🌴🕊🌹🥀🌹🕊🌴
#شهیـــــدانه
چقدر از منش این #شهــــدا دور شدیم
آنقدر خیره به دنیـا شده و کور شدیم
معذرت از همه خوبان وهمه همرزمان
ما برای #شهــــدا وصلهی ناجور شدیم
#شهـــــدا در همهجا فاتـح اصلی بودن
عجــــب اینجاست که مـا این همــــه
مغــــــــــرور شدیم
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌹🥀🌹
🔷وصیت نامه شهید والامقام امیر حاج امینی
🌷سلام بر خدا و شهیدان خدا و بندگان پاک و مخلص او.
بعد از مدت ها کشمکش درونی که هنوز هم آزارم می دهد، برای رهایی از این زجر، به این نتیجه رسیده ام و آن در این جمله خلاصه می شود: خدایا! عاشقم کن.
🌷از این که بنده بد و گنهکار خدایم، سخت شرمنده ام و وقتی یاد گناهانم می افتم، آرزوی مرگ می کنم؛ ولی باز چاره ام نمی شود. به راستی که (ان الانسان لفی خسر) هیچ برگ برنده ای ندارم که رو کنم؛ جز این که دلم را به دو چیز خوش کرده ام؛
🌷یکی این که با این همه گناه، دوباره مرا به سرزمین پاک و اخلاص و صفا و محبت باز گرداند؛ پس لابد دوستم دارد و سر به سرم می گذارد؛ هر چند که چشم دلم کور است و نمی بینم و احساسش نمی کنم؛ اگر چنین نبود، پس چرا مرا به این جا آورد؟
🌷دوم این که قلبی رئوف و مهربان دارم و با همه بدی هایم، بسیار دلسوزم. لحظه ای حاضر به تحمل هر گونه رنجی می شوم؛ بله به این دو چیز دلم را خوش کرده ام.
🌷پس ای پروردگار من! اگر دوستم داری که مرا به این جا آورده ای، پس مرا به آرزویم که... برسان و یا به این خاطر که نمی توانم باعث رنجش کسی شوم، پس بیا و مرا مرنجان و خشنودم کن و مرا با خودت... .
🌷دنیا برای ضعیف نفسان، یک گرداب هلاکت است. اگر لحظه ای به خودمان واگذارده شویم، وای بر ما که دیگر نابودیمان حتمی است. خوشا آن کس که به یاری او، در این گرداب هلاک گردد.
🌷ای حسین!
ای مظلوم کربلا!
ای شفیع لبیک گویان!
ندای هل من ناصرت را من نیز لبیک گفتم (به خواست او) شفاعتم کن و مگذار در این گرداب هلاکت هلاک گردم و ای خدا... .
🌷بسیار بد و ضعیفم و در مقابل گناه، یارای مقاومت ندارم؛ زیرا هنوز نشناختمت و حتی در راه شناختت نیز زحمت نکشیده ام؛ زیرا ضعیف و پایبند به این دنیایم و نمی توانم از خوشی ها و آسایش های محض و پوشالی این دنیا دل بکنم و در راه شناختت سختی کشم؛ سختی ای که پر از شیرینی و لذت است؛ ولی افسوس که این سختی و حلاوت نصیبم نمی گردد.
🌷خالقا! تو را به خودت قسم، تو را به پیامبران و امامان زجر کشیده و معصومت قسم، بسیار عاشقم کن.
اگر چنین کنی که از دریای رحمت و کرامتت چیزی کاسته نمی شود و زیانی به تو نمی رسد.
🌷همه آرزویم این است که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم، برسم به آرزویی
❣اگر چنین کنی، دیگر هیچ نخواهم؛ چون همه چیز دارم. می دانم اگر چنین کنی، از این بند، رهایی یافته و دیگر به سویت پر... .
خدایا! دل شکسته و مهربانم را مرنجان.»
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
شهید بی سر سید محمدرضا واعظ مومنی
🕊💐💫🕊💐💫🕊
تاریخ ولادت: ۱۳۴۴/۴/۴
محل ولادت: شهرستان بیجار
تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۹/۲
نحوه شهادت: به دست عناصر حزب کومله ۱۱ ماه به اسارت درآمدند و سرانجام به شهادت رسیدند
مزار: گلزار شهدای روستای آب باره سقز
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
🌤زندگینامه شهید گرانقدر سید محمدرضا واعظ مومنی💫
مظلوم ترین شهید نوجوان💔
💐🕊شهید سید محمدرضا واعظ مؤمنی در تاریخ چهارم تیرماه سال 1344 در شهرستان بیجار دیده به جهان گشود. پدرش سید ناصر طلبه بود.
سید محمدرضا کودکی سختی داشت. در چهار سالگی به همراه مادر و خواهرانش به تهران مهاجرت کرد.سال1350 شش ساله بود که به مدرسه رفت.
در همین ایام دو خواهرش ازدواج کردند و او ماند و مادر و یک خواهر کوچکش. مدتی در بابلسر در خانهی دامادشان زندگی کردند. شرایط دوباره آنها را به تهران برگرداند تا در خانهی خواهر دیگرش سکنی گزیدند.
