شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 🌹رمان نسل سوخته🌹 #قسمت_چهاردهم 🎀تاوان خیانت🎀 بچه ها همه رفته بودن...اما من پای رفت
#به_وقت_رمان
رمان نسل سوخته✌️💝
#قسمت_پانزدهم
💚امتحانِ خدا یا ...💚
- آقا نمیشه یه لحظه بیاید دم در؟ ... کارمون واجبه ..😤
معلوم بود خسته و بی حوصله است ...
- یا بگو ... یا در رو ببند و برو ... سرده سوز میاد ...🤧
چند لحظه مکث کردم ...
- مهران ... خودت گند زدی و باید درستش کنی ... تا اینجا اومدن تاوان گناهت بود ...
نیومدن آقای غیور امتحان خداست... 😢
امتحان خدا؟ ... یا امتحان علوم؟ ...🙄
- آقا ما تقلب کردیم ...😱
یهو سر همه معلم ها با هم اومد باالا ... چشم هاشون گرد شده بود 😳... علی الخصوص
مدیر و ناظم ... که توی زاویه در... تا اون لحظه ندیده بودم شون ...
- برو فضلی ... مسخره بازی در نیار ... تو شاگرد اول مدرسه ای ...😉
چرخیدم سمت مدیر ...سلام آقا ... به خدا جدی میگیم ... من سوال سوم رو یادم نمی اومد ... بلند شدن
برگه ام رو بدم چشمم افتاد به برگه جلویی ... بعدشم دیگه ...😔
آقای رحمانی ... یکی از معلم های پایه پنجم ... بدجور خنده اش گرفت ...🤗
- همین یه سوال؟ ... همچین گفتی: آقا ما تقلب کردیم ... که الان گفتم کل برگه ات
رو با تقلب نوشتی ... برو بچه جون...😇☺️
همه فکر کردن شوخی می کنم اما کم کم با دیدن حالت من... معلوم شد اصلا شوخی
نیست ... خیلی جدی دوباره به معلم مون نگاه کردم ..😐
- آقا اجازه ... لطفا سوال سوم رو به ما صفر بدید ... از ما گفتن بود آقا ... از اینجا گناهی
گردن ما نیست ... ولی اگر شما باور نکنید و خطش نزنید ... حق الناس گردن هر دوی
ماست ...🤓
- عجب پر رویی هم هست ها ... قد دهنت حرف بزن بچه...😠
سرم رو انداختم پایین ... حتی دلم نمی خواست ببینم کدوم یکی از معلم ها بود ...😓
- اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ...😧
نویسنده : ✨شہید سید طاها ایمانے✨
ڪپے بہ شـرط دعا براے ظہور مولا🦋
#ادامه_دارد ..
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_پانزدهم
دیگر حرفی بینمان رد وبدل نشد .وقتی وارد کوچه شد با دست خانه را نشانش دادم و او جلو در نگه داشت و گفت:
_خانم ادیب میتونم یه خواهش کنم ازتون
_خواهش میکنم ,بفرمایید
_قصد دخالت تو زندگی شخصیتون رو ندارم ولی میدونم شاید پررویی باشه ولی میخوام ازتون خواهش کنم لطفا به هیچ وجه دیگه تو چنین جشن هایی شرکت نکنید .بین یک مشت آدمی که چیزی جز خوشی براشون اهمیت نداره جای مناسبی برای دخترخانمی مثل شما نیست.نگذارید پاکی دلتون رو نابود کنند.
من خوشحالم که حرفام باعث شده تا شاید کمی از اون خوشی های پرگناه زده بشید.
_چشم استاد حتما
_درضمن من بیرون دانشگاه استادتون محسوب نمیشم کیان شمس هستم و ممنون میشم به فامیل صدا بزنید.
_چشم آقای شمس.
_چشمتون بی گناه
_بابت امشب ممنونم .خیلی به زحمت انداختمتون .معلوم نبود اگه شما نبودید چه....
_دیگه به امشب فکرنکنید .زحمتی نبود .خوشحالم که تونستم کمکتون کنم .
