📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 7⃣2⃣
✨ والفجر یک
📝راوی:رسول سالاری
🍃برادر خسروی از پشت بیسیم نحوه حرکت را گفت: گروهان یکم به سمت جلو, گروهان دوم(حضرت ابوالفضل(ع)) به سمت چپ و گروهان سوم به سمت راست.موانع وحشتناکی سر راه بچه ها بود.اما با سختی بسیار از آنها عبور کردیم.درگیری شروع شد.
🍃من هم به دنبال علیرضا به سمت چپ می دویدم.این منطقه پر از تپه های کم ارتفاع بود.بالای هرکدامشان یک سنگر تیربار بود.
🍃با شلیک های اولین تیربار عراقی, بچه ها روی زمین نشستند.
علیرضا داد زد: آرپی جی زن وخی بزنش, گلوله های اول و دوم آرپی جی از بالای سنگر رد شد ولی گلوله سوم سنگر را منهدم کرد.بچه ها هم بلند شدند و در تاریکی به حرکتشان ادامه دادند. چند سنگر تیربار را زدیم و پس از عبور از کانال, رسیدیم به جاده شنی, این جاده مستقیم از سمت عراقی ها به سمت ما می آمد.
🍃قرار بود ما در همین مسیر به سمت جلو حرکت کنیم.
سمت چپ ما در صدمتری جاده, یک دیوار کوتاه طولانی قرار داشت.در سمت راست ما ارتفاعات و موانع مختلف قرار داشت.تقریبا از روی تمام تپه ها به سمت ما شلیک می شد. علیرضا گفت: اینطوری نمی شه! بعد هم چند تا نارنجک از ما گرفت و دوید به سمت تپه ها. با پرتاب هر نارنجک یکی از سنگرهای تیربار را خاموش می کرد. علیرضا جلو می رفت. ما هم خیلی سریع به حرکتمان ادامه دادیم حدود پانصد متر جلوتر یکدفعه یک تیربار عراقی از کنار تپه ای بچه ها را به رگبار بست.
🌷ادامه دارد....
@ShahidToorajii
💠بســــــم رب شهـــــــدا والصـــــــدیقیــــــــن💠
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 8⃣2⃣
✨محاصره
📝راوی: رسول سالاری
🍃گوشی بیسیم رو گرفتم و با قرارگاه صحبت کردم. مسئول قرارگاه گفت: یکی از لشکرها باید سمت چپ سیل بند رو تصرف می کرده،اما نیروهاش توی موانع و میدون مین گیر کردند! هر لحظه هم احتمال داره شما از سمت سیل بند محاصره بشین!
🍃بعد گفت:بچه ها خط اول دشمن رو شکستن. اما عراقی های در حال فرار, دارن به سمت شما که خط دوم هستین می یان و با شما درگیر می شن.از سمت عراقی ها هم که زیر آتیش هستین.
🍃بهترین کار اینه که بچه های گردان امام حسین(ع) که به شما ملحق شدند, با هم بیائید عقب!
🍃سرم داغ شده بود.پاهام دیگه حرکت نمی کرد.همان جا نشستم روی زمین. احساس می کردم که به آخر دنیا رسیدم. این حرف ها یعنی ما توی محاصره کامل هستیم.تمام ماجراهای دیشب تا حالا تو ذهنم مرور می شد.
🍃یکدفعه دیدم از سمت سیل بند, احمد خسروی با چند نفر دیگه از بچه ها به سمت ما می یاد. به سختی بلند شدم. رفتم جلو و خبرها رو بهش دادم. او هم کمی فکر کرد و رفت سراغ بچه ها.
🍃من هم رفتم سمت جاده شنی. می خواستم برم دنبال علیرضا که پشت سیل بند تیراندازی شد. فهمیدم عراقی ها به آنجا رسیدند. مجبور شدم برگردم.
🍃نماز صبح را همان جا پیش بچه ها خواندم. بعد از نماز بچه های گردان امام حسین(ع) هم رسیدند. راه برای بازگشت بچه ها باز شد. فرصت زیادی نداشتیم. برادر خسروی داد می زد:زود باشین! هوا روشن بشه اینجا غوغا می شه!
🌷ادامه دارد....
@ShahidToorajii
💠بسم رب شهدا والصدیقین💠
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺 قسمت 1⃣3⃣
🎇 شهادت
📝 راوی:محمد کریمی(برادر شهید)
🍃امبولانس حرکت کرد و رفت. مجروح ها را هم با خودش برد. دل تو دلم نبود. تمام خاطرات علیرضا, از بچگی تا آمدنش به جبهه در ذهنم مرور می شد.
🍃حدود یک ساعت گذشت.از دور چهره چند تا از بچه های مسجد نمایان شد. حدس زدم همین ها دنبال علی رفتند. بلند شدم و به سمتشان رفتم.
سلام کردم و سراغش را گرفتم. انگار داغ دلشان تازه شده. های های گریه می کردند. نمی دانستم چه کنم.
🍃اما خدا صبر عجیبی به من داده بود. قرص و محکم گفتم: برای چی گریه می کنین, آرزوی همه ما شهادته, خوش به حال اون که زودتر از بقیه رفت و....
🍃با حرفهای من کمی آرام شدند ولی یکی از بچه ها گریه اش بند نمی آمد.
🍃شب برگشتیم به اردوگاه, بعد از نماز, حاج مهدی منصوری شروع به مداحی کرد. داغ همه بچه ها تازه شد.
🍃وسط خواندن با گریه گفت: آی بچه هائی که از فکه برگشتین, چرا علیرضا کریمی با شما نیست. صدای گریه بچه ها بند نمی امد
فردای آن روز, تمام بچه های گردان های خط شکن را فرستادند مرخصی, ساک علی را هم تحویل گرفتم.سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم.کمی که حال و هوای ما عوض شد رفتم انتهای اتوبوس. بچه های محل آن جا بودند. پرسیدم:کدوم شما جنازه علی رو دیده؟
🍃همه ساکت شدند ولی با نگاهشان, یکی از رفقای صمیمی علیرضا را نشان می دادند. کنارش نشستم. کمی با او حرف زدم. گفتم: علی چی شد, چطوری شهید شد؟
🌷ادامه دارد....
@ShahidToorajii
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺 قسمت 2⃣3⃣
🎇 شهادت
📝راوی: محمد کریمی(برادر شهید)
🍃خیلی خودش رو کنترل می کرد که گریه نکنه, بعد گفت: من تو راه برگشت رفتم سمت جاده شنی. از لای تپه ها رد شدم.خودم رو رسوندم بالای تپه ای که مشرف به جاده بود.
🍃با تعجب دیدم عراقی ها از سیل بند رد شدند. آنها به بچه های مجروح تیر خلاصی می زدند.
🍃بعد نگاهم به امتداد جاده افتاد. چند تانک عراقی به سرعت در حال عبور از روی جاده بودند. یکدفعه در کنار جاده علیرضا را دیدم. روی زمین افتاده بود. به سختی خودش را به سمت تپه ها می کشاند.
🍃بعثی ها با تیربار تانک به همه مجروح ها که روی زمین بودند شلیک می کردند. اما یکدفعه دیدم یکی از تانک های عراقی از جاده خارج شد. با سرعت به سمت علیرضا رفت. یکدفعه از روی بدنش رد شد!!
🍃اونجا فقط یه صدای یا ابوالفضل(ع) شنیدم. بدنم شروع به لرزیدن کرد. بعد از همان مسیری که آمده بودم دویدم و برگشتم.
🍃صحبتش که به اینجا رسید هر دو گریه می کردیم.طاقت شنیدن این حرف ها را نداشتم. باور کردنش سخت بود. ما همیشه با هم بودیم.اما حالا!
🍃بیش از همه مانده بودم که خبر شهادت را چطور به مادر بگویم. ظهر بود که رسیدم اصفهان, نیم ساعت بعد جلو خانه بودم. اما جرأت نمی کردم که در بزنم.به خودم گفتم: اصلا برا چی اومدی اینجا, تصمیم گرفتم که برگردم منطقه.
🍃سر کوچه که رسیدم, یکدفعه روبه روی پدرم قرار گرفتم. تا مرا دید به صورتم خیره شد. چند لحظه ای فقط نگاهم می کرد. بعد با صدایی لرزان گفت: خوش به حال علیرضا که شهید شد!!
🍃چشمام گرد شده بود.با تعجب گفتم نه, این چه حرفیه! پدر ادامه داد: دیشب تو خواب دیدمش, پیراهنی بلند و سفید تنش بود. خودش گفت که شهید شده!
🍃با پدر وارد منزل شدیم. مادر هم فهمیده بود; مادر می گفت: دیشب علیرضا رو تو عالم رویا دیدم. پسرم با خوشحالی دو تا بال در آورده و پرواز می کرد.هر چی هم گفتم که بیا اینجا, می گفت: نمی تونم, باید برم بالا!
🍃وقتی این وضعیت را دیدم, دیگه من چیزی نگفتم. مادرم تا چند روز بی تابی می کرد. بعد از آن آرام شد و کمتر گریه می کرد! ولی علتش را نمی گفت.
🌷ادامه دارد....
@ShahidToorajii
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺 قسمت 3⃣3⃣
🎇 فراق
📝راوی: محمد کریمی
🍃نشسته بودیم سر سفره. مادر گفت: می دونید, چرا دیگه برای علیرضا ناراحت نیستم؟ بعد ادامه داد: وقتی برا پسرم گریه می کردم یکشب تو خواب دیدم که رفتم توی یه باغ بزرگ.پر از درختای میوه, صدای شرشر آب و یه قصر بزرگ و.... خلاصه فهمیدم که اینجا بهشته!
🍃یکدفعه دیدم از لای درختان علیرضای من اومد بیرون. سفید و نورانی با همون لبخند همیشگی. چند تا دختر خیلی زیبا هم دور و برش بودند!
🍃پسرم گفت: مامان هرچی می خوای از این میوه ها بخور. بعد یه تخت زیبا رو نشونم داد و گفت:اینجا هم مال شماست. نگران من هم نباش, ببین چه جای خوبی دارم! از آن روز به بعد گریه و بی تابی مادر کمتر شد.
🍃شانزده سال بعد گذشت. مادر خیلی بی تاب شده بود.همیشه بعد نماز چادرش را روی سرش می کشید و گریه می کرد. یکشب یادم هست که تا صبح نخوابید و گریه می کرد. از تو ناله هاش فهمیدم که دلش برای پسرش تنگ شده.
🍃می گفت خدایا یه تکه از استخوان هم اگه از پسرم بیاد. بدونم که قبرش کجاست همین برای من کافیه. تا اینکه بلاخره ناله ها و گریه های مادر جواب داد. خدا, یوسف گم گشته ما را هم باز گرداند.
🍃تقریبا اوایل محرم سال هفتاد و شش بود. ظهر بعد از خواندن نماز راهی خانه شدم.
🍃به محض اینکه وارد شدم مادرم با عجله و با هیجان جلو امد. مثل همیشه نبود. رنگش خیلی پریده بود. خیلی ترسیدم. فکر کردم اتفاقی افتاده. با تعجب گفتم: مادر چی شده؟
🍃با صدائی لرزان گفت: باورت نمیشه. گفتم: چی رو؟
نفس عمیقی کشید و گفت: علیرضا برگشته!!!
🌷ادامه دارد....
@ShahidToorajii
💠 بسم رب شهدا و الصدیقین💠
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺 قسمت 4⃣3⃣
🎇 بازگشت
📝 راوی:حمیدرضا کریمی
🍃احساس می کردم بی خودی اینقدر ترسیده بودم. کمی تو صورتش نگاه کردم. خیره شدم تو چشماش.
