eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
2.1هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
81 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان رمان نسل سوخته✌️💝 #قسمت_پانزدهم 💚امتحانِ خدا یا ...💚 - آقا نمیشه یه لحظه بیاید دم
👒رمان نسل سوخته👒 📝نامه های بی شاید - با خودت فکر نکردی ... اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟😱 ...ترسیدم جواب بدم ... دوباره یکی، یه چیز دیگه بگه ... اما سکوت عمیقی فضا رو پر کرد🤢 ... یهو یاد حرف حضرت علی افتادم که روی دیوار مدرسه نوشته بودن ...😍 - آقا ما اونقدر از شما ... چیزهای باارزش یاد گرفتیم که بنده شما بشیم ... حقی از ما وسط نیست ... نمره علوم رو ثلث آخر هم میشه جبران کرد ...💪😇 اما ... دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم ... و سرم رو انداختم پایین... دوباره دفتر ساکت شد🙃 ... - برو ... در رو هم پشت سرت ببند ...🙁🚪 کارنامه ها رو که دادن ... علوم 20 شده بودم ...😳 اولین بار بود که از دیدن نمره 20 اصلا خوشحال نشدم ...😑 کارنامه ام رو برداشتم و رفتم مسجد ... نماز که تموم شد ... رفتم جلو ... نشستم کنار امام جماعت ...🤓 - حاج آقا یه سوال داشتم ... از حالت جدی من خنده اش گرفت ... - بگو پسرم ...👦 - حاج آقا ... من سر امتحان علوم تقلب کردم ... بعد یاد حرف شما افتادم که از قول امام گفتید ... این کار حق الناس و حرامه و بعدا لقمه رو حرام می کنه ... منم رفتم گفتم ... اما معلم مون بازم بهم 20 داده ...👀 الان من هنوز گناه کارم یا نه؟... پولم حروم میشه یا نه؟ ...😤خنده اش محو شد ...😶 مات و متحیر مونده بود چه جوابی به یه بچه بده ... همیشه می گفت ... - به جای ترسوندن بچه ها از جهنم و عذاب ... از لطف و رحمت و محبت خدا در گوششون بگید ... برای بعضی چیزها باید بزرگ تر بشن و ...☺️ حالا یه بچه اومده و چنین سوالی می پرسه ...😎 همین طور دونه های تسبیحش رو توی دستش بالا و پایین می کرد ...📿 - سوال سختیه ... اینکه شما با این کار ... چشمت مال یکی دیگه رو دزدیده ... و حق الناس گردنت بوده ... توش شکی نیست ... اما علم من در این حد نیست که بدونم ... آینده شما چی میشه ... آیا توی آینده تو تاثیر می گذاره و لقمه ات رو حرام می کنه ... یا نه ... 😕 اما فکر کنم وظیفه از شما ساقط شده ... چون شما گفتی که این کار رو کردی ... و در صدد جبران براومدی ... 🤗 ناخودآگاه ... در حالی که سرم رو تکان می دادم ... انداختمش پایین ... - ممنون حاج آقا ... ولی نامه عمل رو ... با فکر کنم و حدس میزنم و ... اما و اگر و شاید ... نمی نویسن ..😊🤔 و بلند شدم و رفتم .. تا شنبه دل توی دلم نبود ... سر نماز از خدا خجالت می کشیدم ... چنان حس عذابی بهم دست داده بود ... که حس می کردم اگر الان عذاب نازل بشه ... سبک تر از حال و روز منه ...شنبه زودتر از همیشه از خونه اومدم بیرون ... کارنامه به دست و امضا شده ... رفتم جلوی دفتر ... 😢 در زدم و رفتم تو ...😓 نویسنده : 🌸شہید سید طاها ایمانے🍀 ڪپے بہ شـرط دعـا براے ظہور مولا☔️🌈 .. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 👒رمان نسل سوخته👒 #قسمت_شانزدهم 📝نامه های بی شاید - با خودت فکر نکردی ... اگر ف
