eitaa logo
【راه‌احمد‌‌ راه‌جهاد】
582 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
266 ویدیو
3 فایل
جان را می‌ستایی از ما. ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌ •|برای‌حرفاتون @lobnan_313
مشاهده در ایتا
دانلود
. . # *قلبم_برای_تو* ❤ . 🔮 . . عجب 😀خب اگه اجازه بدین دیگه حرفهای جدی بزنیم... . -بفرمایین..اجازه ما هم دست شماست...☺ . -خب پس شما شروع کنین☺ . -من که شما رو دیدم حرفام یادم رفت...شما بفرمایین😊 . -باشه پس...اقا میلاد فک کنم از نوع حجاب و پوششم فهمیده باشین اعتقاداتم چجوریه و... . -بله...بله...چطور؟! . -میخواستم نظر شما رو درباره دین و اعتقاداتتون بدونم... . -خواهش میکنم..راستیتش من دینداری برام خیلی مهمه ولی نظرم درباره دین خاصه... دینداری یه چیز شخصیه نه تحمیلی و چیزی هست که هر کس تو خودش داره ولی نباید اونو تو همه ابعاد زندگیش گسترش بده...در ضمن من با سیاست و اینجور چیزها هم رابطه خوبی ندارم...به نظرم نباید این دوتا باهم قاطی بشن.. آدم میتونه دیندار باشه ولی سیاسی نباشه 😊 . -پس شما نماز میخونید و روزه میگیرید دیگه؟! . -اختیار دارید...نه تنها میخونم بلکه حتما هم باید اول وقت باشه... . -چه خوب😊... . و با هم از این در و اون در صحبت کردیم و نفهمیدیم چجوری زمان گذشت که با صدای مامانم پشت در یهو به خودمون اومدیم... . -مریم جان؟! صحبتاتون تموم نشد؟؟ما که بیرون حرفامون تموم شده داریم در و دیوار رو نگاه میکنیم 😀 . -الان میایم مامان جان... . -آقا میلاد: گرم صحبت شدیم نفهمیدیم زمان چجوری گذشت...بریم مریم خانم... . دوتایی به طرف پذیرایی و خانواده ها حرکت کردیم که عصمت خانم گفت: -به به...بالاخره اومدین پس😊 . -آقا میلاد:آره مامان جان... کنار مریم خانم آدم زمان از دستش میره..ببخشید معطل شدین😊 . اونشب گذشت و رفتن و من تا صبح داشتم به حرفهای میلاد فکر میکردم...راستیتش شخصیتش برام ایده آل بود...ظاهر مذهبی نداشت و به روز و شیک بود ولی از حرفهاش معلوم بود که دین براش خیلی مهمه... صبح شد که دیدم مامانم اومد تو اتاقم... . -عروس خانم؟! بیداری؟! -آره مامان جان...جانم؟! -راستیتش دیشب میخواستم باهات حرف بزنم ولی گفتم بزارم یکم فکراتو کنی بعدا خب دخترم نظرت چیه؟! . -در مورد چی؟؟ . -در مورد آب شدن یخ های قطب جنوب 😐😐خب درباره میلاد دیگه؟؟ . -در مورد یخ های قطب جنوب که منفیه 😀😀ولی آقا میلاد به نظر پسر خوبی میاد ولی باید بیشتر باهاش آشنا بشم... •[✨@shahiid_313°•]
. # *قلبم_برای_تو*❤❤ 🔮 خب دخترم نظرت چیه؟! -در مورد چی؟؟ -در مورد آب شدن یخ های قطب جنوب 😐😐خب درباره میلاد دیگه؟؟ -در مورد یخ های قطب جنوب که منفیه 😀😀ولی آقا میلاد به نظر پسر خوبی میاد ولی باید بیشتر باهاش آشنا بشم... -خب پس😉 یعنی مبارکه 😆 -گفتم که مامان...باید بیشتر فکر کنم 😐 -من دخترم رو بهتر میشناسم...چیزی رو نخواد از همون اول میگه😊 -امان از دست شما مامان 😀 چند روز از این ماجرا گذشت و قرار شد با اجازه خانواده ها من و آقا میلاد باهم بیرون بریم و بیشتر آشنا بشیم...امروز ساعت ده کلاس داشتم ولی به خاطر قرارمون نرفتم... زنگ زدم به زهرا: -سلام زهرایی؟! خوبی؟! -سلام عروس خانم...تو بهتری؟؟چه خبرا؟؟ -میخواستم بگم امروز کلاس نمیتونم بیام...استاد چیز خاصی گفت برام بفرست -ای بابا😕...چرا آخه؟؟ تازه خوشحال بودم امروز میبینمت سیر تا پیاز خواستگاریتو برام تعریف کنی 😐 -میخوام باهاش بیرون برم 😊 -ااااااا...