شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 📖رمان نسل سوخته 🔍 #قسمت_یازدهم 💠دست های کثیف سرکلاس نشسته بودیم که یهو...بغل دستی
#به_وقت_رمان
رمان نسل سوخته📖🔎
#قسمت_دوازدهم
💎شرافت💎
توی همون حالت...کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ....چرخیدم سمتش...خیلی جدی توی چشماش زل زدم....محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب....یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون...
برای اولین بار،پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم...اما پیمان کپ کرد...کلاس سکوت مطلق شده بود....عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن....همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن....منتظر سکانس بعدی بودن....ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود.....که یهو یکی از بچه ها داد زد...
-برپا...
و همه به خودشون اومدن...
بچه ها دویدن سمت میزهاشون...و سریع نشستن...به جز من،پیمان و احسان...
ضربان قلبم بیشتر شد...از یه طرف احساس غرور میکردم...که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود....از یه طرف میترسیدم اقای غیور مارو بفرسته دفتر....و اونم منی که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود....
معلممون خیلی اروم وارد کلاس شد...بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز....رفت سمت تخته...
رسم بود زنگ ریاضی....صورت تمرین هارو مبصر زنگ تفریح روی تخته می نوشت...تا وقت کلاس گرفته نشه...
بی توجه به مسئله ها...تخته پاک کن رو برداشت...و مشغول پاک کردن تخته شد....یهو مبصر کلاس گفت...
-اقا اونها تمرینای امروزه....
بدون اینکه برگرده سمت ما....خیلی اروم گفت..
-میدونم...
سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد....و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم....
-میرزایی....
-بله اقا....
-پاشو برو جای قبلی فضلی بشین...قد پیمان از تو کوتاه تره...بشینه پشتت تخته رو درست نمیبینه....
بدون اینکه حتی لحظه ای سرش برگرده سمت کلاس...گچ برداشت....
-تن ادمی شریف است،به جان ادمیت....نه همین لباس زیباست،نشان ادمیت.
نویسنده : 🌸شہید سید طاها ایمانے🌸
#ادامه_دارد ...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_دوازدهم
ساسان رهایم کرد .به او نگاهی کردم دیگر اثری از لبخندش نبود احساس کردم از دستم ناراحت شده .گفتم:
_حرف بدی زدم.
در حالی که سعی میکرد لبخند بزند ولی چندان هم موفق نبود گفت:
_نه عزیزم .بیاید بریم داخل
همگی باهم به داخل ساختمان رفتیم .
با تعجب به اطرافم نگاه کردم .دخترانی را دیدم که لباسهایی نامناسب و باز پوشیده بودند و صورتشان غرق آرایش بود و پسرانی با تیپ های عجیب و غریب که در حال بگو و بخند بودند.
نگاه کلافه ام را به ساسان و رهام دوختم.
رهام لبخندی زد و گفت:
_من کنارتم عزیزم نگران نباش.بیا بریم بشینیم
به رویش لبخندی زدم .ساسان که رو به رویم ایستاد گفت:
_میتونی بری تو یکی از اتاق ها لباست رو عوض کنی
_نه ممنون.
رهام گفت:
_حداقل مانتوت رو دربیار بده به یکی از خدمتکارها ببره بزاره تو یکی از اتاق ها
_باشه.
مانتو را به ارامی از تنم در آوردم و به خدمتکاری که با اشاره ساسان به سمتمان آمده بود دادم تا ببرد.
تازه روی یکی از مبل ها نشسته بودیم که دختری به ما نزدیک شد.
چهره غرق آرایشش زیادی مضحک بود و لباسش که بیش از حد باز بود زیادی جلب توجه میکرد .
به عنوان یک همجنس از دیدن او با این لباس خجالت کشیدم و عرق شرم بر پیشانی ام نشسته بود.
وقتی به ما رسید همانند حیوان زیبایی به نام میمون از درختی به نام ساسان آویزان شد و گفت:
_ساسان جونم معرفی نمیکنی؟
ساسان که نگاه متعجب من را شکار کرده بود او را کمی از خودش دور کرد و گفت:
_رهام رو که میشناسی و این خانم زیبا هم خواهرشون روژان خانم هستند.
