#حجت_خدا
#ویژهشبهای_ماهمبارکرمضان
#شهیدمدافعحرم_محسنحججی
#پارت1
🌿شهید حججی عزیز
‹‹‹‹ حجت خدا››››
در مقابل چشم همگان شد.🌿
✨امام خامنهای✨
🖇از وقتی فهمیدم باردارم، شش دانگ حواسم را جمع کردم. دیگر مواظب بودم کجا بروم، کجا نروم. چه لقمه ای را بخورم، چه لقمه ای را نخورم. چه حرفی را بزنم، چه حرفی را نزنم.
🖇میدانستم همه ی اینها تأثیر دارد روی بچه. همان ایام، سه بار قرآن را ختم کردم. مرتب هم می رفتم روضه ی سید الشهدا (ع) . دلم می خواست از همان اول عشق به قرآن و امام حسین (ع)برود توی گوشت و خون این بچه. دلم می خواست وقتی این بچه بزرگ شد، خدا او را یکی از بهترین بندگانش قرار دهد.
🖇روزها و هفته ها و ماهها می گذشت و من لحظه شماری می کردم که این بچه، این کاکل زری، این تاج سر، به دنیا بیاید.
🖇خیلی با او انس گرفته بودم. حس می کردم سال هاست که مادرش هستم. حس می کردم جانم به جانش بسته است.
🖇بیست و یک تیر ۷۰ بود که بالاخره بچه به دنیا آمد. چه لحظه ای بود آن لحظه. هنوز یادم نمی رود. داشتند اذان ظهر می گفتند. صدای گریه ی بچه و صدای الله اکبر، در هم آمیخته بود....
📲دوستانتون رو به کانالمون دعوت کنید تا با همراهی بیشتر شما پست ها بیشتر بشه.
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
@shahidzareh👈🏻لینک
#حجت_خدا
#ویژهشبهای_ماهمبارکرمضان
#شهیدمدافعحرم_محسنحججی
#پارت2
🌿شهید حججی عزیز
‹‹‹‹ حجت خدا››››
در مقابل چشم همگان شد.🌿
✨امام خامنه ای✨
🖇مردد بودیم اسم بچه را چه بگذاریم. هر کسی از اقوام و آشنایان نظری میداد و چیزی می گفت. اما به نتیجه ای نمی رسیدیم
یک لحظه سرم را انداختم پایین و رفتم توی فکر. با خودم گفتم محسن. اسمش را می گذارم محسن. به یاد محسين سقط شده ی حضرت زهرا (س) . به یاد محسن شهید، حضرت زهرا (س) »
🖇️سن و سالی نداشت. بچه بود. وقتی میدید چادر سر کرده ام و دارم دعا می خوانم، می آمد می نشست کنارم. می گفت: «مامان به من هم یاد میدی؟ خیلی دوست دارم یاد بگیرم.» خوشحال می شدم. صورتش را می بوسیدم و می گفتم: «چشم مامان، چشم عزیزم.» زیارت عاشورا و حدیث کسا را خودم یادش دادم.
🖇️شبهای جمعه خانه ی پدر بزرگش هیئت بود. می رفت و با همان زبان بچه گانه به پدربزرگش می گفت: «باباجون. امشب من زیارت عاشورا بخونم؟» پدر بزرگش قند توی دلش آب می شد. می گفت: «باشه محسنم، تو بخون عزیزم.» محسن هم می نشست روی یک صندلی و شروع می کرد به عاشورا خواندن. پایش هنوز به زمین نمی رسید.
🖇️نماز و روزه هایش هم مثل دعا خواندنش بود. آنها را هم از بچگی شروع کرد. صبحها وقتی خواهرهایش را صدا میزدم برای نماز، محسن زودتر از آنها بلند می شد. بهش می گفتم: «مامان، تو هنوز به سن تکلیف نرسیده ای. برو بخواب قربونت برم.» می گفت: نه. دوست دارم از همین حالا بخونم. شما کاری به من نداشته باشین.»
🖇️ماه رمضان که می شد، بهم می گفت: «مامان، برا سحری بیدارم کن می خوام روزه بگیرم.» بیدارش نمی کردم. دلم نمی آمد تو آن سن و سال کم، روزه بگیرد. خیلی ریزه میزه بود. اما می دیدم نه. کار خودش را می کند. بدون سحری روزه می گیرد. هیچی، مجبور می شدم سحرها بیدارش کنم.