او علاقه خاصی به طراحی و خوشنویسی داشت و در دیوار نویسیهای انقلاب خط می نوشت و در تظاهرات شرکت می کرد.
سال 1360 به پیشنهاد دایی اش به همراه مادرش به بیجار برگشت و این بار در خانه ی آنها ساکن شد. مشکلات معیشتی و سختی های زندگی او را از ادامهی تحصیل بازداشت. اما توانست تا سال سوم راهنمایی ادامه تحصیل دهد.
سید محمد رضا واعظ همان سالها در بسیج نام نویسی کرد و در تاریخ دهم بهمن ماه سال1361 همزمان به خدمت سربازی رفت و به جبهه اعزام شد. مدتی بعد در سپاه نام نویسی کرد و به جبهه اعزام شد.
او در مناطق بانه- سردشت- دیواندره و هزار کانیان با ضد انقلاب جنگید. وقتی از جبهه بازگشت برای دورهی چتربازی در تهران برگزیده شد و در روز در تاریخ دهم دی ماه 1361 به همراه همرزمش هنگام عزیمت به تهران در جاده بیجار- سنندج توسط افراد حزب کومله دستگیر شد و حدود 11 ماه در اسارت دشمن ماند و سرانجام در روز دوم آذر ماه 1362 به درجه رفیع شهادت نائل گشت.
مادرش در روستاهای سنندج پرس و جو می کرد تا شاید نشانی از محمدرضا بیابد. سیزده ماه گذشت و مادر همچنان در پی فرزندش روستاها را زیر پا می گذاشت .
آخرین مکان روستای آب بارهی سقز بود. مردم روستا وقتی عکس محمدرضای نوجوان را دیدند پرده از راز شهادت او برداشتند.
🥀🕊ضد انقلاب سرش را بریده و بدنش را دفن کرده بودند. سرانجــــام با نبش قبر پیکر بی سر او را در کنار همرزم اصفهانی اش یافتند و برای خاکسپاری به بیجار منتقل نمودند. پیکر پاکش خارج از گلزار شهدا ی بیجاردفن شده است.
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
⭕️ناگفته های مادر گرامی شهید گرانقدر سید محمدرضا واعظ مومنی⁉️⁉️⁉️
✨✨✨مادر شهید سید محمدرضا واعظ مومنی:✨✨✨
«خدا را شکر میکنم که به من افتخار داد مادر شهید باشم و امیدوارم جوانان مملکت ما قدر این خونهای پاک را بدانند».
خانم راضیه نامی، مادر گرانقدر این شهید والامقام ناگفتههای از زندگی پر فراز و نشیب فرزند شهیدش به میان میآورد که در ادامه توجه شما را به مطالعه آن جلب میکنیم.
💐مادر شهید:
میخواهم برای شما عزیزان از لحظه تولد تا هنگام شهادت پسرم (سید محمدرضا) برایتان هر آنچه در خاطر دارم بازگو کنم.
محمدرضا، پسر عزیز من در شهریور ماه سال ۱۳۴۴ بعد از سه فرزند دختر به دنیا آمد و بسیار خوش قدم و پا به روزی بود.
پدرش طلاب بود و من هم در آن زمان خانه دار بودم. روزها و ماهها و سالها گذشت و محمدرضا بزرگ و بزرگتر شد.
وقتی به سن چهار سالگی رسید ما به تهران نقل مکان کردیم و دو سال بعدش، یعنی در سن ۶ سالگی به دبستان رفت.
از اینکه خدا به ما پسری داده بود خیلی خوشحال بودم، چون به خاطر نداشتن پسر حرفها شنیده بودم، بگذریم! محمدرضا در همان دوران کودکی یک دوست و هم بازی برای خودش انتخاب کرد تا دوره دبستان را پشت سر گذاشت همین طور بود.
به او میگفتم چرا فقط یک دوست را انتخاب میکنی؟ میگفت: من دوستی را قبول دارم که با محبتتر مهربانتر و بی ریاتر باشد.
مدیر، ناظم و معلم هایش خیلی ازش راضی بودند و میگفتند: پسر شما خیلی مهربان و ساکت هست، نه تنها به کسی آزار نمیرسونه بلکه در سختترین شرایط همیشه سعی کرده به هم کلاسی هاش کمک کند.
وقتی به سال اول راهنمایی رسید، تحصیلاتش در این دوره مصادف بود با آغاز تظاهرات مردمی علیه رژیم ستمشاهی و محمدرضا همراه بچهها به تظاهرات میرفت و علیه ظلم و ستم رژیم پهلوی شعار میداد و، چون خط خوبی داشت روی دیوار شعارهای انقلابی مینوشت.
با دوستش به مسجد میرفت و سخنرانیها را گوش میداد و کتابهایی که مربوط به انقلاب و اسلام بود، به سختی گیر میآورد و مطالعه میکرد.