رهام در حالی که دستم را گرفته بود گفت:
_سلام پری .میبینم تو هم که اینجایی .فکرمیکردم الان باید شیفت شب باشی
پری خندید و گفت:
_مگه میشد گودبای پارتی ساسان رو از دست بدم.هنوز عشقم نرفته دلم براش تنگ شده
در حالی که دلم میخواست بخاطر لحن لوس پری زیر خنده بزنم رویم را از او برگرداندم تا نزنم زیر خنده.
رهام که متوجه حالم شده بود آهسته در گوشم گفت:
_نترکی بمونی رو دستم
با تمام شدن حرفش بلند خندیدم که رهام را هم به خنده انداخت,دستم را فشرد و اهسته گفت:
_ کوفت.جمع کن خودتو
پری با حرص گفت:
_روژان جون چیز خنده داری دیدی
_نه عزیزم رهام یه جک بامزه گفت خندیدم .
پری رو به ساسان کرد و گفت:
_عشقم نمیای بریم برقصیم
ساسان نگاهی به من انداخت و با حرص گفت:
_تو برو راحت باش.درضمن من عشقت نیستم چندبار بگم.
پری که مشخص بود از لحن عصبانی ساسان ناراحت شده و دنبال کسی میگردد تا ناراحتی اش را برسر او خالی کند ,دیواری کوتاهتر از دیوار من پیدا نکرد و گفت:
_چرا شالت رو در نمیاری عزیزم.نترس کسی اینجا به بچه ها نگاه نمیکنه.
_من بچه نیستم شما زیادی بزرگی مادربزرگ!!
_از طرز لباس پوشیدنت مشخصه.رهام جون !خواهرت زیادی ذهنش بسته است بهتر نبود با یک پارتنر دیگه میومدی تا آبروت رو نبره.
در حالی که بخاطر تمسخرش ناراحت شده بودم نگاهم به دست های مشت شده رهام و اخم های درهم ساسان افتاد.
رهام در حالی که سعی میکرد صدایش رابالا نبرد به او گفت:
_مواظب حرف زدنت باش پری.روژان خط قرمزمنه.کاری نکن یه جوری رسوات کنم که تو روت تفم نندازند.
پری با حرص نگاهی به ساسان کرد و گفت:
_تو چرا هیچی نمیگی .نمیبینی دوستت چطوری بامن حرف میزنه
ساسان در حالی که ما رو ترک میکرد گفت :
_حرف حق تلخه
پری درحالی که بانفرت به من نگاه میکرد از ما جدا شد و رفت.
سرم را روی بازوی رهام گذاشتم و گفتم:
_روهی جون میدونستی عاشقتم
_کوفت روهی.وظیفته عزیزم
مشتی به بازوش زدم و گفتم :
_بی لیاقت .حرفمو پس میگیرم اخه کی عاشق تویه اورانگوتان میشه.
خندید و گفت:
_خواهر دیوونه خودم!!!
به جمعیت نگاه کردم که با صدای بلند آهنگ درحال رقصیدن بودند
.دیگر مثل گذشته از شنیدن صدای آهنگ ذوق نمیکردم و دلم نمیخواست با انها همراه شوم .
حس میکردم حال خوش آنها موقتی است و بعد از پایان این جشن دوباره غم ها به دلشان سرازیر میشود و من عجیب دلم یک شادی و نشاط دائم میخواست.
دوباره به یاد استاد شمس افتادم ,از وقتی با او آشنا شدم معنی واقعی آرامش را شناختم .
عجیب دلم میخواست با او صحبت کنم و بفهمم چرا انقدر احساس خلاء و پوچی میکنم .
رهام به من نگاهی کرد و گفت:
_آبجی کوچیکه میای بریم پیش بچه ها,صدام میکنند؟؟
_نه تو برو منم میرم تو حیاط میخوام به کسی زنگ بزنم.
_باشه عزیزم .مواظب خودت باش زیاد از دراصلی دور نشو .
_چشم...