پس مبالکه علوس خانم 😉 -حالا که چیزی معلوم نیست 😊برام دعا کن زهرایی -فعلا که شما مستجاب الدعوه ای 😀 قرار بود ساعت 10 آقا میلا دنبالم بیاد ولی من یکم زودتر آماده شدم و پایین رفتم و دیدم جلو در تو ماشینش نشسته.... -ااااا...شما اینجایید آقا میلاد؟! -بله مریم خانم 😊 -قرارمون ده بود...از کی اومدین؟! -یه نیم ساعتی میشه...راستیتش از دیشب اصلا آروم و قرار نداشتم و دوست داشتم زودتر صبح بشه و بیام خدمتتون 😊 -ای بابا...خب چرا زنگ در رو نزدین 😯 -نخواستم مزاحم بشم...من زود اومدم دلیلی نداره شما هم زود بیاین 😊این حرفهاش به دلم مینشست وبهم یه اطمینان خاصی میداد ☺.🔮از زبان سهیل:بعد از اون روز یه هفته تو خودم بودم و حوصله هیچکاری نداشتم. گاهی اوقات از تصمیمم پشیمون میشدم و میگفتم سهیل مگه بیکار بودی توبه کردی؟!داشت بهت خوش میگذشت😕 اما سریع از حرفم پشیمون میشدم..😔 کلافه بودم...نمیدونستم باید چیکار کنم... نه دیگه با دوستام در ارتباط بودم که باهاشون بیرون برم... نه انگیزه ای برای دانشگاه رفتن داشتم و نه هیچی... یهو یاد حرف یکی از بچه های بسیج افتادم که گفته بود شهدا رو الگو قرار بده بهت کمک میکنن..اما چطوری؟!تا صبح با خودم فکر کردم و کلنجار رفتم و تازه صبح خوابم برد..یهو بیدار شدم و یادم اومد درست هفته پیش بود که اون خانم رو دیده بودم و..😔 اگه اشتباه نکنم ساعت ده کلاس داشت... •[✨@shahiid_313°•]
# *قلبم_برای_تو*❤❤ 🔮قسمت_شانزدهم -سلام خانم...ببخشید؟! -سلام...بفرمایین؟! -میخواستم یه سئوالی ازتون بپرسم😕 -بفرمایین..فقط سریع تر..چون نمیخوام دوستام ببینن و فکر دیگه ای کنن😐 -چشم...اصلا قصد مزاحمت ندارم...میخواستم بپرسم اون خانمی که هفته پیش باهاتون بود امروز تشریف ندارن؟😯 -نه آقای محترم...ایشون امروز کار داشتن دانشگاه نیومدن میخواستم بپرسم دیگه کی کلاس داره ولی روم نشد و خجالت کشیدم 😕 -ممنونم ازتون...ببخشید مزاحم شدم -خواهش میکنم..خداحافظ خداحافظی کردم و پله ها رو آروم آروم پایین اومدم تا رسیدم به دفتر بسیج...بچه ها تو دفتر بودن -بههههه...سهیل خان...خوش اومدی آقا...کجایی تو؟! -سلام...این هفته یکم کسالت داشتم خونه بودم 😕 -چی شده بود؟! مورچه گازت گرفته بود؟!😀 -شاید 😔خب دیگه چه خبرا؟؟ -هیچی این هفته مراسم دفاع مقدس داریم...دوست داری کمک کن.. -باشه حتما...راستیتش یه سئوالم داشتم -جان دل؟! -تصمیم گرفتم اطلاعاتم یکم راجب شهدا بیشتر بشه ولی خب نمیدونم چیکار کنم...یه جورایی میخوام شهدا رو الگوم قرار بدم😕 -چه عالییی رفیق...بسم الله....من توصیه میکنم دوتا کتاب خاکهای نرم کوشک و سلام بر ابراهیم که تو کتاب خونه بسیج هم هست رو برداری و بخونی به عنوان قدم اول...بعد به قول آقا مصطفی صدر زاده یه رفیق شهید برا خودت انتخاب کنی..کسی که بتونی باهاش درد دل کنی😊 -چه خوب..حتما..پس من این کتابها رو میبرم خونه -باشه. بعد چند دقیقه از بچه ها خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم و شروع به خوندن کتابها کردم که مامانم آروم وارد اتاقم شد..فهمیدم که یه کار مهمی داره -پسرم چیکار میکنی؟؟😯 -دارم کتاب میخونم مامان..جانم؟! کار داشتین؟ -نه..چرا..راستش امروز صبح عصمت خاله با دخترش اومده بودن اینجا(عصمت خاله از دوستهای قدیم مامانمه و ما سالهاست باهاشون رفت و آمد خونوادگی داریم) -ااااا..به سلامتی😊خوب بودن؟؟چی میگفتن که؟؟ -هیچی..دلش تنگ شده بود..در ضمن میگفتن برا پسرش میلاد خواستگاری رفتن منتظر جواب دختره ان . -به به..پس خوش خبر بودن😊ان شاالله خوشبخت بشن؟ دختره کیه؟همکلاسیش بود؟! -نه گفت همبازیشه.. -همبازی؟!😯😨 -هم بازی بچگی دیگه..گویا همسایه اون خونه قدیمیشونه.. -آها..😐..اره یه چیزایی یادم میاد..