🍃گفتم: اخه مادرم, چرا نمی خوای قبول کنی پسرت شهید شده. همه رفیقاش هم دیدن که عراقیا زدنش. از اون موقع هم این همه سال گذشته, بس کن دیگه!
🍃یکدفعه مادرم گفت:ساکت!الان بیدار میشه.
با تعجب گفتم: کی؟
گفت: علیرضا! وقتی اومد تو خونه بعد از سلام و احوالپرسی دستم رو بوسید و گفت: خیلی خسته ام. می خوام بخوابم. بعد هم رفت پتوش رو از تو انباری برداشت.رفت تو اتاق و خوابید.
🍃تو دلم می گفتم: پیرزن ساده دل, یا خواب دیده یا دوباره خیالاتی شده. اما پتوی علیرضا!! این پتو حالت عجیبی داشت. بوی عطر علیرضا را می داد.
🍃اوایل شهادتش, مامان همیشه این پتو را برمی داشت. بغل می کرد و با پسرش حرف می زد و گریه می کرد.
🍃ما هم برای اینکه اذیت نشه, پتو را داخل انباری زیر رختخوابها مخفی کردیم. کسی هم خبر نداشت.
🍃تو همین فکرها بودم. کسی نمی دانست پتو کجاست. خودمان مخفی اش کرده بودیم.پس مادر از کجا فهمیده؟ ! نکنه واقعا علیرضا برگشته!؟
🍃یکدفعه و با عجله دویدم سمت اتاق, در را باز کردم.خیره خیره به وسط اتاق نگاه کردم.
🌷 ادامه دارد....
@ShahidToorajii
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺 قسمت 5⃣3⃣
🎇 بازگشت
📝 راوی: حمیدرضا کریمی
🍃رنگم پریده بود. صورتم عرق کرده و پاهام سست شده بود. همانجا نشستم. مادرم هم وارد اتاق شد. کمی به من نگاه کرد.با تعجب گفت:کجا رفته, علیرضا کو؟
🍃وسط اتاق پتوی علیرضا پهن بود. گوشه پتو کنار رفته بود. انگار یکی اینجا خوابیده بوده. حالا پتو را کنار زده و رفته.بوی عطر عجیبی اتاق رو پر کرده بود.
🍃جلوتر امدم. بالشی روی زمین بود. روی آن,یک دایره به اندازه یک سر فرو رفته بود. کاملا مشخص بود که یک نفر اینجا خوابیده بوده!!
🍃مو بر بدنم راست شده بود. اصلا حال خوشی نداشتم. مادرم با تعجب می پرسید: کو, کجا رفت؟ از اتاق آمدم بیرون. بوی عطر به خاطر پتو نبود.
🍃همه خانه بوی عطر عجیبی گرفته بود.با تعجب اینطرف و آنطرف می رفتم. اصلا گیج شده بودم.نمی دانستم چه کار باید بکنم.
🍃بعد از کمی قدم زدن و آرام کردن مادر, برای اینکه حال و هوا عوض شود به سراغ اخبار ساعت دو عصر رفتم.
🍃خبر دوم بود یا سوم نمی دانم. گوینده اخبار اعلام کرد: امروز به طور رسمی اولین کاروان راهی کربلا شده! بعد هم توضیح داد که این کاروان شامل خانواده شهدا و... می باشد.
🍃دوباره ذهن من به سال ها قبل برگشت. همان زمانی که علیرضا مشغول خداحافظی بود.
🍃برای آخرین بار راهی جبهه می شد. دقیقا در جلوی همین در ایستاده بود. علیرضا گفت: راه کربلا که باز شد برمی گردم. حالا راه کربلا باز شده! علیرضا هم که امروز برگشته!!
🍃تو همین فکرها بودم. گوینده اخبار اعلام کرد: جمعه این هفته پیکرهای مطهر شهدا پس از نماز جمعه تهران تشییع می شود.
🍃با خودم گفتم حتما علیرضا با این سری از شهدا برگشته. سریع گوشی تلفن را برداشتم. شماره شوهر خواهرم را گرفتم.او کارمند بنیاد شهید بود.
