شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان رمان نسل سوخته✌️💝 #قسمت_پانزدهم 💚امتحانِ خدا یا ...💚 - آقا نمیشه یه لحظه بیاید دم
#به_وقت_رمان
👒رمان نسل سوخته👒
#قسمت_شانزدهم
📝نامه های بی شاید
- با خودت فکر نکردی ... اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم
چی؟😱 ...ترسیدم جواب بدم ... دوباره یکی، یه چیز دیگه بگه ... اما سکوت عمیقی فضا رو پر کرد🤢
... یهو یاد حرف حضرت علی افتادم که روی دیوار مدرسه نوشته بودن ...😍
- آقا ما اونقدر از شما ... چیزهای باارزش یاد گرفتیم که بنده شما بشیم ... حقی از ما
وسط نیست ... نمره علوم رو ثلث آخر هم میشه جبران کرد ...💪😇 اما ...
دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم ... و سرم رو انداختم پایین... دوباره دفتر ساکت شد🙃
...
- برو ... در رو هم پشت سرت ببند ...🙁🚪
کارنامه ها رو که دادن ... علوم 20 شده بودم ...😳 اولین بار بود که از دیدن نمره 20 اصلا
خوشحال نشدم ...😑 کارنامه ام رو برداشتم و رفتم مسجد ... نماز که تموم شد ... رفتم
جلو ... نشستم کنار امام جماعت ...🤓
- حاج آقا یه سوال داشتم ...
از حالت جدی من خنده اش گرفت ...
- بگو پسرم ...👦
- حاج آقا ... من سر امتحان علوم تقلب کردم ... بعد یاد حرف شما افتادم که از قول
امام گفتید ... این کار حق الناس و حرامه و بعدا لقمه رو حرام می کنه ... منم رفتم
گفتم ... اما معلم مون بازم بهم 20 داده ...👀 الان من هنوز گناه کارم یا نه؟... پولم حروم
میشه یا نه؟ ...😤خنده اش محو شد ...😶 مات و متحیر مونده بود چه جوابی به یه بچه بده ... همیشه می گفت ...
- به جای ترسوندن بچه ها از جهنم و عذاب ... از لطف و رحمت و محبت خدا در
گوششون بگید ... برای بعضی چیزها باید بزرگ تر بشن و ...☺️
حالا یه بچه اومده و چنین سوالی می پرسه ...😎 همین طور دونه های تسبیحش رو توی
دستش بالا و پایین می کرد ...📿
- سوال سختیه ... اینکه شما با این کار ... چشمت مال یکی دیگه رو دزدیده ... و حق
الناس گردنت بوده ... توش شکی نیست ... اما علم من در این حد نیست که بدونم ...
آینده شما چی میشه ... آیا توی آینده تو تاثیر می گذاره و لقمه ات رو حرام می کنه ...
یا نه ... 😕
اما فکر کنم وظیفه از شما ساقط شده ... چون شما گفتی که این کار رو کردی ... و در
صدد جبران براومدی ... 🤗
ناخودآگاه ... در حالی که سرم رو تکان می دادم ... انداختمش پایین ...
- ممنون حاج آقا ... ولی نامه عمل رو ... با فکر کنم و حدس میزنم و ... اما و اگر و شاید
... نمی نویسن ..😊🤔
و بلند شدم و رفتم ..
تا شنبه دل توی دلم نبود ... سر نماز از خدا خجالت می کشیدم ... چنان حس عذابی
بهم دست داده بود ... که حس می کردم اگر الان عذاب نازل بشه ... سبک تر از حال و
روز منه ...شنبه زودتر از همیشه از خونه اومدم بیرون ... کارنامه به دست و امضا شده ... رفتم
جلوی دفتر ... 😢
در زدم و رفتم تو ...😓
نویسنده : 🌸شہید سید طاها ایمانے🍀
ڪپے بہ شـرط دعـا براے ظہور مولا☔️🌈
#ادامه_دارد ..
