🌷🇮🇷
🇮🇷🌷
بسم ربِّ زهـــرا سلام الله
قسمت بیست و دوم
#خاطرات_شهیدتورجی_زاده
یا صاحب الزمان(عج)
راوی:نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان
ساعت چهار صبح بود. روز سه شنبه. با صدای یک انفجار از خواب پریدم. بقیه بچه ها هم از خواب پریدند. بالای تپه را نگاه کردم. دو افسر عراقی ایستاده بودند. متوجه ما نشده بودند. بلند بلند حرف می زدند.
هوا هنوز روشن نشده بود. ما هیچ سلاحی نداشتیم. سریع مخفی شدیم. بعد با بچه ها حرکت کردیم. یک ارتفاع بلند در منطقه وجود داشت. ما کار را از آنجا شروع کرده بودیم.
من برای اینکه مسیر را گم نکنیم آنجا را نشان گذاشته بودم. در مسیر آب و از کنار رودخانه یک ساعت راه رفتیم. دیگر از عراقی ها و صدای شلیکهایشان خبری نبود. هوا در حال روشن شدن بود. نماز صبح را همانجا خواندیم.
بسیجی نابینا همراهان بود. با کمک رفقا تا اینجا آمده بود. او بعد از نماز به کنار آب رفت. پوتین هایش را در آورد. بعد پاهایش را داخل آب گذاشت. از شدت گرسنگی می لرزید. بعد هم همانجا خوابش برد. بچه ها پرسیدند: حالا چه کار کنیم. به کدام سمت برویم؟!
نگاهی به اطراف انداختیم. هیچ اثری از آن ارتفاع بلند نبود! بچه ها با تعجب به من نگاه می کردند.کمی مکث کردم و گفتم: راه را گم کردیم به کمک یکی از بچه ها رفتم بالای تپه. هیچ اثری از آن ارتفاع بلند دیده نمی شد. دوباره خوب به اطراف نگاه کردم. شاید نشانه ای پیدا کنم. اما به جز صداهای انفجار که لحظه به لحظه نزدیکتر می شد چیز دیگری نبود.
آمدیم پایین. راه را گم کرده بودیم. همه ابزارهای مادی از کار افتاده بود! دیگر هیچ امیدی نداشتیم. بچه ها مضطرب به سمت من آمدند.پرسیدند: تورجی راه رو پیدا کردی!؟
کمی نگاهشان کردم. چیزی نگفتم. اما گویی کسی در درونم حرف می زد. کسی که راه درست را نشان می داد.گفتم: بچه ها فقط یک راه وجود دارد!
همه نگاهها به من بود. بعد ادامه دادم: ما یک امام غایب داریم. ایشان فرمودند: در سخت ترین شرایط به داد شما می رسم. فقط باید از همه جا قطع امید کنیم. با خلاص کامل حضرت را صدا بزنیم. مطمئن باشید یا خود آقا تشریف می آورند یا یکی از یارانشان را می فرستند. شک نکنید.
بعد مکثی کردم و گفتم: الان هر کسی به سمتی حرکت کند. همه فریاد بزنیم: یا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ادرکنی
بیشتر بچه ها حرکت کردند. همه اشک می ریختند. از عمق جان مولایشان را صدا می زدند.
رفتم به سراغ بسیجی نابینا.آماده حرکت شدیم. دیدم بنده خدا پوتین هایش را در آورده. پایش را هم در آب گذاشته. بعد چون چشمش نمی دید، پوتینها را داخل آب گذاشته بود.آب هم آنها را برده بود.
زمین سنگلاخ بود. با سختی به همراه مجروح نابینا حرکت کردیم. مسیر آب را ادامه دادیم. ما هم از عمق جان آقا را صدا می زدیم. ساعتی گذشت. دوباره به هم رسیدیم. کنار آب نشستیم.
#ادامه_دارد......