🖇️ده یازده سالش بود. یک شب دست و پای من و پدرش را بوسیده شبش خواب دید لباس خادمی حضرت زهرا علی را پوشش داده اند. از آن روز به بعد، ده برابر احترام من و پدرش را داشت. می گفت: به من لباس خادمی بی بی را داده اند. می خوام تا همیشه نگهش کنم!»
📲دوستانتون رو به کانالمون دعوت کنید تا با همراهی بیشتر شما پست ها بیشتر بشه.
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
@shahidzareh👈🏻لینک
#حجت_خدا
#ویژهشبهای_ماهمبارکرمضان
#شهیدمدافعحرم_محسنحججی
#پارت3
🌿شهید حججی عزیز
‹‹‹‹ حجت خدا››››
در مقابل چشم همگان شد.🌿
✨امام خامنه ای✨
🖇اولین بار سال ۱۳۸۵، با مؤسسه ما آشنا شد. مؤسسه ی فرهنگی «شهید احمد کاظمی»
آن زمان سوم دبیرستان بود. چند وقتی آمد مؤسسه و بعد هم دیگر نیامد. کمی می شناختمش. رفتم سراغش. بهش گفتم: «آقای حججی چرا دیگه نمیای مؤسسه؟»
🖇️گفت: «بهم گفته اند. شماها همه تون سپاهی هستین و میخواهید مغز ما رو شستشو بدید.» نمی دانم چه افرادی او را ترسانده بودند.
🖇️بیشش گفتم: «شما چند وقت بیا پیش ما. بچه ها رو ببین. فعالیت ها رو ببین. اگه دیدی می خواهیم مغزت رو شستشو بدیم دیگه نیا. چطوره؟»
🖇️مکثی کرد و سری تکان داد و گفت: «باشه.» آمد توی مؤسسه. همان اول هم عاشق و سینه چاک حاج احمد کاظمی شد. باید او را می دیدی، وقتی اسم حاج احمد می آمد، انگار نام بهشت را پیشش می آوردند، چشمانش پر از اشک میشد.
🖇️آن سالها مدام سخنران های معروف کشوری را دعوت می کردیم مؤسسه. آقای طائب، انجوی نژاد، آقا تهرانی و خیلی های دیگر.
وقتی آنها می آمدند، محسن میرفت مینشست صف اول پای سخنرانیهایشان. مستقیم نگاه می کرد به سخنران و همه ی حواسش را می داد به او. انگار که خودش تک و تنها توی جلسه نشسته بود و سخنران هم فقط یک مستمع داشت.
🖇️دیگر حسابی پاگیر مؤسسه شد ماند توی مؤسسه. همان چیزی شد که ازش می ترسید. مغزش حسابی شستشو داده شد. زحمتش را هم به نظرم حاج احمد کشید!
#شهیداحمدکاظمی
#شهیدمحسنحججی
📲دوستانتون رو به کانالمون دعوت کنید تا با همراهی بیشتر شما پست ها بیشتر بشه.
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
@shahidzareh👈🏻لینک
#حجت_خدا
#ویژهشبهای_ماهمبارکرمضان
#شهیدمدافعحرم_محسنحججی
#پارت4
🌿شهید حججی عزیز
‹‹‹‹ حجت خدا››››
در مقابل چشم همگان شد.🌿
✨امام خامنه ای✨
🖇️توی دانشگاه علویجه درس می خواندیم. هر روز با مینی بوسی که پر از دختر و پسر بود از نجف آباد می رفتیم تا دانشگاه. نیم ساعتی در راه | بودیم. توی مینی بوس هم دست از حزب اللهی بودنش بر نمی داشت. روی مخ بود. تا می خواستم مسخره بازی کنم و جلوی دخترها خود شیرین بازی در بیاورم، با تسبیح میزد توی سرم و می گفت: «آدم باش.»
🖇️بعضی موقع ها هم می خورد به کله اش و آخوند بازی اش گل می کرد. چون عشق کتاب بود، یک کتاب می آورد توی مینی بوس و درباره آن برای بقیه حرف میزد.
«خاکهای نرم کوشک» و «سلام بر ابراهیم» و «شاهرخ» را یادم هست. میدادشان به بچه های مینی بوس. می گفت: «بخونید و بعد هم دست به دست کنید.» با همین کارش، چند تا از دخترهای فکلی و امروزی را تغییر داد. توی همین مسیر کوتاه و کم.