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_شانزدهم
تماس را قطع کردم و چشمانم را بستم .با یادآوری بودن کیان در کنارم حس خاصی به دلم سرازیر شد .
نیم ساعتی گذشته بود که در اتاقم باز شد و روهام در چارچوپ درنمایان شد .به سمتش دویدم و خودم را در آغوشش انداختم .سرم را بوسید و گفت:
_خوبی فدات شم ؟خوبی خواهرکوچیکه
_حالا که تو اومدی خوبم و میخوام بخوابم .
لبخندی زد و پیشانیم را بوسید :
_برو رو تختت بخواب .
منم روی همین صندلی میشینم
_داداشی میشه کنارم روی تخت بشینی و بزاری دستت رو بگیرم .
_خیلی لوس شدیا
_خودم میدونم .
روهام کنارم نشست و دستم را گرفت.چشمانم را بستم و کم کم به دنیای بی خبری قدم گذاشتم .
با صدای اذان صبح از خواب پریدم .
بعد از وضو به نماز ایستادم آرامش وجودم را فرا گرفته بود .
بعد از نماز حسی در وجودم مرا به بیشتر دانستن سوق میداد.
در حالی که کتاب نگین آفرینش را برمیداشتم پشت میز تحریرم نشستم و شروع کردم به مطالعه .
دلم میخواست بیشتر بدانم و بیشتر امامم را بشناسم.
این میل دوستداشتنی و سرکش خواب را از چشمانم ربود و باعث شد تا وقت صبحانه غرق مطالعه باشم.
با صدای دراتاق به خودم آمدم .
روهام سرش را داخل اتاق کرد و گفت:
_اجازه هست آبجی کوچیکه؟
خندیدم و گفتم:
_تو که سرت الان تو اتاق منه .اون هیکل خوشتیپتو هم بیار داخل دیگه!
در حالی که میخندید داخل شد و گفت:
_حاضرجواب کی بودی تو ؟؟؟
_اوووم .فکرکنم داداشی روهی
_روهی و کوفت.پاشو بریم صبحونه بخوریم به تو مهربونی و حرف با محبت زدن نمیاد .راستی وسایلت که خونه ساسان مونده بود رو آوردم تو اتاقمه بعد برو بردار.
_ بریم که من خیلی گشنمه.از بعد نماز کتاب میخوندم گشنه شدم.
_حالا چه کتابی میخوندی ؟
با ذوق گفتم:
_وای داداش یه کتاب خیلی جذااااب .اسمش نگین آفرینش هستش
_از این کتاب عاشقانه هاست کلک؟؟
_نخیر در مورد امام زمان عج هستش .وااای روهام خیلی جالبه, دوست داری واست تعریف کنم؟
در حالی که دستم را میکشید گفت:
_ نخیر .هم تو میخونی کافیه .تو انتخاب کتاب هم سلیقه نداری بچه!!
_بچه خودتی.خیلی هم کتاب خوبیه .
_باشه بابا خوبه تو بخون .
دیگربه بحث کردن با او ادامه ندادم .
چون میدانستم روهام هم مثل چندماه پیش من درک نمیکند.
به سمت میز رفتیم وبرعکس همیشه پدر و مادرم هم حضور داشتند .
شاید این از معدود روزهایی بود که همه دور یک میز جمع میشدیم و صبحانه میخوردیم.
با لبخند به جمع چهارنفره مان نگاه کردم .
پدرم لبخندی زد و گفت:
_عشق باباچطوره؟
_عالیم باباجونم
_خداروشکر عزیزدلم
روهام رو به مامان گفت:
_مامان خانم ,منو از سر راه پیداکردین ؟دیگه دارم احساس کمبود محبت میکنم!!!
بابا لحن لاتی به خود گرفت و گفت:
_اره با ,خودم تو رو از تو جوب جُستم.