اون موقع ما هم هر وقت میرفتیم خونشون بچه های همسایه تو حیاطشون بودن. -خب حالا میلاد رو ولش..ندیدی معصومه چه خانمی شده😊😉 -به سلامتی 😐 -بی ذوق 😑 @shahiid_313
. ** . 🔮 -آهاااااا....ااااااا...راست میگی؟! خیلی دوست دارم ببینمش چه شکلی شده...خیلی مظلوم بود بچگیاش 😀 -ارهه...خنگ بود -نههه...پسر خوبی بود -من فکر کردم هم دانشگاهی هستین حتما میشناسیش...میخواستم خبرشو از تو بگیرم -نه...من نمیدونستم اینجا دانشگاه میاد در حال صحبت با معصومه بودیم که میلاد گفت: خب دیگه حالا انگار کی هست اینقدر مهمه دیدنش براتون 😀 خلاصه دعوتش میکنیم میاد میبینیمش دیگع... خب حالا عروس و خواهر شوهر بگین کجا بریم؟! من سرم رو از خجالت انداختم پایین و چیزی نگفتم که معصومه گفت: میلاد ببرمون یه رستوران خوب... من گفتم: نه من مزاحم نمیشم...میرم خونه... -کجا میری...تازه پیدات کردیم عروس خانم ... -آخه زشته😕 -چه زشتی؟! داداش میلادم حالا خرج ها داره... و به سمت رستوران را افتادیم.. معصومه دختر مهربون و خوبی بود و هنوز مثل بچگیاش شیطون بود... تو رستوران رفتیم و نشستیم منتظر بودیم تا غذاها رو بیارن... خیلی خجالت میکشیدم... نمیدونم چرا ولی احساس میکردم تپش قلب دارم و قلبم درد میکنه... خیلی وقت بود همچین حسی نداشتم... خلاصه اونروز گذشت و 🔮از زبان سهیل رفتم تو دفتر و همش به حرفاش فکر میکردم.. صدبار قضیه رو با خودم مرور میکردم😕 و هربار هم حق رو به اون میدادم..شاید منم بودم باور نمیکردم یه شبه یه نفر بخواد عوض بشه نمیدونستم چیکار باید کنم داشتم دیوونه میشدم.. ای کاش هیچوقت نمیدیدمش.. ای کاش اصلا اون خواب رو نمیدیدم 😔 سرم رو روی میز گذاشتم و و آروم گریه کردم که به صدای باز شدن در اتاق به خودم اومدم... -سلام آقا سهیل../سرم رو بالا آوردم..فرماندمون بود -سلام سید جان..خوبی؟! -سهیل گریه میکردی؟! -من؟!نه..نه..حساسیت فصلیه😕 -ای بابا..یه جوشونده بخور خوب میشی -ای کاش با جوشونده خوب میشدم😕 -حالا نگران نباش...چیزی نیست که -ان شاالله -راستی سهیل باید برنامه ریزی کنی ها..راهیان نور نزدیکه -من؟!😯 -آره دیگه..مسئول دفاع مقدس ناسلامتی تویی دیگه 😐 -آخه من رو شهدا راه نمیدن که -این حرفها چیه..شهدا مهربون تر این حرفان..کافیه فقط یه قدم بر داری براشون -هعیییی😢
** 🔮قسمت بیست و سوم -چه خبره آقا میلاد 😯 -آخه جیگر با یکی دو سیخ که معلوم نمیشه...بخورین مطمئنم بازم میخواین...جیگرهای اینجا حرف نداره😊 بعد چند دیقه جیگرها رو آوردن و شروع به خوردن کردیم...آقا میلاد و معصومه تند تند میخوردن و من به زور سه سیخ رو خوردم..که معصومه گفت: -فک کنم دوست نداریا مریم جون؟!😯 -چرااا اتفاقا...خوشمزست..ولی خب همین سه سیخ بسته -احساس میکردم سرم گیج میره..بی قرار بودم و رو پیشونیم عرق سردی نشسته بود..اونشب تموم شد و اومدم خونه...تا صبح نمیتونستم بخوابم..که موقع نماز صبح منتظر موندم نملز مامانم تموم بشه و صداش کردم.. -مامان...مامان...😓 -جانم عزیزم؟!😯چرا رنگ و روت پریده؟! خواب بد دیدی؟! -نه..نه..قلبم 😧 -یا اباالفضل..قلب درد میکنه؟! -اره..😢 دیگه نفهمیدم چجور شد و چی گذشت..فقط چشم باز کردم دیدم رو تخت بیمارستانم و بهم کلی دستگاه وصله و مامانم کنارم نشسته -مامان چی شده؟!من کجام؟! -سلام دخترم..هیچی..نترس..بیمارستانیم..ازت ازمایش و اکو گرفتن و منتظریم جوابش بیاد..چیزی نیست -احساس میکنم قلبم داره کنده میشه از جا😢 -نترس دخترم..خوب میشی.. -امروز کلاس داشتم..به زهرا بگین به استاد بگه.. -نگران نباش..هم به زهرا هم به آقا میلاد خبر دادم.. -به میلاددیگه چرا؟!