#خاص_بودن_محمدرضا
بچهها خیلی دوستش داشتند. همیشه تعدادی از نیروها اطرافش بودند. چند روز بعد گفتم: «محمد باید معاون گروهان شوی.» اول قبول نمیکرد؛ ولی بعد از اصرار من گفت:« قبول اما بهشرطی که سه شنبهها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی.» باتعجب گفتم: «چطور؟ »باخنده گفت: «جان آقای مسجدی نپرس.» قبول کردم و او معاون گروهان شد. مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم وگفتم: «باید مسؤول گروهان بشی.»
رفت و یکی از دوستان را واسطه کرد که من اینکار را نکنم. گفتم:« اگه مسؤولیت نگیری، باید از گردان بری.» وقتی این راگفتم، دلش سوخت؛ چون درگردان قبلی مشکلات زیادی داشت.کمی فکرکرد وگفت:« قبول میکنم؛ اما با همان شرط قبلی.»گفتم: «صبرکن ببینم. یعنیچی که تو باید شرطبذاری؟ اصلا بگو ببینم سه شنبهها و چهارشنبهها که نیستی، کجا میری؟» اصرار داشت که نگوید. من هم اصرارکردم که باید بگویی کجا میروی؟ بالاخره گفت: «حاجی تا زنده هستم» به کسی نگو. من سه شنبهها از اینجا به مسجد جمکران میرم و عصرچهارشنبه برمیگردم.
باورم نمیشد؛ ولی چیزی نگفتم. بعدها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخوئین تا جمکران را میرود و بعد از خواندن نماز امام زمان (عج) برمیگردد که تقریبا 36ساعت رفت و برگشتش طول میکشید. خودش میگفت: «یکبار چهارده بار ماشین عوضکردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم.»
چون فرمانده گروهان بود و نبودنش موجب بروز مشکلاتی درگردان میشد، بعد از چند هفته مانع شدم و به اوگفتم:« دیگر نباید جمکران بروی.» برای همین، برنامه را عوض کرد و تصمیم گرفت سهشنبه شبها به مزار علی بن مهزیاربرود و نماز امام زمان ( عج ) راآنجا بخواند. یکبار همراهش رفتم. نیمههای شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به او انداختم. مشغول خواندن نافله بود و قطرههای اشک از چشمانش جاری بود.
https://eitaa.com/ShahidToorajii
شهید محمدرضا تورجی زاده
📜 اطلاعیه ثبتنام وشرکت در پنجمین آزمون استخدامی دستگاههای اجرایی در سال 1397
#کودکی_محمدرضا
محمدرضا درشت و خوشاندام بود. خوب غذا میخورد و کمتر بیمار میشد. درمجموع، نگهداری و تربیت او برای من سخت نبود. گویا خداوند میخواست به علت مشکلات و جبران زحماتی که برای مادرم میکشیدم، مرا از این نظرآسوده خاطرکند. بعدها هم که بزرگتر شد، آرام بود و شیطنت وآزار و اذیتی نداشت. او رشد خوبی داشت و در سه سالگی مانند یک بچه ششساله بود. به طور ذاتی و خدادادی خیلی باوقار و به قول ما سنگین و مردانه بود و با اینکه سن کمی داشت، خیلی در نظم و تناسب لباسهایش دقت میکرد و در مجالس و مکانهای عمومی خیلی باابهت بود؛ بهطوری که توجه همگان را جلب میكرد و در میان همسالان و حتی بزرگترهای خود، ممتاز بود. بههمين سبب، بهرغم اینکه درآن زمان خیلی مرسوم نبود، تصمیم گرفتم او را به عکاسی ببرم و از این هیبتش عکس بگیرم.
https://eitaa.com/ShahidToorajii
مادری كه به بدرقه جگر گوشه اش آمده تا او را روانه معركه جنگ كند و خواهری كه به فكر فرورفته...
فقط خدا میداند در دل اين مادر چه می گذشته است؟ يقيناً آشوبی برپا بوده است ولی چه اعتقاد و اطمينانی در وجودشان بود كه با اين روحيه فرزندانشان را برای حفظ اين كهن بوم و بر روانه #جنگ می نمودند...
🌺🌺🌹🌺🌺🌹
راستی در اين روزگاری كه زمانه آلوده به هزاران تزوير و تضاد است در فكر و ذهن مادران چه ميگذرد؟!!
شما می دانيد؟
مرا به گوشهی آغوشِ خویش دعوت کن
مگر به جز تو کسی گوشهی دلم دارم؟
#معصومه_صابر