🖇️چند باری حسابی زد توی خط تیپ و مدل و اینجور چیزها. كلاه کج ایتالیایی می گذاشت. شال گردنش را به حالت کراوات می بست و می انداخت روی سینه اش! لباس و شلوارش هم که جوان پسند و امروزی. دلت می خواست رو به رویش بایستی و ده تا ده تا ازش عکس بگیری.
چند وقت بعد تیپش را عوض کرد. احساس کرد دخترها نگاهش می کنند و خوششان می آید. احساس کرد آنطور برایشان جذاب می شود.
🖇️ریاضی فیزیکش خوب بود. توپ توپ. بعضی وقتها توی دانشگاه به جای استاد میرفت سر کلاس سال پایینیها و بهشان درس می داد.
🖇️من اما نه. ریاضی ام ضعیف بود و درب و داغان. به زور نتیجه ی دو دو تا را، چهار در می آوردم! میخواستم بروم کلاس خصوصی، پولی چیزی هم توی دست و بالم نبود.
🖇️نمیدانم از کجا، ولی شستش خبردار شد که می خواهم چه کنم. آمد سراغم. با ناراحتی گفت: «یعنی تو اینقدر بی قید شدی؟! من هستم، اونوقت میخوای پول بدی بری کلاس خصوصی؟ ها؟»
🖇️نگذاشت بروم. از بقیه کارهایش زد. از کار و بار و زندگی اش آمد با من ریاضی کار کرد. بعضی وقتها من را می برد کتابخانه، بعضی موقع ها هم می برد خانه شان.
🖇️بعد از ده دوازده جلسه، مرا توی ریاضی از این رو به آن رو کرد. دیگر می توانستم خودم برای دیگران کلاس بگذارم.
📲دوستانتون رو به کانالمون دعوت کنید تا با همراهی بیشتر شما پست ها بیشتر بشه.
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
@shahidzareh 👈🏻لینک
#حجت_خدا
#ویژهشبهای_ماهمبارکرمضان
#شهیدمدافعحرم_محسنحججی
#پارت5
🌿شهید حججی عزیز
‹‹‹‹ حجت خدا››››
در مقابل چشم همگان شد.🌿
✨امام خامنه ای✨
🖇️با مؤسسه که میرفتیم اردوهای جهادی، از بچه ها فیلم می گرفتم. هر چه می کردم محسن بیاید تو قاب تصویرم، نمی آمد. همه اش ازم فرار می کرد؛ انگار که پلیسی باشم و در تعقیبش.
🖇️یکبار با هزار بدبختی و مکافات او را آوردم و نشاندم جلوی دوربین گفتم: «الا و بلا باید حرف بزنی و گرنه سر و کارت با منه.»
🖇️خیلی سختش بود. چند کلامی دست و پا شکسته حرف زد و بعد هم گفت: «بابا برو از بقیه فیلم بگیر. از این. از اون. از کسی که سرش به تنش بیرزه. نه از من بی بخار.» دوباره قالم گذاشت و رفت.
🖇️با آنهایی که توی فاز دین و مذهب نبودند خیلی صحبت می کرد. میخواست به راهشان بیاورد. می خواست تغییرشان بدهد.
🖇️یکبار چند نفر از این افراد که خدا را قبول نداشتند، خوردند به تورم. رفتم سراغ محسن و بهش گفتم: «بیا با اینها حرف بزن.»
دفعات پیش که محسن صحبت می کرد، طرف مقابلش توی دین میلنگید، یا نهایتش میانه ی خوبی با آن نداشت.
🖇️اما این بار آن چند نفر از بیخ و بن، دین را قبول نداشتند. خدا را قبول نداشتند. قرآن و پیامبر را قبول نداشتند.
🖇️محسن پا پس نکشید. تا چند شب با آنها توی قبرستان قرار گذاشت و باهاشان صحبت کرد. باور نکردنی بود. جلسه سوم، همانها را هم به راه آورد.
📲دوستانتون رو به کانالمون دعوت کنید تا با همراهی بیشتر شما پست ها بیشتر بشه.
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
@shahidzareh👈🏻لینک
#حجت_خدا
#ویژهشبهای_ماهمبارکرمضان
#شهیدمدافعحرم_محسنحججی
#پارت5
🌿شهید حججی عزیز
‹‹‹‹ حجت خدا››››
در مقابل چشم همگان شد.🌿
✨امام خامنه ای✨
🖇️توی کارهای برقی مقداری سر در می آورد. می خواست برود برق کشی خانه ها که پولی در بیاورد و اینطور روی پای خودش بایستد.