محمدرضا سال دوم راهنمایی همراه با درس خواندن به بسیج میرفت به طوریکه ما خبر نداشتیم پس از مدتی باز ما به بابلسر رفتیم، همکاران دامادم که ارتشی بودند به او (دامادم) خبر دادند که ما برادر خانم شما را میبینیم که به پایگاه بسیج میرود، برای شما گران تمام میشود، چون تو ارتشی هستی.
با اینکه دامادم بهش تذکر داد و او را از این کار منع میکرد، ولی محمدرضا در این خصوص گوشش بدهکار کسی نبود و هر کاری که خودش میدانست درست است انجام میداد.
در سال سوم راهنمایی به درخواست برادرانم از بابلسر به بیجار بازگشتم و زندگی را از صفر شروع کردم.
با تمام مشکلاتی که در این سالها داشتیم در سال ۱۳۶۰ به ناچار از ادامه تحصیل باز ماند، اما مرتب به پایگاههای بسیج در رفت و آمد بود، حتی گاهی هم شبها مشغول نگهبانی میشد.
محمدرضا پس از مدتی برای جبهه ثبت نام کرد و چند روز بعد از ثبت نامش عازم جبهه شد.
بعد از چند ماه که از جبهه بازگشت به عضویت سپاه پاسداران در آمد و وقتی لباس سبز سپاهی را به تن میکرد با افتخار میگفت من یک سپاهیم.
در بهمن ماه ۱۳۶۱ برای گذراندن دوره چتربازی راهی شهر تهران شد و در مسیر سنندج - بیجار گروهکهای ضد انقلاب با متوقف کردن ماشین، او را به اسارت بردند.
من ماندم تنها و بی کس، به اکثر روستاهای مسیر سنندج رفتم و همه جا را زیر پا گذاشتم، اما اثری از او نبود، هر بار خبری میشنیدم و هر بار میگفتند در فلان منطقه است، آن جاهایی که گروهکهای از خدا بی خبر مقر داشتند میرفتم تا بلکه بتوانم خبری از محمدرضا به دست بیاورم، راههای پر پیچ و خم و درههای خطرناکی را پشت سر گذاشتم، ولی نبود که نبود.
نا امیدانه باز میگشتم، بعد از ۱۱ ماه بی خبری و آوارگی خبری بهم رسید و من هم درنگ را جایز ندانستم و همراه برادران پیشمرگ مسلمان به روستای «آب باره» از توابع شهرستان دیواندره رفتم و در آنجا عکس پسرم را به اهالی روستا نشان میدادم.
روستاییان گفتند: همین صاحب عکس بود، ضد انقلاب او را شهید کردند و سرش را با خود بردند و پیکرش را در همین روستا به خاک سپردند.
✨ادامه👇
ادامه👆👇
همراه برادر مرحوم خودم و برادران پیشمرگ مسلمان و جمعی از اهالی روستا نبش قبر کردیم و پیکر پسرم را همراه یک شهید دیگر که از اهالی شهر اصفهان بود کفن کردیم و به طرف شهر بیجار به راه افتادیم.
در مسیر برگشت به دلیل پر پیچ و خم بودن جاده آمبولانس چند بار از مسیر منحرف شد و کم مانده بود به ته دره سقوط کنیم، اما خدا رحم کرد و ما نجات پیدا کردیم، ولی به دلیل تکان شدید آمبولانس پیکر شهدا به شدت تکان خورده بود، متوجه شدیم که نایلون و کفن پسرم خونی شده است.
به بیجار رسیدیم و پیکر محمدرضا را کنار قبر پسر دایی اش جدا از قطعه شهیدان به خاک سپردیم.
محمدرضا پاک و معصوم بود که خداوند او را به صورت امانت به من هدیه کرد و همان گونه که معصوم به دنیا آمد همان طور هم معصومانه و مظلومانه از دنیا رفت.
خدا را شکر میکنم که به من افتخار داد مادر شهید باشم و امیدوارم جوانان مملکت ما قدر این خونهای پاک را بدانند. ان شاالله
با اینکه محمدرضا سن زیادی نداشت اما زندگی مشقت بار و سختی داشت.
🚥ویژگیهای اخلاقی شهید
یکی از ویژگیهای اخلاقی محمدرضا این بود که همیشه حق را میگفت: حتی اگر به ضررش باشد.
خیلی متین، با حیا و سر به زیر بود، در کارهای خانه از جارو کردن، غذا درست کردن گرفته تا فرش بافتن به من کمک میکرد.
محمدرضا مرا بی حد و اندازه دوست داشت به طوریکه یک بار از او بی احترامی یا بی توجهی ندیدم، حرف زور را از هیچکس قبول نمیکرد و در عین حال هیچ وقت بدخواه کسی نبود.
از حسادت و ریا کردن متنفر بود و هیچ گاه از اینکه وضع مالیمان خوب نبود شکایتی نداشت و همیشه خدا رو شکر میکرد.
فقط یک چیز در دل مهربانش مانده بود و همیشه آزارش میداد، آن هم اینکه از مهر و محبت پدر هیچ بهرهای نبرد.
✨راوی: راضیه نامی مادر شهید
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج