eitaa logo
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
9.2هزار ویدیو
222 فایل
#یازهــرا «س»💚 شهـــــ⚘ــــــیدزهرایی محمدرضا تورجی زاده🌷 📖ولادت:۱۳۴۳/۴/۲۳ 📕شهادت:۱۳۶۶/۲/۵ 🕯مزار:گلستان شهدای اصفهان 🆔️خادم شهید⚘ @s_hadi40 ♻️خادم تبادل🗨 ↙ @AA_FB_1357 #ثواب_کانال_تقدیم_حضرت_زهرا_س♡✅
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰نفوذی ها و تروریست‌های خیابانی و داعشی‌های اغتشاشگر داخلی را شناسایی کنید و با شماره‌های 📲114 سازمان اطلاعات سپاه 📲113 وزارت اطلاعات 📲116 فراجا تماس بگیرید و گزارش دهید 🌏 این پیام(( به صورت پیامک برای مخاطبینتون)) ، باشما، با تشکر فراوان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 حتما ببینید 👌🏻 🔹 امید به جهل شما بسته اند... •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☺️ 🚫هردختری‌این‌کلیپ‌روبایدببینه این کلیپ رو دیدم و به شدت دلم گرفت ، لطفاً یکم رعایت کنید🥲🚶🏽‍♀️ •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ تشکر ویژه از شبکه ی سه بابت این تبلیغ مهم ⛔️ حکم برای آدمی که ناخن میذاره و آرایشگری که این کار رو انجام میده.... •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
یکی از شهدا در حرم شاه چراغ علیه السلام دکتر سیدفرید الدین معصومی از نخبگان کشور فارغ التحصیل از نیوزلند و خدمتگزار کشور در زمینه برق هستند. در سالهای تحصیل یکی از هم دانشگاهی های ایشان به شوخی در نیوزلند به ایشان گفته بود شما که اینقدر به نماز مقیدی و در تمام نماز های جماعت نیوزلند شرکت می‌کنی، آخر در نماز شهید می شوی.... دیروز بعد از اینکه از ماموریت بر می‌گشتند برای زیارت و نماز به حرم می روند که خداوند شهادت را در حرم در نماز نصیبشان کرد شادی روحشان صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂» . بغـــــل‌رایـــــگان😔💔 C᭄ •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
این بغل چند؟؟😢 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
🌷 برای گریه های بی وقفه.... •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش هفتم: با همان هدیه ها جادویم کرد: تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود. پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت های دیگر که از لبنان و سوریه خریده بود. مطمئن شده بود که جوابم مثبت است. تیر خلاص را زد. صدایش را پایین‌تر آورد و گفت: «دو تا نامه نوشتم براتون: یکی توی حرم امام رضا «علیه السلام» یکی هم کنار شهدای گمنام بهشت زهرا !» برگه ها را گذاشت جلوی رویم، کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها، درشت نوشته بود. از همان جا خواندم ؛ زبانم قفل شد: «تو مرجانی، تو در جانی، تو مروارید غلتانی اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی» انگار در این عالم نبود، سرخوش! مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند: «هیچ کاری توی خونه بلد نیست، اصلا دور گاز پیداش نمی شه. یه پوست تخمه جا به جا نمی کنه! خیلی ناز نازیه!» خندید و گفت: « من فکر کردم چه مسئله ی مهمی می‌خواین بگین، اینا که مهم نیست!» حرفی نمانده بود. سه چهار ساعتی صحبت هایمان طول کشید. گیر داد که اول شما از اتاق برید بیرون. پایم خواب رفته بود و نمی‌توانستم از جایم تکان بخورم. از بس به نقطه ای خیره مانده بودم، گردنم گرفته بود و صاف نمی شد التماس می کردم: «شما بفرمایین، من بعد از شما میام!» ول کن نبود، مرغش یک پا داشت. حرصم در آمده بود که چرا این قدر یک دندگی می‌کند. خجالت می کشیدم بگویم چرا بلند نمی‌شوم. دیدم بیرون برو نیست، دل به دریا زدم و گفتم: «پام خواب رفته!» از سر لُغُزپرانی گفت: «فکر می کردم عیبی دارین و قراره سر من کلاه بره!» دلش روشن بود که این ازدواج سر می‌گیرد. نزدیک در به من گفت: «رفتم