🖇️همان اول کاری خورد به مشکل
دستش خالی بود. پول نداشت کارت ویزیتش را چاپ کند. نمی دانست چه بکند ا آمد و روی تکه های مقوا اسم و شماره موبایلش را نوشت و آنها را انداخت توی خانه ها.
🖇️هر وقت هم بهش زنگ می زدند که بیا برای کار، می آمد سراغم و مرا هم با خودش می برد
من می شدم شاگردش و کمک کارش. برق کشی که تمام می شد.
🖇️صاحبخانه می آمد و پولی را برای دستمزد به محسن میداد.
محسن نصف بیشتر پول را به من می داد و آن نصف كمتر را خودش بر می داشت. انگار من استاد بودم و او شاگرد. واقعا مرام و معرفت دانست
🖇️یکبار آمد پیشم و گفت: «بیا با هم عهد ببندیم.» گفتم: «عهد ببندیم که چه؟»
گفت: «که گناه نکنیم. که دل امام زمان (عج) رو نشکنیم.» لحظه ای فکر کردم و گفتم: «باشه.»
🖇️نشستیم و عهد و قول و قرارمان را روی برگه نوشتیم. امضایش هم کردیم، اگر حرف بدی می زدیم یا زبانمان را به غیبت و تهمت باز می کردیم یا هر گناه دیگری انجام میدادیم، باید کفاره میدادیم. کفاره هامان هم نماز بود و روزه و صلوات و کمک به فقرا.
🖇️محسن خوب ماند روی قول و قرارش. روی عهدش با امام زمان (عج) واقعا از خودش حساب می کشید و محاسبهی نفس می کرد.
🖇️بعضی شبها با هم می رفتیم قبرستان می رفت یک قبر خالی پیدا می کرد و توی آن می خوابید. عمیق میرفت تو فکر.
🖇️بهم میگفت: «اینجا آخرین خونمونه. همه مون رو به روز میارن اینجا و میخوابونند. اون روز فقط ما هستیم و اعمالمون.» آخرت را باور کرده بود. با پوست و گوشت و خونش. با تک تک سلول هایش.
📲دوستانتون رو به کانالمون دعوت کنید تا با همراهی بیشتر شما پست ها بیشتر بشه.
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
@shahidzareh👈🏻لینک
#حجت_خدا
#ویژهشبهای_ماهمبارکرمضان
#شهیدمدافعحرم_محسنحججی
#پارت6
🌿شهید حججی عزیز
‹‹‹‹ حجت خدا››››
در مقابل چشم همگان شد.🌿
✨امام خامنه ای✨
🖇️خیلی علاقه داشت به زیارت حضرت معصومه (س) . می آمد سراغم و بهم می گفت که: «بیا بریم قم.» می گفتم: «باشه.» پول مول کا زیاد نداشتیم. با همان مقدارکی که توی جیبمان بود راه می افتادیم و میرفتیم.
🖇️از امامزاده شاه جمال که ورودی قم است، تا خود حرم پیاده می رفتیم. دو ساعتی توی راه بودیم. سختمان بود؛ مخصوصا وقتی که زمستان بود. به حرم که می رسیدیم محسن از من جدا می شد و می رفت گوشه ای از حرم با خودش خلوت می کرد. نماز و دعا می خواند. قرآن و مناجات می خواند.
🖇️بعد از حرم هم راه می افتادیم و میرفتیم جمکران. دوباره پیاده. خیلی خسته میشدیم. اما می چسبید. واقعا می چسبید. مخصوصا وقتی که گنبد جمکران را میدیدیم و به آقا سلام می دادیم.
🖇️توی قنادی کار می کردم. یکبار آمد پیشم و گفت: «مجید. جایی سراغ نداری که برم کار کنم؟» گفتم: «چرا. همین آقایی که تو قنادیش کار می کنم دنبال شاگرد میگرده. میای؟» نپرسید چند میدهد و روزی چقدر باید کار کنم و بیمه ام می کند یا نه. فقط گفت: «موقع اذان میذاره برم نمازم رو بخونم؟» مات و مبهوت شدم. ماندم چه بگویم.
