eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.7هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت285 من و ساره و علی وارد آسانسور شدیم. علی گفت: –فردا باید برای یه سری کارا به کلانتری بری. در حالی که زیربغل ساره را گرفته بودم گفتم: –خودم که نمی‌تونم، بیا دنبالم باهم بریم. نگاهش را از من گرفت. –پدرت گفت که خودش می بردت. با تعجب نگاهش کردم. دستش را داخل جیبش برد و گوشی‌ام را مقابلم گرفت. با خوشحالی گفتم: –گوشیم! نگاهش را به دستش داد و گفت: –این رو اون جا، تو خونه، قاطی وسایل پیدا کردن. خاموشه، می‌خواستن با خودشون ببرن، که ما بعدا بریم از کلانتری بگیریم. من با خواهش ازشون گرفتم، یعنی همون دوستم کمک کرد که همون جا تحویل بدن. خونه که رسیدی اولین کاری که می‌کنی به شارژ بزنش. منم فعلا این خط میثاق دستمه، آخه دوتا خط داره. غمی که در صورتش بود قلبم را فشار داد و باعث شد خوشحالی‌ام بی‌دوام باشد. نگاهم را به چشم‌هایش دوختم. –علی آقا! فقط نگاهم کرد. پرسیدم: –طوری شده؟ اتفاقی افتاده که من... در آسانسور باز شد و او فوری بیرون رفت تا در مجتمع را باز کند. ساره را با خودم تا جلوی در کشیدم، انگار پایی که ساره کمی می‌توانست رویش بایستد توانایی اش کمتر شده بود و لنگ می زد. برای همین کمک کردنش سخت‌تر بود. به جلوی در که رسیدم رو به علی گفتم: –من ساره رو می ذارم تو ماشین بابا و میام. همین که وارد خیابان شدیم مادر قربان صدقه گویان به کمکم آمد. ولی بادیدن اوضاع ساره خشکش زد و سوالی نگاهم کرد. لب زدم. –چیزی نیست مامان، حالش خوب می شه. می‌تونید بذاریدش تو ماشین؟ مادر مات زده فقط سرش را تکان داد. آن قدر از دیدن ساره شوکه شده بود که حتی مرا هم در آغوش نگرفت. تا خواستم به طرف علی بروم که با پدر در حال حرف زدن بود، نادیا بغلم کرد و زیر گریه زد. آن قدر بلند بلند گریه می‌کرد که گریه‌ی مرا نیز درآورد. مادر بعد از گذاشتن ساره داخل ماشین سراغ ما آمد و شروع به دلداری دادنمان کرد. بعد دست نادیا را کشید و از من جدایش کرد. –باید خدا رو شکر کنیم که به خیر گذشته، فقط تلما این دوستت چرا این طوری شده؟ مگه قبلا سالم نبود؟ من مختصر، داستان ساره را تعریف کردم، در حین صحبتم نادیا مدام برایم چشم و ابرو می‌انداخت. آخر صورتم را مچاله کردم. –اِ...، چی می گی هی ادا در میاری؟ مادر در چشمان نادیا براق شد و زمزمه کرد: –می خوای خواهرتم مثل این دختره بشه؟ منظور مادر را نفهمیدم. با ملحق شدن پدر به جمعمان موضوع را پیگیری نکردم. پدر پیشانی ام را بوسید و گفت: –پیرم کردی دختر، نصف عمر شدم. بعد با خودش زمزمه کرد: –خدایا صد هزار مرتبه شکرت. دست پدر روی کمرم قرار گرفت و من رو به طرف ماشین هدایت کرد. به جلوی ماشین که رسیدیم پدر نگاهی به ساره انداخت و از مادر آرام چیزی پرسید. مادر با صدای بلند جواب داد: –اینم یکی دیگه از دسته گلاشونه دیگه، این جوری آدما رو بدبخت می کنن، می بینی دختر بیچاره رو. تا همین چند وقت پیش صحیح و سالم بودا... پدر پیشانی‌اش را گرفت، انگار باور نداشت. رو به مادر پچ پچ کردم: –مامان، من با علی میام. مادر نگاهی به پشت سرمان انداخت. –اون رفت. برگشتم دیدم علی نیست. –کجا رفت؟ قرار بود با هم بریم که! رو به نادیا گفتم: –گوشیت رو بده یه زنگ بهش بزنم. نادیا در دادن گوشی تردید کرد. پدر با تحکم گفت: –تلما بشین تو ماشین، گفت کار داره باید بره. نادیا دستم را گرفت و زمزمه کرد: –بیا بریم. لیلافتحی‌پور ‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت286 بین ساره و نادیا نشستم. غرق فکر بودم و دلخور از دست علی، لشکر فکر و خیال آن چنان رژه‌ای در پادگان ذهنم می‌رفتند که صدای پایشان اجازه نمی‌داد صدای دیگری بشنوم. نادیا با ضربه‌ای که به پهلویم زد متوقفشان کرد. صورتم را به طرفش چرخاندم. سعی کرد لبخند بزند. به ساره اشاره کرد و پچ پچ کرد: –این تو اتاق ما می خواد بمونه؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. لبش را گاز گرفت. –این جوری که من مجبورم برم بالا پیش مامان بزرگ بخوابم. نمی شه یه امشب رو بره بالا؟ دلم می خواد امشب پیش تو باشم. من هم زیر گوشش آهسته گفتم: –خب تو هم بمون، سه تایی راحت تو اتاق جا می شیم. دستم را فشار داد. –ازش می‌ترسم. نوچی کردم و لبم را به دندان گرفتم. –آخه قیافش... صدای زنگ گوشی پدر ساکتش کرد. پدر با لبخند رو به مادر گفت: –رستا پشت خطه. مادر زود گوشی را از دست پدر گرفت. –اِ...، به هوش اومد؟ از بس بیچاره نگرانه‌. بعد از احوالپرسی‌های مادر و رستا، مادر با خنده گفت: –خدا رو شکر، چند بار به رضا زنگ زدم گفت هنوز نیاوردنت تو بخش، نگرانت بودم. نادیا گفت: –ما دوباره خاله شدیم. پرسیدم: –راستی، مریم و مهدی کجا هستن؟ –تو خونه، پیش محمد امین. الان حسابی کچلش کردن. مادر به عقب برگشت و گوشی را به طرفم گرفت. –بیا تلما، رستا می خواد با خودت حرف بزنه. همین که گوشی را گرفتم و سلام کردم رستا شروع به گریه کرد. –خدا رو شکر که صدات رو می شنوم. موقعی که دردم گرفت خیلی گریه می‌کردم ولی نه از درد، به خاطر تو. باور می کنی از استرس تو، اصلا درد رو نفهمیدم. من هم گریه‌ام گرفت. با همان حال گفتم: –پس این ماجرای من یه خاصیتی هم داشته. خنده و گریه‌اش در هم آمیخت. پرسیدم: –حالا این دختر ما شکل کیه؟ زشته یا خوشگل؟ –باور می‌کنی ندیدمش؟ تا به هوش اومدم از رضا فقط حال تو رو پرسیدم. وقتی گفت مامان اینا اومدن دنبالت، گفتم اول با تلما حرف بزنم بعد بچه م رو ببینم. –ببخش رستا، همه تون رو اذیت کردم. –واسه جبرانش تا مدت ها باید پوشک بچه م رو عوض کنی. خنده‌ام گرفت. –وای نه، من فقط می‌تونم لباسش رو عوض کنم. رستا هم خندید. –هنر می‌کنی، حالا واسه تو دارم صبر کن از این جا بیام خونه. داخل کوچه که پیچیدیم مادر رو به پدر گفت: –جلوی مسجد وایسا، حاج خانم رو هم برداریم. راهی نیست بچه‌ها پیاده میرن خونه. پدر نگاهی به مسجد که چند متر بیشتر با ما فاصله نداشت انداخت. –الان که دیگه مسجد باز نیست. حتما رفته خونه. –دیروزم همین وقت شب بود اومد خونه، خانم صدفی بهش گفته تا هر وقت خواستی می تونی بمونی. پرسیدم: –مامان بزرگ تو مسجده؟ پدر پایش را روی ترمز گذاشت. –از وقتی شنید چی شده رفته تو مسجد بست نشسته. مادر هم بغض کرد. –تو رو از دعای حاج خانم داریم. امروزم از نماز صبح تا حالا اون جاست. من که نتونستم، ولی عمه‌هات براش غذا بردن. پدر گفت: –اون تو سنی نیست که بخواد این همه فشار رو تحمل کنه، به اونم خیلی سخت گذشت. مادر با نفرت گفت: –خدا باعث و بانیش رو... روبه نادیا گفتم: –برو پایین من برم صداش کنم. نادیا نگاهش را بیرون داد. –در مسجد که بسته س. همان موقع در مسجد باز شد و مادربزرگ با آن چادر گل گلی‌اش جلوی در مسجد ظاهر شد. پدر گفت: –بیچاره پیره زن، دو روزه خواب و خوراک نداره. از ماشین پیاده شدم. لیلا فتحی پور ‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸یا رب 💫جان جانانم تویی 🌸آغاز و پایانم تویی 🌸من‌گنهکار و توبه‌گر 💫آنکه میبخشد تویی 🍃بسم الله الرحمن الرحیم ✨الهی به امید تو ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹هر صبح خواندن آیت الکرسی را فراموش نکن ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸 برای درمان به انگلیس اعزام شد! خون لازم داشت؛ گفت خونِ غیرمسلمان نزنید توجه نکردند و هرچه زدند، بدنش نپذیرفت! خون یک مسلمان جواب داد پزشکش که دکتر کلیز نام داشت، بواسطه‌ی آن مسلمان شد و گفت: یک معجزه است:) ♥️🕊 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 بهترین سنتها در بیان امام زمان 🔺 امام زمان علیه السلام فرمودند : سَجدةُ الشّكرِ مِن ألزَمِ السُّنَنِ وَأوجَبِها 🔵 سجدۀ شکر از واجب‌ترین و ضروری‌ترین سنّت‌هاست. 📚 وسائل الشیعه ج ۶ ص ۴۹۰ ح ۸۵۱۴ 🌕 بعد از نمازهایمان چند ثانیه ای سر به سجده بگذاریم و برای تمامی نعمت های الهی به ویژه نعمت محبت اهل بیت و امام زمان علیهم السلام از خداوند تشکر کنیم. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💎امام صادق (ع) از یکی از یارانش پرسید : چند بار حج رفته‌ای ؟ گفت : نوزده حج . امام فرمود : آن را به بیست حج برسان تا ثواب یکبار زیارت امام حسین(ع) برایت نوشته شود... 📚(کامل الزیارت ، ص۱۶۲) السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