شهید محمدرضا تورجی زاده
#سجاد_زبرجدی
#وصیتنامه متفاوت و خواندنی شهید #سجاد_زبرجدی که پر است از نکات کلیدی و کاربردی. #قسمت_اول🌸
خداوند منان، تمام مخلوقات خود را در اختیار اشرف مخلوقات قرار داد تا اشرف مخلوقات حق را از باطل تشخیص دهد و سپس حق را انتخاب نموده و دائم به یاد و رضای خداوند مشغول باشد تا از حق منحرف نشود. اگر این بنده اشتباه کند تمام محیط اطراف به او تذکر می دهند اگر گوش و چشم او نمرده باشند. اثبات این جمله بسیار راحت است. شما چهل روز دائم الوضو باشید خواهید دید که چگونه درهای رحمت به روی شما باز خواهد شد.. 🍃
@ShahidToorajii
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_اول
☔️🌈به نام خداوند عشق آفرین🦋🌈
دوباره مثل همیشه خواب مونده بودم .
با عجله با مامان خدا حافظی کردم و به سمت ماشینم دویدم .
در خونه رو با ریموت باز کردم و با عجله از حیاط خارج شدم وبه سمت دانشگاه به راه افتادم .
دوباره چراغ های راهنمایی با من لج کرده بودند تا بهشون میرسیدم چراغ قرمز میشد و من با حرص لبم رو می جویدم و به زمین و زمان ناسزا میگفتم
بالاخره بعد از نیم ساعت به دانشگاه رسیدم .
ماشین رو بالاتر از دانشگاه کنار خیابون پارک کردم چون مطمئن بودم نه تو پارکینگ و نه جلوی دانشگاه جای پارکی پیدا نخواهم کرد
نگاهی سرسری به خودم تو آینه انداختم و بعد از مطمئن شدن از مرتب بودنم از ماشین پیاده شدم و به سمت دانشگاه رفتم .
از ترس این که گیر حراست دانشگاه نیفتم کمی مقنعه ام رو جلو کشیدم و وارد دانشگاه شدم.
صدای همهمه دانشجو ها در سالن پیچیده بود .هرچی به کلاسم نزدیکتر میشدم صدای همهمه بیشتر میشد واین نشون میداد استاد هنوز نیومده زیر لب گفتم:خدایا دمت گرم از غرغرای استاد در امان ماندم.
در کلاس رو باز کردم همه بچه ها اومده بودند.
به سمت اکیپمون که اخر کلاس نشسته بودند رفتم.رو بهشون گفتم :
_سلام بر و بچ ,صبح عالی پرتقالی
زیباخندید و گفت :روژان بیا اینجا بشین
رفتم کنار زیبا نشستم و کیفم روی میز گذاشتم
زیبا الکی اخمی کرد وگفت:
_روژان خانوم باز که دیر اومدی؟
مهسا:
_احتماال باز خانوم خواب مونده طبق معمول
مثل بچه ها خودمو لوس کردم و گفتم:
_اوهوم دقیقا
صدایخنده زیبا و مهسا بلند شد و نگاه همه به سمت ما چرخید .
زیبا با ناراحتی گفت:
_شنیدین استاد این کتاب تغییر کرده
بدون اینکه حواسم باشه صدامو بردم بالا و گفت :
_نهههه واقعا!!!حالا استادش کیه؟
مهسادر حالی که لبخندش رو کنترل میکرد گفت:
_چه خبرته کلاس رو گذاشتی رو سرت .همون یه ذره ابروی نداشتمون رو هم بردی .
_خب حالا مامان بزرگ غرغرات تموم شد.حالا بنال ببینم استادش کیه
_مامان بزرگ عمته. نمیدونم دقیق ولی از بچه ها شنیدم که خیلی معتقد و مذهبیه.از اونا که به چشم دانشجوهای دخترش نگاه نمیکنه و همش زمین
متر میکنه
_عزیزم تکلیف رو روشن کن .عمم مامان بزرگمه یا عممه
با اتمام حرفم زیبا پقی زد زیر خنده و سرش رو گذاشت رو میز کم مونده بود از خنده میزو گاز بزنه.
مهسا که از دستم کفری شده بود و سعی میکرد لبخند نزنه تا مثلا من و زیبا پررو نشیم گفت:
_کوفته
در کلاس باز شد به سمت در نگاه کردم استاد جدید وارد شد .زیادی برای استاد بودن جوون بود .
