💠 بسم رب شهدا و الصدیقین💠
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺 قسمت 4⃣3⃣
🎇 بازگشت
📝 راوی:حمیدرضا کریمی
🍃احساس می کردم بی خودی اینقدر ترسیده بودم. کمی تو صورتش نگاه کردم. خیره شدم تو چشماش.
🍃گفتم: اخه مادرم, چرا نمی خوای قبول کنی پسرت شهید شده. همه رفیقاش هم دیدن که عراقیا زدنش. از اون موقع هم این همه سال گذشته, بس کن دیگه!
🍃یکدفعه مادرم گفت:ساکت!الان بیدار میشه.
با تعجب گفتم: کی؟
گفت: علیرضا! وقتی اومد تو خونه بعد از سلام و احوالپرسی دستم رو بوسید و گفت: خیلی خسته ام. می خوام بخوابم. بعد هم رفت پتوش رو از تو انباری برداشت.رفت تو اتاق و خوابید.
🍃تو دلم می گفتم: پیرزن ساده دل, یا خواب دیده یا دوباره خیالاتی شده. اما پتوی علیرضا!! این پتو حالت عجیبی داشت. بوی عطر علیرضا را می داد.
🍃اوایل شهادتش, مامان همیشه این پتو را برمی داشت. بغل می کرد و با پسرش حرف می زد و گریه می کرد.
🍃ما هم برای اینکه اذیت نشه, پتو را داخل انباری زیر رختخوابها مخفی کردیم. کسی هم خبر نداشت.
🍃تو همین فکرها بودم. کسی نمی دانست پتو کجاست. خودمان مخفی اش کرده بودیم.پس مادر از کجا فهمیده؟ ! نکنه واقعا علیرضا برگشته!؟
🍃یکدفعه و با عجله دویدم سمت اتاق, در را باز کردم.خیره خیره به وسط اتاق نگاه کردم.
🌷 ادامه دارد....
@ShahidToorajii
پسرم از روی پله ها افتاد.دستش شکست.
بیشتر از من عبدالحسین هول کرد.بچه را که داشت به شدت گریه می کرد،بغل گرفت.
از خانه دوید بیرون.چادر سرم کردم و دنبالش رفتم.ماتم برد وقتی دیدم دارد می رود طرف خیابان.
تا من رسیدم به اش،یک تاکسی گرفت.
درآن لحظه ها،ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود.
#شهید_برونسی
@ShahidToorajii
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺 قسمت 5⃣3⃣
🎇 بازگشت
📝 راوی: حمیدرضا کریمی
🍃رنگم پریده بود. صورتم عرق کرده و پاهام سست شده بود. همانجا نشستم. مادرم هم وارد اتاق شد. کمی به من نگاه کرد.با تعجب گفت:کجا رفته, علیرضا کو؟
🍃وسط اتاق پتوی علیرضا پهن بود. گوشه پتو کنار رفته بود. انگار یکی اینجا خوابیده بوده. حالا پتو را کنار زده و رفته.بوی عطر عجیبی اتاق رو پر کرده بود.
🍃جلوتر امدم. بالشی روی زمین بود. روی آن,یک دایره به اندازه یک سر فرو رفته بود. کاملا مشخص بود که یک نفر اینجا خوابیده بوده!!
🍃مو بر بدنم راست شده بود. اصلا حال خوشی نداشتم. مادرم با تعجب می پرسید: کو, کجا رفت؟ از اتاق آمدم بیرون. بوی عطر به خاطر پتو نبود.
🍃همه خانه بوی عطر عجیبی گرفته بود.با تعجب اینطرف و آنطرف می رفتم. اصلا گیج شده بودم.نمی دانستم چه کار باید بکنم.
🍃بعد از کمی قدم زدن و آرام کردن مادر, برای اینکه حال و هوا عوض شود به سراغ اخبار ساعت دو عصر رفتم.
🍃خبر دوم بود یا سوم نمی دانم. گوینده اخبار اعلام کرد: امروز به طور رسمی اولین کاروان راهی کربلا شده! بعد هم توضیح داد که این کاروان شامل خانواده شهدا و... می باشد.
🍃دوباره ذهن من به سال ها قبل برگشت. همان زمانی که علیرضا مشغول خداحافظی بود.
🍃برای آخرین بار راهی جبهه می شد. دقیقا در جلوی همین در ایستاده بود. علیرضا گفت: راه کربلا که باز شد برمی گردم. حالا راه کربلا باز شده! علیرضا هم که امروز برگشته!!
🍃تو همین فکرها بودم. گوینده اخبار اعلام کرد: جمعه این هفته پیکرهای مطهر شهدا پس از نماز جمعه تهران تشییع می شود.
🍃با خودم گفتم حتما علیرضا با این سری از شهدا برگشته. سریع گوشی تلفن را برداشتم. شماره شوهر خواهرم را گرفتم.او کارمند بنیاد شهید بود.
🍃بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: اسامی شهدائی که قراره تشییع بشن رو دارین؟ بعد ادامه دادم: من مطمئنم علیرضا توی اونهاست! با تعجب گفت: از کجا اینقدر مطمئنی؟ !
🍃گفتم: بعدا توضیح می دم. او هم گفت: نه,اسامی رو ندارم, ولی الان پیگیری می کنم و بهت زنگ می زنم.
🍃یک ربع بعد خواهرم زنگ زد.به سختی حرف می زد. مرتب گریه می کرد. اما بالاخره گفت که علیرضا برگشته.
🌷 ادامه دارد....