🍃بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: اسامی شهدائی که قراره تشییع بشن رو دارین؟ بعد ادامه دادم: من مطمئنم علیرضا توی اونهاست! با تعجب گفت: از کجا اینقدر مطمئنی؟ !
🍃گفتم: بعدا توضیح می دم. او هم گفت: نه,اسامی رو ندارم, ولی الان پیگیری می کنم و بهت زنگ می زنم.
🍃یک ربع بعد خواهرم زنگ زد.به سختی حرف می زد. مرتب گریه می کرد. اما بالاخره گفت که علیرضا برگشته.
🌷 ادامه دارد....
@ShahidToorajii
💠 بسم رب شهدا و الصدیقین💠
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 6⃣3⃣
🎇تشییع
📝راوی:محمد کریمی
🍃سه روز بعد پیکرهای شهدا را از تهران فرستادند.اما علیرضا با آنها نبود.یکی از بچه های سپاه گفت:
🍃به فامیل و آشنا چیزی نگید شاید تشابه اسمی بوده آخه فامیلی کریمی خیلی زیاده!
🍃دیدم حرف خوبیه, من هم چیزی نگفتم.تا اینکه صبح روز بعد که هشتم محرم بود.اتفاق عجیبی افتاد.
🍃صبح زود بود. همه خواب بودند.دیدم کسی در می زند.رفتم در را باز کردم. کسی نبود!
🍃نگاهم به زمین افتاد. با تعجب دیدم مادر شهید رادپی روی زمین نشسته! با صدایی گرفته و بغض آلود پرسید: مادرتون هستن!
🍃رفتم داخل, مادرم که از صدای در بیدار شده بود با تعجب پرسید:کیه این وقت صبح! گفتم مادر شهید رادپی اومده با شما کار داره.
🍃گفت: واه! اون بنده خدا که فلج شده, نمی تونه راه بره! بعد هم سریع چادرش را سرش کرد.
🍃با هم رفتیم دم در. بنده خدا, از سر کوچه تا جلوی خانه ما خودش رو کشونده بود روی زمین.
🍃مادر سلام کرد و گفت: حاج خانم بفرمایید تو
مادر شهید رادپی بی مقدمه شروع کرد: خانم کریمی, علیرضاتون رو آوردن?!
🍃مادر گفت: معلوم نیست, احتمالا, مادر شهید رادپی گریه اش گرفت و گفت:
🍃حتما آوردنش, دیشب خواب دیدم حضرت زهرا(ع) جلوی مسجد ایستادند! بعد گفتند: اینجا قراره شهید تشییع کنند. بعد هم دیدم مردم جنازه علیرضای شما رو آوردند تو مسجد!!
🍃من هم نا خوداگاه گریه ام گرفت, همینطور مادرم. اون خانم چند تا شاخه گل سرخ به مادرم داد. بعد گفت: از باغچه خودمون برای شما چیدم. مطمئن باش همین امروز بچه ات می یاد.
🍃نمی دانم چه کسی اینطور برنامه ریزی و هماهنگ کرده بود.اصلا انگار هیچ چیز دست ما نبود.
🍃علیرضا از بچگی نذر اقا شده بود. توی گروهان اباالفضل(ع) هم بود. شب تاسوعا بازگشت.عجیب بود که همان شب پیکرش را آوردند مسجد دسته عزادار که از مسجد حرکت کرد, پیکر علیرضا همراهشان بود.
🍃آن شب بچه های محل تا صبح کنار پیکرش بودند.صبح روز تاسوعا جمعیت زیادی از عاشقان ارباب آمدند,سینه می زدند و گریه می کردند.
🍃همه هیئتی ها آمده بودند تا این فدائی آقا ابوالفضل(ع) را تا گلزار شهدا تشییع کنند.
🌷ادامه دارد....
@ShahidToorajii
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 7⃣3⃣
🎇همسفر مادر
📝راوی: حمیدرضا کریمی
🍃مدتی بعد از تدفین علیرضا گذشت. از بنیاد شهید آمدند سراغ مادرم. برای کربلا ثبت نامش کردند. قرار شد هفته بعد راهی شود.
