#حجت_خدا
#ویژه_شبهای_ماهرمضان
#پارت14
🌿شهید حججی عزیز
‹‹‹‹ حجت خدا››››
در مقابل چشم همگان شد.🌿
✨امام خامنه ای✨
🖇به هر طریقی بود شماره منزل بابای محسن را ازشان گرفت بعد بدون آنکه فکر کنم این کار خوب است یا نه، تماس گرفتم منزلشان.
🖇مادر محسن گوشی را جواب داد. گفتم: «آقا محسن هست؟» کن لانه. شما؟!»
🖇گفتم: «عباسی هستم. از خواهران نمایشگاه. لطفا بهشون بگید با من تماس بگیرن!»
🖇یک ساعت بعد محسن تماس گرفت. صدایش را که شنیدم، پشت تلفن بغضم ترکید. شروع کردم به گریه.
🖇پرسیدم: «خوبی؟» گفت: «بله.» ا گفتم: «همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن!» گوشی را قطع کردم. یک لحظه با خودم گفتم: وای خدایا! من چی کردم؟! چه کار اشتباهی انجام دادم. با این وجود، بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد. محسن شروع کرد به زنگ زدن به من. گوشی را جواب نمیدادم.
🖇پیام داد: «زهرا خانم، تو رو خدا بردارین.» آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم. بی مقدمه گفت: «حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره گناه آلود میشه.» لحظه ای سکوت کرد و گفت: «برا همین می خوام بیام خواستگاریتون»
🖇اشکها و خنده هام توی هم قاتی شده بود! از خوشحالی داشتم بال در می آوردم. داشتم از ذوق میمردم. می خواستم داد بزنم...
#پیشنهاد_خواندن👌🏻
#برای_دوستانهمیشههمراهمون🌹
📲دوستانتون رو به کانالمون دعوت کنید تا با همراهی بیشتر شما پست ها بیشتر بشه.
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
@shahidzareh👈🏻لینک
#حجت_خدا
#ویژه_شبهای_ماهرمضان
#پارت15
🌿شهید حججی عزیز
‹‹‹‹ حجت خدا››››
در مقابل چشم همگان شد.🌿
✨امام خامنه ای✨
🖇از زهرایم شنیدم که محسن می خواهد بیاید خواستگاری، میدانستم توی «کتاب شهر» کار می کند.
🖇چادرم را سر کردم و به بهانه ی خرید کتاب رفتم آنجا. میخواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. باهاش که حرف زدم، حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. همان موقع رفت توی دلم. با خودم گفتم: «این بهترین شوهر برا زهرای منه.»
🖇وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.با خودم گفتم: «زشته. خوبیت نداره. الان چه فکری درباره من و زهرام می کنن؟»
🖇گذاشتم تا آن روز تمام شود. فرداش که نماز صبح را خواندم، دیگر طاقت نیاوردم. همان كلهی صبح زنگ زدم خانه شان!
🖇به مادرش گفتم: «حاج خانم ما فکرامون رو کرده ایم. استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله ست. از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست.»
#پیشنهاد_خواندن👌🏻
#برای_دوستانهمیشههمراهمون🌹
📲دوستانتون رو به کانالمون دعوت کنید تا با همراهی بیشتر شما پست ها بیشتر بشه.
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
@shahidzareh👈🏻لینک کانال
#حجت_خدا
#ویژه_شبهای_ماهرمضان
#پارت16
🌿شهید حججی عزیز
‹‹‹‹ حجت خدا››››
در مقابل چشم همگان شد.🌿
✨امام خامنه ای✨
🖇مجرد که بودم، همیشه سر سجادهی نماز از خدا می خواستم کسی را شریک زندگی ام بکند که حضرت زهرا با تأییدش کرده باشد، از تله دل این را از خدا می خواستم
🖇وقتی محسن آمد خواستگاری ام، بهم گفت: «من همیشه از خدا می خواستم که زن آیندهم، اسمش زهرا باشه. به عشق حضرت زهرا بالا .»
🖇بهم گفت: «از خدا می خواستم هم اسمش زهرا باشه و هم اسید با و هم مورد تایید خود بی بی باشه.»
🖇وقتی فهمید من هم همین را از خدا می خواسته ام گل از گلش شکفت. حضرت زهرا اعلام شد پیوند دهنده ی قلب هایمان.
🖇چون زندگی مان با حضرت زهرا سلام و نام او شروع شده بود، دلم می خواست مهریه ام هم رنگ و بوی بیبی را داشته باشد. برای همین به پدرم گفتم این چیزها را برای مهریه ام بنویسد:
🖇«یک سکه به نیت یگانگی خدا. پنج مثقال طلا به نیت پنج تن. ۱۲ شاخه گل نرگس به نیت آقا امام زمان(عج). ۱۴ مثقال نمک به نیت نمک زندگی. ۱۲۴ هزار صلوات. و حفظ كل قرآن با ترجمه.»
🖇محسن بیشتر قرآن را حفظ کرد. اما نتوانست تمامش کند. یعنی فرصتش برایش نشد. رفت سوریه. بعد هم که...
#پیشنهاد_خواندن👌🏻
#برای_دوستانهمیشههمراهمون🌹
📲دوستانتون رو به کانالمون دعوت کنید تا با همراهی بیشتر شما پست ها بیشتر بشه.