🖇️یکبار هم قرار بود با بچه ها برویم موجهای آبی نجف آباد. سانس استخر از هشت شب شروع می شد تا دوازده. توی تلگرام به بچه های گروه پیام داد که: «نماز رو چیکار کنیم؟ ساعت هشت و نیم اذونه.» جواب دادم: «تو بیا، بالاخره یه کاریش می کنیم.» گفت: «شرمنده. من نمازم رو می خونم بعدش میام.» گفتم: «همه باید سر ساعت هفت و نیم جلوی استخر باشن. اگه دیر اومدی، باید همه رو بستنی بدی.» قبول کرد. نمازش را خواند و بعد هم به عنوان جریمه همه را بستنی داد.
📲دوستانتون رو به کانالمون دعوت کنید تا با همراهی بیشتر شما پست ها بیشتر بشه.
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
@shahidzareh👈🏻لینک
#حجت_خدا
#ویژهشبهای_ماهمبارکرمضان
#شهیدمدافعحرم_محسنحججی
#پارت7
🌿شهید حججی عزیز
‹‹‹‹ حجت خدا››››
در مقابل چشم همگان شد.🌿
✨امام خامنه ای✨
🖇️ دانشگاهش را تمام کرده بود. می خواست برود سرباز سر اعش. بهش گفتم: «اگه میخوای با بچه های لشکر نجف اشرف حرف بزنیم که بری اونجا. اینجوری دیگه خدمتت رو تو شهر خودت هستی۔ تو تجت آباد»
🖇️گفت: «ته. میخوام برم به جای سخت خدمت گی» گفتی: (واسه چی؟ وقتی میتونی راحت سربازیت رو بگذرونی چرا سخت» حرق شهید «احمد حجتی» را آورد وسط.
🖇️شاید نجف آبادی که هم معلم بود و هم پاسدار و هم جهادگر. گفت: شاید حجتی توی زمان شاه می گفت می خوام برا سربازی برم یه جای است. من که دیگه تو جمهوری اسلامی هستم.»
🖇️هر چه باهاش حرف زدم که بابا ول کن این حرف ها را و از خر شیطان بیا پایین، فایده نداشت. محکم ایستاد سر حرفش. نگذاشت کوچکترین حرقی هم با بچه های لشکر بزنم. رفت پادگان ارتش دزفول.
🖇️هم خدمتی محسن بود. جوان درست و سالمی نبود، معتاد بود و الاابالی و اهل کارهای خلاف. تا آن موقع هر کس کاری کرده بود
که او را به راه بیاورد، نتوانسته بود، حتی پدر و مادر و اقوام و فامیلش هم نتوانسته بودند، توی پادگان هیچ کس به خاطر کارهایش، کمترین محلی به او نمی گذاشت.
🖇️ خیلی ها حتى آدم هم حسابش نمی کردند محسن رفت سمت او. باهاش رفیق شد، رفیق جینگ و صمیمی، خیلی با او صحبت کرد و نصیحتش کرد. چند ماهی بیشتر نگذشت، جوان از این رو به آن رو شد. مواد مخدر و بقیه کارهای خلافش را گذاشت کنار می گفت: «دوست دارم از این به بعد کسی بشم مثل محسن حججی»
📲دوستانتون رو به کانالمون دعوت کنید تا با همراهی بیشتر شما پست ها بیشتر بشه.
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
@shahidzareh👈🏻لینک
#حجت_خدا
#ویژهشبهای_ماهمبارکرمضان
#شهیدمدافعحرم_محسنحججی
#پارت8
🌿شهید حججی عزیز
‹‹‹‹ حجت خدا››››
در مقابل چشم همگان شد.🌿
✨امام خامنه ای✨
🖇️با موتور تصادف کرد. پایش شکسته بود و آتل بندی شده بود. دراز به دراز افتاده بود گوشه خانه. با چند نفر از بچه ها گفتیم برویم عیادتش.
🖇️ یکدفعه نقشهای شیطانی به کله مان خورد؛ وسط راه یک هندوانه ی ده | کیلویی خریدیم و برایش بردیم؛ وقتی رفتیم بهش گفتیم: «محسن، به مادرت بگو نه شیرینی بیاره و نه چای و نه میوه. همین هندوانه خوبه. فقط یه سینی بزرگ و کارد بیاره.» آن شب هندوانه را قاچ کردیم و به ضرب و زور، نصفش را به خورد محسن دادیم و توی شکمش ریختیم.