📚 کتاب یازهرا
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
شب با کمک چند راهنمای کُرد محلی حرکت کردیم. در سکوت کامل از میان کوههای بلند عبور کردیم.
سنگرهای دشمن را در بالای ارتفاعات می دیدیم. چراغهای داخل سنگرها روشن بود. ما با عبور از درّه به ارتفاع مورد نظر رسیدیم.
از ارتفاع بالا رفتیم. با حمله موفق بچه ها ارتفاع سقوط کرد. سنگرهای دشمن در کوههای مجاور هم تخلیه شد.
ما با یاری خدا برفراز بلندترین ارتفاع کانی مانگا مستقر شدیم.
#ادامه_دارد......
📚 کتاب یازهرا
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
شب با کمک چند راهنمای کُرد محلی حرکت کردیم. در سکوت کامل از میان کوههای بلند عبور کردیم.
سنگرهای دشمن را در بالای ارتفاعات می دیدیم. چراغهای داخل سنگرها روشن بود. ما با عبور از درّه به ارتفاع مورد نظر رسیدیم.
از ارتفاع بالا رفتیم. با حمله موفق بچه ها ارتفاع سقوط کرد. سنگرهای دشمن در کوههای مجاور هم تخلیه شد.
ما با یاری خدا برفراز بلندترین ارتفاع کانی مانگا مستقر شدیم.
#ادامه_دارد......
📚 کتاب یازهرا
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
🌷🇮🇷
🇮🇷🌷
بسم ربِّ زهـــرا سلام الله
قسمت بیست و چهارم
#خاطرات_شهیدتورجی_زاده... 🌷
خیبر
راوی:
نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان
ماه های آخر سال 62 بود. گردان آخرین تمرینهای نظامی خود را انجام می داد. برادر عباس قربانی فرماندهی شجاع و پرتلاش بود. چند معاون فعال و توانا نیز او را یاری می کردند.
اولین روزهای اسفند ماه بود. برادر قربانی در جمع بچه ها صحبت کرد. از طرح عملیات جدید گفت: اینکه قرار است در این عملیات با نام خیبر شاهرگهای اقتصادی عراق را نابود کنیم.
اینکه اگر در طی کار به مشکل برخوردیم باید گروهان اول خود را فدایی کند تا بقیه نیروها عبور کنند.
اما از منطقه عملیاتی چیزی نگفت. روز بعد کل نیروهای گردان امیرالمومنین علیه السلام به سمت منطقه طلائیه حرکت کردند. ما در خط دوم نبرد مستقر شدیم. فاصله ما تا خط نبرد حدود دو کیلومتر بود. بچه های جهاد مشغول زدن خاکریز جدید و حفر کانال بودند.
روز بعد از همان کانال حرکت کردیم. خودمان را به خط دشمن رساندیم. عملیات خیبر از محور ما آغاز شد. تانکهای دشمن به راحتی در حال عبور بودند. چندین تانک دشمن را زدیم.
قرار شد در صورت بروز مشکل یا برخورد با میدان مین از هر گردان گروهان اول فدایی شود.
درگیری شدید شد. چندین کانال به موازات خط دشمن به وجود آمده بود. بیشتر نیروها داخل کانال رفته بودند. حتی برخی نیز در این کانالها گم شده بودند.
برادر چنگالی من را صدا زد و گفت: یه تیربار اونجاست. اگه می تونی خاموشش کن! رفتم به سمت تیربار. یکدفعه صدای انفجار مهیبی آمد. ترکش به من نخورد. ولی انگار مغز من تکان خورده بود.
کنار یک سنگر نشستم. دیگر چیزی حس نمی کردم. دستور عقب نشینی صادر شد. با دستور فرماندهی بیشتر نیروها به عقب منتقل شدند.
در ادامه عملیات به سوی منطقه طلائیه رفتیم. ما گروهان دوم بودیم. برادر قربانی با گروهان اول رفته بود. در حمله سنگین دشمن ایشان و بیشتر نیروهایش به شهادت رسیده بودند.
با شهادت فرمانده ما بقیه نیروها را اعزام نکردند. چند روز بعد بیست نفر که بیشتر آرپی جی زن بودند از گردان ما انتخاب کردند. قرار شد به خط اصلی درگیری در جزایر مجنون برویم.این جزایر برای عراق بسیار با اهمیت بود. پنجاه حلقه چاه نفت عراق در این منطقه قرار داشت.
همه نیروها گلوله و موشک انداز آر پی جی همراه خود داشتند. همه سوار بر یک تویوتا با سرعت به سمت جزایر می رفتیم. تانکهای دشمن در فاصله دور در سمت چپ جاده مستقر بود.
شلیک آنها لحظه ای قطع نمی شد. یکی از گلوله ها دقیقاً از بالای سر ما رد شد. گرمی گلوله را روی سرم حس کردم. اما با یاری خدا از این جاده رد شدیم.
کمی جلوتر گلوله های تیربار کالیبر به سمت ما شلیک می شد. اگر یکی از این گلوله ها به موشکهای آرپی جی می خورد همه ما منفجر می شدیم! اما با عنایت خدا به خاکریز بچه های لشگر رسیدیم.
به محض رسیدن در بین سنگرها پخش شدیم. عراق به قدری بمباران می کرد که کسی نمی توانست سرش را بال بگیرد. بیشتر همراهان ما در همان منطقه به شهادت رسیدند. من هم مجروح شدم و به عقب منتقل شدم.
چند روز بعد در بیمارستان یکی از بچه های گردان من را دید و گفت: تورجی چه خبر!؟
گفتم:خبری ندارم.چند روزه اینجا هستم. شما چه خبر!؟
دوستم گفت:عملیات خیبر تمام شد. در حالی که بیشتر بچه های قدیمی لشگر شهید شدند.
با تعجب از روی تخت بلند شدم و گفتم: کیا شهید شدند؟! کمی مکث کرد و گفت: برادر خسروی و معاونهاش شهید شدند. عباس قربانی که از روز اول تو لشگر بود رو با توپ مستقیم زدند.
عباس مفقودالاثر شده! از چند تا از فرمانده ها هم خبری نیست. خود حاج حسین خرازی فرمانده لشگر دستش قطع شده. از فرمانده های تهران هم حاج همت شهید شده.
بعد از ایام نوروز63 از بیمارستان مرخص شدم. چند روز بعد دوباره به دار خوئین رفتم. مشاهده جای خالی دوستان خیلی سخت بود. بیشتر نیروهای قدیمی لشگر شهید و مجروح شده بودند.
سراغ هر گردان می رفتم با تصاویر دوستانم روبرو می شدم. زندگی در این شرایط خیلی سخت بود. مصداق شعری بودم که بچه های رزمنده می خواندند.
همه رفتند و تنها مانده ام من زهمراهان خود جامانده ام من
#ادامه_دارد......
📚 کتاب یازهرا
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
🌷🇮🇷
🇮🇷🌷
بسم ربِّ زهـــرا سلام الله
قسمت بیست و پنجم
#خاطرات_شهیدتورجی_زاده... 🌷
__جمکران
راوی:سردار علی مسجدیان (فرمـــانده وقت گردان امام حسن علیه السلام)
اولین روزهای سال 63 بود. نشسته بودم داخل چادر فرماندهی ، جوان خوش سیمایی وارد شد. سلام کرد و گفت : آقای مسجدیان نیرو نمی خوای!؟
گفتم : تا ببینم کی باشه!
گفت : محمـــد تــورجی ، گفتم این محمد آقا کی هست؟
لبخندی زد و گفت : خودم هستم.
نگاهی به او کردم و گفتم : چیکار بلدی؟
گفت: بعضی وقت ها می خونم. گفتم اشکالی نداره ، همین الآن بخون!
همانجا نشست و کمی مداحی کرد. سوز درونی عجیبی داشت. صدایش هم زیبا بود. اشعاری در مورد حضرت زهـــــرا سلام الله علیها خواند.
