eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
2.1هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
83 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
برگردنگاه‌کن پارت107 زیر چشمی به رستا نگاه کردم و گفتم: –خب اگه واقعا عاشقش شده باشه چی؟ رستا با عجله جواب داد. –خب چطوری عاشقش شده؟ حتما یه جاهایی نبایدها رو رعایت نکرده. یا تو فضای مجازی باهاش چت کرده که نباید می‌کرده‌، یا ملاقاتهایی کردن که نباید می‌کردن و مهرش افتاده تو دلش. نگاهم را زیر انداختم. –شاید دختره فکر کرده طرف مجرده. یعنی بعد از عاشق شدن فهمیده طرف متاهله. این که ربطی به گرگ بودن نداره. دیگه شده خب. مادر رو به رستا گفت: – راست میگه ها، شاید دختر خانم بهاری هم اینجوری شده باشه، به نظر من وقتی اینجوری بشه باید دختره بره پی‌زندگی خودش. مثل همین دختر خانم بهاری، حداقل اینجوری یه نفر آسیب میبینه ولی اونجوری یه خانواده از بین میره، گاهی کلا زندگی اون مرد به طلاق میکشه و بچه‌ها آواره میشن. سرم را به نشانه تایید تکان دادم و آهی کشیدم. –درسته، یه نفر آسیب ببینه بهتره. نادیا سینی چای را روی زمین گذاشت و کنارم نشست. –به نظر من که عشق و عاشقی همش چرته، اصلا ازدواج کنی که چی بشه؟ همه با چشم‌های گرد شده نگاهش کردیم. رستا با نگرانی گفت: –کی گفته چرته؟ این بار همه با چشم‌های گرد شده به رستا نگاه کردیم و او ادامه داد: –عشق وقتی به جا و درست باشه خیلی هم چیز خوبیه، توام پاشو برو اون نقاشی‌هایی که امروز قاب کردی رو بیار ببینم اصلا ارزش فروختن داره. بعد از رفتن نادیا، رستا سرش را کمی جلوتر آورد و آرام به من و مادر گفت: –شک نکنید همین ساچی این حرفها رو زده که نادیام تکرار می‌کنه، الان کلا همه جا دارن همین حرفهایی که نادیا زد رو بین جوونها و نوجوونها رواج میدن، آخرشم کار این جوونها به ازدواج نمیکشه که... مادر گفت: –یعنی چی؟ پس چی میشه؟ رستا صاف نشست. –همون چیزی میشه که الان تو چندتا کشور آزاد شده دیگه ملت علنی هر کاری دوست دارن میکنن. –وا؟! خب اگه جوونا ازدواج نکنن چی به اونا میرسه؟ –همون چیزی که به ابلیس میرسه. شیطون داره واسه خودش آدم جمع می‌کنه دیگه، شنیدم همین ساچی هم کارمند عالی رتبه‌ی شیطان شده، مادر پرسید: –خب اینجوری که بازم همه چی به شیطون میرسه، آدمها واسه چی این کارارو میکنن. گفتم: –مامان جان به آدمها هم همه چی میرسه، شیطون روحشون رو میخره، بعد بهشون همه چی میده، پول، شهرت، یا هر چیزی که خودشون بخوان. مادر لبش را گاز گرفت. –بسم‌الله، مگه میشه؟ خب روح اینا به چه درد شیطون میخوره. –خب سرباز شیطون میشن دیگه، اگرم از حرفهاش سرپیچی کنن کشته میشن. البته من شنیدم آخرش خیلی فجیح کشته میشن چون درخواستهای شیطون اونقدر به جاهای باریک میکشه که کسی نمی‌تونه انجام بده. مادر با لکنت گفت‌: –پناه...بر...خدا... خدا لعنتشون کنه. بعد دستهایش را بالا برد و دعا کرد. –خدایا بچه‌های من رو از ابن بلاها حفظ کن. بعد مثل کسی که می‌خواهد خودش را دلداری بدهد رو به رستا گفت: – ولی من دقت کردما دیگه نادیا الانا بیشتر دنبال کاره، حواسم هست. دیگه با اون دختر گردن شکسته کاچیه، ساچیه، چیه کاری نداره. از جمله‌ی آخر مادر خنده‌ام گرفت. وسط خنده‌ام یاد امیرزاده افتادم و حرفهای قبلی مادر...ناگهان بغض کردم و دیگر نتوانستم حرفی بزنم. آخر این بغض های یهویی میان خنده هایم نفسم را می‌گیرد. چقدر سخت است عاشق باشی و فقط برای خودت تنها عاشقی کنی. تا کی باید این بغض‌هایم را زنده زنده قورت بدهم. تا کی باید عاشقی را فقط برای قلب خودم نگهش دارم؟ نویسنده:لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