eitaa logo
شهید تورجی زاده🥰
401 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
28 فایل
«بسم الله الرحمن الرحیم» آقا محمد رضا خیلی فاطمه زهرا (ع) را دوست داشت گونه ای که پهلو و بازویش به عشق مادر کبود شد 😓و ترکش خورد آخرین باری که داشت می رفت جبهه سپرده بود برایش همسر پیدا کنن ولی شهید شد😓 برای همین خیلی از بخت های جوانان را باز کرده
مشاهده در ایتا
دانلود
💍 💎 💍 💎 💍 💎 💍 💎 💍 [قسمت اول، آشنایی!] 📚 تو روستامون بعد کلاس شش امکان ادامه تحصیل نبود؛ به همین خاطر برادر ناتنیم و خانومش به مادرم نامه دادن که باید بچه رو بفرستی پیش ما که ادامه تحصیل بده. ⛹️‍♀️ مجید اینا همسایمون بودن، بابای مجید و برادرم تو کارخونه سیمان همکار بودن، ما و اونا رابطه خانوادگی داشتیم، مجید سه سال از من بزرگتر بود و اون موقع که بچه بودیم با هم همبازی بودیم، من مثل یه برادر دوستش داشتم. 😬 دیپلم رو هم همونجا پیش داداشم گرفتم و بعد از اون تربیت معلم قبول شدم، دوران تربیت معلم من مصادف شد با دوران انقلاب، مجید هم که دیپلمش گرفته بود و رفت سربازی؛ خانومی بود که میومد خونه ما و مجید اینا کار می کرد، بهش می گفتیم ننه، یبار که تو حیاط داشت لباس می شست و من هم کمکش می کردم بهم گفت: "فرشته! یه چیزی بهت بگم؟ مجید میخواد بره سربازی!" گفتم: "خب می دونم!" گفت: "ولی یچیزی گفت که بهت بگم." می دونستم چی می خواد بگه! گفت: "به من گفت خدا کنه تا میرم سربازی و میام فرشته ازدواج نکنه!" از خجالت هیچ جوابی نداشتم. 👨‍✈️ دوران سربازی مجید مصادف شد با اون موقعی که امام دستور داد سربازها پادگان ها رو خالی کنن، وقتی برگشته بودن خونه باباشون گفت که ممکنه بیان شما رو بگیرن، بهتره خونه خودمون نباشین، خیلی جالبه، اونا هم اومدن خونه ما (یعنی خونه برادرم). 👇👇👇👇👇 @shahid1384torji
💍 💎 💍 💎 💍 💎 💍 💎 💍 [قسمت دوم، جنگ] 📚 سال ۵٨ بود که مجید هم به عنوان حق التدریس شد مسؤول تربیتی یه مدرسه، سه ماه بعد هم پیشنهاد مدیریت بهش دادن، اما مدام می گفت: "نمی دونم چرا این شغل راضیم نمی کنه، با اینکه دوره ساختن جامعه هست و توی شغل معلمی بهتر می تونم این کارو انجام بدم ولی بازم راضی نیستم، من باید برم سپاه" بعد هم که جنگ شد و رفت جبهه، تا اون زمان یه درخواست مستقیم هم نکرده بود، منم قیدشو زدم! این راهی که مجید می رفت مخصوصا حالا که جنگ هم شده حتما دیگه قصد ازدواج نداره، اگه هم داشته باشه با رشد فکری که پیدا کرده من مورد پسندش نیستم. 🤕 تو جنگ که یبار مجروح شده بود و بیمارستان یزد بستری بود خونوادم اینا رفتن عیادتش، منم دلم می خواست برم، ولی چون خجالت کشیدم نرفتم! اما بعد که اومد خونه رفتم عیادتش. 🕊️ بعدها خودش برام تعریف کرد که به ورامینی-فرماندش-گفته بود که: من می دونم موندنی نیستم، ولی به دختر همسایمون علاقه مندم، ولی چون اون پدر نداره و تک فرزند هم هست دلم می سوزه. 😱 همون ایام اومده بود تهران و گفته بود که بیان خواستگاری! اون موقع من قید مجید رو زده بودم، در همون ایام یکی از همکارام از من خواستگاری کرده بود، این ماجرا به گوش خانواده مجید رسید و می دونست که ما هم می خواییم قبول کنیم! قرار بود عید غدیر هم نامزد کنیم... 👇👇👇👇👇 @shahid1384torji