😯 -نا سلامتی شریک زندگیت قراره بشه ها.. -اخه بیخودی الان نگران میشن😕 🔮از زبان سهیل:دیروز دیده بودم که دوستش تا محل ثبت نام اومد ولی با دیدن من با اینکه مسئول ثبت نام خانم ها فرق داره وارد نشد..امروز هم هرچی منتظر موندم نیومدن😔فک کنم به خاطر منه../خواستم برم جلو و بگم که اگه به خاطر من میخواین راهیان نیاین من نمیام تا شما برین..دلم نمیخواد به خاطر من دو نفر رو از شهدا دور بشن../نزدیک ظهر رفتم جلو کلاسشون..در کلاس باز شد و استادشون بیرون اومد..بازم از اون خبری نبود..دیدم دوستش با عجله از کلاس بیرون اومد و به سمت پله ها رفت.سریع پشت سرش دویدم // -سلام..ببخشید // -سلام..من عجله دارم.. -مزاحم نمیشم..فقط میخواستم بپرسم دوستتون نیومدن باز؟! -آقای محترم شما انگار ول کن نیستین...مریم گفت که علاقه ای به صحبت با شما نداره..(فهمیدم اسمش مریمه☺) -خب ایندفعه کارم فرق داره..کی تشریف میارن😯 -آقای محترم..مریم حاش خوب نیست و بیمارستان بستریه و معلوم نیست کی مرخص میشه منم الان عجله دارم بایدبرم اونجا -چییی😨چرا؟!چی شده؟
. ** قسمت_بیست_و_چهارم 🔮از زبان سهیل: -چییی😨😨چرا؟! چی شده؟؟ -نمیدونم..فعلا خداحافظ -لا اقل آدرس بیمارستان رو بدید😕 -شرمنده...نمیتونم.و رفت..ولی دقیقه ای نگذشت که برگشت و گفت: -فقط قول بدین اونجا نیاین..چون حالش با دیدن شما شاید بدتر بشه..😐 -چشم 😔😕و ادرس رو روی یه تیکه کاغذ نوشت و بهم داد. برگشتم به محل ثبت نام..ولی اصلا نفهمیدم اونروز چجوری گذشت..بعد از ظهر اومدم خونه ولی فکر و خیال نمیزاشت آروم بشم..همش با خودم میگفتم یعنی چی شده؟! شاید کمکی نیاز داشته باشن..شاید..دلم رو به دریا زدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم..از پله های بیمارستان بالا رفتم..نمیدونستم تو کدوم اتاقه..ازش هم فقط یه اسم میدونستم و قطعا اطلاعات بهم شک میکرد و کمکی نمیکرد..داشتم ناامید میشدم که یک آن دوستش رو دیدم که به سرعت از روبه روم رد شد و من رو ندید...پشت سرش رفتم و دیدم پشت در یه اتاقی وایسادن..اتاق 26/خواستم جلو برم ولی انگارقدم هام سست شد😕آخه برم جلو چی بگم😔 تازه به دوستشم قول داده بودم بیمارستان نیام... رفتم جلوی اطلاعات بیمارستان -سلام..ببخشید -بفرمایین -میخواستم حال مریض اتاق 26 رو بپرسم... -کدوم مریض؟؟ -مریم..یکم من و من کردم و گفت: -آها مریم فلاحی رو میگین...دکترش معاینش کرده و منتظره یکی از بستگان نزدیک بره تو اتاق دکتر باهاشون صحبت کنه...شما اگه جز بستگان درجه یک هستید میتونین تشریف ببرین.../ -نگفتن حالشون چطوره؟! -نه...ولی براش دعا کنید..با شنیدن این جمله انگار آب سردی رو تمام بدنم ریختن..پاهام سست شد و اروم اروم پله ها رو پایین اومدم..دلم نمیخواست از بیمارستان برم ولی راهی نداشتم..تا خونه قدم زدم و هر دعایی بلد بودم خوندم😔 🔮از زبان میلاد:وارد بیمارستان شدم..از استرس داشتم میمردم.تمام بدنم انگار درد میکرد/نفهمیدم چجوری پله های بیمارستان رو بالا رفتم تا جلوی در اتاقشون رسیدم.. جلوی در مادرش و یکی از دوستاش وایساده بودن سلام...چی شده؟!😯 که مامان مریم با گریه گفت: سلام آقا میلاد 😢کجایی؟! -چی شده عصمت خانم؟!صبح که بهم خبر دادین شهرستان بودم سریع حرکت کردم...دکترا چی میگن؟؟ -نمیدونم...دکترش گفت یکی بیاد تو اتاق باهاش حرف بزنه ولی من دلش رو نداشتم تنها برم..شما میاید؟! -آره آره..حتما../با عصمت خانم سمت اتاق دکتر رفتیم و وارد اتاق شدیم. -سلام..بفرمایین؟! -همراهای مریم فلاحی -بله بله / چه نسبتی دارین؟! -ایشون مادرشون و من هم نامزدشون هستم..