پقی زدم زیر خنده که باعث خنده مامان و بابا شد.رهام گفت:
_هرهرهرنمکدون.چه خوشش هم اومده
مامان با لبخند گفت:
_تو عشق مامانتی عزیزم حتی اگه سرراهی باشی.
رهام در حالی که میخندید گفت:
_قانع شدم مامان .ممنون از توضیحاتتون
بابا فنجان چای را روی میز گذاشت و گفت:
_آقای رهام خان ادیب ,احیانا شما امروز تو اون شرکت جلسه با مهندس نعمانی نداشتی؟
روهام که با یادآوری پدر دستپاچه شده بود گفت:
_ای وااای دیرم شد.خب پدر من چرا زودتر نمیگی !!!
_ببخشید که وظیفه خودته یادت بمونه.پسر مسئولیت پذیر مامانت
رهام خندید و گفت:
_من برم باباجون یکی طلبتون.
با رفتن رهام من هم بعد از خوردن چند لقمه صبحانه به اتاقم رفتم تا ادامه کتابم را بخوانم...
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_شانزدهم
لبخند روی لب کیان، نشان میداد که با نظراتم موافق است ولی خانم فخاری با تحقیر نگاهم میکرد.
انگار کسی را دیده که از پشت کوه آمده و چیزی از مد و طراحی های مدرن نمیداند.
فخاری با لحنی تمسخرآمیز کیان را خطاب قرار داد
_آقای شمس به نظرم ایشون چیزی از هنر نمیدونند
نگاه تحقیر آمیزی به انداخت وبعد با لوندی بسیار رو به کیان حرفش را ادامه داد
_ بهتره که به من اعتماد کنید و اجازه بدید با سلیقه خودم خونه رو براتون طراحی کنم.مطمئنم از دیدن سلیقه من شوکه میشید.
نگاه بی پروایش و لحن اغواگونه اش به کیان، بسیار آزارم میداد و همین هم باعث شد اخم به ابرو بیاورم.
کیان که سرش را پایین گرفته بود، ناگهان نگاهش را به سمت من سوق داد و با دیدن اخم های من، او هم ابرو درهم کشید
_خانم فخاری ،همسر بنده خیلی بهتر از من و شما سر از مد و طراحی در میارند .شاید به نظر شما سلیقه ایشون دمده باشه ولی به نظر من سلیقه ساده ایشون نشون از مناعت طبعشونه، که متاسفانه تو خیلی از آدمها دیده نمیشه . من به داشتن چنین همسری افتخار میکنم.
ممنون از اینکه تشریف آوردید .من از تغییر دکوراسیون این خونه منصرف شدم.
نمیدانم تا به حال حس پریدن داشته اید یانه؟
من آن لحظه دلم میخواست از خوشی پرواز کنم .
مرد دوست داشتنی من به خوبی از من و عقیده ام دفاع کرده بود.
لبخندی به پهنای باند پرواز، بر روی لبانم نقش بست.
با غرور به خانم فخاری نگاه کردم.
هنوز باورش نمیشد که مرد من اینگونه او و عشوه های زنانه اش را کیش و مات کرده باشد و عذرش را خواسته باشد.
کیان به سمت در ورودی رفت
_بفرمایید من و همسرم شما رو تا جلوی در همراهی میکنیم.
فخاری با عصبانیت و غرولند کنان از کنارمان گذشت
_نیازی نیست خودم راه رو بلدم.
با رفتن خانم فخاری کیان مقابلم ایستاد و دستم را گرفت
_من به هیچ کس اجازه نمیدم به همسرم بگه بالای چشمت ابروئه! چه برسه که بگه عشق من از هنر چیزی نمیدونه.
خودم برات اینجا رو همون مدلی که دوست داری میسازم .
تا وقتی من زنده ام هیچ وقت اجازه نداری که از حرفهای نا به جای بقیه خم به ابرو بیاری، باشه جانم؟
با چانه ای لرزان در جوابش فقط سری تکان دادم
نمیدانم آن بغض لعنتی از کجا ، سر و کله اش پیدا شده بود، که بر گلویم چنبره زده بود.