🍃با مادر رفتیم پیش مسئول کاروان کربلا. گفتم: مادرم حالش خوب نیست. روزی ده تا قرص باید بخوره. کلیه هاش هم مشکل داره. مرتب هم باید تحت نظارت پزشک باشه.
🍃بعد گفتم:اجازه بدین من باهاش بیام, هر چقدر هم هزینش باشه پرداخت می کنم.
🍃هر چه قدر اصرار کردم بی فایده بود. فقط پدر و مادر شهدا را ثبت نام می کردند. وقتی بر می گشتیم سر راه رفتیم گلزار شهدا.
مادر نشست سر مزار علیرضا. خیلی با جدیت گفت: من نمی دونم! داداشت رو نمیذارن بیاد.حال منم که می بینی چطوریه. باید خودت مشکل رو حل کنی!
🍃فردا صبح دیدم مادر زودتر از ما بلند شده. خیلی شاد و خوشحال مشغول آماده کردن صبحانه بود. با تعجب بلند شدم. رفتم سر سفره. گفتم: سلام,خبریه!؟ شک نداشتم که حتما دوباره اتفاقی افتاده!
🍃مادر با هیجان خاصی گفت: دیشب علیرضا اومد به خوابم. من وسط یه بیابان نشسته بودم.
🍃با دوستاش اومدن. پسرم یه پرچم سبز تو دستش گرفته بود. خیلی از دوستانش پشت سرش حرکت می کردند. ردیف پشت سر هم.
🍃لباس همشون سبز و خیلی هم نورانی بود. علیرضا اومد جلو. دستم رو گرفت. تو بیابان حرکت کردیم تا رسیدیم کربلا, من رو برد کنار ضریح و گفت: مادر, این هم حرم آقا امام حسین(ع)!
🍃ضریح رو تو بغل گرفتم و داشتم با گریه زیارت می کردم که یکدفعه از خواب پریدم. من مطمئن هستم علیرضا با من می یاد.
🍃هفته بعد مادر راهی کربلا شد. هشت روز بعد هم برگشت. در حالی که حتی یکی از قرص ها را هم نخورده بود.
🍃اصلا هم مشکل جسمی پیدا نکرده بود. حتی بعد از سفر هم, دیگر به آن داروها احتیاج پیدا نکرد.
🌷 ادامه دارد....
@ShahidToorajii
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 8⃣3⃣
🎇تفحص
📝راوی:محمد کریمی
🍃یک ماه از تدفین علیرضا گذشت. شب,رفته بودم مسجد. بعد از نماز یکی از بچه های بسیج گفت: ممدآقا, یه آقایی چند روزه دنبال شماست. می گه از بچه های تفحص لشکر امام حسین(ع) هست و با شما کار مهمی داره.
🍃تو فکر بودم. یعنی چی کار داره?! داشتم از درب مسجد بیرون می رفتم. یک دفعه آقایی آمد جلو و سلام کرد. گفت: از بچه های تفحص هستم و با شما کار دارم.
🍃با هم رفتیم منزل. بعد از کمی صحبتهای معمول و یاد کردن از جبهه ها گفت:علیرضا کریمی فرزند باقر برادر شماست, درسته؟ !
🍃با تعجب گفتم: بله چطور مگه؟ ! ایشان ادامه داد: پیکرش هم تو منطقه فکه شمالی بوده؟ من با تکان دادن سر صحبتهاش رو تائید می کردم.
🍃ایشان ادامه داد: پیکر برادرتون رو من به عقب منتقل کردم! در جریان پیدا شدن ایشون هم ماجراهای عجیبی اتفاق افتاد که برای همین خدمت رسیدم.
🍃همه توجهم به صحبتهای ایشان بود. با تعجب نگاهش می کردم. ایشان ادامه داد: بچه های تفحص مدت ها بود که در منطقه فکه شمالی کار می کردند. خیلی از شهدا رو پیدا کردند.اما چند روزی بود که هر چه جستجو کردیم شهیدی پیدا نمی شد.