به سمت میزش رفت و بعد گذاشتن کیفش روی میز نگاهی به کلاس انداخت و گفت:
_سلام علیکم.امیدوارم تعطیلات خوشی را گذرانده باشید وبا انرژی مضاعف به تحصیل بپردازید
من کیان شمس هستم این ترم به جای استاد علوی درخدمت شما عزیزان هستم.شاید با دیدن ظاهر من پیش خودتون فکرکرده باشیدکه
استاد شمس بد اخلاقه.نه اینطور نیست.من جدیم اما نه به طوری که کلاس رو جولانگاه انتقام از دانشجو قرار بدم
.من به قوانینی که قبلا در کلاس داشتید احترام میگذارم ودوستانه با رعایت قوانین استاد علوی در کنارهم به تعلیم و تعلم می پردازیم
.چندنکته رو خدمتتون عرض میکنم
یک.سعی کنید در کلاس حضور داشته باشید تا مطلب رو خوب فرا بگیرید .اگرهم مشکلی پیش اومد که نمیتونستید تو کلاس حضور
پیدا کنید باخودم درمیان بگذارید مشکلی نیست
دو.بعداز ورود من به کلاس و شروع درس اگر با دقت تمام حواستون رو به من بدید طبیعتا بهتره و اگر هم کسی کاری داشت با
اجازه میتونه انجام بده
سه.به محض شروع کلاس همگی باهم گوشیهامون رو سایلنت میکنیم برای تمرکز بهتر در کلاس
چهار.انتهای هر فصل ازتون یه امتحان گرفته میشه که اگه نمره بگیرید که چه عالی. و اگرهم نه که مجددا امتحان میگیرم
خب دوستان کلاس رو با یاد خدا و همکاری شما شروع میکنیم.
خب اول از همه بهتره باهم آشنا بشیم.
شمس طبق لیست حضور و غیاب رو شروع کرد .
موقع حضور و غیاب به دانشجوهای دختر نگاه نمیکرد و با جدیدت برخورد میکرد .حتی به لحن لوس چندتا از دختر ها که سوال میپرسیدن توجهی نمیکرد .
کمی مطالب گذشته رو مرور کرد و در اخر کلاس با گفتن خسته نباشید کلاس تمومه ,کیفش رو برداشت و از کلاس خارج شد
صدای همهمه بچه ها بلند شد.
یکی میگفت وااای چه استاد جیگری بود .
اون یکی میگفت چقدر امل بود میترسید نگاهمون کنه نکنه به گناه بیفته.
در حالی که هنوز تو شوک استاد شمس بودم وسایلم رو جمع کردم و با بچه ها از کلاس خارج شدیم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#سیره_رسول_الله تا40سالگی
سیره رسول خدا(ص) چنین بود که هر سال حدّاقل یک ماه را در غار حرا به عبادت اشتغال داشت.
عبید بن عمیر میگفت: رسول خدا هر سال یک ماه به کوه حرا میرفت و به عبادت میپرداخت. و در آن ایام به فقرا اطعام مینمود. وقتی مدت توقفش تمام میشد و به مکه مراجعت مینمود قبل از اینکه داخل خانه شود، هفت دور یا بیشتر اطراف کعبه طواف میکرد.
📚سیره ی ابن هشام ج۱ص۲۵۱
حرا، نام کوهی است بلند، در شمال مکه، مشرف به مِنی، قبلاً قریب یک فرسخ با شهر فاصله داشت ولی اکنون خانههای شهر تا نزدیک کوه ادامه یافته است. نزدیک قلهاش، غاری است با ظرفیت دو سه نفر که حرا نامیده میشود؛ همان جایگاه اعتکاف و عبادت حضرت محمد و نزول فرشته وحی. ماهها در این کوه نورانی و باصفا اعتکاف داشته و شب و روز به عبادت پروردگار جهان مشغول بوده و با او راز و نیاز داشته است.
#قسمت_اول
ادامه دارد۰۰۰۰۰
🌹🍃عیدمبعث مبارک🍃🌹
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_اول
چنددقیقه ای از رفتن کیان و خانواده اش گذشته بود .