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دوازدهم
وارد سالن که شدیم خاله به پیشوازم آمد
_سلام .عزیزدلم خوش اومدی .وقتی کیان گفت با تو اومده خیلی خوش حال شدم که عروس خوشگلم اومده بهمون سری بزنه
_سلام خاله جون.ببخشید اول نیومدم پیشتون.واقعیتش زهرا رو که دیدم ،دنبالش رفتم ته باغ
_خدا ببخشه عزیزم .
بیا بشین واست صبحونه بیارم
_ممنونم خاله جون .با کیان بیرون صبحونه خوردیم
_نوش جونت عزیزم.پس برو پیش..
_من خودم اومدم
با صدای کیان با لبخند به سمتش برگشتم.دلم میخواست ساعت ها بنشینم و به آن چهره مردانه و جذابش چشم بدوزم
_کیان جان میخواین برین بیرون؟
_بله مادرجون میریم دنبال خونه بگردیم
قبل از اینکه خاله حرفی بزند من با لبخند گفتم
_دیگه نیاز نیست بگردیم چون من پیداش کردم
کیان با تعجب گفت
_چطوری؟
زهرا خندید
_بنگاه زهرا شمس خانه مورد نظر رو به خانمتون نشون داد
چشم خاله و کیان گرد شد.در تایید حرف زهرا سرتکان دادم و گفتم
_بله دقیقا.
خاله که از حرفهای ما سر در نمی آورد مستاصل پرسید
_کجا خونه پیدا کردید
تبسمی کردم
_ته باغ.
خاله که انگار از شنیدن حرف من بیشتر متعجب شده بود گفت:
_خونه قبلی آقا حمید؟
زهرا در جواب خاله گفت
_آره .الان رفتیم اونجا
کیان با آرامش مرا مخاطب قرار داد
_زهرا راست میگه
با لبخند سر تکان دادم
_عزیزم بیا بریم دوباره اون خونه رو ببین
_من با دقت دیدم عزیزم
_حالا اینبار با هم بریم ببینیم ایرادی داره
_خب نه.بفرمایید بریم
کیان رو به خاله کرد
_مادرجون با اجازه اتون ما بعدش میریم بیرون
_باشه عزیزم ولی حتما واسه نهار با عروس گلم بیا خونه میخوام واسش فسنجون درست کنم
_چشم مهربونم
خاله بر خلاف بعضی از مادرشوهرها ،بسیار فهمیده و خوش قلب بود.
با زوق گونه اش را بوسیدم
_فدای مهربونیتون.حتما با کله میام .
همه به حرفم خندیدند .
با کیان به سمت ساختمان ته باغ رفتیم.دلم میخواست بهترین لحظه های زندگیم را اینجا آغاز کنم.بچه هایم در این باغ بزرگ شوند و من و کیان با عشق آنها را بزرگ کنیم.چه میدانستم دنیا برایم خواب های عجیبی دیده است.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_دوازدهم*
نگران بچه اش باشد شوهرش هم که کویت بود و هر شش ماه یک بار بهشون سر میزد. لاری بودند و مثل ما توی شیراز غریب.
انگار خودش میدونست که چه روزهای سختی در انتظارش هست که اینقدر نگران بچش بود.دست روزگار سرنوشت دیگری برایش رقم زده بود و سالها و دیگه هر ۶ ماه یکبار هم آقارضا را نخواهد دید.نمی دانست که خدا شیشه را دربغل سنگ نگه خواهد داشت و درست به چیزی که فکرش را هم نمی کنی و درست جایی که اصلاً نگران نیستید از دست روزگار کار خود را خواهد کرد.
ده سال بعد از نگرانی های مادر مجید و تلاش برای حفظ مجید دست تقدیر خودش را به پدر مجید رساند.خدا میداند این مادر نگران چی کشید روزی که خبر مرگ پدر بچه هاش را شنید. بنده خدا تکیه گاهی را توی زندگی از دست داد.