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
https://eitaa.com/joinchat/28508256C0ab2327231
#حجت_خدا
#ویژه_شبهای_ماهرمضان
#پارت17
🌿شهید حججی عزیز
‹‹‹‹ حجت خدا››››
در مقابل چشم همگان شد.🌿
✨امام خامنه ای✨
🖇توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد و معنادار گفت: بینید. من تو زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه ی دل خوشیم تو این دنیاست. میخوام ببینم شما می تونید تو این مسیر کمکم
🖇گفتم: «چه مسیری؟» گفت: «اول سعادت، بعد هم شادت»
جا خوردم. چند لحظه سکوت کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد ادامه داد: «نگفتید. می تونید کمکم کنید؟»
سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: «بله. » گفت: «پس مبارکه انشا الله.»
🖇«شهید، شهادت، کشته شدن در راه خدا.» اینها حرف های ما بود حرفهای شب خواستگاریمان
🖇سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم می گفت: «زهرا خانم، الان هر دعایی بکنی خدا اجابت می کنه. یادت نره. یادت نره برا شهادتم دعا کنی»
🖇آخر سر بهش گفتم: «چی میگی محسن؟ امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی؟! مگه می تونم؟!»
اما او دست بردار نبود. آن شب آنقدر بهم گفت تا بالاخره دلم رضا اند. همان شب سر سفره ی عقد دعا کردم خدا شهادت نصیبش بکند...
#پیشنهاد_خواندن👌🏻
#برای_دوستانهمیشههمراهمون🌹
اگر دوستداری عضوکانالمابشےو
بقیه کتاب رو بخونی
بزن روی لینک زیر👇🏻و هشتک
#حجتخدا جستجو کن🔍
https://eitaa.com/joinchat/28508256C0ab2327231
#حجت_خدا
#ویژه_شبهای_ماهرمضان
#پارت18
🌿شهید حججی عزیز
‹‹‹‹ حجت خدا››››
در مقابل چشم همگان شد.🌿
✨امام خامنه ای✨
روز خرید عقدمان، روزه بود. بهش گفتم: «آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟»
گفت: «می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد. می خواستم راحت به هم برسیم.» چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد. از هزار دوستت دارم هم پیشم بهتر بود.
یک روز پس از عقدمان، من را برد گلزار شهدای نجف آباد، بعد هم گلزار شهدای اصفهان. سر قبر شهدایی که باهاشان رفیق بود.
من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: «ایشون زهرا خانم هستن، خانم من. ما تازه عقد کرده ایم و...»
شروع می کرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها زنده باشند و رو به رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهند.
روز عروسی ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن، اقوام و آشناها هم با ماشین هایشان آمده بودند عروس کشان. ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمدند.
عصر بود، وسط راه محسن لبخندی زد و بهم گفت: «زهرا، میای همه شون رو قال بذاریم؟»
گفتم: «گناه دارن محسن.»
گفت: «بابا بیخیال.» یکدفعه پیچید توی یک فرعی. چند تا از ماشین ها دستمان را خواندند. آمدند دنبالمان
توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، محسن راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت. همانها را هم قال گذاشت.
#پیشنهاد_خواندن👌🏻
#برای_دوستانهمیشههمراهمون🌹
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
https://eitaa.com/joinchat/28508256C0ab2327231
#حجت_خدا
#ویژه_شبهای_ماهرمضان
#پارت19
🌿شهید حججی عزیز
‹‹‹‹ حجت خدا››››
در مقابل چشم همگان شد.🌿
✨امام خامنه ای✨
خوشحال بود. قاه قاه داشت می خندید. دیگر نزدیکیهای غروب بود. داشتند اذان مغرب می گفتند.
محسن زد روی ترمز و ماشین را گوشه ی خیابان نگه داشت. حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل خوشحال نبود و نمی خندید.
رو کرد بهم و گفت: «زهرا، الان بهترین موقع برا دعا کردنه. بیا برا هم دعا کنیم.»
بعد گفت: «من دعا می کنم تو آمین بگو. خدایا شهادت رو نصیب من بکن.»
دلم هری ریخت پایین. اشکهام سرازیر شد. مثل شب عقد، دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود. ا من تازه عروس باید شب عروسی ام برای شهادت شوهرم دعا
می کردم! اشکهایم بیشتر بارید.
نگاهم کرد. خندید و گفت: «گریه نکن. این همه پول آرایشگاه دادم داری همه اش رو خراب می کنی.»
خودم را جمع و جور کردم. دلم نمی آمد دعایش را بدون آمین بگذارم. گفتم: «انشاالله به آرزویی که داری برسی. فقط یه شرط داره. اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختیها و تنهاییها. باید ولم نکنی. باید مدام حشت کنم. قبول؟»
سرش را تکان داد و گفت: «قبول.»
گفتم: «یه شرط دیگه هم دارم. اگه شهید شدی، باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره ات رو ببینم!»
گفت: «باز هم قبول.»
نمیدانستم. نمیدانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش میزند!
#پیشنهاد_خواندن👌🏻
#برای_دوستانهمیشههمراهمون🌹
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
https://eitaa.com/joinchat/28508256C0ab2327231