آن لحظه انقدر محو وجودش شده بودم که هیچگاه به ذهنم نرسید ،شاید روزی برسد که خم به ابرو که هیچ ،کمرم از نبودش خم بشود!
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_شانزدهم*
_غلامعلی ،مادر جان این که اخبار میگه درسته؟ میگه عراق به ایران حمله کرده؟
_آره مامان عراق چند روز پیش حمله کرده و همه مردم دارن میرن جبهه.
با خودم گفتم نکنه غلام هم به جبهه!! نه به دلت بد راه نده.اون بچه است اکه اون بخواد بره نمی برندش.
هر روز این فکر را از ذهن می گذشت که غلام بیشتر توی پایگاههای مسجد .چندتا مسجد روی دستشه وهمش نگهبانی و کشیک. دیگه فرصتی نداره بره جبهه . ۱۵ سالش هم که بیشتر نیست چند ماهی از جنگ نگذشته بود که یک روز غلامعلی اومد گفت: مامان یه چیزی می خواهم بگم . تو رو خدا بابا ...
_بابا چی بابا طوری شده؟!
آخه تازه داشت از بیرون می آمد و آقا محمد علی هم رفته بود بیرون و هنوز نیامده بود
_مامان کی گفت آقا طوری شده ؟بزار من حرف بزنم! میگم بابا را راضی کن من برم جبهه !من جرات ندارم بگم میدونم که مخالفت میکنه.
_معلومه مخالفت میکنه. تو میخوای بری چی کار ؟خودت را به کشتن بدی!؟ همینجا توی پایگاه مقاومت مسجد کم کاری انجام نمیدی !بچه با این سن و سال کم اصلا خودشون میزارن که تو بری.
_ ما میخواهیم با جهادسازندگی بریم. با بچه های گروه مقاومت مسجد الصادق. ما که نمیریم جنگ مستقیم که تو میترسی.
بلند شد دستم رو بوسید
_مامان به بابا بگو تورو خدا راضیش کن
وقتی گفت با جهاد سازندگی میرم چیزی نگفتم. با خودم فکر کردم حتما خطرش کمترهست .گفتم میره مشغول ساخت و ساز میشن.در دلم راضی نبود ولی همین که میآمد دست و پام را می بوسید و خواهش می کرد دلم نمیآمد چیزی بهش بگم.
شب که غلامعلی رفته بود پایگاه مسجد . پای تلویزیون نشسته بودیم آقای محمدعلی معمولا اخبار گوش میداد و بچهها هم همانجا دراز کشیده بودند جلوی تلویزیون خوابشون برده بود.
اخبار داشت می گفت دشمن چقدر بیشتری کرده و ما هم جوابش را دادیم و از این چیزها.
_غلام علی هم میخواد بره جبهه
طوری وانمود کردم که یعنی اشکال نداره بره.
_خانم چی میگی؟ مگه جنگ بچه بازیه؟!
_نمیخواد بره زنگ مستقیم که !میخواد با جهاد سازندگی بره.
_حالا هرچی این هنوز بچه است خطر داره! مگه درس و مشق نداره؟
_با بچه های مسجد و صادق میخواد بره تنها که نیست.اونها هم هستند. من اولش گفتم نره .ولی خودش اصرار داره چیکارش کنم گناه داره!
#ادامه_دارد...
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_شانزدهم*
_غلامعلی ،مادر جان این که اخبار میگه درسته؟ میگه عراق به ایران حمله کرده؟
_آره مامان عراق چند روز پیش حمله کرده و همه مردم دارن میرن جبهه.
با خودم گفتم نکنه غلام هم به جبهه!! نه به دلت بد راه نده.اون بچه است اکه اون بخواد بره نمی برندش.