سال ۶۷بود ،۱۲ تیر که هنوز قطعنامه پذیرفته نشده بود این آمریکای ملعون هواپیمای مسافربری ایران را زد و همه مسافران شهید شدند. همشون تکه تکه شده و جسدشان هم پیدا نشد.آقا رضای شفیعی هم جزء همین مسافران بود می خواست بره دبی ، که از آن طرف هم بره کویت ،که دیگه بنده خدا اجل بهش مهلت نداد.
چه تصویری از آمریکا داشت؟! میگفت غلام آمریکایی هست آمریکا را در قیافه غلام مجسم کرده بود. نمی دونست که آمریکایی واقعی ۱۰ سال بعد چطور داغی روی دلش میذاره و هیچ وقت فکرش رو نمیکرد.
خلاصه مادر مجید که درد و دل میکرد من دیگر نگران غلام نبودم و فقط می گفتم خدایا! بچه مردم بلایی به سرش نیاد! اگر خدای نکرده طوریش بشه من جواب این مادر را چی بدم آخه!!؟
خیر ببینی مادر خودت که میری دیگه بچه مردم را چرا با خودت میبری!
_حالا شاید خدا کرد مجید باغلام من نرفته .شاید رفته خونه دوستی رفیقی.
_نه خانم .خودم صبح دیدم با هم رفتن. سر کوچه که می خواستن بپیچن ندیدمشون. هرچی دویدم بهشون نرسیدم که بگم کجا داری میری و نذارم بره.خدایا خودت بچه را حفظ کن اصلاً سابقه نداره تا این موقع بیرون باشه. مامان غلام دلم خیلی شور میزنه.
_توکل کن ،هیچی نمیشه !غلام هر روز انقدر دیر میاد تازه الان سر ظهر هست الان دیگه هرجا باشن پیداشون میشه.
مادر مجید طاقت نداشت می رفت سر کوچه نگاه می انداخت می آمد داخل. یک پاش توی کوچه بود یک باش توی خونه ما و یک پاش توی خونه خودشون.
روزهای دیگه که خود ما نگران بودم میرفتم طرفهای اصلاح نژاد میدیدم غلام داره فعالیت میکنه از دور می دیدمش به جلو هم نمی رفتم.شاید بعضی وقتا چند روز به چند روز من غلام را نمی دیدم. خدا خودش بهم قوت قلب میداد. اینکه نگران نبودم ولی دعا می کردم براش به خودم را آرام می کردم.
#ادامه_دارد.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📙کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📜 #قسمت_دوازدهم
همینطور که به صفحه ی اول نگاه می کردم و به اعمال خوبم افتخار می کردم ، یک دفعه دیدم ، تمام اعمال خوبم در حال محو شدن است !
صفحه پر از اعمال خوب بود اما حالا تبدیل به کاغذ سفید شده بود !
با عصبانیت به آقایی که پشت میز بود گفتم : چرا این ها محو شدند ؟ مگر من این کار های خوب را انجام نداده ام !؟
گفت : بله درست می گویی ، اما همان روز غیبت یکی از دوستانت را کردی . اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد .
با عصبانیت گفتم : چرا ! چرا تمام اعمال من !؟
او هم غیر مستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبر ﷺ که می فرمایند :
سرعت نفوذ آتش در خوردن گیاه خشک ، به پای سرعت اثر غیبت در نابودی حسنات یک بنده نمی رسد .
رفتم صفحه بعد . آن روز هم پر از اعمال خوب بود . نماز اول وقت ، مسجد ، بسیج ، هیئت ، رضایت پدر و مادر و ...
فیلم تمام اعمال موجود بود ، اما لازم به مشاهده نبود . تمام اعمال خوب مورد تأیید من بود .
آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خیلی ها مثل من بچه مثبت بودند . خیلی از کار های خوبی که فراموش کرده بودم تماماََ برای من یاد آوری می شد .
اما با تعجب دوباره مشاهده کردم که تمام اعمال من در حال محو شدن اند !
گفتم : این دفعه چرا ؟ من که در این روز غیبت نکردم !؟
جوان گفت : یکی از رفقای مذهبی ات را مسخره کردی . این عمل زشت باعث نابودی اعمالت شد .
ادامه دارد ....
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