#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقای_طلبه_قسمت_شصت_وپنجم
کنار مزار شهید مغفوری یه نیمکت بود که رو به سمت ورودی گلزار شهداست.
در کمال تعجب و ناباوری من محمد روی اون نیمکت نشسته بود و دستاش روی زانوهاش بود و سرشو با دستاش گرفته بود😳
پاهام قفل شده بود...
نه دلم میزاشت برگردم عقب نه غرورم میزاشت برم جلو.. 😞
چندمتری محمد ایستاده بودم و نگاهش میکردم.
شدت بارون هر لحظه بیشتر میشد و من بیشتر به خودم میلرزیدم.
نمیدونم چقدر گذشته بود و هنوز سرپا زیر بارون وایساده بودم که حس کردم سرمحمد تکون خورد.
دستاشو از رو سرش برداشت و خواست بلند شه که بره.
سریع پشتمو بهش کردم و دوییدم طرف پله ها تا از گلزار شهدا برم بیرون.
دو تا یکی پله هارو با سرعت میرفتم بالا که پام پیچ خورد و افتادم.
از شدت درد یه جیغ خفیف کشیدم😵
پام خیلی درد میکرد با دستم مچ پامو گرفتم و چشمامو از شدت درد بستم.
*فائزه😱
چشمامو باز کردم محمد با نگرانی داشت نگاهم میکرد.
محمد: چیشدی فائزه؟؟؟😱 با درد و صدایی که از ته چاه میومد گفتم: پام😣
محمد به پام نگام کرد و از پله ها دویید بالا و همزمان گفت: من ماشینو روشن میکنم زود بدو بیا ببرمت بیمارستان😯
من:😐
یعنی این پسره واقعا عقل کله😑 من با این پام چجوری برم😖
آخه چرا این اینقدر چهار میزنه😫
محمد پله هایی که رفته بود رو دوباره برگشت پایین.
محمده: ببخشید بخدا یهویی هول شدم😔 میدونم الان پیش خودت کلی بد و بیراه بهم میگی😔
_جای این حرفا اول کمکم کن😡آخخخ
محمد: وای ببخشید حواسم نبود😖دستشو زد زیر بازوم و بلندم کرد.
کل وزنمو انداختم روش و کمکم کرد حرکت کنم ( نکنه منم خیلی سبکم فکر کنم کمرش از سه ناحیه رگ به رگ شد😢)
از پله ها بالا رفتیم و کمک کرد من سوار ماشین شدم.
محمد: نزدیک ترین بیمارستان به اینجا کجاست؟
_لازم نکرده منو ببری بیمارستان😡
محمد: باز چیشدی؟؟؟😳
_به تو ربطی نداره😒
محمد: د آخه مگه باز چیکار کردم؟؟؟😞
_قرار نیست کاری کرده باشی😑
محمد: فائزه تو بقران مجید قسم دیوونه ای 😤
اینو گفت و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد...
واقعنم راس میگفت دیوونه بودم😦
آخه الان این رفتارا یعنی چی🙄
واقعا تعادل روانی ندارم😑
#قسمت_شصت_و_پنجم
نویسنده { #فائزه_وحی }
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 📨 #قسمت_شصت_و_چهار از همان بيمارستان توسط يكي از بستگان تماس گرفتم و پيگ
کتاب #سه_دقیقه_در_قبامت
📨 #قسمت_شصت_و_پنجم
آن شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم. پس نکند آن چیزهایی هم که من دیدم توهم بوده!
❄️ دو سه روز بعد خبر مرگ این جوان پخش شد. از دوست دیگرم که اورا میشناخت سوال کردم. گفت: بنده خدا تصادف کرده.
🍂 من بیشتر توی فکر فرو رفتم، چون من خودم این جوان را دیده بودم حال و روز خوشی نداشت.
اعمال،گناهان، حق الناس... حسابی گرفتارش کرده بود.
به همه التماس می کرد برایش کاری بکنند..
🌾 روز بعد یکی از بستگان به دیدنم آمد ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود. لابلای صحبتها گفت: چند روز قبل یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی رو قطع کنه وبدزدد، همان بالا برق خشکش می کند!
😮 خیره شدم به صورت مهمان و گفتم فلانی را میگویی؟
گفت :بله خودش، پرسیدم مطمئنی؟
گفت آره، خودم اومدم بالای سرش اما خانوادهاش به مردم چیز دیگه ای گفتند.
ادامه دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