💍 💎 💍 💎 💍 💎 💍 💎 💍 [قسمت چهارم، زندگی] 😢 وقتی برگشتم خونه غم عجیبی تو وجودم بود، همیشه فکر می کردم که تازه عروس رو فقط تو قصه ها تنها می زارن! دیدم یه نامه چسبونده به آینه: «من معذرت می خوام دو روزه تنهات گذاشتم و رفتم، غیر از معذرت خواهی هیچ کار دیگه ای نمی تونم بکنم، امیدوارم حلالم کنی.» دیگه طاقت نیاوردم و رفتم پیش زن داداشم، ما تلفن نداشتیم، ولی همسایمون داشت، بعد چهار پنج روز زنگ زد، سراسیمه و دویدم تا فقط صداشو بشنوم. 🤲 اگه با مجید ازدواج نکرده بودم واقعا نمی تونستم تحمل کنم، با خودم می گفتم عیبی نداره، همین که با هم هستیم کافیه، حالا دو ماه هم نیاد اشکالی نداره، خودمو اینجوری آروم می کردم. 😳 ما تو سه سال زندگی سه ماه هم پیش هم نبودیم! مادرم هم با ما زندگی می کرد، به جای اینکه من شرط کنم مجید شرط کرد! می گفت: «مادرت باید با ما باشه، اولا که ایشون برکت خونمونه و بچه هم دیگه نداره، کجا بره تنهایی، دوما وقتایی که من نیستم تنهاییت پر میشه» مادرم با شوخی بهش می گفت: «آخه نمیشه عروس رو دو سه روز تنها بزاری مجید خان!» مجید هم گفت: «ببین مادرجان! من مسؤول ستاد یه لشگرم، یه نیروی عادی نیستم که بگم یکی دو ماه نرم» 😏 یبار که اومد گفتم: تو وقتی میایی هم همش میگی جلسه دارم، حداقل ما رو ببر دوری بزنیم» نزدیک خونمون یه فلکه بود، ما رو برد اونجا و هی دور فلکه می چرخید! گفتم: «چرا اینجوری می کنی؟» گفت: «مگه نگفتی یه دوری بزنیم، الان ده تا دور زدیم!» همیشه همینطور با شوخی آدمو راضی می کرد. شهید تورجی زاده🥰 @shahid1384torj
💍 💎 💍 💎 💍 💎 💍 💎 💍 [قسمت اول، پاسدار گیلک!] ✉️ تازه خواهرم عقد کرده بود، اصلا فکرشو نمی کردم که به این زودی نوبت من برسه! شوهرش پاسدار بود، دو سالی بود از جنگ می گذشت، اون موقع تو فامیل هر وقت خواستگار پاسدار پیدا میشد همه کنجکاو می شدیم که ببینیم طرف چجور آدمیه. پاسدار بودن برامون مهم بود. تو مدرسه می نشستیم و برای رزمنده ها نامه می نوشتیم، عنوانش هم با شور و شوق میزاشتیم نامه به رزمندگان اسلام! نامه های که مقصدشون رو نمی شناختیم! 😬 حالا یکی از همین پاسدارها اومده بود خواستگاری من! منی که اصلا تو این وادی ها نبودم و خودمو بچه می دونستم، البته اون موقع ازدواج تو سن پایین عجیب نبود، یه جور رسم بود، خونواده ها هم برای ازدواج زیاد سخت نمی گرفتند، خواسته ها ساده بود، مثل الان نبود! اما با این همه وقتی نوبت به من رسید جا خوردم. توان این که برم خونه شوهر و مستقل بشم رو در خودم نمی دیدم. 💐 اسمش حسن بود، حسن رضوان خواه. خونوادش توی گل سفید معروف بودن. دایی هاشم من هم باهاش همکار بود، و خیلی تعریفش رو می کرد. دو سه نفر از دوست های حسن هم با پدرم در موردش صحبت کردن. اون روز که دایی سرزده اومد با حسن اومد خونمون چیز زیادی برای پذیرایی نداشتیم. سیدخانم دستپاچه شد. کلی هم معذرت خواهی کرد. حسن که موضوع رو فهمید با خوش رویی به والدینم گفت: «قرار نِیه خونه و یخچال همه ش پُر ببی» همین حضور کوتاه و رفتار خودمانی حسن کافی شد تا مهرش به دل سیدخانم بشینه، اونقدر که سیدخانم از همون شب «می زاک» صداش می کرد؛ به گیلکی یعنی بچه من.