🍃از قرارگاه مرکزی تفحص اعلام کردند که از فردا بچه های اصفهان به منطقه شرهانی منتقل می شوند و بچه های لشکر دیگری جایگزین ما خواهند شد.
🍃شب آخر توی مقر, مجلس دعای توسل بر پا کردیم. بچه ها, خیلی گریه کردند. بیشتر از همه سرهنگ علیرضا غلامی که خودش در این منطقه حضور داشت و یک پای خودش را هم تقدیم کرده بود اشک می ریخت.
🍃برادر غلامی از جانبازان شیمیائی و مسئول تفحص شهدای اصفهان بود. آخر مجلس,با گریه دعا کردو گفت: خدایا, ما اومدیم اینجا که از همین منطقه فکه, کربلائی بشیم! ما را حاجت روا کن!
🍃فردا صبح زود بود که بچه های آن لشکر آمدند. وقتی برای رفتن آماده شدیم. دیدم برادر غلامی با بچه های تازه وارد بحث می کنه.
🍃رفتم جلو, دیدم می گه: شما چند ساعت به ما وقت بدین, ما فقط تا جاده شنی می ریم و برمی گردیم.
🌷ادامه دارد....
@ShahidToorajii
💠بسم رب شهدا والصدیقین💠
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺 قسمت 9⃣3⃣
🎇 تفحص
📝 راوی: محمد کریمی
🍃از آدمی مثل غلامی بعید بود که اینطور اصرار داشته باشه. من هم همراه او راه افتادم. از میدان مین عبور کردیم. رفتیم سمت جاده شنی.
🍃با تعجب پرسیدم: مگه ما دیروز اینجا رو نگشتیم?! برادر غلامی سریع با پای مصنوعی خودش راه می رفت. گفت: این دفعه فرق داره. خود شهید گفته بیائید دنبالم!!
🍃یکدفعه ایستادم و گفتم: چی?!
اما برادر غلامی سریع حرکت می کرد. دویدم دنبالش و گفتم: تو رو خدا بگو چی شده?! ایشون همین طور که راه می رفت, گفت:
🍃دیشب یه پسر بچه با چهره ای معصوم و دوست داشتنی به خوابم اومد. گفت: من کنار جاده شنی هستم. حتی محل حضورش رو هم تو خواب نشونم داد و گفت: باد خاکها رو از روی بدنم کنار زده. الان موقعش شده که من برگردم! مادرم هم خیلی بی تابی می کنه. بعد گفت: من, هم اسم شما هستم. بیا که تو هم حاجت روا می شی!!
🍃با تعجب داشتم به حرف های برادر غلامی گوش می کردم. با عبور از تپه ها رسیدیم به جاده شنی. کمی که جلو رفتیم. بعد, در نقطه ای ایستادیم. ده متر از جاده فاصله گرفتیم.
🍃برادر غلامی نشست و با دست خاک های رملی و نرم را کنار زد. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که پیکر شهید پیدا شد.
🍃بعد هم برگشت به سمت من و گفت:زیارت عاشورا همراه داری?! گفتم: آره, بعد هم کتاب را دادم به ایشان.
🍃برادر غلامی هر شهیدی را که پیدا می کرد, کنار بدنش زیارت عاشورا می خواند.اما هر چه گشت زیارت عاشورا در کتاب نبود. بعد گفت:هر چی شهدا بخوان.شروع به خواندن دعای توسل کرد.
🍃بعد از اتمام دعا,بقایای پیکر شهید را خارج کرد. نمی دانم چرا, اما تقریبا بجز استخوانهای پا, تمام استخوانهای این شهید خورد بود!!
🍃برادر غلامی به من گفت: برو عقب من کمی از آنجا دور شدم. کنار پیکر, پارچه سفیدی را پهن کرد و پیکر شهید را داخل آن پیچید.