_بازم ممنون .بفرمایید خونه
_ممنونم.من اینجا می مونم تا تشریف ببرید داخل.بفرمایید دیر وقته
_شبتون بخیر.خدانگهدار
_شب خوش
وارد حیاط شدم و در را بستم و به ان تکیه دادم.
اشکهایم بی محابا بر روی گونه ام جاری شده بود.از دست روهام بسیار عصبانی بودم چطور توانسته بود مرا فراموش کند و پی خوشی خود برود.اگر کیان به دادم نمیرسید معلدم نبود الان در چه حالی بودم و سر از کجا درآورده بودم.در حالی که به زحمت خودم را به سمت داخل خانه میکشاندم با خودم گفتم کی استاد شمس برایت شد کیان!!شاید از وقتی که روبه رویم نشست و حالم را پرسید و تنها رهایم نکرد.باورش سخت بود ولی او کاری با دلم کرده بود که به چشمم یک تکیه گاه محکم و مهربان آمده بود و خیالم راحت بود تا وقتی دل در گرو او داشته باشم هیچ کس نمیتواند آزارم بدهد.در حالی که از تصور بودن کیان در زندگیم غرق خوشی بودم .به داخل خانه رفتم .همه برقهای سالن خاموش بود و این نوید از خواب بودن اهالی خانه میداد.
باید رهام را میدیدم و همه عصبانیتم را برسرش خالی میکردم.
وقتی با عصبانیت در اتاق را باز کردم و او را ندیدم اه از نهادم بلند شد.
به سمت اتاق خودم رفتم و جسم خسته ام را روی تخت انداختم .گوشی تلفنم را جلو چشمانم گرفتم و تازه متوجه خاموش شدنش شدم.
با عجله او را به شارژ زدم تا با روهام تماس بگیرم و بگویم بخاطر بی مسئولیتی او مجبور شدم مزاحم استادم شوم و با او به خانه بیایم.
کمی که گذشت گوشی را روشن کردم و با ده ها تماس بی پاسخ از روهام و ساسان مواجه شدم .
میخواستم شماره روهام را بگیرم که گوشی در دستم لرزید با عجله تماس را برقرارکردم و صدای فریاد روهام به گوشم رسید که گفت:
_معلوم هست کدوم گوری هستی؟میدونی چندبار تماس گرفتم ؟روژاااان
_سلام
_سلام و درد .سلام و کوفت .کجا گذاشتی رفتی هااان
_سر من داد نزن .اینو من باید بپرسم نه تو
_من همون قبرستونی بودم که باهم رفته بودیم.میدونی چه حالی داشتم وقتی وجب به وجب اون خراب شده رو دنبالت گشتم
_تو هم میدونی من ته اون باغ از ترس اینکه به دست یکی از همجنسات که تا خرخره خورده بود و دنبالم میگشت ,نیفتم چقدر به خودم لرزیدم.من به تو زنگ زدم ولی یه دختری برداشت و گفت با دوست دخترت رفتی و گوشیتو جا گذاشتی
_معلوم هست چی میگی روژان .من لعنتی با تو به اون مهمونی رفتم .من غلط بکنم خواهرمو ول کنم و برم دنبال یک دختر هرجایی.
_من که علم و غیب نداشتم .ترسیده بودم حرفهای اون دختر رو باور کردم .به ساسان هم زنگ زدم ولی جواب نداد.
اون پسر داشت بهم نزدیک میشد ترسیده بودم وقتی استادم زنگ زد بهش گفتم .اومد نجاتم داد و منو رسوند خونه.
_روژانم ,خواهری میدونی مردم و زنده شدم تا تو زنگ زدی .میدونی چه حالی داشتم وقتی ندیدمت.خاک برسر من کنند که تو رو باخودم به این جهنم آورده بودم.من پدر اونی که بهت دروغ گفته رو درمیارم .یه کاری میکنم تا به غلط کردن بیفته
_چطوری میخوای پیداش کنی ؟من حالم خوبه پاشو بیا خونه
_فکرکنم یادت رفته که گوشی من همه تماس ها رو صبط میکنه.برو بخواب عزیزم .منم میام
_داداشی زودتر بیا دوست دارم مثل بچگی هامون تو اتاقم بمونی تا بخوابم
_چشم فدات شم .الان میام .فعلا
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_پانزدهم
سلام .ممنونم.داشتم خدمت ایشون میگفتم که اصلا نگران خونه نباشند بهترین خونه رو تقدیمشون میکنم.