🎬رمان نسل سوخته🎬 چشم ها را باید بست😓 تا چشمم به آقای غیور افتاد👀... بی مقدمه گفتم ... - آقا اجازه ... چرا به ما 20 دادید؟😐 ... ما که گفتیم تقلب کردیم ... آقا به خدا حق الناسه ... ما غلط کردیم ... تو رو خدا درستش کنید ..😩 خنده اش گرفت ...🤓 - علیک سلام ... صبح شنبه شما هم بخیر ..☺️ سرم رو انداختم پایین ...😶 - ببخشید آقا ... سلام ... صبح تون بخیر ...😓 از جاش بلند شد ... رفت سمت کمد دفاتر ...📚 - روز اول گفتم ... هر کی فعالیت کلاسیش رو کامل انجام بده و مستمرش رو 20 بشه ... دو نمره به نمره اون ثلثش اضافه می کنم ..😯 حس آرامش عمیقی وجودم رو پر کرد 😇... التهاب این 2 روز تموم شده بود ... با خوشحالی گفتم ... - آقا یعنی 20 ... نمره خودمون بود؟😎 ...دفتر نمرات رو باز کرد ... داد دستم ... - میری سر کلاس، این رو هم با خودت ببر ... توی راه هم می تونی نمره مستمرت رو ببینی ... 😍 دلم می خواست ببینمش اما دفتر رو بستم ... - نمره بقیه هم توشه چشممون می افته ... ممنون آقا که بهمون 20 دادید ...🙏 از خوشحالی ... پله ها رو 2 تا یکی ... تا کلاس دویدم ... پشت در کلاس که رسیدم ... 🚪 یهو حواسم جمع شد ...🙂 - خوب اگه الان من با این برم تو ... بچه ها مثل مور و ملخ می ریزنن سرش ... ببینن توش چیه؟ ... اون وقت نمره همدیگه رو هم می بینن ...☺️ دفتر رو کردم زیر کاپشنم ... و همون جا پشت در ایستادم تا معلم مون اومد ...🎓 نویسنده : شہید سید طاها ایمانے🌹 🍭ڪپے بہ شـرط دعـا براے ظہور مولا🍭 .... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 🎬رمان نسل سوخته🎬 #قسمت_هفدهم چشم ها را باید بست😓 تا چشمم به آقای غیور افتاد👀... ب
💙رمان نسل سوخته💙 عزت از آن خداست ..🔮 دفتر رو در آوردم و دادم دستش ... - آقا امانت تون ... صحیح و سالم ...🙃 خنده اش گرفت ..☺️ زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن ...مهران فضلی ... پایه چهارم الف ... سریع بیاد دفتر 😱 با عجله ... پله ها رو دو تا یکی ... دو طبقه رو دویدم پایین ... رفتم دفتر ... مدیر باهام کار داشت ... - ببین فضلی ... از هر پایه، 3 کلاس ... پونصد و خورده ای دانش آموز اینجاست😐 ... یه ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است ... و کادر هم سرشون خیلی شلوغه ... تمام کپی های مدرسه و پرینت ها اونجاست ... از هر کپی ساده ای تا سوالات امتحانی همه پایه ها ... از امروز تو مسئول اتاق کپی هستی ...😳 کلید رو گذاشت روی میز ...🔑 - هر روز قبل رفتن بیا تحویل خودم یا یکی از ناظم ها بده ... مواظب باش برگه هم اسراف نشه ... بیت الماله ...😇 از دفتر اومدم بیرون ... مات و مبهوت به کلید نگاه می کردم... باورم نمی شد تا این حد بهم اعتماد کرده باشن ...🤗 همین طور که به کلید نگاه می کردم یاد اون روز افتادم ... اون روز که به خاطر خدا ...❤️ برای تاوان و جبران اشتباهم برگشتم دفتر .. و خدا نگذاشت ... راحت اشتباهم رو جبران کنم ...💪 در کنار تاوان گناهم ... یه امتحان خیلی سخت هم ازم گرفت ... و اون چند روز ... بار هر دوش رو به دوش کشیدم ...😓 اشک توی چشم هام جمع شده بود ... 😣 ان الله ... یعز من تشاء ... و یذل من تشاء ...خدا به هر که بخواهد ... عزت عطا می کند ...🤓💜 نویسنده : 👑شہید سید طاها ایمانے👑 ڪپے بہ شـرط دعا براے ظہور مولا❤️ .... ✿[ @ShahidToorajii ]✿      ═══✼🖤✼═══
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 💙رمان نسل سوخته💙 #قسمت_هجدهم عزت از آن خداست ..🔮 دفتر رو در آوردم و دادم دستش ..