علت حضورش را در این گردان سوال کردم. فهمیدم به خاطر بعضی مسائل سیاسی از گردان قبلی خارج شده.
کمی که با او صحبت کردم فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای است.
گفتم : به یک شرط تو رو قبول می کنم . باید بی سیم چی خودم باشی ! قبول کرد و به گردان ما ملحق شد.
***
مدتی گذشت. محمد با من صحبت کرد و گفت : می خواهم بروم بین بقیه نیروها. گفتم : باشه اما باید مسئول دسته شوی. قبول کرد. این اولین باری بود که مسئولیت قبول می کرد.
بچه ها خیلی دوستش داشتند. همیشه تعدادی از نیروها اطراف محمـــد بودند. چند روز بعد گفتم محمـــد باید معاون گروهان شوی.
قبول نمی کرد، با اسرار یه من گفت : به شرطی که سه شنبه ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی!
با تعجب گفتم : چطــور؟
با خنده گفت : جان آقای مسجدی نپرس!
قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید مسئول گروهان بشی.
رفت یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم. گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری!
کمی فکر کرد و گفت : قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی!
گفتم : صبــر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟! اصلا بگو ببینم . بعضی هفته ها که نیستی کجا می ری؟
اصرار می کرد که نگوید. من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی.
بالأخره گفت. حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه شنبه ها از این جا می رم مسجد جمکــــران و تا عصر چهارشنبه بر می گردم.
با تعجب نگاهش می کردم. چیزی نگفتم. بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخــوئیــن تا جمکـــران را می رود و بعد از خواندنن نماز امام زمـــان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر می گردد.
یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمــد انداختم.
سرش به شیشه بود. مشغول خواندن نافله بود. قطرات اشک از چشمانش جاری بود.
در مسیر برگشت با او صحبت می کردم. می گفت: یکبــــار 14 بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم.
#ادامه_دارد......
📚 کتاب یازهرا
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
🌷🇮🇷
🇮🇷🌷
بسم ربِّ زهـــرا سلام الله
قسمت بیست وششم
#خاطرات_شهیدتورجی_زاده...🌷
__شوخ طبعی
راوی: سردار علی مسجدیان
قرار بود برویم پدافندی، چند گردان هم برای عملیات انتخاب شده بودند. حاج حسین خرازی آمد چادر فرماندهی. جلسه داشتیم. وسط صحبتها دیدم محمد تعدادی از بچه ها را جمع کرده بود و داد می زدند:
خرازی، مسجدی عملیات عملیات!
چند دقیقه بعد دیدم کل گردان جمع شده پشت سنگر ما و شعار می دهند. آمدم بیرون. دیدم محمد یک تسبیح دستش گرفته و یک شال به کمرش بسته.
آمدم جلو. محمد گفت: درسته شما فرماندهی، اما ما می خواهیم برویم عملیات! گفتم: محمد اگه یکدفعه دیگه تکرار کردی می زنم تو گوشِت!
گفت: خُب بزن، من هم می گم:آخ، اما ما می خوایم بریم عملیات. می دانستم چه کنم. محمد را در آغوش گرفتم و گفتم: محمد جان این بچه ها رو آماده کن باید زودتر حرکت کنیم.
محمد هم با بچه ها رفتند. خیلی کارهام زیاد بود. داخل چادر نشستم. اعصابم به هم ریخته بود. داشتم برگه ها را امضاء می کردم.یکدفعه دیدم برادرم وارد چادر شد. به محض این که او را دیدم کلی خندیدم. روحیه ام برگشت!
برادرم تازه از اصفهان آمده. در آنجا از افراد شّر و ... بود. موهای او بلند بود.
محمد تورجی به او گفته بود: باید در جبهه موهایت را کوتاه کنی! بعد با ماشین از ته موهای او را زده بود!
نیمی از موهایش را زده بود. بعد به شوخی گفته بود: ماشین خراب شده، برو پیش برادرت!
نیمی از سرش را از ته زده و نیمی دیگر هنوز بلند بود.
بعد محمد وارد چادر شد. آمد و گفت: ببخشید، دیدم اعصاب نداری، خواستم کمی بخندی!
***
گردان را بردیم برای تمرین. کلی سینه خیز بردیم. بعد رسیدیم به یک کانال. پر از گل و لای بود. گفتم: همه باید سینه خیز بروند! صحنه جالبی بود. وقتی بچه ها از کانال خارج می شدند از همه وجودشان گِل می چکید!
حتی موهای آنها غرق در گِل بود. بعد به همان صورت برگشتیم سمت اردوگاه. من جلوی تویوتا بودم. بچه ها به همراه محمد در عقب ماشین بودند.
رسیدیم به سه راه،چند مغازه آنجا بود. محمد سریع از ماشین پیاده شد و گفت: حاجی وایسا!
همه ریختند پایین! محمد داد می زد: فرمانده باید چی بخره!؟ همه می گفتند: نوشابه، نوشابه!
وقتی محمد به شوخی و خنده می پرداخت دیگر ول کن نبود! بچه ها خیلی از دست او می خندیدند. مشغول خوردن نوشابه بودیم. یکی از مسئولین از آنجا رد می شد.
محمد اشاره کرد و گفت: یه حالی به این بنده خدا بدیم! خیلی کت و شلوار قشنگی دارده! آن مسئول و محافظین او پیاده شدند. محمد جلو رفت و با همان سَر و وضع گِلی سلام کرد و دست داد. بعد هم او را در آغوش گرفت! چند نفر دیگر از بچه ها هم این کار را کردند!
سر تا پای آن مسئول گِلی شده بود. محافظین او هم همینطور! بعد هم از آن شخص خواست برای ما صحبت کند. بعدها فهمیدیم که این آقا برای سخنرانی در یک جلسه آمده بود.
دقایقی بعد آقای قرائتی را دیدیم.همه به قصد روبوسی و در آغوش گرفتن به سراغ او رفتیم! آقای قرائتی قسم داد و گفت: من لباس اضافه نیاوردم.
خلاصه آنروز حکایتی داشتیم. بعد هم به حمام رفتیم. آنجا هم ماجراهایی داشتیم. همه از دست کارهای محمد می خندیدیم.
بعد محمد شروع کرد لباسهای من را شُست! گفت: لباسهای فرمانده را شُستم تا زودتر به من مرخصی بدهد.
بعد هم یک پیراهن زیبا داشتم که برداشت و گفت: حیف است شما بپوشی! من باید بپوشم!
محمد روزها همیشه می گفت و می خندید. همیشه شاد بود. اما نیمه شبها خلوت عجیبی با خدا داشت. ناله های او ما را به یاد اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در صدر اسلام می انداخت.
یکی از کسانی که مجذوب محمد شده بود حضرت آیت الله العظمی فاضل لنکرانی بود.
#ادامه_دارد......
📚 کتاب یازهرا
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
🌷🇮🇷
🇮🇷🌷
بسم ربِّ زهـــرا سلام الله
قسمت بیست و هفتم
#خاطرات_شهیدتورجی_زاده...🌷
آیت الله فاضل
راوی:
سردار علی مسجدیان
به محل لشگر امام حسین علیه السلام آمده بودند. برای بچه ها صحبت کردند. قرار بود قبل از ظهربرگردند. با موتور به دنبالشان رفتم. خواهش کردیم به محل گردان ما تشریف بیاورند.
ایشان قبول کردند. گفتند: برای اقامه نماز ظهر به آنجا می آیند.
نماز ظهر و عصر به پایان رسید. قرار شد ناهار را در کنار رزمندگان باشند. بعد از صرف ناهار محمد و چند نفر دیگر از بچه ها را در کنار ایشان نشستند.