خانمجون و پدرم در مورد شخصیت و فرهنگ خانواده کیان صحبت میکردند .
پدرم از اینکه دامادی مثل کیان نصیبش شده بود بسیار شادمان بود و خداروشکر می کرد .
مادرم پشت میز آشپزخانه نشسته بود و غرق فکر بود .
شک نداشتم که به کیان فکر میکند .
بسیار کنجکاو بودم بفهمم که کیان به مادرم چه گفته است که او هم قلبا راضی به این وصلت شده است .
صندلی مقابلش را بیرون کشیدم
_مامان خوشگلم به چی فکر میکنه؟
نگاهش را به چشمانم دوخت و دستانم را گرفت
_به این فکر میکردم روژان کوچولوم کی انقدر بزرگ شد
اشک در چشمانش حلقه زده بود و بغض در صدایش مشهود بود
_حق با روهامه!من همیشه دنبال آرزوهام رفتم و وقتی واسه تو و اون نگذاشتم .برات مادری نکردم .میخواستم باهات دوست باشم ولی زیاد هم موفق نبودم .همیشه روهام نقش من رو بازی کرد .امشب فهمیدم مادرخوبی برات نبودم و شاید دیگه فرصت نشه که برات جبرانشون کنم.
اشکش چکید ، دلم برای مادرانه هایش ضعف کرد
_مامانی تو خیلی خوبی .واقعا همیشه مثل یک دوست بودی واسم.کی گفته تو مامان خوبی نیستی هان؟به نظر من خیلی هم خوبی .شاید یه وقتهایی دلم میخواست مثل مامانای دوستام باشی ولی یه وقتهایی هم از اینکه منو انقدر مقاوم بار آوردی که برای مشکلاتم بجنگم و تنهایی از پس مشکلاتم بربیام ،خیلی خوشحال بودم.
گونه اش را بوسیدم برای عوض کردن جو با خنده گفتم:
_مامانی جونم نمیخوای بگی دامادخوشگلتون چی می گفتن؟
دستی به صورتش کشید وخندید
_یه رازه بین من و داماد عزیزم
از روی صندلی برخواست وقبل از خارج شدنش از آشپزخانه گفت:
_تصور من از کیان و خانواده اش اصلا درست نبود.الان مطمئنم تنها کسی که میتونه تو رو خوشبخت کنه ،کیانه!
مادرم رفت و من با لبخندی عمیق به کیان فکر کردم .
_به پا غرق نشی خوشگله
با صدای بلند روهام کنار گوشم از فکر بیرون پریدم .
_چته پرده گوشم پاره شد ؟
_مجنون یک ساعته پشت خطه ها!!!
وقتی گوشی تلفن را بالا آورد تازه متوجه حرفش شدم
_شنیدی صدای جیغش رو داداش؟از الان بگم جنس فروخته شده پس گرفته نمیشود
با چشمانی گرد شده به او نگاه میکردم .بلند زد زیر خنده
_بابا بزار دو روز بگذره بعد زن ذلیل بازی در بیار.کیان اینو آویزه گوشت کن این خاله قزی ما رو با این کارات بدعادت کنی خودت بیچاره ای از ما گفتن بود!
پسرک دیوانه کنار خودم ایستاده و هرچه میخواهد به خورد کیان میدهد.
با چشمانی همچون میرغضب نگاهش کردم
_اوه اوه چه خشن !کیان جون با عشقت حرف بزن کم مونده منو بندازه تو چرخ گوشت له و لورده بیرون بیاره تحویل دوست دخترام بده
نمیدانم کیان به او چه گفت که دوباره صدای خنده اش بلندشد
_منو باش رو دیوار کی یادگاری مینویسم !داداش شبت بخیر .گوشی رو میدم به روژان.قربونت .فعلا
گوشی را به سمتم گرفت
_راستش رو بگو چی به خوردش دادی مریدت شده.
با حرص گوشی تلفن را گرفتم و برایش زبان درازی کردم
_سلام
_سلام بانوی من
صدای مهربانش که به گوش دلم رسید دلم بی قرار دیدارش شد
_ببخشید بد موقع مزاحم شدم
مگر او مراحمترین فرد روی کره زمین برای من نبود!؟
_مراحمی آقا.جانم کاری داشتی؟
_دلم برات تنگ شده بود دنبال بهانه بودم بهت زنگ بزنم .