🍄رمان نسل سوخته🍄 چراهای بی جواب⁉️❌ من سعی می کردم با همه تیپ ... و اخلاقی دوست بشم...💞 بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود 😣... اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم ...📝 تمرین برای برقراری ارتباط 👬... تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و برخوردهای متفاوت💪 ... تمرین برای صبر ...☘ تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم وسعتش برام بیشتر می شد .. شناخت شخصیت ها 👥... منشا رفتارها👀 ... برام جالب بود ... اگر چه اولش با این فکر شروع شد ... - چرا بعضی ها دست به گناه میزنن؟ ... چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان ها ... حتی در شرایط مشابه میشه؟ ... 🤔 و بیشترین سوال ها رو هم ... تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم ... برام درست کرده👨 بود ... خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه و ...🙃 من خیلی راحت با احسان دوست شده بودم ... برای یه عده سخت بود که اون به وسایل شون دست بزنه ...مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های کوچیکی درست می کرد 🌭... ما خوراکی هامون رو با هم تقسیم می کردیم🍽 ... و بعضی ها من رو سرزنش می کردن ... حرف هاشون از سر دوستی بود ... اما همین تفاوت های رفتاری ... بیشتر من رو به فکر می برد ...😶 و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم ... تنها بود💔 ... و می خواستم ... این بت فکری رو بین بچه ها بشکنم ... ⚒ اما دیدن همین رفتارها و تفکرها ... کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد ... تا چه اندازه میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟ ...💈 بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن ... امروز ازش فاصله می گرفتن🕳 ... و پدری که تا چند وقت پیش ... علی رغم همه بدرفتاری هاش ... در حقم پدری می کرد ... کم کم داشت من رو طرد می کرد ... 😞 حس تنهایی و غمی که از فشار زندگی ... و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود ... با این افکار 😤... از حس دلسوزی برای خودم ... حالت منطقی تری پیدا می کرد ... اما به عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد ...😓 رمضان از راه رسید ... و من با دنیایی از سوال ها ... که جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی ... چیز دیگه ای از دیگران نصیب شون نمی شد ... به مهمانی خدا وارد شدم ...💚 نویسنده : 💎شہید سید طاها ایمانے💎 🌱ڪپے بہ شـرط دعا براے ظهور مولا🌱 .... ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 🍄رمان نسل سوخته🍄 #قسمت_نوزدهم چراهای بی جواب⁉️❌ من سعی می کردم با همه تیپ ... و ا
🔮رمان نسل سوخته🔮 💗تو شاهد باش💗 یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم ... و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم ... 😇 حتی چند بار ... قبل از اینکه مادرم بلند بشه ... من چای رو دم کرده بودم ...☕️ پدرم ، 4 روز اول رمضان رو سفر بود ... اون روز سحر ... نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون😴 ... تا چشمش بهم افتاد ... دوباره اخم هاش رفت توی هم 😠... حتی جواب سلامم رو هم نداد ... سریع براش چای ریختم🥃 ... دستم رو آوردم جلو که ... با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد ... - به والدین خود احسان می کنید؟ ...🙄 جا خوردم ... دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد ... - لازم نکرده ... من به لطف تو نیازی ندارم ... تو به ما شر نرسان ... خیرت پیشکش...😫 بدجور دلم شکست💔 ... دلم می خواست با همه وجود گریه کنم ...😭 - من چه شری به کسی رسونده بودم؟ ... غیر از این بود که حتی بدی رو ... با خوبی جواب می دادم؟ ... غیر از این بود که ...😪 چشم هام پر از اشک شده بود ...😭 یه نگاه بهم انداخت ... نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود...😎 - اصلا لازم نکرده روزه بگیری😟 ... هنوز 5 سال دیگه مونده ... پاشو برو بخواب ... - اما ...صدام بغض داشت و می لرزید ...😥 - به تو واجب نشده ... من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری ..😑 نفسم توی سینه ام حبس شده بود ... و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد ... همون جا خشکم زده بود😳 ... مادرم هنوز به سفره نرسیده ... از جا بلند شدم ... - شبتون بخیر ...😭 و بدون مکث رفتم توی اتاق ... پام به اتاق نرسیده ... اشکم سرازیر شد🤧 ... تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم... در رو بستم و همون جا پشت در نشستم ... سعید و الهام خواب بودن ... جلوی دهنم رو گرفتم ... صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه ...😓 - خدایا ... تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم ... من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟ ... من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت ... تو شاهد باش ... چون حرف تو بود گوش کردم ... اما خیلی دلم سوخته ... خیلی... 💔 گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم ... 😤 صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد 📻... پدرم اهل نماز نبود ... گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه... برم وضو بگیرم ... می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم ... اجازه اون رو هم ازم صلب کنه ...🤦‍♂ که هنوز بچه ای و 15 سالت نشده ... تا صدای در اتاق شون اومد ... آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم ... از توی آشپزخونه صدا می اومد ...🤐 دویدم سمت دستشویی که یهو ... اونی که توی آشپزخونه بود ... پدرم بود ...🤕 نویسنده : 💝شہید سید طاها ایمانے💝 ✅ڪپے به شـرط دعا براے ظہور مولا✅ .. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌛رمان نسل سوخته🌜 و یکم 🦋فقط به خاطر تو🦋 اومد بیرون ... جدی زل زد توی چشمام ...😱 - تو که هنوز بیداری ... هول شدم ... - شب بخیر ...😓 و دویدم توی اتاق ...🏃 قلبم تند تند می زد ... - عجب شانسی داری تو 🤦‍♂.. بابا که نماز نمی خونه ... چرا هنوز بیداره؟ ...🙇 این بار بیشتر صبر کردم ... نیم ساعت از اذان گذشته بود که خونه ساکت شد ... چراغ آشپزخونه هم خاموش شده بود💡... رفتم دستشویی و وضو گرفتم ...🔮 جانمازم رو پهن کردم ... ایستادم 📿... هنوز دست هام رو بالا نیاورده بودم ... که سکوت و آرامش خونه ... من رو گرفت ... 😞 دلم دوباره بدجور شکست💔 ... وجودم که از التهاب افتاده بود... تازه جای زخم های پدرم رو بهتر حس می کردم ...😔 رفتم سجده ...خدایا ... توی این چند ماه ... این اولین باره که اینقدر دیر واسه نماز اومدم ... بغضم شکست ...