آیت الله العظمی فاضل سوالات بچه ها را پاسخ می دادند. محمد از آقا خواستند در میان بچه ها بمانند و صحبت کنند.
برنامه پرسش و پاسخ تا غروب طول کشید. برای همین نماز مغرب را همانجا خواندند.
قرار شد شب را همان جا در گردان امام حسن علیه السلام بمانند. برای استراحت محل فرماندهی را برای ایشان آماده کردیم.
نیمه های شب بود. دیدم کسی من را صدا می زند. یکدفعه از خواب پریدم. دیدم حضرت آقای فاضل است.
ایشان گفتند: فلانی این صداها چیست!؟
خوب گوش کردم. گفتم: چیزی نیست حاج آقا، بچه ها مشغول نماز شب هستند!
گفتند: کسی که در این حوالی نیست! جواب دادم: بچه ها برای نماز به اطراف می روند.
ایشان مشتاق دیدار بچه بودند. با هم از چادر خارج شدیم. به اطراف درختها رفتیم.در آنجا چندین قبر بود. بچه ها برای خواندن نماز شب به داخل آنها می رفتند.آقای فاضل با تعجب نگاه می کرد.
در یکی از قبرها محمد تورجی به حالت سجده افتاده بود. از خوف خدا با حالت عجیبی گریه می کرد.
آقای فاضل به اطراف محوطه رفت. دیگر بچه ها هم مشغول نماز بودند. هنوز یک ساعت تا اذان صبح مانده بود.
نمی دانم چرا، ولی آقای فاضل حالت عجیبی پیدا کرده بود.ایشان بعد از ماجرای آن شب یک ماه در گردان ما ماندند! همیشه با بچه ها بودند.
#ادامه_دارد......
📚 کتاب یازهرا
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
🌷🇮🇷
🇮🇷🌷
بسم ربِّ زهـــرا سلام الله
قسمت بیست و هشتم
#خاطرات_شهیدتورجی_زاده...🌷
__بدر
راوی:
نوار خاطرات شهید تورجی و خاطرات دوستان
سال 63 عملیات مهمی نداشتیم. بیشتر مشغول کارهای آموزشی بودیم. در چندین تک و کار پدافندی به همراه گردان حضور داشتیم.
با بچه های گردان به سفر مشهد رفتیم. جریانات سیاسی از داخل اصفهان به لشگر 14 هم کشیده شده بود.
سال 63 اوج این مسائل بود. کسانی که مخالف نصب تصاویر شهید بهشتی و حتی رئیس جمهور در چادرها بودند!
کسانی که فقط اجازه نصب تصویر امام و آقایان ... را می دانند. کسانی که ...
همین افراد فقط به همین دلایل برادر مسجدیان و چندین فرمانده را برکنار کردند1!!
بهمن همان سال برادر شفیعیون به دنبال من آمد. با اصرار او به گردان یا زهرا علیهاالسلام آمدم. با تقاضای او معاونت گروهان ذوالفقار را قبول کردم.
برای عملیات بدر آماده شدیم. قرار شد بعد از عبور نیروهای خط شکن از محورهای عملیاتی، گردان ما هم وارد درگیری شود.
عملیات بدر انجام شد. اما گردان ما وارد عمل نشد.
برای همین من و تعدادی از بچه های گردان با هماهنگی لشگر به منطقه جاده خندق اعزام شدیم.
دشمن پاتکهای سنگینی را برای تصرف منطقه انجام می داد. ما هم چند روزی را در این محور مشغول فعالیت بودیم.
کار لشگر در منطقه تمام شد. ما به عقب برگشتیم. برادر اسماعیل صادقی به عنوان فرمانده گردان یا زهرا علیها السلام انتخاب شد. من هم به عنوان فرمانده گروهان ذوالفقار تعیین شدم.
البته بیشتر دوست داشتم با بسیجیان باشم. حال و هوای معنوی بچه های بسیجی خیلی روی انسان تاثیرگذار است.