در دل قربان دل تنگش رفتم
_ما که تازه از هم جداشدیم؟
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#هیچوقت_نفهمیدم_نامش_چیست...!
🌷تازه از مرخصی عملیات والفجر ۱۰ برگشته بودیم، هنوز بهار بود ولی گرمای سوزان هفتتپه سوزش وداع آخرین یاران سفرکرده را زنده میکرد. میگفتند تو فاو خبرهایی شده، باید برویم، با صورتی سیهچرده و موهایی مجعد که بهخاطرم نشست، نخستینبار بود به جبهه میآمد، با کاروان راهیان محمد رسول الله (ص) آمده بود، بعد از تقسیم به گروهان ما منتقل شد.
🌷از پل بعثت هنوز نگذشته بودیم که صدای انفجار شنیده میشد، از صدای خمپارهها معلوم بود معرکه همین نزدیکیها است، مهمات نداشتیم، وقتی هم برای منتظر ماندن نبود، تو حسینیه تا حدودی وضعیت تک عراق بررسی شد، از لای خار و خاشاک سعی کردیم فشنگی پیدا کنیم تا خشابهایمان را پر کنیم.
🌷گروهان یک، از سمت راست، ما از سمت چپ، از جاده فاو امالبهار و فاو امالقصر بهسمت شمال راه افتادیم، موضع دشمن مشخص نبود، قرار شد برویم تا به محض درگیری زمینگیرشان کنیم، تو تاریکی شب حرکت کردیم، حدوداً ۱۱_۱۰ شب بود، تو سیاهی شب تکهکاغذی از تو جیبم در آوردم و بدون اینکه چیزی ببینم، روی آن نوشتم؛ «اَلا بِذِکرِاللهِ تَطمَئِنَ القُلوُب.»
🌷خیلی پیاده آمده بودیم، میشد خستگی را در چهرههای بچهها مشاهده کرد، تاریک روشنای صبح بود، از روبهرو هم سیاهی گروهی مشخص شد، توی دلم گفتم: «خدا کند عراقیها باشند، دیگر از پیاده رفتن خسته شده بودیم، همینطور به سمت هم میرفتیم و سعی میکردیم همدیگر را شناسایی کنیم.
🌷سرستون ما با فریاد مدام از آنها میخواست خودشان را معرفی کنند، آنها هم مثل اینکه یک چیزهایی میگفتند ولی هنوز مفهوم نبود، یکدفعه یکی از بچههای سرستون بلند گفت: «اینها عربی حرف میزنند که صدای شلیک تیربار بلند شد. با موقعیت بهتر ما، جبهه به سمت نخستین خاکریز بین ما و آنها پهن شد و آنها مجبور شدند با کمی عقبنشینی در یک سنگر نونیشکل کنار جاده پناه بگیرند، همزمان سمت راست ما گروهان یک هم درگیر شده بود. هنوز....
#ادامه دارد...
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_اول*.
کنار شیر آبی که به حوض وصل بود نشسته بودم و ظرفها را می شستم که زنگ در به صدا درآمد.سه دقیقه شد تا خودم را جمع و جور کردم و رفتم دم در.
_سلام خانم جان! حالتون چطوره؟ زود بیا که مادرت پشت تلفنه.
_دست شما درد نکنه چشم بگید ده دقیقه دیگه زنگ بزنه تا من چادرم را عوض کنم و بیام.
مادرم که زنگ میزد کلی خوشحال می شدم.آدم توی شهر غریب که باشه دل به همین تلفن های هر چند روز یکبار خوش میکنه.
منم که به مادرم خیلی وابسته بودم و صبح تا شب هم که سرگرمی نداشتم و باید منتظر می موندم تا حاجی از سرکار برگرده و یک نصفه روز تنها نباشم هر چند روز یک بار منو ببره شاهچراغ. یک سر هم به بازار وکیل. حالا خرید هم که نداشتم یک سر بازار میرفتیم.
همیشه وقت هایی که تلفن با هم کار داشتم میرفتم اونجا.البته کسی هم که نبود تلفن بزنه جز مادرم که حالا این روزها بیشتر نگرانم بود.
گفتم :خانم جان ببخشید مزاحم شما میشم! چیکار کنم مادرم نگرانه.