کربلا زیر قبه به امام حسین گفتم: برام پدری کنید، فکر کنید منم علی اکبرتون! هر کاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید، برای من بکنید!» دل مرا برد، به همین سادگی. پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کردم. نه پولی، نه کاری، نه مدرکی، هیچ. تازه باید بعد از ازدواج می‌رفتم تهران. پدرم با این موضوع کنار نمی آمد. برای من هم دوری از خانواده ام خیلی سخت بود. زیاد می پرسید: «تو همه ی اینا رو می دونی و قبول می‌کنی؟!» کار تحقیق پدرم کلید خورد. بهش زنگ زد: «سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم!» شماره و نشانی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود. وقتی پدرم با آن ها صحبت کرد، کمی آرام و قرار گرفت. نه که خوشش نیامده باشد، برای آینده ی زندگیمان نگران بود. برای دختر نازک نارنجی اش. حتی دفعه ی اول که او را دید گفت: « این چه قدر مظلومه!» باز یاد حرف بچه ها افتادم، حرفشان توی گوشم زنگ می زد: شبیه شهدا، مظلوم. یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم. محمد حسینی که امروز می دیدم، اصلا شبیه آن برداشت هایم نبود. برای من هم همان شده بود که همه می گفتند. پدرم کمی که خاطر جمع شد، به محمد حسین زنگ زد که: «می‌خواهم ببینمت!» قرار و مدار گذاشتند که برویم دنبالش. هنوز در خانه ی دانشجویی اش زندگی می کرد. من هم با پدر و مادرم رفتم. خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی در صورتش نمی دیدم. پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان، اسلامیه، سیر تا پیاز زندگی اش را گفت: از کودکی اش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش. بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمدحسین و گفت: «همه زندگیم همینه، گذاشتم جلوت. کسی که می خواد دوماد خونه ی من بشه، فرزند خونه ی منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه!» او هم کف دستش را نشان داد و گفت: «منم با شما رو راستم!» تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد، حتی وضعیت مالی اش را شفاف بیان کرد. دوباره قضیه ی موتور تریل را که تمام دارایی اش بود گفت. خیلی هم زود با پدر مادرم پسر خاله شد! موقع برگشت به پیشنهاد پدرم‌ رفتیم امامزاده جعفر «علیه السلام» یادم هست بعضی از حرف‌ها را که می‌زد، پدرم بر می گشت عقب ماشین را نگاه می‌کرد. از او می پرسید: «این حرفا رو به مرجان هم گفتی؟» گفت: «بله» در جلسه ی خواستگاری همه را به من گفته بود. ⏪ ادامه دارد.. ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش هشتم: مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد. من که از ته دل راضی بودم. پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم. مادرم گفت: «به نظرم بهتره چند جلسه ی دیگه با هم صحبت کنن!» کور از خدا چه می‌خواهد، دو چشم بینا! قارقار صدای موتورش در کوچه مان پیچید. سر همان ساعتی که گفته بود رسید، چهار بعد از ظهر یکی از روزهای اردیبهشت. نمی‌توانم آن دست گل را چه طور با موتور این قدر سالم رسانده بود. مادرم به دایی ام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند. تا وارد اتاق شد پرسید: «دایی تون نظامیه!» گفتم: «از کجا می دونین؟» خندید که «از کفشش حدس زدم!» برایم جالب بود که حواسش به کفش‌های دم در هم بود. چندین مرتبه ذکر خیر پدر را کشید وسط برای این که صادقانه سیر تا پیاز زندگیش را برای او گفته بود. یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه. پرسید: «نظرتون چیه؟» گفتم: «همون که حضرت آقا می گن» بال در آورد قهقهه زد: «یعنی چهارده تا سکه!» از زیر چادر سرم را تکان دادم که یعنی بله! می خواست دلیلم را بداند. گفتم: «مهریه خوشبختی نمی آره!» حدیث هم برایش خواندم: «بهترین زنان امت من زنی است که مهریه ی