رفقایادتوننرهباوضوبخوابید...وضوییباعطر
سلامیبهپدرخاکمولایبینظیرامیرمومنین👌🍃💚
یکیازدوستانهمحالجسمانیخوبیندارن
براشوندعابفرماییدتاانشاللهسلامتیشون
روبدستبیارن
همایشونهمتماممریضان... انشاءالله🤲🍃
#به_نام_خدای_مهدی
# *قلبم_برای_تو*❤❤
🔮قسمت_شانزدهم
-سلام خانم...ببخشید؟!
-سلام...بفرمایین؟!
-میخواستم یه سئوالی ازتون بپرسم😕
-بفرمایین..فقط سریع تر..چون نمیخوام دوستام ببینن و فکر دیگه ای کنن😐
-چشم...اصلا قصد مزاحمت ندارم...میخواستم بپرسم اون خانمی که هفته پیش باهاتون بود امروز تشریف ندارن؟😯
-نه آقای محترم...ایشون امروز کار داشتن دانشگاه نیومدن
میخواستم بپرسم دیگه کی کلاس داره ولی روم نشد و خجالت کشیدم 😕
-ممنونم ازتون...ببخشید مزاحم شدم
-خواهش میکنم..خداحافظ
خداحافظی کردم و پله ها رو آروم آروم پایین اومدم تا رسیدم به دفتر بسیج...بچه ها تو دفتر بودن
-بههههه...سهیل خان...خوش اومدی آقا...کجایی تو؟!
-سلام...این هفته یکم کسالت داشتم خونه بودم 😕
-چی شده بود؟! مورچه گازت گرفته بود؟!😀
-شاید 😔خب دیگه چه خبرا؟؟
-هیچی این هفته مراسم دفاع مقدس داریم...دوست داری کمک کن..
-باشه حتما...راستیتش یه سئوالم داشتم
-جان دل؟!
-تصمیم گرفتم اطلاعاتم یکم راجب شهدا بیشتر بشه ولی خب نمیدونم چیکار کنم...یه جورایی میخوام شهدا رو الگوم قرار بدم😕
-چه عالییی رفیق...بسم الله....من توصیه میکنم دوتا کتاب خاکهای نرم کوشک و سلام بر ابراهیم که تو کتاب خونه بسیج هم هست رو برداری و بخونی به عنوان قدم اول...بعد به قول آقا مصطفی صدر زاده یه رفیق شهید برا خودت انتخاب کنی..کسی که بتونی باهاش درد دل کنی😊
-چه خوب..حتما..پس من این کتابها رو میبرم خونه
-باشه.
بعد چند دقیقه از بچه ها خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم و شروع به خوندن کتابها کردم که مامانم آروم وارد اتاقم شد..فهمیدم که یه کار مهمی داره -پسرم چیکار میکنی؟؟😯
-دارم کتاب میخونم مامان..جانم؟! کار داشتین؟
-نه..چرا..راستش امروز صبح عصمت خاله با دخترش اومده بودن اینجا(عصمت خاله از دوستهای قدیم مامانمه و ما سالهاست باهاشون رفت و آمد خونوادگی داریم)
-ااااا..به سلامتی😊خوب بودن؟؟چی میگفتن که؟؟
-هیچی..دلش تنگ شده بود..در ضمن میگفتن برا پسرش میلاد خواستگاری رفتن منتظر جواب دختره ان .
-به به..پس خوش خبر بودن😊ان شاالله خوشبخت بشن؟ دختره کیه؟همکلاسیش بود؟!
-نه گفت همبازیشه..
-همبازی؟!😯😨
-هم بازی بچگی دیگه..گویا همسایه اون خونه قدیمیشونه..
-آها..😐..اره یه چیزایی یادم میاد..اون موقع ما هم هر وقت میرفتیم خونشون بچه های همسایه تو حیاطشون بودن.
-خب حالا میلاد رو ولش..ندیدی معصومه چه خانمی شده😊😉
-به سلامتی 😐
-بی ذوق 😑
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
@shahiid_313
#به نام خدای مهدی
# *قلبم_برای_تو*
#قسمت هفدهم
-ااااا..به سلامتی😊چی میگفتن که؟
-هیچی..دلش تنگ شده بود..در ضمن میگفتن برا پسرش میلاد خواستگاری رفتن منتظر جواب دختره ان.