** 🔮 سلام آقامیلاد😢کجایی؟! -چی شده؟!صبح که بهم خبردادین شهرستان بودم سریع حرکت کردم..دکترا چی میگن؟؟ -نمیدونم..دکترش گفت یکی بیاد تو اتاق باهاش حرف بزنه ولی من دلش رو نداشتم تنها برم..شما میاید؟! -آره آره...حتما..با مادر مریم سمت اتاق دکتر رفتیم و وارد اتاق شدیم. -سلام...بفرمایین؟!/-همراهای مریم فلاحی/-بله بله/چه نسبتی دارین؟!/-ایشون مادرشون و من هم نامزدشون هستم.. -خیلی خوشبختم..بفرمایین بنشینیدکه مادر گفت: -آقای دکتر تورو خدا هرچی شده به ما بگین😢من نصف عمر شدم.😕 -نگران نباشید. -دخترم چشه؟!😕/-خیلی خب..روراست میگم..ما از ایشون آزمایش ها و تست های مختلف گرفتیم و نشون داد متاسفانه قلبشون خیلی ضعیف شده و علنا متاسفانه درصد کمی از قلبشون کار میکنه -یا صاحب الزمان😢😢 -نگران نباشید مادر...امروزه علم پزشکی خیلی پیشرفت کرده...فقط دعا کنید..دکتر با مادر مریم همینطوری حرف میزدن و من فقط مات و مبهوت نگاهشون میکردم..نمیدونستم چی باید بگم..چیکار باید کنم..از اتاق بیرون اومدیم و یه لحظه تعادل اعصابم رو از دست دادم و بافریاد گفتم: چرازودترکاری نکردین😠چرا به من نگفتین که بیماری داره تا زودتر اقدام کنیم😠 /-میلاد جان ما هم نمیدونستیم اینقدر حاده😕فقط بچگی ها چند بار قلب درد گرفته بود و با قرص خوب میشد😔 -به صحبت ها توجه نکردم و دوباره تنهایی رفتم توی اتاق دکتر../ -آقای دکترماچیکاربایدکنیم؟! -فقط دعا..دعا کنید کار نامزدتون به پیوند نکشه چون توی این گروه خونی معمولا قلبی پیدا نمیشه.. -اگه بکشه و پیدا نشه چی😯 -با دارو میشه مدتی سر کرد ولی.. -آقای دکتر با من روراست باشید..پای زندگی و آیندم در میونه.. -شما عقد هم کردید؟/-نه هنوز..ولی قراربودچندروزدیگه😔 -ببین پسرم..تصمیم برای ادامه زندگیت دست خودته..اگه دوستش داری پیشش بمون وگرنه.. -اگه با عمل خوب نشه من چه قدر فرصت دارم.. -شاید چند سال..چند ماه...شاید چند هفته..شاید چند روز.. همه چی بستگی به شما داره..به محیط زندگی و هیجان و استرس خونه..از اتاق دکتر بیرون اومدم.گیج بودم.هیچ جا رو درست نمیدیدم..از پشت شیشه اتاق مریم رو نگاه کرد که رو تخت بیمارستان نشسته داشت نماز میخوند..اشکام نمیزاشت پیشش برم😢آروم اومدم تو حیاط بیمارستان..نمیفهمیدم چیکار میکنم..فقط راه میرفتم..چند ساعتی رو تو حیاط بودم.سردرد داشت دیوونم میکرد.پشت فرمون نشستم..چشمام باز و بسته میشد..یک لحظه پشت فرمون چشمام سنگین شد و..😯 @shahiid_313
# *قلبم برای تو* از زبان سهیل تا صبح بیدار بودم و با خودم کلنجار میرفتم... تا چشمم رو میبستم کابوس میدیدم... دلم میخواست کاری کنم و خبری بگیرم ولی دستم به هیچ جا بند نبود...😕 صبح رفتم دانشگاه و محل ثبت نام راهیان نور... منتظر بودم شاید دوستش امروز دانشگاه بیاد و از اون خبری بگیرم.. ولی خبری نشد... بیشتر نگران شدم... نمیدونستم بازم بیمارستان برم یا نه 😕 چند روز دیکه زمان اعزام راهیان بود و من به بچه ها گفته بودم من امسال نمیتونم بیام فرماندمون اصرار میگرفت تو حتما باید باشی چون مسئول راهیانی و ته دل یه چیزی راضی نمیشد... ظهر شد و تصمیم گرفتم برم بیمارستان... هرچی شد شد دیگه بهتر از این نگرانی و دلشوره و فکر و خیاله... سریع یه ماشین گرفتم و سمت بیمارستان حرکت کردم... توی راه صلوات نذر کردم که اتفاق خاصی نیوفتاده باشه و حالشون بهتر باشه... به بیمارستان رسیدم و وارد بخش شدم جلوی در اتاقش رفتم و دیدم یه خانمی بیرون وایساده و داره تسبیح میزنه... آب دهنم رو قورت دادم و یه نفس عمیق کشیدم و رفتم جلو -سلام حاج خانم... -سلام پسرم...بفرمایین(از تن صداش معلوم بود گریه کرده و اشکاش رو با دستش پاک میکرد) -میخواستم بپرسم خانم فلاحی اینجا بسترین؟؟ -ببخشید شما؟! 😯 -من یکی از همکلاسیاشون هستم...شنیدم حالشون خوب نیست اومدم جویای احوالشون بشم...شما مادرشون هستید؟! -بله...لطف کردین...آره مریم همینجاست...اجازه بدین برم تو و ببین آمادگی داره یا نه... -خواهش میکنم بفرمایین . 🔮از زبان مریم -مادر: مریم جان...بیداری؟! -آره مامان...چیشده؟؟ -هیچی مادر جان...ملاقاتی داری -کیه؟؟ میلاده؟!😕 -نه دخترم یه آقاییه میگه از همکلاسیاته -همکلاسی؟!😯حتما این زهرا برداشته همه جا جار زده؟! خود زهرا بیرون نیست؟! -نه هنوز نیومده... -راستی مامان از میلاد خبری نشد؟! -نه دخترم...نگران نباش...سرش شلوغه...تا شب میاد حتما... -آخه الان دوروزه نیومده ملاقات😕 -شاید نمیتونه تورو رو تخت ببینه...درکش کن.. 🔮از زبان سهیل:مادرش از اتاق بیرون اومد و در رو باز گذاشت و گفت: اگه کاری دارین باهاش بفرمایین فقط زیاد طول نکشه چون حرف زدن براش خوب نیست زیاد -چشم حاج خانم.. -آروم در رو زدم و وارد اتاق شدم.. چشماش کنجکاو بود ببینه کی اومده ملاقات.. تا من رو دید سرش رو برگردوند به طرف اونور و چیزی نگفت../-ببخشیدخانم فلاحی..نگرانتون بودم..خواستم جویایاحوال بشم../-بازم چیزی نگفت.. -فک کنم مزاحمم..ببخشید.. و به سمت در حرکت کردم:داشتم از اتاق بیرون میرفتم که گفت: @shahiid_313
عج # *قلبم_برای_تو* بیست و هشتم 🔮-راستش خیلی اصرار کرد منم دلم سوخت..ولی قول داده بود نیاد😕حالا چی گفت مگه؟! -مهم نیست دیگه..از میلاد خبری نشد؟! -نه..نیومد مگه امروز؟! -نه..به مامان یه زنگم نزده از صبح تا حالا..😑 -نگران نباش..حتما باز شهرستانه برا کاراش -دیگه اندازه یه زنگ که وقت داره؟؟ -شاید آنتن نمیده..راستی مریم چی گفتی به این پسره؟! داشت گریه میکرد رو پله ها -گریه میکرد😯😯😕 -آره..خواستم جر و بحث کنم باهاش که چرا اومدی اینجا که دیدم حالش خوب نیست چیزی نگفتم.. -واقعا گریه میکرد😯😕 -اره.. 🔮از زبان سهیل:بعد از زیارت آروم به سمت خونه حرکت کردم..حوصله رفتن به خونه و سئوال جوابهای اهل خونه رو نداشتم..ظاهرم داد میزد که یه چی شده..موندم تا یکم دیرتر بشه و نصف شب اروم کلید رو انداختم و رفتم تو خونه..هر کاری میکردم خوابم نمیبرد..با خدا درد و دل میکردم تا صبح...خدایا نه دیگه ازت میخوامش و نه هیچی...فقط میخوام بفهمه که دوست داشتنم تظاهر نبود..😢بفهمه که آدم بیخودی نیستم..😢بفهمه واقعا عوض شدم😔نفهمیدم کی خوابم برد..خواب دیدم نصف شبه و در خونمونو محکم میکوبن..بدو بدو رفتم پایین..انگار کسی تو خونه نبود و تنها بودم.در رو باز کردم...دیدم چند تا جوون بسیجی پشت درن..تا من رو دیدن با لبخند ارامش بخشی گفتن:..به به آقا سهیل...و بغلم کردن...شوکه شده بودم پرسیدم شما؟!😯گفتن: حالا دیگه رفیقاتو نمیشناسی؟!اومدیم دعوتت کنیم..شلمچه منتظرتیم..ببین رفیق..اگه هیشکی دوست نداشته باشه ما که هستیم😉بیا پیش خود ما..از خواب پریدم..قلبم تند تند میزد..یادم اومد اینا همونایی بودن که دفعه قبل تو خواب دردمشون و بیرونم کردن از طلائیه😢 یعنی امسال شهدا منم انتخاب کردن؟!😕 صبح شده بود و من دیگه بی خیال عشق و عاشقی و این چیزا..فقط دلم میخواست زودتر به شهدا برسم.. اون عطر و بو وحسی که موقع حرف زدنشون تو فضا پیچیده بود رو هیچ جا دیگه حس نکرده بودم... 4 صبح بود.اصلا حواسم به ساعت نبود. شماره فرمانده رو گرفتم: -سلام... -سلام سهیل..چی شده؟! تفاقی افتاده😨😲 -نه حاجی..میخواستم بگم منم راهیان میاما. -لا اله الا الله..خو مرد حسابی میزاشتی صبح میگفتی دیگه... -الان مگه صبح نیست؟!😯 -عاشق شدیا حاجی.ساعت چهاره😩 -ای وای..ببخشید.اصلا حواسم نبود//اشکال نداره پاشو نماز شب بخون فرمانده😆