😭 - من رو می بخشی؟ 🙏... تازه امروز، روزه هم نیستم ... روزه گرفتنم به خاطر تو بود ... اما چون خودت گفته بودی ... به حرمت حرف خودت💗 ... حرف پدرم رو گوش کردم ... حالا مجبورم تا 15 سالگی صبر کنم ...😑 از جا بلند شدم ... با همون چشم های خیس😪 ... دستم رو آوردم بالا ... الله اکبر ... بسم الله الرحمن الرحیم ...🌈 هر شب ... قبل از خواب ... یه لیوان آب برمی داشتم 🍶و یواشکی می بردم توی اتاق ... بیدار می شدم و توی اتاق وضو می گرفتم ... دور از چشم پدرم ... توی تاریکی اتاق ... 😣 می ترسیدم اگر بفهمه ... حق نماز خوندن رو هم ازم بگیره...😢 نویسنده : 🌱شہید سید طاها ایمانے🌱 🌸ڪپے بہ شـرط دعا براے ظہور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🎈رمان نسل سوخته🎈 💪زمانی برای مرد شدن...🎩 از روزه گرفتن منع شده بودم ... اما به معنای عقب نشینی نبود😇 ... صبح از جا بلند می شدم ... بدون خوردن صبحانه ... فقط یه لیوان آب🍶 ... همین قدر که دیگه روزه نباشم... و تا افطار لب به چیزی نمی زدم❌ ... خوراکی هایی رو هم که مادرم می داد بین بچه ها تقسیم می کردم ... یک ماه ... غذام فقط یک وعده غذایی بود💟 ..برای من ... اینم تمرین بود ... تمرین نه گفتن ✋... تمرین محکم شدن 😐... تمرین کنترل خودم ...💪 بعد از زنگ ورزش ... تشنگی به شدت بهم فشار آورد 😫... همون جا ولو شدم روی زمین سرد ... معلم ورزش⛹ مون اومد بالای سرم ... - خوب پاشو برو آب بخور ...😲 دوباره نگام کرد ... حس تکان دادن لب هام رو نداشتم ...😤 - چرا روزه گرفتی؟ ... اگر روزه گرفتن برای سن تو بود ... خدا از 10 سالگی واجبش می کرد ...🙃 یه حسی بهم می گفت ... الانه که به خاطر ضعف و وضع من ... به حریم و حرمت روزه گرفتن و رمضان ... خدشه وارد بشه🤦‍♂ ... نمی خواستم سستی و مشکل من ... در نفی رمضان قدم برداره 🙁... سریع از روی زمین بلند شدم ... - آقا اجازه ... ما قوی تریم یا دخترها؟ ...😉 خنده اش گرفت ...☺️ - آقا ... پس چرا خدا به اونها میگه 9 سالگی روزه بگیرید ... اما ما باید 15 سالگی روزه بگیریم؟ ... ما که قوی تریم ...😊💪 خنده اش کور شد 😶... من استاد پرسیدن سوال هایی بودم که همیشه بی جواب می موند ... این بار خودم لبخند زدم ...🤗 - ما مرد شدیم آقا ...😎 -همچین میگه مرد شدیم آقا ... که انگار رستم دستانه ... بزار پشت لبت سبز بشه بعد بگو مرد شدم ...😅 - نه آقا ... ما مرد شدیم ... روحانی مسجدمون میگه ... اگر مردی به هیکل و یال کوپال و ... مو و سیبیل بود ... شمر هیچی از مردانگی کم نداشت ... ما مرد بی ریش و سیبیلم آقا ...👹😅 فقط بهم نگاه کرد ... همون حس بهم می گفت ... دیگه ادامه نده ...🤓 - آقا با اجازه تون ... تا زنگ نخورده بریم لباس مون رو عوض کنیم ...🤤 نویسنده : 🍭شہید سید طاها ایمانے🍭 🌙ڪپے بہ شـرط دعا براے ظہور مولا⭐️ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸رمان نسل سوخته🌸 رفیق من می شوی؟🍄🍀 هر روز که می گذشت ... فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خودم بیشتر می شد 😑... همه مون بزرگ تر می شدیم ... حرف های اونها کم کم شکل و بوی دیگه ای به خودش می گرفت ... و حس و حال من طور دیگه ای می شد🙂 ... یه حسی می گفت ... تو این رفتارها و حرف ها وارد نشو...😶 می نشستم به نگاه کردن رفتارها ... و باز هم با همون عقل بچگی ... دنبال علت می گشتم و تحلیل می کردم 🤗... فکر من دیگه هم سن خودم نبود ... و این چیزی بود که اولین بار... توی حرف بقیه متوجهش شدم ...