صدای تو دماغی و پر از عشوه اش زیادی روی اعصابم رژه میرفت.
با اخم اندکی که روی پیشانی ام نشسته بود با اکراه جواب دادم
_که اینطور.
در حالی که کیان را برانداز می کرد با لحن لوسی گفت
_آقای شمس نمیخواین خونه رو به من نشون بدید
انگار نه انگار که من هم وجود دارم ،آن لحظه دلم میخواست کاری کنم تا لبخند از روی لبهای رژ زده اش محو شود.
چه معنا داشت روبه رویم بایستد و برای عشق جانم ،عشوه بریزد.
کیانم با لبخند زیبایی به من نگاهی انداخت
_عزیزم میشه لطفا شما راه رو به ایشون نشون بدی
_حتما عزیزم
با اکراه خانم فخاری را تا داخل ساختمان همراهی کردم.
او مشغول نگاه کردن به کل ساختمان شد.
من همان درب ورودی به انتظار کیان ایستادم.
کمی که گذشت مرد جذابم با لبخند به سمتم آمد.
_چرا اینجا ایستادی بانو
_منتظر شما بودم آقا
به چشمان پر از عشق کیان خیره شدم .من جان میدادم برای چشمانی که هیچ وقت به گناه باز نشده بود.
با صدای تو دماغی خانم فخاری چشم از کیان کندم و به او چشم دوختم
_اقای شمس من خونه رو کامل دیدم .نیاز به تغییرات زیادی نداره .اگر شما نظر خاصی برای خونه دارید بگید وگرنه من نظرم رو بگم
کیان با لبخند به من چشم دوخت
_به نظرم این خونه نیاز به تغییرات زیادی داره.لطفا یه خونه طراحی کنید که لیاقت همسرم رو داشته باشه.هرچقدر هزینه اش بشه، مهم نیست!روژان جان، شما نظری واسه خونه نداری عزیزم؟
_خب من یه خونه مدرن نمیخوام .یه خونه میخوام که روح زندگی توش جریان داشته باشه .
این خونه رو همین شکلی دوست دارمفقط یه تغییرات کوچیک کنه.دلم میخواد ترکیب خونه سفید ، آبی روشن و صورتی کم حال باشه.من یه خونه ایرانی میخوام
&ادامه دارد..
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_پانزدهم*
دو سه روز بعد بی هوا خواهرش را صدا کرد:
_فاطمه خودت را آماده کن می خوام باهات زبان انگلیسی کار کنم.چند سال دیگه که رفتی راهنمایی دیگه زبان را بلدی. علاقه هم که داری خدا را شکر.از فردا شروع میکنیم. راستی فاطمه یادت باشه فردا که رفتی مسجد پایگاه خواهران اسم بنویس و شروع به فعالیت کن.
_چیکار باید بکنم؟! من که چیزی بلد نیستم!؟
_تو را یاد می گیرید کار سخت که نیست حالا برو عضو خودشون بهت میگن که چه کارهایی می تونی انجام بدی. الان هم که تابستون هست و مدرسه نداری.
فردای آن روز فاطمه پور از من گرفت و با چه شوقی به رفتن به دفتر دوخط بگیرد تا غلام بهش زبان یاد بده .با اون پول توانسته بود یک دفتر کاهی بخره.
_چرا دفتر بهتری نگرفتی؟!
_مامان دلم پیش یه دفتر دو خط دیگه بود ولی با این پولی که شما دادید فقط میشد این را خرید.
_میآمدی بقیه پول هم میدادم میرفتی هم اون که دلش میخواست میگرفتی.
_عجله داشتم زودتر غلام باهام زبان کار کنه.