او از دیگران کمتر باشد!» این دفعه من منبر رفته بودم. دلش نمی آمد صحبتمان تمام شود حس کردم زور می زند سر بحث جدیدی باز کند. سه تا نامه جدید نوشته بود برایم گرفت جلویم و گفت: «راستی سرم بره هیئتم ترک نمی شه!» ته دلم ذوق کردم نمی دانم او هم از چهره ام فهمید یا نه، چون دنبال این طور آدمی می گشتم. حس می‌کردم حرف دیگری هم دارد. انگار مزه مزه می کرد. گفت: «دنبال پایه می‌گشتم باید پایه م باشید نه ترمز! زن اگه حسینی باشه ، شوهرش زهیر می شه!» بعد هم نقل قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد: «هر کس را که دوست داری باید برایش آرزوی شهادت کنی!» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂» . اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ C᭄ •۰•۰•۰•۰•🍁✨۰•۰•۰•۰•۰•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا زندونه،گوشه گیرم کرد.. ♡اللـ℘ـم‌؏ـجل‌‌لولیڪ‌الفـࢪج♡ •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
شب جمعه_ شهدای ترور حرم شاهچراغ ع.m4a
5.04M
🔰| گزارش صوتی | ✅ مناجات ابتدایی دعای کمیل پنجم آبانماه به نیت شهدای ترور حرم شاهچراغ علیه السلام 💫 🎙 🎵کبوتران حرم در کنار شاهچراغ... ⏱زمان : 10 دقیقه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ⇜✾ دعاےفرجـــــ✾⇝ «بسم الله الرحمن الرحیم» «الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.️» ❁﴿دعاے سلامتے امامـ زمانـ (عج)﴾❁*بسم الله الرحمن الرحیم* «"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"»‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✨‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📚زیارتنامه📜♥️ به نیابت از 🌹برای امر فرج و حاجت روایی همه بزرگواران✅... 🌻======✨=======🌻 🍃🌼🌸🌸🌼🌸🌸🌼🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللّٰهُ الَّذِي خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صابِرَةً، وَزَعَمْنا أَنَّا لَكِ أَوْلِياءٌ وَ مُصَدِّقُونَ وَصابِرُونَ لِكُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوكِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَأَتىٰ بِهِ وَصِيُّهُ، فَإِنّا نَسْأَلُكِ إِنْ كُنَّا صَدَّقْناكِ إِلّا أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِيقِنَا لَهُما لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنا بِوِلايَتِك🌸....🤲 🍃🌼🌸🌸🌼🌸🌸🌼🍃 🌻======✨=======🌻 🌼التماس دعای فرج🌼 زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ صبحگاهان که خیالت ✨ به سرم می آید دست برسینه دلم سمت حرم می آید بعد هر ذکر سلامی که ✨ به تو می گویم عطرسیب است که از دور و برم می آید 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‹📎💙›ـ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ سلام‌بابامهدی این‌اعجازنام‌معطر‌توست‌که‌در‌هجمه‌‌های سنگین‌آخرالزمان‌قلب‌هایمان‌را اینچنین‌آرام‌کرده‌است؛ وجان‌هایمان‌را‌با‌امید‌وایمان‌،پیونده‌داده‌است. یادتوکه‌میوزد‌حوالی‌دلهای‌ما‌پر از‌عطر‌اطلسی‌هایِ‌انتظار‌میشود‌!- انتظاری‌آمیخته‌با‌صبر‌و‌پویایی‌آرامش" •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
31.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نام فیلم: در غبار ایستاده کارگردان:محمدحسین مهدویان ژانر: •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