👥 مهران ... 10 ،15 سال از هم سن و سال های خودش جلوتره ... عقلش ... رفتارش ... و ...🗣 رفته بودم کلید اتاق زیراکس رو بدم ... که اینها رو بین حرف معلم ها شنیدم👀 ... نمی دونستم خوبه یا بد ... اما شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد ... 😕 بزرگ ترها به من به چشم یه بچه 11 ساله نگاه می کردن ... و همیشه فقط شنونده حرف هاشون بودم ... و بچه های هم سن و سال خودمم هم ..🙁 توی یه گروه ... سنم فاصله بود ... توی گروه دیگه ...☹️ حتی نسبت به خواهر و برادرم ... حس بزرگ تری رو داشتم که باید ازشون مراقبت می کردم ... علی الخصوص در برابر تنش ها و مشکالت توی خونه ... 😣 حس یه سپر🙅‍♂ ... که باید سد راه مشکلات اونها می شد ... دلم نمی خواست درد و سختی ای رو که من توی خونه تحمل می کردم ... اونها هم تجربه کنن ...💔🤦‍♂ حس تنهایی ... بدون همدم بودن ... زیر بار اون همه فشار ... در وجودم شکل گرفته بود ... و روز به روز بیشتر می شد ... 🙄 برنامه اولین شب قدر رو از تلوزیون دیدم ... حس قشنگی داشت ... شب قدر بعدی ... منم با مادرم رفتم ...🚶 تنها ... سمت آقایون ... یه گوشه پیدا کردم و نشستم ... همه اش به کنار💗 ... دعاها و حرف های قشنگ اون شب، یه طرف❤️ ... جوشن کبیر، یه طرف 💖... اولین جوشن خوانی زندگی من بود ... یا رفیق من ال رفیق له ... یا انیس من ال انیس له ... یا عماد من ال عماد له ... بغضم ترکید ...😭 - خدایا ... من خیلی تنها و بی پناهم ... رفیق من میشی؟...🙃 نویسنده : 💎شہید سید طاها ایمانے💎 💙ڪپے بہ شـرط دعا براے ظہور مولا💙 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🥀رمان نسل سوخته🥀 انتظار💝 توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد ... - خسته شدی؟ ...☺️ سرم رو آوردم بالا ... - نه ... چطور؟ ...🙃 - آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه ...😑 - مامان ... آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ 😍... خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه ... اما ما نه ...😶 چند لحظه ایستاد ... - چه سوال های سختی می پرسی مادر ...😅 نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند ... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ...😆 بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه🤷‍♀ ...این رو گفت و دوباره راه افتاد ... اما من جواب سوالم رو گرفته بودم ... از مادر متولد نشده "و لم یولد " خدا بود❤️ ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...😇 - خدایا ... می خوام باهات رفیق بشم ... می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم ... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ...😍😊 ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم... برگشت سمتم ... - چی شد ایستادی؟ ...😉 و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش ...🏃 هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم ... و برای اولین بار ... توی اون سن ... کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ...🙁 هر روز می گذشت ... و من هر روز ... منتظر جواب خدا بودم ...