eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.7هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
•🕊• هم قد توپ بود گفتن: چہ جورے اومدے اینجا؟ گفت: با ! گفتن: چہ جورے گلوله رو بلند میڪنۍ میارے؟ گفت: با التماس ! بہ گفتن میدونۍآدم چہ جورے میشه؟ زد و گفت: با التماس! وقتۍتڪه هاے جمع میڪردن،فهمیدم چقدر التماس ڪرده...!! رفقا... شهدا ، میشد چرا ما میخوایم، نمیشه؟؟؟ ┄┅═══✼ @ShahidToorajii ✼═══┅┄
•🕊🥀• بسم ربِّ الشُّهدا والصِّدیقین🌷 🌷 سه شنبه شب ها (خاطره یکی از همرزمان شهید)🌷   اولین روزهای سال 63 بود. نشسته بودم داخل چادر فرماندهی،جوان خوش سیمایی وارد شد. سلام کرد و گفت : آقای مسجدیان نیرو نمی خواهی!؟🤔 گفتم : تا ببینم کی باشه! گفت : محمـــد تــورجی! گفتم این محمد آقا کی هست؟ لبخندی زد و گفت:خودم هستم.😊 نگاهی به او کردم و گفتم :چیکار بلدی؟ گفت: بعضی وقت ها می خونم.🎤 گفتم اشکالی نداره،همین الآن بخون! همانجا نشست و کمی مداحی کرد. سوز درونی عجیبی داشت. صدایش هم زیبا بود. اشعاری در مورد حضرت زهـــــرا (س) خواند. علت حضورش را در این گردان سوال کردم. فهمیدم به خاطر بعضی مسائل سیاسی از گردان قبلی خارج شده. کمی که با او صحبت کردم فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای است. گفتم : به یک شرط تو رو قبول می کنم . باید بی سیم چی خودم باشی! قبول کرد و به گردان ما ملحق شد. مدتی گذشت.🕔 محمد با من صحبت کرد و گفت: می خواهم بروم بین بقیه نیروها. گفتم :باشه اما باید مسئول دسته شوی. قبول کرد. این اولین باری بود که مسئولیت قبول می کرد. بچه ها خیلی دوستش داشتند.❤ همیشه تعدادی از نیروها اطراف محمـــد بودند. چند روز بعد گفتم محمـــد باید معاون گروهان شوی. قبول نمی کرد، با اصرار به من گفت: به شرطی که سه شنبه ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی! با تعجب گفتم: چطــور؟😳 با خنده گفت: جان آقای مسجدی نپرس!😄 قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید مسئول گروهان بشی. رفت یکی  از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم. گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری! کمی فکر کرد و گفت : قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی! گفتم : صبــر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟! اصلا بگو ببینم . بعضی هفته ها که نیستی کجا می ری؟ اصرار می کرد که نگوید. من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی. بالأخره گفت. حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه شنبه ها از این جا می رم مسجد جمکــــران و تا عصر چهارشنبه بر می گردم. با تعجب نگاهش می کردم.😳 چیزی نگفتم. بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخــوئیــن تا جمکـــران را می رود و بعد از خواندنن نماز امام زمـــان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر می گردد. یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمــد انداختم. سرش به شیشه بود. مشغول خواندن نافله بود. قطرات اشک از چشمانش جاری بود. در مسیر برگشت با او صحبت می کردم. می گفت: یکبــــار 14 بار ماشین 🚗 عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم!   شادی روح شهید عزیز صلواتی عنایت کنید.🌷 ┄┅═══✼ @ShahidToorajii ✼═══┅┄
•🕊• هم قد توپ بود گفتن: چہ جورے اومدے اینجا؟ گفت: با ! گفتن: چہ جورے گلوله رو بلند میڪنۍ میارے؟ گفت: با التماس ! بہ گفتن میدونۍآدم چہ جورے میشه؟ زد و گفت: با التماس! وقتۍتڪه هاے جمع میڪردن،فهمیدم چقدر التماس ڪرده...!! رفقا... شهدا ، میشد چرا ما میخوایم، نمیشه؟؟؟ ┄┅═══✼ @ShahidToorajii ✼═══┅┄
•🕊🥀• بسم ربِّ الشُّهدا والصِّدیقین🌷 🌷 سه شنبه شب ها (خاطره یکی از همرزمان شهید)🌷   اولین روزهای سال 63 بود. نشسته بودم داخل چادر فرماندهی،جوان خوش سیمایی وارد شد. سلام کرد و گفت : آقای مسجدیان نیرو نمی خواهی!؟🤔 گفتم : تا ببینم کی باشه! گفت : محمـــد تــورجی! گفتم این محمد آقا کی هست؟ لبخندی زد و گفت:خودم هستم.😊 نگاهی به او کردم و گفتم :چیکار بلدی؟ گفت: بعضی وقت ها می خونم.🎤 گفتم اشکالی نداره،همین الآن بخون! همانجا نشست و کمی مداحی کرد. سوز درونی عجیبی داشت. صدایش هم زیبا بود. اشعاری در مورد حضرت زهـــــرا (س) خواند. علت حضورش را در این گردان سوال کردم. فهمیدم به خاطر بعضی مسائل سیاسی از گردان قبلی خارج شده. کمی که با او صحبت کردم فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای است. گفتم : به یک شرط تو رو قبول می کنم . باید بی سیم چی خودم باشی! قبول کرد و به گردان ما ملحق شد. مدتی گذشت.🕔 محمد با من صحبت کرد و گفت: می خواهم بروم بین بقیه نیروها. گفتم :باشه اما باید مسئول دسته شوی. قبول کرد. این اولین باری بود که مسئولیت قبول می کرد. بچه ها خیلی دوستش داشتند.❤ همیشه تعدادی از نیروها اطراف محمـــد بودند. چند روز بعد گفتم محمـــد باید معاون گروهان شوی. قبول نمی کرد، با اصرار به من گفت: به شرطی که سه شنبه ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی! با تعجب گفتم: چطــور؟😳 با خنده گفت: جان آقای مسجدی نپرس!😄 قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید مسئول گروهان بشی. رفت یکی  از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم. گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری! کمی فکر کرد و گفت : قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی! گفتم : صبــر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟! اصلا بگو ببینم . بعضی هفته ها که نیستی کجا می ری؟ اصرار می کرد که نگوید. من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی. بالأخره گفت. حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه شنبه ها از این جا می رم مسجد جمکــــران و تا عصر چهارشنبه بر می گردم. با تعجب نگاهش می کردم.😳 چیزی نگفتم. بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخــوئیــن تا جمکـــران را می رود و بعد از خواندنن نماز امام زمـــان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر می گرد. یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمــد انداختم. سرش به شیشه بود. مشغول خواندن نافله بود. قطرات اشک از چشمانش جاری بود. در مسیر برگشت با او صحبت می کردم. می گفت: یکبــــار 14 بار ماشین 🚗 عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم!   شادی روح شهید عزیز صلواتی عنایت کنید.🌷 ✿[ @ShahidToorajii ]✿      ═══✼🖤✼═══