خانم همسایه هم بنده خدا کلی تعارف میکرد و میگفت:
_این حرفها چیه؟ منزل خودته !چرا تعارف می کنی؟ اصلا هر وقت دلت تنگ شد بیا خودت زنگ بزن .نمیخواد منتظر باشی مادرت خودش زنگ بزنه.
_نه خانم جان. خونمون تلفن نداریم . مادرم بنده خدا باید بیاد بیرون زنگ بزنه
_بنشین یه لیوان شربت بیارم بخور تا دوباره زنگ بزنه .چند وقته دیگه داری!!؟
_فکر کنم هفته های آخر باشه!
_به سلامتی .انشالله به زودی از تنهایی در میآیی. تو ماشالا خوب سرحالی .غلط نکنم دوقلو داری .من سر این دختر خیلی کسل و بی حوصله بودم ولی توخوبی هزار ماشالا..
در همان ۵ دقیقه که نشستم تا مادرم زنگ بزنه کلی برام درد دل کرد. تلفن که به صدا درآمد مامان معصومه گوشی را برداشت و گفت: بیا خانم که مادرت هست.
_سلام مادر جان حالت چطوره؟ الهی قربونت برم سرحالی؟
_آره مادر جان .نگران نباش شما کی میای شیراز؟!
_مادرجون زنگ زدم نقل همین بابات میگه تو بیا اینجا که دیگه خیالم از هر دو طرف راحت باشه. این دخترا هم بچه هستن. میترسم کاری دست خودشون بدن .تو نگران آقا محمد علی نباش اون از پس کارهایش بر میاد .مثل بابات نیست که. اونجا راحت تری و آشناتر .جا هم بیشتر داریم. بگو آخر هفته بیار دت.
_باشه مادر جون حالا ظهر که محمدعلی اومد بهش میگم تا ببینم چی میگه!
_نه مادر دیگر راضیش کن تا پنجشنبه بیاردت .اینجا بیشتر میتونم بهت برسم اگر هم راضی نشد که دیگه خودم میام و این همدم رو هم با خودم میارم.
خداحافظی کردم و اومدم .همش داشتم به این فکر می کردم که مامانم راست میگه. بنده خدا پدر و خواهر هام رو هم یه لقمه نون میخوان دیگه. من برم اونجا خیال مادرم راحته. درسته شیراز دکتراش خوبن ولی با خودم فکر می کردم که مگه مادرم این ۶ تا دختر و شیراز دنیا آورده ؟!من هم مثل اون چه فرقی داره ؟!
#ادامه_دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
⚜بسم الله الرحمن الرحیم
🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_اول
📖کتاب سه دقیقه تا قیامت داستان زندگی یک جانباز مدافع حرم هست که طی یک عمل جراحی که داشته به مدت سه دقیقه از دنیا می رود و سپس با شوک ایجاد شده در اتاق عمل دوباره به زندگی برمی گردد .
🔹اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی خیلی سخت است...
🌟البته ایشون در ابتدا به شدت در مورد اینکه ماجراش پخش بشه مقاومت کرده اما در نهایت راضی شده که تا حدی چیزهایی رو تعریف بکنه...🕊
🥀در ادامه بقیه ماجرا را از زبان خود این جانباز عزیز می خوانیم:
🧒پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شده بودم.
🥀در خانوادهای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم.
🥀سالهای آخر دفاع مقدس شب و روز ما حضور در مسجد بود.
🍃با اصرار و التماس و دعا و نماز
به جبهه اعزام شدم.
من در یکی از شهرهای کوچک اصفهان زندگی می کردم. دوران جبهه خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند..
🍃اما دست از تلاش و انجام معنویات بر نمی داشتم و میدانستم که شهدا قبل از جهاد اصغر در جهاد اکبر موفق بودند
🍃 به همین خاطر در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم ...وقتی به مسجد میرفتم سرم پایین بود که نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد.
🍃یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم...
در همان حال و هوای ۱۷ سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیای زشتیها و گناهان نشوم و به حضرت عزرائیل التماس میکردم که جان مرا زودتر بگیرد...!
🖇ادامه دارد...
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
43.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ🌷
خاطره گویی برادر براتی همرزم شهید علی شاه سنایی
#قسمت_اول
#سبکبالان
#تجربه_پس_از_مرگ
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