😔استوری یکی از خدام حرم شاهچراغ.... 😞خدایا هیچوقت کشورمون نا امن نکن. ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش نهم: مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود. قرار شد بعد از ایام البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، عقد کنیم. رفته بود پیش حاج آقا آیت‌اللهی که بیاید برای خواندن خطبه عقد. ایشان گفته بودند: «بروید امامزاده جعفر یزد.» خانواده ها به این تصمیم رسیده بودند که دو تا مراسم مفصل در سالن بگیرند: یکی یزد، یکی تهران. مخالفت کرد گفت: «باید یکی را ساده بگیریم.» اصلا راضی نشد من را انداخت جلو که بزرگترها را راضی کنم. چون من هم با او موافق بودم زور خودم را زدم تا آخر به خواسته اش رسید. شب تا صبح خوابم نبرد دور حیاط راه می رفتم. تمام صحنه ها مثل فیلم در ذهنم رد می شد همه آن منت کشی هایش. از آقای قرائتی شنیده بودم: «۵۰ درصد ازدواج تحقیقه، ۵۰ درصد توسل. نمی شه به تحقیق امید داشت، ولی می‌توان به توسل دل بست.» با این که به دلم نشسته بود ولی باز دلهره داشتم متوسل شدم. زنگ زدم به حرم امام رضا (علیه السلام) همان که خیرم کرده بود برایش. چشمانم را بستم با نوای صلوات خاصه خودم را پای ضریح می دیدم. در بین همهمه ی زائران حرفم را دخیل بستم به ضریح: « ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا/ حلوا به کسی ده که محبت نچشیده» همه را سپردم به امام «علیه السلام». رفتم اتاقم با هدیه هایش ور رفتم:کفن شهید گمنام، پلاک شهید. صدای اذان مسجد بلند شد مادرم سر کشید داخل اتاق و گفت: «نخوابیدی؟ برو یه سوره قرآن بخون!» ساعت ۶ و نیم صبح خاله ام آمد. با مادرم وسایل سفره عقد را جمع می‌کردند. نشسته بودم و بِرّوبِر نگاهشان می کردم. با خودم گفتم: « یعنی همه اینا داره جدی می شه؟» خاله‌ام غرولندی کرد که: «کمک نمی کنی حداقل پاشو لباست رو بپوش!» همه عجله داشتند که باید زودتر عقد خوانده شود تا به شلوغی امامزاده نخوریم. وقتی با کت و شلوار دیدمش پقی زدم زیر خنده. هیچ کس باور نمی کرد، این آدم تن به کت و شلوار بدهد. از بس ذوق مرگ بود، خنده ام گرفت. به شوخی بهش گفتم: «شما کت و شلوار پوشیدی یا کت و شلوار شما را پوشیده؟» در همه عمرش فقط دو بار با کت و شلوار دیدمش: یک بار برای مراسم عقد، یک بار هم برای عروسی. همسایه و دوست و آشنا با تعجب می پرسیدند: «حالا چرا امامزاده؟» نداشتیم بین فک و فامیل کسی که این قدر ساده دخترش را بفرستد خانه ی بخت. سفره عقد ساده ای انداختیم، وسایل صبحانه را با کمی نان و پنیر و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره. خیلی خوشحال بودم قسمت شد قرآن و جانماز هدیه ی حضرت آقا را بگذارم داخل سفره ی عقد. سال ۱۳۸۶ که حضرت آقا آمده بودند یزد، متنی بدون اسم برای ایشان نوشته بودم. چند وقت بعد از دفتر ایشان زنگ زدند منزلمان که: « نویسنده این متن زنه یا مرد؟» مادرم گفت:« دخترم نوشته!» یکی دو هفته گذشت که دیدیم پستچی بسته ای آورده است. آقای آیت‌اللهی خطبه ی عقد مفصلی خواندند با تمام آداب و جزئیات. فامیل می‌گفتند: «ما تا حالا این طور خطبه ای ندیده بودیم!» حالا در این هیر و ویر پیله کرده بود که برای شهادتش دعا کنم. گفت: «این جا جایی که دعا مستجاب می شه!» هر چه می خواستم بهش بفهمانم ول کن، این قدر روی این مطلب پا فشاری نکن، راه نمی‌داد. و هی می گفت: «تو سبب شهادت منی، من این رو با ارباب عهد بستم، مطمئنم که شهید می شم!» فامیل که از ابتدای امر کاملا گیج بودند. آن از ریخت و قیافه داماد، این هم از مکان خطبه عقد. آن ها آدمی با این ‌همه ریش را جز در لباس روحانیت ندیده بودند. بعضی‌ها که فکر می‌کردند طلبه است. با توجه به اوضاع مالی پدرم خواستگارهای پول داری داشتم که همه دست به سر کرده بودم. حالا برای همه سؤال شده بود. مرجان به چه چیز این آدم دل خوش کرده که «بله» گفته است. عده ای هم با مکان ازدواجمان کنار می‌آمدند، ولی می گفتد: مهریه ش را کجای دلمون بذاریم. «چهارده تا سکه هم شد مهریه؟!» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش دهم: همیشه در فضای مراسم عقد، کف زدن و کِل کشیدن و این ها را دیده بودم. رفقای آقای محمد حسین زیارت عاشورا خواندند و مراسم وصل به هیئت و روضه شد. آنها هم بعد از روضه مسخره بازیشان سر جایش بود. شروع کردند به خواندن شعر «رفتند یاران چابک سواران...» چشمش برق می زد گفت: « تو همونی که دلم می خواست، کاش منم همونی شم که تو دلت می خواد!» مدام زیر لب می گفت: «شُکر که جور شد. شکر که همونی که می خواستم شد، شکر که همه چی طبق میلم جلو می ره. شکر!» موقع امضای سند ازدواج دستم می لرزید، مگه تمامی داشت. شنیده بودم باید خیلی امضا بزنی، ولی باورم نمی شد تا این حد. امضاها مثل هم در نمی آمد. زیر زیرکی می خندید: «چرا دستت می لرزه؟ نگاه کن! همه امضاها کج و کوله شده!» بعد از مراسم عقد رفتم آرایشگاه، قرار شد خودش بیاید دنبالم. دهان خانواده اش باز مانده بود که چه طور زیر بار رفته بیاید آتلیه. اصلا خوشش نمی آمد، وقتی دید من دوست دارم، کوتاه آمد. ولی وقتی آمد آن جا قصه عوض شد. سه چهار ساعت بیشتر نبود که با هم محرم شده بودیم. یخم باز نشده بود. راحت نبودم. خانم عکاس برایش جالب بود یک آدم مذهبی با آن ظاهر، این قدر مسخره بازی در می‌آورد که در عکس‌ها بخندم. همان شب رفتیم زیارت شهدای گمنام دانشگاه آزاد. پشت فرمان بلند بلند می خواند: « دست من و تو نیست اگر نوکرش شدیم/ خیلی حسین زحمت ما را کشیده است!» کنار قبور شهدا شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل. یاد روزهایی افتادم که با بچه‌ها می آمدیم این جا و او همیشه ی خدا این جا پلاس بود. بودنش بساط شوخی را فراهم می‌کرد که «این باز اومده سراغ ارث پدرش!» سفره ی خاطراتش را باز کرد که به این شهدا متوسل شده یکی را پیدا کنند که پای کارش باشد. حتی آمده و از آنها خواسته بتواند راضی ام کند به ازدواج. می گفت قبل از این که قضیه ی ازدواجمان مطرح شود، خیلی از دوستانم می آمدند درباره ی من از او مشورت می خواستند. حتی به او گفته بودند که برایشان از من خواستگاری کند. غش غش می خندید که «اگر می گفتم دختر مناسبی نیست ، بعدا به خودم می گفتن پس چرا خودت گرفتیش؟ اگه هم می گفتم برای خودم می خوام که معلوم نبود تو بله بگی!» حتی گفت: « اگه اسلام دست و پام رو نبسته بود، دلم می خواست شما رو یه کتک مفصل بزنم!» آن کَل کَل های قبل از ازدواج، تبدیل شدن به شوخی و بذله گویی. آن شب، هر چه شهید گمنام در شهر بود، زیارت کردیم. فردای روز عقد رفتیم خانه ی خاله ی مادرش. آن جا هم سرِ ماجرا وصل می شد به شهادت. همسر شهید بود، شهید موحدین. روز بعد از عقد نرفتم امتحان بدهم. محمدحسین هم ظهرش امتحان داشت. با اعتماد به نفس، درس نخوانده رفت سر جلسه. قبل از امتحان نشسته بود پای یکی از رفقایش که درس را در ده دقیقه برایش بگوید. جالب این که آن درس را قبول شد. قبل از امتحان زنگ زد که «دارم می آم ببینمت!» گفتم: « برو امتحان بده که خراب نشه!» خندید که: «اتفاقاً می آم که امتحانم خراب نشه!» آمد. گوشه ی حیاط ایستاد، چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم. دوباره این جمله را تکرار کرد: «تو همونی که دلم خواست، کاش منم همونی بشم که تو دلت می خواد !» رفت که بعد از امتحان، زود برگردد. تولدش روز بعد از عقدمان بود. هدیه خریده بودم: پیراهن، کمربند، ادکلن. نمی‌دانم چه قدر شد، ولی به خاطر دارم چون می‌خواستم خیلی مایه بگذارم، همه را مارک دار خریدم و جیبم خالی شد. بعد از نهار با کیک و چند تا شمع رفتم داخل اتاق. شوکه شد. خندید: «تولد منه؟ تولد تو؟ اصلا کی به کیه؟» وقتی کادو را بهش دادم گفت: « چرا سه تا؟» خندیدم که «دوست داشتم!» نگاهی به مارک پیراهنش انداخت و طوری که توی ذوقم نزده باشد، به شوخی گفت: «اگر ساده ترم می خریدی، به جایی بر نمی‌خورد!» یک پیس از ادکلن را زد کف دستش. معلوم بود خیلی از بویش خوشش آمده: «لازم نکرده فرانسوی باشه. مهم اینه که خوشبو باشه!» برای کمربند چرم دو رو هم حرفی نزد. آخر سر خندید که «بهتر نبود خشکه حساب می کردی می دادم هیئت؟» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