eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
2.1هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
83 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 چند روزی از ماجرای جواب رد من به فرزاد می گذشت. مادرم دیگر با من حرفی نزد و مرا به حال خود رها کرد حتی دیگر اصراری برای برگشتم به خانه نداشت. از اینکه مادر را رنجانده بودم بسیار ناراحت بودم ولی کاری از دستم بر نمی آمد . ازدواج من با فرزاد به چنددلیل اشتباه بود، مهمترینش تعلق داشتن قلبم به کیانی بود که فرسنگ ها از من فاصله داشت. تازه از دانشگاه برگشته بودم که متوجه روهام شدم که توی آشپزخانه، پشت میز نشسته بود وطبق معمول برای خانم جان دلبری میکرد. آهسته با کیفم روی سرش زدم: _چشمم روشن! نشستی واسه دختر مردم دلبری میکنی! _دیوونه تو از کجا پیدات شد.برو مزاحم منو و عشقم نشو. گوشش را گرفتم و پیچاندم ،که صدایش بلند شد: _آی آی. ول کن گوشم دراز شد.جواب دوست دخترامو کی میده ؟ خندیدم : _خودم ،غصه نخور عزیزم خانجون در حالی که میخندید روبه من کرد: _گوش پسرم نکش، شبیه دراز گوش شد ! روهام با چشمانی گرد شده به خانم جون زل زد و من بی دغدغه زدم زیر خنده میخواستم از آشپزخانه خارج شوم که دستم در دستان روهام اسیر شد _بودی حالا.کجا با این سرعت تا به خودم بیایم مرا کشید و روی مبل پرت کرد و شروع کرد به قلقلک دادنم . نامرد میدانست من روی پهلوهایم حساسم و از نقطه ضعفم استفاده می کرد. آنقدر خندیدم که احساس میکردم لازم است سری به سرویس بهداشتی بزنم . به التماس افتادم: _وای روهام مردم .نکن .جون من، ولم کن _تا نگی غلط کردم عمرا ولت کنم، زود باش -دل درد گرفتم روهام ولم کنم .باشه میگم _زودبگو منتظرم _غلط کردی ولم کن _بگو خودم غلط کردم _گفتم دیگه خودت غلط کردی _باشه پس انقدر قلقلکت میدم که جونت دربیاد _ببخشید غلط کردم ولم کن _آفرین خواهر عاقلم. روهام گونه ام را بوسید و رهایم کرد. با عجله به سمت سرویس بهداشتی دویدم . صدای خنده روهام از پشت سر بگوشم رسید. لباسهایم را عوض کردم و بعد از خواندن نماز ظهرم به پذیرایی برگشتم . روهام مشغول بالا پایین کردن کانالهای تلویزیون بود. کنارش نشستم: _دنبال چی میگردی دقیقا؟ _دنبال یه برنامه درست و حسابی ،که نداره. _بی خیال اون .چه خبر از مامان و بابا ؟حالشون خوبه؟ _مگه مهمه؟ _معلومه که مهمه ،این چه حرفیه؟ _اگه مهم بود برمیگشتی خونه . _خودت میدونی بخاطر اصرارهای مامان برای ازدواج با فرزاد بر نمیگردم .حوصله بحث کردن و توبیخ شنیدن رو ندارم _حالا که فرزادی درکار نیست چرا نمیای؟ _یعنی چی؟ _یعنی سه روزی میشه برگشته فرانسه با ذوق به چشمانش زل زدم _جون روژان راست میگی؟ _به جون تو با دستانم سرش را گرفتم و چندین بار بوسه به گونه اشم زدم. مرا از خود دور کرد _برو اون ور دختره چندش ،حالم بد شد.عه عه گونه ام همش خیس شد باید برم صورتمو بشورم _خیلی هم دلت بخواد، صورت مثل جوجه تیغیت رو بوسیدم و ... با شنیدن صدای زنگ گوشی ام به حرفم ادامه ندادم و به سمت اتاقم رفتم. اسم زهرا روی گوشی خودنمایی میکرد _سلام.زهرا جون _سلام روژان جونم.خوبی _فدات بشم تو خوبی ؟خانم کم پیدایی ؟نزدیک یک ماهه ازت بی خبرم _ببخشید عزیزم راستش ،مامان بیمارستان بستری بود درگیر مامان بودم دلشوره به جانم افتاد ،انگار یک نفر داخل دلم رخت میشست. _خدا سلامتی بده عزیزم حال خاله چرا بد شده؟ زهرا زد گریه و هق هق کنان نالید: _یک هفته بیشتر از کیان خبری نداریم .هیچ کس خبر نداره فقط گفتن محاصره شدن و ممکنه . دیگر نشنیدم چه گفت ،نفس کشیدن یادم رفت برای ذره ای اکسیژن دهانم را باز و بسته کردم و دستم را به سمت یقه لباس بردم تا کمی راه نفسم باز شود. صدای گریه زهرا روی اعصابم بود با صدای یاخدا گفتن روهام چشمانم بسته شد و من در سیاهی مطلق فرو رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