🖇️ یک ساعت بعد ازش خداحافظی کردیم و برگشتیم. نقشه مان گرفته بود! | نصفه های شب پیام داد: «ای فلان فلان شده ها، پدرم در اومد. تا الان ده بار با این پا خودم رو کشونده ام تا دستشویی. مگه دستم بهتون نرسه.»
🖇️صبح های جمعه برنامه ی والیبال داشتیم توی پارک. قانون هم گذاشته بودیم که هر کس دیر بیاید، باید همه ی بچه ها را بستنی بدهد.
🖇️یک روز باران شدیدی می بارید. خیلی شدید. با این وجود گفتیم برویم. من و چند تا از بچه ها با ماشین رفتیم پارک. چون باران، خیلی تند و رگباری می بارید، توی ماشین نشستیم و بیرون نیامدیم. منتظر ماندیم تا محسن بیاید. اما خبری ازش نبود.
🖇️ مقداری که گذشت، سر و کله اش پیدا شد. بندهی خدا با موتور آمده بود. آب شرشر داشت ازش می بارید. انگار که از توی استخر در آمده بود. از توی ماشین نگاهش کردیم و اشاره کردیم به ساعت که: «بله. دیر آمده ای و بستنی رفت توی پا چه ات.»
🖇️ از روی موتور پیام داد که: «نامردا، من توی بارون دارم شرشر آب میریزم. رحم و مروت داشته باشید.» سر تکان دادیم که فایده ندارد. سر موتورش را برگرداند و رفت سمت بستنی فروشی. ما هم دنبالش.
📲دوستانتون رو به کانالمون دعوت کنید تا با همراهی بیشتر شما پست ها بیشتر بشه.
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
@shahidzareh👈🏻لینک
#حجت_خدا
#ویژهشبهای_ماهمبارکرمضان
#شهیدمدافعحرم_محسنحججی
#پارت9
🌿شهید حججی عزیز
‹‹‹‹ حجت خدا››››
در مقابل چشم همگان شد.🌿
✨امام خامنه ای✨
🖇کله اش داغ بود. چند وقتی بود که زده بود توی کار رباتیک و ورزش و ادبیات و سه چهار چیز دیگر. کلکسیونی از فعالیتهای مختلف و غیر مرتبط به هم.
🖇 آن موقع من مسئول انتشارات عماد بودم. با جمعی رفته بودیم دیدار حضرت آقا، آنجا من گزارشی از فعالیتهای مؤسسه شهید کاظمی دادم. به آقا گفتم: «ما جاهای زیادی در سراسر کشور نمایشگاه کتاب زده ایم. توی دبیرستان ها، مصلاهای نماز جمعه، گلزارهای شهدا و جاهای دیگر. مردم هم خیلی خوب استقبال کرده اند و بسیار کتاب خریدهاند.» آقا خیلی خوشش آمد. کلی تعریف کرد از این کار. حتی توی آن جلسه گفت که بقیه ناشرها هم از این کارها بکنند.
🖇وقتی آمدم نجف آباد، بچه های مؤسسه را جمع کردم و بهشان گفتم که آقا این حرفها را زده. محسن تا صحبتهایم را شنید، همانجا پا شد و رو کرد به بچه ها و گفت: «آقا من دیگه نه کلاس رباتیک میرم و نه کلاس ورزش و نه هیچ چیز دیگه. میخوام برم تو کار کتاب. می خوام همه ی وقتم رو بذارم برا اون.» مکثی کرد و بعد خیلی معنادار گفت: «آقا گفته!!!..»
🖇با بچه ها رفته بودیم اردوی مناطق جنگی. رسیدیم فکه. تا از اتوبوس پیاده شد، کفشهایش را در آورد و پا برهنه راه افتاد. رو کرد به بچه ها و گفت: «بچه ها. ما اینجا داریم پا میذاریم روی شهدا. روی بدن و اجزای مطهر شهدا.» همه تعجب کرده بودند که محسن چه می گوید.
🖇 ادامه داد: «وقتی بچه های تفحص دنبال جنازهی شهدا می گردن، فقط چه تیکه استخون رو پیدا می کنن. پس گوشت این شهدا کجاست؟ خونش کجاست؟ چشم و اعضای بدنش کجاست؟ اینا همه اش همین جاست توی این خاک.» اینطور اعتقادی داشت درباره مناطق عملیاتی
📲دوستانتون رو به کانالمون دعوت کنید تا با همراهی بیشتر شما پست ها بیشتر بشه.
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
@shahidzareh👈🏻لینک