هر روز این فکر را از ذهن می گذشت که غلام بیشتر توی پایگاههای مسجد .چندتا مسجد روی دستشه وهمش نگهبانی و کشیک. دیگه فرصتی نداره بره جبهه . ۱۵ سالش هم که بیشتر نیست چند ماهی از جنگ نگذشته بود که یک روز غلامعلی اومد گفت: مامان یه چیزی می خواهم بگم . تو رو خدا بابا ...
_بابا چی بابا طوری شده؟!
آخه تازه داشت از بیرون می آمد و آقا محمد علی هم رفته بود بیرون و هنوز نیامده بود
_مامان کی گفت آقا طوری شده ؟بزار من حرف بزنم! میگم بابا را راضی کن من برم جبهه !من جرات ندارم بگم میدونم که مخالفت میکنه.
_معلومه مخالفت میکنه. تو میخوای بری چی کار ؟خودت را به کشتن بدی!؟ همینجا توی پایگاه مقاومت مسجد کم کاری انجام نمیدی !بچه با این سن و سال کم اصلا خودشون میزارن که تو بری.
_ ما میخواهیم با جهادسازندگی بریم. با بچه های گروه مقاومت مسجد الصادق. ما که نمیریم جنگ مستقیم که تو میترسی.
بلند شد دستم رو بوسید
_مامان به بابا بگو تورو خدا راضیش کن
وقتی گفت با جهاد سازندگی میرم چیزی نگفتم. با خودم فکر کردم حتما خطرش کمترهست .گفتم میره مشغول ساخت و ساز میشن.در دلم راضی نبود ولی همین که میآمد دست و پام را می بوسید و خواهش می کرد دلم نمیآمد چیزی بهش بگم.
شب که غلامعلی رفته بود پایگاه مسجد . پای تلویزیون نشسته بودیم آقای محمدعلی معمولا اخبار گوش میداد و بچهها هم همانجا دراز کشیده بودند جلوی تلویزیون خوابشون برده بود.
اخبار داشت می گفت دشمن چقدر بیشتری کرده و ما هم جوابش را دادیم و از این چیزها.
_غلام علی هم میخواد بره جبهه
طوری وانمود کردم که یعنی اشکال نداره بره.
_خانم چی میگی؟ مگه جنگ بچه بازیه؟!
_نمیخواد بره زنگ مستقیم که !میخواد با جهاد سازندگی بره.
_حالا هرچی این هنوز بچه است خطر داره! مگه درس و مشق نداره؟
_با بچه های مسجد و صادق میخواد بره تنها که نیست.اونها هم هستند. من اولش گفتم نره .ولی خودش اصرار داره چیکارش کنم گناه داره!
#ادامه_دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
⛅️ #داستان_ظهور☀️
🏳 #قسمت_شانزدهم
✨ (شعار لشکر امام زمان)✨
🛑امام زمان برنامه لشکر خود را معیّن نموده است، اوّلین هدف این لشکر، رهایی شهر مدینه از دست طاغوت است.
درست است که سیصد هزار نفر از سپاه سفیانی در بیابان «بَیْدا» به زمین فرو رفتند؛ امّا هنوز گروهی از طرفداران سفیانی در مدینه باقی ماندهاند و این شهر را در تصرّف خود دارند.
گوش کن!
آیا این صدا را میشنوی؟
هیچکس همراه خود آب و غذا برندارد.
این دستور امام است که به لشکر ابلاغ میشود.
این تنها لشکر دنیاست که به «واحد تدارکات» نیاز ندارد!
آخر مگر میشود لشکری با بیش از ده هزار سرباز در این گرمای عربستان هیچ آب و غذایی همراه نداشته باشد.
امام برای رفع تشنگی لشکر خود چه برنامهای دارد؟
چه میشد اگر هر کسی مقداری آب و غذا با خود برمیداشت؟
دوست خوب من!