چند روز بعد برای یک دوره آموزشی راهی پادگان غدیر اصفهان شدیم. بیشتر آموزش ما در آنجا شنا و غواصی بود.
در مدت دوره بیشتر از قبل به خانه سر می زدم. بیشتر شبهای جمعه را با رفقا به گلستان شهدا می رفتیم. هر هفته هم به خانواده شهدا سر می زدیم.
1.شهید تورجی و چندین فرمانده دیگر نیز به همین دلایل اخراج شدند!! این فرماندهان بی نظیر مدتی در واحد موتوری و تدارکات لشگر مشغول به کار شدند! مدتی بعد با درایت شخص حاج حسین خرازی جلوی این حرکت گرفته شد. بیشتر آنها به سمت خود برگشتند.
#ادامه_دارد......
📚 کتاب یازهرا╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
🌷🇮🇷
🇮🇷🌷
بسم ربِّ زهـــرا سلام الله
قسمت بیست و نهم
#خاطرات_شهیدتورجی_زاده
__گردان ام الائمه
راوی:
جمعی از رزمندگان
گردان یا زهرا علیها السلام با یک گردان صرفاً رزمی بسیار متفاوت بود. در این گردان آنچه که بیش از همه مشاهده می شد حضور طلّاب و دانشجویان بود«1» . که همگی دارای یک فکر سیاسی مشترک بودند.
این فکر سیاسی تبعیت محض از امام و ولایت فقیه بود. همچنین پیروی از یاران امام که در مقطعی شهید بهشتی و سپس حضرت آیت الله خامنه ای (حفظه الله) بودند.
این گرایش سیاسی باعث شد که محمد تورجی سریع جذب این گردان شود.
از دیگر ویژگی ها حضور اساتید قرآن و معارف در میان بچه ها بود. به طوری که ما می توانستیم همزمان بیست جلسه قرآن و معارف با سطوح مختلف در گردان برقرار کنیم.
توجه به معنویت شاخصه این گردان بود. همیشه یک ساعت مانده به اذان صبح نوار مناجات توسط تبلیغات گردان پخش می شد. بیشتر نیروهای ما اهل نماز شب و بیداری در سحر بودند.
در این گردان هر صبح بعد از نماز دعای عهد و زیارت عاشورا و هر شب سوره واقعه قرائت می شد.
اگر در کل لشگر سه مداح خوب وجود داشت، دو تای آنها در گران یا زهرا علیها السلام بودند. به طوری که در مناسبتها از همه گردانها به سراغ آنها می آمدند.
در بیشتر کارهای گردان به بُعد فرهنگی و معنویت دقت می شد. بعدها محمد تورجی به یکی از ارکان معنویت گردان تبدیل شد.
در پیاده روی ها محمد در کنار ستون می ایستاد. بلند بلند این شعر را می خواند و بچه ها تکرار می کردند:
اگر تیر مسلسل ها، شکافد سینه ما را
نخواهیم دست بیعت را، جدا سازیم ز روح الله
اگر شلیک موشکها، بسوزاند تن ما را
نخواهیم دست بیعت را، جدا سازیم ز روح الله
اگر امواج دریاها، ببلعاند تن ما را
نخواهیم دست بیعت را، جدا سازیم ز روح الله
گردان یا زهرا علیهاالسلام از بعد نظامی نیز از گردانهای شاخص لشگر بود. بعد از حماسه تصرف قرارگاه عملیاتی عراق در فاو روی گردان ما بیشتر حساب می شد. کربلای پنج نیز اوج حضور و حماسه بچه ها بود. این حماسه آفرینی تا پایان جنگ و حتی بعد از آن ادامه داشت.
بر کسی پوشیده نیست که حضور فرمانده و مداحی دلسوخته نظیر محمد تورجی در شجاعت و معنویت و از جان گذشتگی نیروها مؤثر بود.
