eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
2.1هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
83 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ❤️ از اتاق پرو بیرون اومدم. _آقا بی زحمت این مانتو رو حساب کنید.!🙂 فروشنده مشغول تا زدن مانتو شده و توی پلاستیک گذاشت و گفت : نقد یا کارت میکشید؟🤔 _کارت میکشم.🙂 کارتمو دادم دستش و رمزو گفتم و منتظر شدم کارش تموم شه. پلاستیک مانتو و کارتمو بهم داد و گفت : بفرمایید مبارکتون باشه😌. _ممنون.🙂 از مغازه که بیرون اومدم و دیدم سید مقابل همون مانکنی وایساده که همین مانتویی که گرفتم تنشه😐 _داداشم اینا نیومدن؟🙁 با صدای من سید هم جا خورد هم به طرفم برگشت و گفت : نه هنوز همون مغازن😐 _مگه این دختره چقدر میخره آخه😡 سید: شما فقط کل خریدتون همین مانتو بود؟ شالی روسری چیزی نمیخواید بخرید؟ _شما از کجا میدونید من فقط مانتو گرفتم و شال و روسری نگرفتم😳 سید: مغاره ای که رفتید مانتو فروشی بود فقط😏 این مغازه رو به رو شال و روسری های قشنگی داره . میخواید نگاه کنید؟ _چشم بریم سید منو برد توی یه مغازه شال و روسری فروشی جنسای خوبی بود همه رو نگاه کردم ولی فقط دوتا از روسری ها نظرمو جلب کرد. هر دوشونو با دقت داشتم نگاه میکردم که سید گفت : بنظرم این یکی قشنگ تره و بیشتر بهتون میاد(اوه اوه بچه ها سید از دست به در رفت😱) منظور سید روسری توی دست چپم بود یه ساتن بزرگ با ترکیب رنگای آبی و قرمز و خردلی. خیلی قشنگ بود😍 _خانوم این روسری رو حساب میکنید فروشنده: چه خوش سلیقه عزیزدلم😍 چشم الان سید سریع کارتشو دست خانوم فروشنده داد و رمزو گفت😳 _چرا این کارو کردید😳 سید: کار خاصی نکردم قابل نداره _به علی میگم باهاتون حساب کنه😡 روسری رو تا کرد با کارت سید بهمون داد. پسره پرو... فکر کرده من گدام که پول روسری رو حساب میکنه😡 قدمامو تند کردم تا ازش فاصله بگیرم علی و فاطیم بالاخره دل از مغازه کندن و اومدن بیرون😒 _سه ساعته دارید چه.... 😳حرف تو دهنم ماسید علی با سه تا پلاستیک بزرگ فاطیم با دوتا بود😳 سید: علی داداش😳 مگه رفتید خرید عروسی🤔 علی: چی بگم والا☹️ فاطی: حالا مگه چقدر خرید کردیم 😳 _به سنگ پای قزوین گفتی زکی😁 فاطی: دوس دارم😊 از پاساژ بیرون اومدیم. ساعت ۱۱ شب بود. سید: بچه ها بریم خونه مامان زنگ زد گفت بیاید شام . علی: ممنون داداش بریم. واقعا کلی شرمندمون کردی😔 سید: دشمنت شرمنده داداش☺️ نویسنده { } ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