🍃بعد هم از روی زمین بلند شد. یکدفعه صدای انفجار, سکوت منطقه فکه را در هم شکست. موج انفجار مرا هم روی زمین پرت کرد.
🍃نفهمیدم تله انفجاری بود یا مین, اما به هر صورت جانباز فداکار علیرضا غلامی که عمری را به دنبال شهدا سپری کرده بود. در همان منطقه فکه به قافله شهدا پیوست.
🍃بچه ها که صدای انفجار را شنیده بودند, سریع خودشان را رساندند. پیکر های هر دو شهید را به عقب منتقل کردیم.
🍃من رفتم سراغ بچه های تعاون و از روی شماره پلاک, فهمیدم که اسم این شهید علیرضا کریمی است.
🌷 ادامه دارد...
@ShahidToorajii
📚#مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺 قسمت 0⃣4⃣
🎇 حضور
📝 راوی: محمد کریمی
🍃اوایل دهه هشتاد بود.وسط هفته به طور اتفاقی رفتم سر قبر علیرضا, نزدیک مزار دیدم حدود ده تا خانم محجبه سر قبر علیرضا مشغول دعای توسل بودند.
🍃تعجب کردم.آنها را نمی شناختم. خواهرانم این موقع روز اینجا نمی آیند. من هم از همان جا فاتحه خواندم و برگشتم.
🍃یکبار دیگر هم این ماجرا پیش آمد.این بار تعدادشان بیشتر بود. ولی به هر حال رفتم کنار قبر و شروع به خواندن فاتحه کردم.
🍃وقتی خواستم برگردم یکی از آن خانمها جلو آمد.گفت: ببخشید, شما پدر این شهید هستید؟ گفتم: من برادرشون هستم.پدرش مرحوم شده.
🍃گفت: ما دانشجوهای اصفهان هستیم. هفته ای یکبار با هم, سر مزار شهید کریمی می آییم و دعای توسل می خوانیم.
🍃کمی مکث کردم. با تعجب پرسیدم: شما که با این شهید نسبتی ندارید؟ چرا اینجا می آیید, چرا سر قبر شهدای دیگه نمی خوانید!
🍃جواب داد:یکی از خواهرای دانشجو که الان فارغ التحصیل شده ما رو آورد اینجا. این برنامه را ایشان راه اندازی کرد. بعد ادامه داد:
🍃آن خواهر گرفتاری بسیار شدیدی در زندگی اش بوجود می یاد.هیچ راه چاره ای نداشته.
🍃تنها چیزی که به زهنش می رسد, توکل به خدا و آمدن سر مزار شهدا بوده.برای همین وارد گلزار شهدا می شه. شروع می کنه با شهدا حرف زدن.
🍃بعد هم به طور اتفاقی سر قبر این شهید قرار می گیره. با خواندن اشعار روی سنگ قبر خیلی منقلب می شه. ایشون همینجا می نشینه و دعای توسل می خونه.
🍃فردای آن روز هم به طرز عجیبی مشکلش حل می شه. بعد ادامه داد: این خواهرانی هم که اینجا هستند خیلی از گرفتاری هاشون با عنایت شهدا حل شده. این شهدا خیلی پیش خدا مقام دارن.
🍃سکوت کرده بودم.به حرف های آن خواهر فکر می کردم.همینطور که سرم پایین بود خداحافظی کردم.حال عجیبی داشتم.با خودم حرف می زدم.میگفتم:
یک عمر توی جبهه و عملیات ها بودی اینهمه رفیقات شهید شدن اما به اندازه اینها که اصلا دوران جنگ رو ندیدن معرفت به شهدا پیدا نکردی. حتی برادر خودت رو هم نمی شناسی.
🍃کمی جلوتر جمله امام(ره) را بر روی دیوار دیدم که نوشته بود: همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت, مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود.
🌷پایان
💞با تشکر از همراهی همه دوستان.
📚زندگینامه شهید کریمی: برگرفته از کتاب مسافر کربلا
🖊تالیف: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
#التماس_دعای_فرج
@ShahidToorajii