عج # *قلبم_برای_تو* 🔮صبح فردا شد و من یه حال دیگه ای داشتم.. اول صبح بلند شدم و رفتم نون داغ و حلیم خریدم و اومدم سفره صبحونه رو چیدم.. مامانم اینا بعد اینکه بیداد شدن داشتن از تعجب شاخ درمیاوردن.. -سلام سهیل😯// -سلام مامان جان😊 -آفتاب از کدوم طرف در اومده شما سحر خیز شدین و نون خریدینو😯/-از سمت صورت ماه شما../-خوبه خوبه..لوس نشو حالا😐راستی دیشب کجا بودی دلم هزار جا رفت؟! -برا شما لوس نشم برا کی لوس بشم مامان جان😀 -برا زن آیندت😐نگفتی کجا بودیا؟!.. -هیچی..دیشب رفته بودم یه جا مراسم و بعدشم امامزاده صالح..راستی مامان چند روز دیگه میخوام برم راهیان نور.. -خب پسرم میگفتی باهم میرفتیم امامزاده..کی میخوای بری؟! -نه نمیشد..باید تنها میرفتم..فک کنم فردا پس فردا بریم -ای بابا..من برا آخر هفته عصمت خاله اینا رو برا شام دعوت گرفتم..زشته تو نباشی رو سفره../-چه زشتی آخه...مگه قراره منو به جای شام بخورن که زشته نباشم😀 -والا من حرفهای شما جوونا رو حالیم نمیشه..اوندفعه که رفتی اینطوری مومن برگشتی فک کنم ایندفعه بری فرشته برمیگردی😃//-خخخ😄//صبحونه رو خوردم و سریع به سمت دانشگاه حرکت کردم و رفتم دفتر و فرمهای راهیان رو پر کردم.. نمیدونم چرا اینقدر عجله داشتم ولی توی پوست خودم نمیگنجیدم و دلم میخواست زودتر برم.. حس میکردم اونجا که برسم تمام غم هام تموم میشه.. 🔮از زبان مریم:یه روز دیگه گذشت و باز از میلاد خبری نشد داشتم نگران میشدم کم کم نمیدونستم چی شده؟!نمیدونستم باید چیکار کنم..نمیدونستم تا کی باید روی این تخت لعنتی بخوابم..خسته شده بودم..😢انگار دنیا سر سازش با من نداشت..تا داشتم یکم لذت زندگی رو میچشیدم این مریضی لعنتی آوار شد روسرم😢تو همین فکرا بودم که مامانم اومد تو اتاق و با دیدنم گفت: -دخترم گریه میکردی؟! -آره مامان😢چرا من باید اینجوری بشم.. -دخترم چیزی نیست که..ان شاالله خوب میشی😕 -وقتی شما رو میبینم با این حالتون اینجا سرپا میمونین از خودم خجالت میکشم...منی که باید عصای دستتون میشدم شدم مایه عذابتون.. -نه دخترم...این چه حرفیه...خوب میشی بعد عصای دستمم میشی../-مامان از میلاد خبری نشد😯 -نه هنوز😔 -خب یه زنگی به عصمت خانم و معصومه بزنین.. -زدم..گوشیشونو جواب نمیدن😕 -یعنی چی شده؟! -نمیدونم😕 -امروز زهرا اومد میگم بره دم خونشون ببینه چه خبره..شاید مشکلی پیش اومده براش😔چون آدمی نبود سه روز منو تنها بزاره..خیلی دوستم داشت😕
عج # *قلبم_برای_تو* 🔮قسمت_سی_و_دوم خودم رو زدم به خواب که حرفاشونو بشنوم.. مامانم گفت: یعنی واقعا؟!😯 -آره.گفتن که میلاد یهویی رفته ترکیه و زنگ زده و گفته اگه پلیس سراغش رو گرفت ما چیزی نگیم و خبری ندیم و نگیم کجاست. -پرسیدم پس مریم چی؟! -میگفت میلاد گفت شاید قسمت اینجوری بوده..شاید خواست خدا بود که قبل عقد و رسمی شدن بفهمم😔 -پسره ی بی غیرت😢 -عصمت خانم خیلی گریه میکرد😔میکفت اصلا روی دیدن شما رو نداره..و نمیدونه چی جوابتونو بده..به خاطر همین نیومدن بیمارستان😔 -یعنی به این راحتی زد زیر همه چیز😕 به نظر منم خواست خدا بود که دخترم رو دست این بی غیرت ندم😕 صدای زهرا و مامانم رو شنیدم😢 اصلا باورم نمیشد..یعنی به این راحتیها از من گذشت.. یعنی همه حرفاش دروغ بود😭 اشکام داشت در میومد ولی نمیخواستم مامانم بفهمه و حالش بدتر بشه..قلبم درد شدیدی گرفت و یهو ضربانم افتاد و فقط میشنیدم زهرا و مامانم دارن داد میزنن و دکتر رو صدا میکنن..😯چشام رو باز کردم و دیدم تو قسمت مراقبتهای ویژه هستم و بهم کلی دستگاه وصله..یکم ترسیده بودم که مامانم از پشت شیشه دید بیدار شدم و اروم اومد تو اتاق -دخترم خوبی؟! -سلام مامان..چی شده؟! من کجام؟!😯 -هیچی دخترم..یکم ضربانت افتاد دکترا گفتن به مراقبت بیشتری نیاز داری...تگران نباش -مامان؟! -جانم؟! -خیلی دوستت دارم..