فراموش نمی کنم زمانی که قصد تهیه تابلو برای محوطه گردان داشتیم. شهید تورجی گفت: روی تابلو بنویسید: موقعیت گردان ام الائمه علیها السلام
1.هم اکنون نیز از بچه های باقی مانده از گردان و از شاگردان معنوی شهید تورجی تعداد زیادی پزشک ، مهندس، روحانی، سردارانی حماسه ساز و ... هستند که مصمم به ادامه دادن راه نورانی شهدا هستند.
#ادامه_دارد......
📚 کتاب یازهرا
@shahidtoraji213
47.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #مستند_خانه_مادری
روایتی زیبا از خادمی و نوکری خالصانه حاج قاسم،
برای روضهی حضرت زهرا(س)
🔹 خادمی متواضع که سرویسهای بهداشتی را
تمییز میکرد تا نوکری حضرت زهرا(س) را بکند...
◇ تا طلب بخشش و عذرخواهی حاج قاسم
از همسایههای بیت الزهرا(س) ، بخاطر سر و صدای مراسم روضه و...
⁉️سوال⁉️
آیا ما هم همانند حاج قاسم،
مراسم روضه اهل بیت (ع) را برپا می کنیم ؟؟!!..
1⃣ قسمت اول
#ادامه_دارد...
#فاطمیه
#حاج_قاسم
@shahidtoraji213
48.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #مستند_خانه_مادری
روایت سردار از مهر و محبت مادرانه
حضرت زهرا(س) در حق رزمندههای جبهه در جمع مادران شهدا
◇ تا صدای ماندگار از روضه خوانی حاج قاسم، و آخرین تصاویر حضور ایشان در بیت الزهرای کرمان و استقبال از مهمانان حضرت زهرا (س) توسط ایشان
➕ شیوهی تذکر او به مداح در مراسمات روضهاش
2⃣ قسمت دوم
#ادامه_دارد
#فاطمیه
#حاج_قاسم
📜 #شرح_زیارت_عاشورا
در زیارت عاشورا دعاهایی وجود دارد که هر کدام بیان کننده جایگاه رفیع در راستای رساندن انسان به کمال و سعادت بشری است. هفت دعای مهم این زیارت که هر کدام بیان کننده جایگاهی والا است.
زیارت عاشورا به عنوان یکی از مهمترین زیارات امام حسین علیه السلام، مشتمل بر معارف و آموزههای غنی اسلامی بوده که در قالب دعا از خداوند متعال درخواست میشود.
زیارت عاشورا به عنوان یک حدیث قدسی که از جانب پروردگار صادر شده [۱] دربردارنده معارف متنوع اسلامی از جمله تبرّی، تولی، دعا و… است. در این زیارت دعاهایی وجود دارد که هر کدام بیان کننده جایگاه رفیع در راستای رساندن انسان به کمال و سعادت بشری است. در این مجال به هفت دعای مهم این زیارت که هر کدام بیان کننده جایگاهی والا میباشند، اشاره میکنیم:
📖 جایگاه اول: منتقم امام حسین (ع)
در دو فراز از این زیارت، از خداوند متعال درخواست میکنیم تا ما را در زمره خونخواهان امام حسین علیه السلام، آن هم در رکاب امام زمان عجل الله تعالی فرجه قرار دهد:
فراز اول: «وَ اَکْرَمَنی بِکَ اَنْ یَرْزُقَنی طَلَبَ ثارِکَ مَعَ اِمامٍ مَنْصُورٍ؛ و گرامی داشت مرا بخاطر تو که روزیم گرداند خونخواهی تو را در رکاب آن امام یاری شده»
فراز دوم: «وَ أَنْ یرْزُقَنِی طَلَبَ ثَارِی مَعَ إِمَامٍ هُدًی ظَاهِرٍ نَاطِقٍ بِالحَقّ مِنکُم؛ و به من روزی نماید که در رکاب امام هدایت یافته آشکار و گویا به حق، از شما به خونخواهی برخیزم.»
✅ #ادامه_دارد.....