🤦‍♂ نویسنده : 🌛شہید سید طاها ایمانے🌜 🌷ڪپے بہ شـرط دعا براے ظہور مولا🌷 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🥀رمان نسل سوخته🥀 حبیب الله☺️ گاهی عمق شک ... به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد 😔... تنها ... در مسیری که هیچ پاسخگویی نبود😞 ... به حدی که گاهی حس می کردم ... الان ایمانم رو به همه چیز از دست میدم😢 ... اون روزها معنای حمله شیاطین رو درک نمی کردم 😕... حمله ای که داشتم زیر ضرباتش خورد می شدم 😞...آخرین روز رمضان هم تمام شد🙏 ... و صبر اندک من به آخر رسیده بود😓 ... شب، همون طور توی جام دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی برد ... از این پهلو به اون پهلو شدن هم فایده ای نداشت ... گاهی صدای اذان مسجد تا خونه ما می اومد 🕌... و امشب، از اون شب ها بود🌛 ... اذان صبح رو می دادن و من همچنان دراز کشیده بودم ... 10 دقیقه بعد ⏰... 20 دقیقه بعد ... و من همچنان غرق فکر ... شک ... و چراهای مختلف ... که یهو به خودم اومدم ... - مگه تو کی هستی که منتظر جواب خدایی؟😡 ... مگه چقدر بندگی خدا رو کردی که طلبکار شدی؟ 😔... پیغمبر خدا ... دائم العبادت بود ... با اون شان و مرتبه بزرگ ... بعد از اون همه سختی و تالش و امتحان ... حبیب الله شد ... با عصبانیت از دست خودم از جا بلند شدم ...👍 رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... نمازم که تموم شد آفتاب طلوع کرده بود ...🌞 خیلی از خودم خجالت می کشیدم ... من با این کوچیکی ... نیاز ... حقارت ... در برابر عظمت و بزرگی خدا قد علم کرده بودم ...😞 رفتم سجده ... با کلمات خود قرآن ... - خدایا ... این بنده یاغی و طغیان گرت رو ببخش ... این بنده ناسپاست رو ... 😔 پدرم بر عکس همیشه که روزهای تعطیل ... حاضر نبود از جاش تکان بخوره ... عید فطر حاضر شد ما رو ببره سر مزار پدربزرگ ...⚰ توی راه هم یه جعبه شیرینی گرفتیم ... شیرینی به دست ... بین مزار شهدا می چرخیدم ... و شیرینی تعارف می کردم که ... چشمم گره خورد به عکسش 😳... نگاهش خیلی زنده بود ... کنار عکس نوشته بودن ...من طلبنی وجدنی ... و من وجدنی عرفنی ... و من عرفنی ...🙏 هر کس که مرا طلب کند می یابد ... هر کس که مرا یافت می شناسد ... هر کس که مرا شناخت ... دوستم می دارد😍.. هر کس که دوستم داشت عاشقم می شود ... هر کس که عاشقم شود عاشقش می شوم ... و هر کس که عاشقش شوم ... او را می کشم ... و هر کس که او را بکشم ... خون بهایش بر من واجب است ... و من ... خود ... خون بهای او هستم ...😭 نویسنده : شہید سید طاها ایمانے ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🥀رمان نسل سوخته🥀 نماز شکر🙏 ایستاده بودم ... و محو اون حدیث قدسی ...😍 چند بار خوندمش ... تا حفظ شدم ... عربی و فارسیش رو ...😊 دونه های درشت اشک😪 ... از چشمم سرازیر شده بود ... - چقدر بی صبر و ناسپاس بودی مهران 😓... خدا جوابت رو داد... این جواب خدا بود ...🙏 جعبه رو گذاشتم زمین ... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم😭 ... حالم که بهتر شد از جا بلند شدم ... و سنگ مزار شهید رو بوسیدم ... - ممنونم که واسطه جواب خدا شدی🙏 ...اشک هام رو پاک کردم 😪... می خواستم مثل شهدا بشم ... می خواستم رفیق خدا بشم ... و خدا توی یه لحظه پاسخم رو داد 🤗... همون جا ... روی خاک ... کنار مزار شهید ... 😊 دو رکعت نماز شکر خوندم ... وقتی برگشتم ... پدرم با عصبانیت😡 زد توی سرم ... - کدوم گوری بودی الاغ؟ ...😔 اولین بار بود که اصال ناراحت نشدم ... دلم می خواست بهش بگم ... وسط بهشت ... اما فقط لبخند زدم ...☺️ - ببخشید نگران شدید ...😔 این بار زد توی گوشم ... - گمشو بشین توی ماشین ...😔 عوض گریه و عذرخواهی می خنده ...😡 مادرم با ناراحتی رو کرد بهش ...😞 - حمید روز عیده😔 ... روز عیدمون رو خراب نکن ... حداقل جلوی مردم نزنش ...😞 و پدرم عین همیشه ... شروع کرد به غرغر کردن ...😕 کلید رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم ...🚗 گوشم 👂سرخ شده بود و می سوخت ... اما دلم شاد بود😍 ... از توی شیشه به پدرم نگاه می کردم ... و آروم زیر لب گفتم ... - تو امتحان خدایی ☺️... و من خریدار محبت خدا ... هزار بارم بزنی ... باز به صورتت لبخند میزنم ...😁 نویسنده : شہید سید طاها ایمانے ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🍄رمان نسل سوخته🍄 والسابقون🌝💪 قرآن رو برداشتم💚 ... این بار نه مثل دفعات قبل ... با یه هدف و منظور دیگه ... چندین بار ترجمه فارسیش رو خوندم ...📖 دور آخر نشستم ... و تمام خصلت های مثبت و منفی توش رو جدا کردم و نوشتم ... 📝 خصلت مومنین ... خصلت و رفتارهای کفار و منافقین ...💓 قرآن که تموم شد نشستم سر احادیث ... با چهل حدیث های کوچیک شروع کردم ...😊 تا اینکه اون روز ... توی صف نماز جماعت مدرسه ... امام جماعت مون چند تا کلمه حرف زد...🗣 - سیره اهل بیت یکی از بهترین چیزهاست ... برای اینکه با اخلاق و منش اسلامی آشنا بشیم ... برید داستان های کوتاه زندگی اهل بیت رو بخونید ... اونها الگوی ما برای رسیدن به خدا هستن ..😍 تا این جمله رو گفت ... به پهنای صورتم لبخند زدم☺️ ... بعد از نماز ... بلافاصله اومدم سر کلاس و نوشتمش🤓 ... همون روز که برگشتم ... تمام اسباب بازی هام روز از توی کمد جمع کردم ... ماشین ها ... کارت عکس فوتبالیست ها ... قطعات و مهره های کاوش الکترونیک ... که تقریبا همه اش رو مادربزرگم برام خریده بود ..🤡 هر کی هم ... هر چی گفت ... محکم ایستادم و گفتم ...من دیگه بزرگ شدم ... دیگه بچه دبستانی نیستم که بخوام بازی کنم ...🤗 پول تو جیبیم رو جمع می کردم ... به همه هم گفتم دیگه برای تولدم کادو نخرید ... 🎁 حتی لباس عید ... هر چقدر کم یا زیاد ... لطفا پولش رو بهم بدید💶 ... یا بگم برام چه کتابی رو بخرید ... 📚 خوراکی خریدن از بوفه مدرسه هم تعطیل شد ...🌭 کمد و قفسه هام پر شده بود از کتاب ... کتاب هایی که هر بار، فروشنده ها از اینکه خریدارشون یکی توی سن من باشه... حسابی تعجب می کردن ...😳 و پدرم همچنان سرم غر می زد😤 ... و از فرصتی برای تحقیر من استفاده می کرد ...🤦‍♂ با خودم مسابقه گذاشته بودم ... امام صادق (ع)فرموده بودند ... مسلمانی که 2 روزش عین هم باشه مسلمان نیست... 🙇 چهل حدیث امام خمینی رو هم که خوندم ... تصمیمم رو گرفتم ... چله برمی داشتم ... چله های اخلاقی ... و هر شب خودم رو محاسبه می کردم ...🙃💜 اوایل ... اشتباهاتم رو نمی دیدم یا کمتر متوجه شون می شدم ... اما به مرور ... همه چیز فرق کرد ... اونقدر دقیق که متوجه ریزترین چیزها می شدم ... حتی جایی رو که با اکراه به صورت پدرم نگاه می کردم ... 😌 حالا چیزهایی رو می دیدم ... که قبلا متوجه شون هم نمی شدم ...😎 نویسنده : 🌺شہید سید طاها ایمانے🌺 ✅ڪپے بہ شـرط دعا براے ظہور مولا✅ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