@ShahidToorajii
💠 بسم رب شهدا و الصدیقین💠
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 6⃣3⃣
🎇تشییع
📝راوی:محمد کریمی
🍃سه روز بعد پیکرهای شهدا را از تهران فرستادند.اما علیرضا با آنها نبود.یکی از بچه های سپاه گفت:
🍃به فامیل و آشنا چیزی نگید شاید تشابه اسمی بوده آخه فامیلی کریمی خیلی زیاده!
🍃دیدم حرف خوبیه, من هم چیزی نگفتم.تا اینکه صبح روز بعد که هشتم محرم بود.اتفاق عجیبی افتاد.
🍃صبح زود بود. همه خواب بودند.دیدم کسی در می زند.رفتم در را باز کردم. کسی نبود!
🍃نگاهم به زمین افتاد. با تعجب دیدم مادر شهید رادپی روی زمین نشسته! با صدایی گرفته و بغض آلود پرسید: مادرتون هستن!
🍃رفتم داخل, مادرم که از صدای در بیدار شده بود با تعجب پرسید:کیه این وقت صبح! گفتم مادر شهید رادپی اومده با شما کار داره.
🍃گفت: واه! اون بنده خدا که فلج شده, نمی تونه راه بره! بعد هم سریع چادرش را سرش کرد.
🍃با هم رفتیم دم در. بنده خدا, از سر کوچه تا جلوی خانه ما خودش رو کشونده بود روی زمین.
🍃مادر سلام کرد و گفت: حاج خانم بفرمایید تو
مادر شهید رادپی بی مقدمه شروع کرد: خانم کریمی, علیرضاتون رو آوردن?!
🍃مادر گفت: معلوم نیست, احتمالا, مادر شهید رادپی گریه اش گرفت و گفت:
🍃حتما آوردنش, دیشب خواب دیدم حضرت زهرا(ع) جلوی مسجد ایستادند! بعد گفتند: اینجا قراره شهید تشییع کنند. بعد هم دیدم مردم جنازه علیرضای شما رو آوردند تو مسجد!!
🍃من هم نا خوداگاه گریه ام گرفت, همینطور مادرم. اون خانم چند تا شاخه گل سرخ به مادرم داد. بعد گفت: از باغچه خودمون برای شما چیدم. مطمئن باش همین امروز بچه ات می یاد.
🍃نمی دانم چه کسی اینطور برنامه ریزی و هماهنگ کرده بود.اصلا انگار هیچ چیز دست ما نبود.
🍃علیرضا از بچگی نذر اقا شده بود. توی گروهان اباالفضل(ع) هم بود. شب تاسوعا بازگشت.عجیب بود که همان شب پیکرش را آوردند مسجد دسته عزادار که از مسجد حرکت کرد, پیکر علیرضا همراهشان بود.
🍃آن شب بچه های محل تا صبح کنار پیکرش بودند.صبح روز تاسوعا جمعیت زیادی از عاشقان ارباب آمدند,سینه می زدند و گریه می کردند.
🍃همه هیئتی ها آمده بودند تا این فدائی آقا ابوالفضل(ع) را تا گلزار شهدا تشییع کنند.
🌷ادامه دارد....
@ShahidToorajii
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 7⃣3⃣
🎇همسفر مادر
📝راوی: حمیدرضا کریمی
🍃مدتی بعد از تدفین علیرضا گذشت. از بنیاد شهید آمدند سراغ مادرم. برای کربلا ثبت نامش کردند. قرار شد هفته بعد راهی شود.
🍃با مادر رفتیم پیش مسئول کاروان کربلا. گفتم: مادرم حالش خوب نیست. روزی ده تا قرص باید بخوره. کلیه هاش هم مشکل داره. مرتب هم باید تحت نظارت پزشک باشه.
🍃بعد گفتم:اجازه بدین من باهاش بیام, هر چقدر هم هزینش باشه پرداخت می کنم.
🍃هر چه قدر اصرار کردم بی فایده بود. فقط پدر و مادر شهدا را ثبت نام می کردند. وقتی بر می گشتیم سر راه رفتیم گلزار شهدا.
مادر نشست سر مزار علیرضا. خیلی با جدیت گفت: من نمی دونم! داداشت رو نمیذارن بیاد.حال منم که می بینی چطوریه. باید خودت مشکل رو حل کنی!
🍃فردا صبح دیدم مادر زودتر از ما بلند شده. خیلی شاد و خوشحال مشغول آماده کردن صبحانه بود. با تعجب بلند شدم. رفتم سر سفره. گفتم: سلام,خبریه!؟ شک نداشتم که حتما دوباره اتفاقی افتاده!
🍃مادر با هیجان خاصی گفت: دیشب علیرضا اومد به خوابم. من وسط یه بیابان نشسته بودم.
🍃با دوستاش اومدن. پسرم یه پرچم سبز تو دستش گرفته بود. خیلی از دوستانش پشت سرش حرکت می کردند. ردیف پشت سر هم.
🍃لباس همشون سبز و خیلی هم نورانی بود. علیرضا اومد جلو. دستم رو گرفت. تو بیابان حرکت کردیم تا رسیدیم کربلا, من رو برد کنار ضریح و گفت: مادر, این هم حرم آقا امام حسین(ع)!
🍃ضریح رو تو بغل گرفتم و داشتم با گریه زیارت می کردم که یکدفعه از خواب پریدم. من مطمئن هستم علیرضا با من می یاد.
🍃هفته بعد مادر راهی کربلا شد. هشت روز بعد هم برگشت. در حالی که حتی یکی از قرص ها را هم نخورده بود.
🍃اصلا هم مشکل جسمی پیدا نکرده بود. حتی بعد از سفر هم, دیگر به آن داروها احتیاج پیدا نکرد.
🌷 ادامه دارد....
@ShahidToorajii