آیا موافقی همراه این لشکر برویم؟
تو خود میدانی که ما هم باید این دستور را عمل کنیم و آب و غذا با خود برنداریم.
ظاهرا موافقی که به سفر خود ادامه بدهیم باشد؛ امّا به من قول بده اگر تشنهات شد، از من آب نخواهی!
لشکر بزرگ حق، آماده حرکت است...
هر لشکر و سپاهی برای خود، یک شعاری را انتخاب میکند به نظر شما شعار این لشکر چیست؟
گوش کن!
همه لشکر یک صدا فریاد میزنند :
یا لَثاراتِ الحُسَیْنِ؛
ای خونخواهان حسین(ع)!
امام میداند که صدها سال است شیعه برای امام حسین(ع) اشک ریخته است. آری، این نام حسین(ع) است که دلها را منقلب میکند.
من در این میان به فکر فرو میروم که این لشکر چگونه شعار خود را خونخواهی امام حسین(ع) قرار میدهد! در حالی که بیش از هزار سال است که یزید و سپاهیان او مردهاند؟
این یک قانون الهی است که اگر خون مظلومی در شرق دنیا ریخته شود و کسی در غرب زمین به این کار راضی باشد، او هم شریک جرم محسوب میشود.
اگر چه یزید و یزیدیان مردهاند؛ امّا امروز گروههای بسیاری هستند که به کار یزید افتخار میکنند !
سفیانی و سپاهیان او، ادامه دهنده راه یزید هستند، اگر یزید، امام حسین(ع) را شهید کرد، امروز سفیانی که در شهر کوفه است، هر کس را که نامش حسین است، شهید میکند.
💠 #ادامه دارد...
📚داستان ظهور/خدامیان آرانی
(برگرفته از روایات)
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📔کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📰 #قسمت_شانزدهم
حتی یکی از آنها به من گفت : بچه این کارا به تو نیومده . این کار بزرگتر هاست . آن زمان ۱۵ سال بیشتر نداشتم ، وقتی این برخورد را با من داشتند ، من هم دیگر پیگیری نکردم . اما عجیب بود که در نامه ی عمل من ، کمک به آن خانواده ی فقیر ثبت شده بود !
به جوان پشت میز گفتم : من کاری برای آنها نکردم !؟
او گفت : تو نیت این کار را داشتی و در این راه تلاش کردی ، اما به نتیجه نرسیدی . برای همین ، نیت و حرکتی که کردی ، در نامه ی عملت ثبت شده .
البته فکر و نیت کار خوب ، در بیشتر صفحات ثبت شده بود . ولی امکانش را نداشتم . اما برای آن قدم برداشته بودم ، در نامه ی عمل من ثبت شده بود . ولی خدا را شکر که نیت های گناه و نادرست ثبت نمی شد .
در صفحات بعد و جای جای این کتاب مشاهده می کردم که چنین اتفاقی افتاده . یعنی نیت های خوب من ثبت شده بود .
البته باز هم مشاهده کردم که اعمال خوبم با اشتباهات و گناهانی که هیچ منفعتی برایم نداشت از بین رفته ! به قول معروف : آش نخورده و دهان سوخته .
هر چه جلو می رفتم ، نامه ی عملم بیشتر خالی می شد ! خیلی از این بابت ناراحت بودم . از طرفی نمی دانستم چه کنم .
ای کاش کسی بود که می توانستم گناهانم را به گردن او بیندازم و اعمال خویش را بگیرم ! اما هر چه می گذشت بد تر می شد .
جوان پشت میز ادامه داد : وقتی اعمال شما بوی ریا بدهد پیش خدا ارزشی ندارد . کاری که غیر خدا در آن شریک باشد به درد همان شریک می خورد . اعمال خالصت را نشان بده تا کار شما سریع حل شود .
مگر نشنیده ای :⪻ اَلاَعمالُ بِالبَیِنات : اعمال به نیکی ها بستگی دارد . ⪼
ادامه دارد ....
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