eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
2.1هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
81 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍂🌺🍃🌸🍂 (خاطره یکی از همرزمان شهید)   ✍اولین روزهای سال 63 بود نشسته بودم داخل چادر فرماندهی جوان خوش سیمایی وارد شد سلام کرد و گفت : آقای مسجدیان نیرو نمی خواهی!؟گفتم : تا ببینم کی باشه!گفت : محمـد تــورجی ، گفتم این محمد آقا کی هست؟ لبخندی زد و گفت : خودم هستم نگاهی به او کردم و گفتم : چیکار بلدی؟گفت: بعضی وقت ها می خونم گفتم اشکالی نداره ، همین الآن بخون!همانجا نشست و کمی مداحی کرد سوز درونی عجیبی داشت صدایش هم زیبا بود اشعاری در مورد خواند. علت حضورش را در این گردان سوال کردم فهمیدم به خاطر بعضی مسائل سیاسی از گردان قبلی خارج شده کمی که با او صحبت کردم فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای است گفتم : به یک شرط تو رو قبول می کنم باید بی سیم چی خودم باشی! قبول کرد و به گردان ما ملحق شد مدتی گذشت محمد با من صحبت کرد و گفت: می خواهم بروم بین بقیه نیروها گفتم : باشه اما باید مسئول دسته شوید قبول کرد این اولین باری بود که مسئولیت قبول می کرد بچه ها خیلی دوستش داشتند همیشه تعدادی از نیروها اطراف محمد بودند. چند روز بعد گفتم محمـد باید معاون گروهان شوی. قبول نمی کرد، با اسرار یه من گفت: به شرطی که تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی! با تعجب گفتم: چطــور؟ با خنده گفت: جان آقای مسجدی نپرس!قبول کردم و محمد معاون گروهان شد مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید مسئول گروهان بشی رفت یکی  از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری! کمی فکر کرد و گفت : قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی! گفتم : صبـر کن ببینم یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟! اصلا بگو ببینم بعضی هفته ها که نیستی کجا میری؟ اصرار می کرد که نگوید من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی بالأخره گفت حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه شنبه ها از این جا می رم و تا عصر چهارشنبه بر می گردم. با تعجب نگاهش می کردم چیزی نگفتم. بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخوئین تا جمکـــران را می رود و بعد از خواندن فرجه الشریف بر می گردد. یکبار همراهش رفتم نیمه های شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمـد انداختم سرش به شیشه بودمشغول خواندن نافله بودقطرات اشک از چشمانش جاری بود. در مسیر برگشت با او صحبت می کردم می گفت: یکبـار 14 بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم! 🌷  @ShahidToorajii 🍃🌸🍂🌺🍃🌸
شهید محمدرضا تورجی زاده
بچه‌ها خیلی دوستش داشتند. همیشه تعدادی از نیروها اطرافش بودند. چند روز بعد گفتم: «محمد باید معاون گروهان شوی.» اول قبول نمی‌کرد؛ ولی بعد از اصرار من گفت:« قبول اما به‌شرطی که سه شنبه‌ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی.» باتعجب گفتم: «چطور؟ »باخنده گفت: «جان آقای مسجدی نپرس.» قبول کردم و او معاون گروهان شد. مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم وگفتم: «باید مسؤول گروهان بشی.» رفت و یکی از دوستان را واسطه کرد که من این‌کار را نکنم. گفتم:« اگه مسؤولیت نگیری، باید از گردان بری.» وقتی این‌ راگفتم، دلش سوخت؛ چون درگردان قبلی مشکلات زیادی داشت.کمی فکرکرد وگفت:« قبول می‌کنم؛ ‌اما با همان شرط قبلی.»گفتم: «صبرکن ببینم. یعنی‌چی که تو باید شرط‌بذاری؟ اصلا بگو ببینم سه شنبه‌ها و چهارشنبه‌ها که نیستی، کجا میری؟‌» اصرار داشت که نگوید. من هم اصرارکردم که باید بگویی کجا می‌روی؟ بالاخره گفت: «حاجی تا زنده هستم» به کسی نگو. من سه شنبه‌ها از این‌جا به میرم و عصرچهارشنبه برمی‌گردم. باورم نمی‌شد؛ ولی چیزی نگفتم. بعدها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخوئین تا جمکران را می‌رود و بعد از خواندن نماز امام زمان (عج) برمی‌گردد که تقریبا 36ساعت رفت و برگشتش طول می‌کشید. خودش می‌گفت: «یک‌بار چهارده بار ماشین عوض‌کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم.» چون فرمانده گروهان بود و نبودنش موجب بروز مشکلاتی درگردان می‌شد، بعد از چند هفته مانع شدم و به اوگفتم:« دیگر نباید جمکران بروی.» برای همین، برنامه را عوض کرد و تصمیم گرفت سه‌شنبه شب‌ها به مزار علی بن مهزیاربرود و ( عج ) راآن‌جا بخواند. یک‌بار همراهش رفتم. نیمه‌های شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به ‌او انداختم. مشغول خواندن نافله بود و قطره‌های ‌اشک از چشمانش جاری بود. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