💍 💎 💍 💎 💍 💎 💍 💎 💍 [قسمت دوم، روز قرار!] 📜 اون روز زیاد حرف نزدیم، بیشتر آشنایی اولیه... حسن ١٨ سال داشت و تو خونوادش از همه کوچک تر بود، چهار برادر و دو خواهر داشت، تا سال دوم هنرستان، رشته راه و ساختمان خونده بود. وقتی که جنگ شد درس رو رها کرد و رفت جبهه، همون هم به من گفت: می اولویت جنگ و دفاع از خاک و انقلابه، امو دِینی داریم که باید ادا بوکنیم. 😥 یه روز دوباره قرار گذاشتیم یه جا، روز قرار دایی هاشم با موتور اومد دنبالم، قلبم اینقدر تند میزد که انگار می خواست از سینه ام بیاد بیرون! بدنم بی حس شده بود. تا اون موقع با هیچ پسری حرف نزده بودم، هر کس چهره ام رو می دید فکر می کرد آرومم، ولی درونم غوغایی بود. وقتی با موتور رفتیم همون رو موتور دایی برام کلاس آموزشی گذاشت! یه سری چیزایی که ممکنه درموردش حرف بزنیم بهم گفت. بعدش سفارش کرد که آبرو ریزی نکنم! گفت که سعی کنم حرفای دلم رو بزنم و جوابای عاقلانه بدم. 🏍️ رسیدیم گل سفید و خونه پدربزرگ، پدربزرگ رو صدا می کردیم اداش و مادربزرگ رو ننه. قرار خونه ننه بود. خاله هاجر هم اومده بود. ولی سیدخانم و پدرم نیومده بودن. اونجا اداش کمی برام از زندگی و تجربیاتش حرف زد. 🤔 توی دلم آشوب بود که چی میشه. با خودم کلنجار می رفتم که اومدیم و ازدواج کردیم، بعدش؟! یه زندگی هست و اون همه مخارج و مشکلات. واقعا حسن می تونه از پسش بربیاد؟ مردی که پیش بینی می کردم که زیاد نمی تونم باهاش باشم و جبهه اونو از من دور می کرد. جوری شد که یادم نمیومد چی ازش بپرسم! 👇👇👇👇👇 شهید تورجی زاده🥰 @sha
💍 💎 💍 💎 💍 💎 💍 💎 💍 [قسمت سوم، صحبت های خواستگاری!] ☺️ بالأخره اومد! خیلی خجالت می کشیدم تنهایی باهاش صحبت کنم، به هاجر اینقدر اصرار کردم که اون هم اومد گوشه اتاق نشست. حسن آروم بسم الله گفت و شروع کرد؛ چند جمله که حرف زد، خاله جوری که من نفهمم رفت بیرون، سر که برگردوندم و ندیدمش احساس تنهایی کردم! 😌 سرم پایین بود و داشتم تاروپودهای حصیر رو می دیدم، سیدخانم طرز درست کردنشون رو بهم یاد داده بود. صدای حسن با تارهای بافته شده حصیر گره می خورد. لابه لای حرفاش چیزهای آشنایی شنیدم؛ همون حرفایی بود که دایی بهم تذکر داده بود. 📢 حسن داشت از کتاب های شهید مطهری می گفت، و ماز این می گفت که خیلی می توانند در زندگی و اعتقاد و مسیر درست کمک کنند، از ایمانش و مطیع ولایت بودنش می گفت. من هم گاهی سری تکان می دادم به نشانه تایید! و به سوال هایش جواب های کوتاه میدادم. وقتی در مورد زندگی ازش پرسیدم، گفت: "تا وقتی پای اسلام و ولایت درمیونه، بقیه چیزها در درجه دومن، الان جنگه، می تکلیف جهاده و شیمی تکلیف صبر" ازم در مورد زندگی سختی که ممکنه داشته باشیم و مثلا شاید برای زندگی بریم اهواز پرسید، از زندگی ساده یه پاسدار گفت، از شوخ طبعی و جدیتش گفت. ✔️ حرفاش برام دلنشین بود، شاید خودم هم جاش بودم همینا رو می گفتم، زندگی که حسن می خواست بسازه اگر چه سختی داشت، اما من هم انگار روی یک موج سوار بودم که هدایتش دست حسن بود، با حرفاش من هم جرأت پیدا می کردم، تأییدش می کردم و داشتم دنبالش کشیده می شدم. 👇👇👇👇👇شهید تورجی زاده🥰 @shahid1384torji