-به به..پس خوش خبر بودن😊ان شاالله خوشبخت بشن؟ دختره کیه؟همکلاسیش بود؟!
-نه گفت همبازیشه..
-همبازی؟!😯😨
-هم بازی بچگی دیگه...گویا همسایه اون خونه قدیمیشونه..
-آها..😐..اره یه چیزتیی یادم میاد..اون موقع ما هم هر وقت میرفتیم خونشون بچه های همسایه تو حیاطشون بودن..
-خب حالا میلاد رو ولش..ندیدی معصومه چه خانمی شده ☺
-به سلامتی😐
-بی ذوق 😑..الکی خودت رو به اون راه نزن که کم کم باید آستین برات بالا بزنم..راستیتش قبلا که اونجوری بودی دلم نمیومد دختری رو بسپرم دست تو ولی الان که آقایی
-پس ای کاش اونجوری میموندم😐
-خدا نکنه..حرف اضافه نزن😑
-مادر جان بی خودی دلتون رو خوش نکنین..من قصد ازدواج با معصومه رو ندارم
-وقتی پسری ندیده رد میکنه یعنی کس دیگه ای رو زیر سر داره؟! نکنه..؟!😉
-مادر😐😐
-دختره کیه..چه شکلیه؟؟😯
-لا اله الا الله😐
-خب حالا😑....این معصومه رو ببین شاید پسندیدی... حالا ان شاالله بله برون میلاد میبینیش
-ان شاالله😐//خلاصه مامانم در این رابطه ها باهام حرف زد و بیرون رفت..میخواستم حرف دلم رو بهش بزنم ولی خجالت کشیدم😕شاید هنوز موقعش نشده..شایدم هیچوقت موقعش نشه😔مشغول به خوندن ادامه کتاب ها شدم و واقعا بعضی جاهاش قلبم میلرزید و خجالت میکشیدم از خودم😢
🔮از زبان مریم:اقا میلاد اومد پایین و در ماشین رو برام باز کرد تا سوار بشم..رفتم عقب ماشین نشستم وآقامیلادگفت:
-بفرماییدجلو بشینین مریم خانم😯
-ممنونم..فعلا عقب بشینم بهتره😊
-هر جور راحتین😕ولی اخه سختتونه تنهایی..آژانس نیست که عقب بشینین😀
-تنها نیستم که☺
-چطور؟
-الان مامانمم میاد☺
-مامانتون؟!😯
-بله دیگه آقا میلاد..هم اینکه مردم حرف درنیارن هم اینکه خوبیت نداره دوتا نامحرم تنهایی بیرون برن
-درسته...هرچی شما بگین مریم خانم..ما سربازیم😊
چند دقیقه بعد مامانمم اومد و سوار ماشین شدیم و به سمت یکی از کافه های شهر حرکت کردیم..
اولین بار بود تو همچین کافی شاپ با کلاسی میرفتم😅
هم خیلی ذوق داشتم هم استرس داشتم..آقا میلاد برامون کلی چیز میز سفارش داد و ازمون پذیرایی کرد😊
گاهی اوقات یادم میرفت باهم غریبه ایم و هنوز محرم نیستیم ☺
همیشه دوست داشتم شوهرم دست و دلباز باشه و با دیدن این حرکتهای میلاد ته دلم قرص تر میشد 😊
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
@shahiid_313
#به نام خدای مهدی
# *قلبم_برای_تو*
#قسمت_هجدهم
🔮از زبان مریم:قرار شد فردا خانواده آقا میلاد برای صحبتهای نهایی و حرفهای آخر بیان خونه ما..خیلی استرس داشتم..اصلا باورم نمیشد که همه چیز اینقدر زود پیش بره..اونم برای منی که تا یک ماه پیش اصلا به ازدواج فکر نمیکردم..شاید اگه اقا میلاد رو از بچگی نمیشناختم اصلا قصد ازدواج پیدا نمیکردم..ولی بودن کنار اقا میلاد یه جورایی حس خوب بچگی رو برام زنده میکرد..امروز بعد مدتها دانشگاه رفتم و سرکلاسم حاضر شدم..بعد کلاس با زهرا اومدیم یه گوشه از حیاط دانشگاه نشستیم و مشغول صحبت شدیم تا کلاس بعدی شروع بشه..