تمام تابستان حروف انگلیسی را به فاطمه یاد ندارم مرتب از املا گرفت و از آن فاطمه را با خودش میبرد مسجد.
فاطمه تو گروه مقاومت مسجد محلمون توی کلاس های فرهنگی شرکت میکرد.حالا دیگه حمیدرضا و مجتبی را که سن شان کمتر از فاطمه بود با خودش میبرد پایگاه مسجد الصادق تاتوی مراسم شرکت کنند.شب های تابستان ۸۴ تا شون ، تشکاشون را ردیف کنار هم می انداختم.
_این ستاره مال منه
_نه اونکه بزرگتر مال منه که بزرگترم تو کوچکترین ستاره کوچک مال تو.
_نه خیر خودم اول گفتم اون مال منه.
این بگومگو های هرشب مجتبی و حمیدرضا بود.
_آسمان پر از ستاره از شما دو تا سر یک ستاره دعوا میکنید؟!حواستون به من باشه می خوام های حمد و توحید را بهتون یاد بده تا وقتی خواستید نماز بخونی مشکلی نداشته باشید.هرکی هم خندید و بازیگوشی درآورد باید بلند شده بره توی اتاق گرم بخوابه.
مجتبی که خیلی به اقلام وابسته بود دوسش داشت و تسلیم می شد.هر شب قبل از خواب بچه ها باید این سوره را برای غلامعلی می خواندم و بعدش می خوابیدن.بیشتر از حمیدرضا و مجتبی که تازه می خواستند یاد بگیرند میپرسید و هی براشون تکرار میکرد.
_یواش حرف بزنید صداتون در خونه همسایه !مجتبی مادر اینقدر نخند آخرش همسایه ها شاکی میشن این وقت شب.!
شیطنتها و خوشحالی های مجتبی بیشتر به خاطر این بود که غلامانی را زیاد دوست داشت شبها که غلام پیش بود این دیگه همه ذوق میکرد و بازیگوشی در می آورد.
_فاطمه تابستان تمام شده خودت را آماده کنیم که می خوام تمام زبان انگلیسی را که یادت دادم ازت امتحان بگیرم.
اون روزها سر غلامعلی خیلی شلوغ بود و خواب و خوراک نداشت. تازه جنگ شروع شده بود و همه مردم ترس و وحشت داشتند. اخبار اعلام کرده بود که عراق حمله کرده و فرودگاه مهرآباد را زده.
#ادامه_دارد...
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
📖کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📝#قسمت_پانزدهم
🚫 نیّت
⪻و کتاب اعمال آنان در آنجا گذارده می شود . پس گنهکاران را می بینی در حالی که از آنچه در آن است ترسان و هراسان هستند و می گویند : وای بر ما ، این چه کتاب است که هیچ عمل کوچک و بزرگ را کنار نگذاشته ، مگر اینکه ثبت کرده است . اعمال خود را حاضر می بینند پروردگارت به هیچ کس ستم نمی کند .⪼
صفحات را که ورق می زدم ، وقتی عملی بسیار ارزشمند بود ، آن عمل ، درشت تر از بقیه در بالای صفحه نوشته شده بود .
در یکی از صفحات ، به صورت بسیار بزرگ نوشته شده بود :
کمک به یک خانواده ی فقیر
شرح جزئیات و فیلم آن موجود بود ، ولی راستش را بخواهید من هر چه فکر کردم به یاد نیاوردم که به آن خانواده کمک کرده باشم !
یعنی دوست داشتم ، اما توان مالی نداشتم که به آن ها کمک کنم .
آن خانواده را می شناختم . آن ها در همسایگی ما بودند و اوضاع مالی خوبی نداشتند . خیلی دلم می خواست به آنها کمک کنم ، برای همین یک روز از خانه خارج شدم و به بازار رفتم . به دو نفر از اعضای فامیل که وضع مال خوبی داشتند مراجعه کردم . من شرح حال آن خانواده را گفتم و اینکه چقدر در مشکلات هستند ، اما آنها اعتنایی نکردند .
ادامه دارد .....
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