💍 💎 💍 💎 💍 💎 💍 💎 💍 [قسمت اول، معرفی!] 👨‍👩‍👧‍👦 ما ١٠ تا بچه بودیم! من بچه دوم بودم و از همه زرنگ تر، پدرم هم طور دیگری رو من حساب می کرد، همیشه می گفت:"پسر من اینه!" چون خودش کارمند بود کارهای اداری و بانکیش با من بود، مادرم اعتراض می کرد که چرا دختر بچه رو واسه این کارها می فرستی، پدرم می گفت:"بزار محکم بشه، کار که دختر و پسر نداره" 🛠️ تو خونه کار بچه ها هم با من بود، از تر و خشک کردن تا ثبت نام و رسیدگی، حتی وقتی از مدرسه اولیا رو می خواستن من می رفتم، از بچگی من مسؤول ۶ خواهر کوچکترم بودم، مادرم هر وقت از خرید برمی گشت منو صدا می کرد تا حساب کتاب کنم. 🎓 خیلی مستقل و سخت کوش بار اومده بودم، معلم که شدم کارم را حسابی جدی گرفتم، زبان درس می دادم، با این که سال اول تدریسم بود، هم اولیا از من راضی بودن هم مدیر، بخاطر همین منو فرستادن دبیرستان، مدیر بهم گفت:"تازه صدات هم بلند و رساست، اینجوری بچه های دبیرستانی بیشتر ازت حساب می برن." رفتن به دبیرستان رو موفقیت بزرگی می دونستم، ولی همون اول کار گیر کردم، کاری به رشته تحصیلیم نداشتن، هفت تا درس مختلف بهم دادن! اما همه درس ها یک طرف، هندسه یک طرف، من اصلا هندسه ام خوب نبود! 👇👇👇👇👇شهید تورجی زاده🥰 @shahid1384torji
💍 💎 💍 💎 💍 💎 💍 💎 💍 [قسمت دوم، اختلاف سنی!] ☎️ لیست درس ها دستم بود و تو فکر بودم که چکار کنم، یکی از همکارها گفت:"یعنی هیچ کی توی فامیل ندارین که کمکت کنه؟" یاد منصور افتادم، درسش خیلی خوب بود، گاهی من و بچه ها اشکال های ریاضیمون رو از اون می پرسیدیم، شمارش رو داشتم، عمه چند بار شمارش رو داده بود که براش بگیرم، خجالت می کشیدم بهش زنگ بزنم، ما زیاد با هم حرف نمی زدیم، چه برسه که تلفنی با هم صحبت کنیم. بالاخره دل به دریا زدم و از مدرسه شماره دانشکده رو گرفتم. منصور که پشت خط اومد جا خورد! سعی کردم خیلی عادی و رسمی صحبت کنم. ماجرا رو گفتم. منصور آخرش گفت:"حمیده خانوم! اظهار عجز نکن، من پنجشنبه جمعه ها میام خونتون باهات کار می کنم، هیچ وقت به پیشنهادی که بهت میدن نه نگو." ☺️ برای کار کردن تو هال جلوی همه می نشستیم، آنقدر محجوب بود که تو این همه مدت که با هم کار کردیم یه کلمه غیر درس چیزی نگفت. 🙄 منصور سال سوم دانشکده بود که یه روز عمه ام اومد خونه ما و با پدرم درباره من صحبت کرد، قبلش سر یه سری مسائل بین دو خانواده شکرآب شده بود و تازه داشت روابط عادی میشد، نمیدونم عمه ام چطور تونست بعد اون همه ماجرا این مساله رو پیش بکشه، مادرم خیلی عصبانی شد، می گفت:"بی خود نبود این پسر میومد اینجا و هفته ای دو روز می موند" این اواخر هم از نگاه های منصور چیزایی فهمیده بودم. 👇👇👇👇👇شهید تورجی زاده🥰 @shahid1384torji