-خب عروس خانم..تعریف کن بگو چجوریا شد افتادی تو تله؟!😀
-زهرا اصلا فکرش رو نمیکردم ولی میلاد واقعا پسر خوبیه..درسته ظاهرش مذهبی نیست زیاد و اعتقاداتش زیاد شبیه ما نیست ولی اونم کم کم درست میشه..
-ان شاالله..ولی خب برام عجیبه یکم😕..من همش فکر میکردم تو با یکی از این بسیجی های سفت و سخت ازدواج کنی..اون روز اون پسره یادت میاد چی بهش گفته بودی؟!
-کدوم پسره؟!
-بابا همون جلو در نمازخونه اومده بود..
-آها..زهرا تو داری میلاد رو با اون مقایسه میکنی؟!😑اون معلومه داره فیلم بازی میکنه...ولی میلاد رو لز بچگی میشناسم من -اها راستی گفتم پسره یادم اومد چند روز پیش اومده بود جلو در کلاسمون
-چی میگفت؟!😯
-منتظر تو بود..مثل اینکه کارت داشت -ای بابا..این چرا ول کن نیست..آدم اینقدر سیریش..اسمشم نمیدونم برم به حراست بگم حسابشو برسه😑
-حالا شاید کار دیگه داشته باشه باهات😕
-اخه من چه کاری دارم با اون 😐
-به نظرم باهاش حرف بزن..زندگی صد جور چرخش داره...میترسم یه روز پشیمون بشیا خدای نکرده 😕
-تو نگران نباش😐فردا شد و آقا و میلاد و خانواده اومدن خونمون..بعد از صحبت های اولیه قرار شد من و اقا میلاد دوباره بریگ تو اتاق و حرفامون روبزنیم.وارد اتاق شدیم و...اقا میلاد گفت:خب مریم خانم..سئوالی..حرفی...چیزی اگه هست در خدمتم😊
سرمو پایین انداختم...قبل اومدنشون کلی سئوال تو ذهنم بود ولی الان همه رو یادم رفته بود.
خب مریم خانم من یه سورپرایز براتون دارم -سورپرایز؟! چی هست؟!😯
-یهو از جیبش یه عکس قدیمی از بچگیامون بیرون آورد..من از اون موقع ها زیاد عکسی نداشتم و دیدن این عکس برام خیلی جالب بود:
-وابییی اقا میلاد عالیه این عکس😊
-قابل شما رو نداره😉
-کلی خاطره برام زنده شد..
-اوخییی این پسره که دستشو تو عکس گرفتم..چه قدر مظلوم و بانمک بود اون موقع..الانم میشناسیدش؟!
-اره..سهیله دیگه..
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
@shahiid_313
ђ๏รภค:
طنز_جبهه
طلبه های جوان👳آمده بودند برای بازدید👀 از جبهه
0⃣3⃣نفری بودند.
شب که خوابیده 😴بودیم
دوسه نفربیدارم کردند😧
وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜
مثلا میگفتند:
آب چه رنگیه برادر؟!😐
عصبی شده بودم😤.
گقتند:
بابابی خیال!😏
توکه بیدارشدی
حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️
خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉
حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه تشییعش کنند!😃😄
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا
و قول گرفتیم تحت هرشرایطی 😶خودش رانگه دارد!
گذاشتیمش روی دوش🚿بچه ها و راه افتادیم👞
گریه و زاری!😭😢
یکی میگفت:
ممدرضا !
نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩
یکی میگفت:
تو قرار نبود شهید شی!
دیگری داد میزد:
شهیده دیگ چی میگی؟
مگه توجبهه نمرده!
یکی عربده میکشید😫
یکی غش می کرد😑
در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق طلبه_ها
جنازه را بردیم داخل اتاق
این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه
رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر میت
در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم :
برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک
نیشگون محکم بگیر☺️😂
رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت:
محمد رضا این قرارمون نبود😩
منم میخوام باهات بیااااام😭
بعد نیشگونی 👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید
وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند!
ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅
.....خلاصه آن شب با اینکه تنبیه 👊سختی شدیم ولی حسابیی خندیدیم
راه احمد ❤️ راه جهاد ❤️
@shahiid_313
می خواستم نظرتون درباره روضه هر شب بدونم ببینم بزاریم یا نه !؟ لطف کنید در حرف ناشناس بگید 😊