😔 🔮از زبان مادر مریم:دکتر وارد اتاق شد و مریم رو معاینه کرد..خیلی استرس داشتم..😓 دستام یخ یخ بود و از شدت نگرانی میلرزید و تسبیح رو به زور تو دستام گرفته بودم.. بعد از اینکه دکتر معاینه کرد باهاش از اتاق خارج شدم... که بهم گفت پشت سرش بیام و باهم وارد اتاق پزشکان شدیم.. -آقای دکتر وضع دخترم چجوریه؟!😢 -چرا رنگتون پریده خانم؟!😯 -چیزی نیست از نگرانیه😔 -شما باید سعی کنید قوی باشید تا دخترتونم شما رو ببینه و روحیه بگیره نه اینکه یه لشگر شکست خورده ببینه.. -آقای دکتر هرچی شده به من بگید..اینطوری بدتر دق میکنم.. -مادرم باید بگم فقط دعا کنید برای دخترتون یه مورد پیوندی پیدا بشه و تازه اون موقع میشه گفت چه مقدار امید هست.. -پیوند؟!😯 -بله..متاسفانه ضربان قلب دخترتون خیلی نا منظم شده و عضله قلب ضعیف شده..انگار که یه شک عصبی بهشون وارد شده.. فعلا با دستگاه نگهشون میداریم ولی این پروسه نمیتونه زیاد طول بکشه..فقط دعا کنید.مرگ و زندگی دست خداست..ما فقط وسیله ایم. -یا خدااا😢
[۷/۸،‏ ۱۷:۰۸] سرباز ولایت: نام خدای مهدی عج # *قلبم برای تو* 🔮از زبان مریم:گریه های مامانم بیشتر شده بود و از گریه هاش میفهمیدم که اوضاعم بدتر شده و هرچی از مامانم میپرسیدم من چمه جوابم رو نمیداد😕 دیگه خسته شده بودم از این مریضی😔 تمام بدنم بی حس شده بود و درد میکرد... حتی دیگه پرستارها اجازه نمیدادن که بشینم و نماز بخونم و با هربار شنیدن اذان یه غم عظیمی تو دلم مینشست... خدا جون..اینقدر بد بودم که توفیق نمارخوندن هم ازم گرفتی؟ 😔😔روی تخت بیکار بودم و خاطرات این یکسال تو ذهنم مرور میشد..خاطرات شلمچه.خاطرات راهیان نور.خاطرات دانشگاه..خاطرات اون پسر که درکش نکردم😔خاطرات نقش بازی کردنهای میلاد..خاطرات کلاس های دانشگاه..خاطرات خل بازیها با زهرا..باورم نمیشد این منم که افتادم یه گوشه ی تخت..روزها همینطوری میگذشت و تغییر تو وضعم ظاهر نمیشد..😔یه روز زهرا پیشم بود و باهم داشتیم حرف میزدیم..از کلاسها برام تعریف میکرد.. بازم حال اون پسر رو ازش گرفتم که دیدش یا نه -نه مریم...تو دانشگاه دیگه ندیدمش...نمیدونم کجاست... -حتما سرش جای دیگه گرم شده😕 ولی ای کاش میتونستم قبل مردنم ازش حلالیت بطلبم😔 -زبونتو گاز بگیر دختر😒این چه حرفیه..خوب میشی باهم میریم عذرخواهی میکنی دیگه.. -فعلا که هر روز دارم بدتر میشم😔 -امیدت به خدا باشه☺/در حال حرف زدن بودیم که مامانم با گریه اومد تو اتاق..اما معلوم بود گریش از ناراحتی نیست.. -چی شده مامان.. -خدایا شکرت😢 -چی شده.. -ای خدااا..شکرت😢 -مامان میگی یا نه؟! قلبم اومد تو دهنم..😯 -دخترم خدا جوابمونو داد😢الان دکترت گفت یه مورد پیوندی پیدا شده که کارت اهدای عضو داشت و گروه خونشم بهت میخوره..زهرا هم از شدت خوشحالی داشت پر در میاورد..ولی من میترسیدم از فکر این که قراره بدنم شکافته بشه😢باید وصیتم رو میکردم..شاید دیگه بیرون نیام از اون اتاق😔🔮از زبان سهیل:شب آخر اردو بود و خبردارشدیم فردا قراره از مرز شلمچه شهید بیارن..از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم..😢نفهمیدم چجوری اون شب رو صبح کردم.. نزدیک های نصفه شب بود که خواب دیدم وارد یه سنگری شدم..از بیرون شبیه سنگر بود ولی داخلش یه باغ بزرگ بود.. نمیدونستم کجام و اروم راه میرفتم تا اینکه دیدم صدای خنده و قهقهه میاد..رد صدا رو گرفتم و دیدم نزدیک برکه آب یه سفره ای پهنه و شهدا یا همون لباسهای خاکیشون سر سفره نشستن و گل میگن و گل میشنون..تا من رو دیدن همه برگشتن سمته من..باورم نمیشد.. ... [۷/۸،‏ ۱۷:۰۸] سرباز ولایت: عج # *قلبم_برای_تو* 🔮قسمت_سی_و_دوم خودم رو زدم به خواب که حرفاشونو بشنوم.. مامانم گفت: یعنی واقعا؟!😯 -آره.گفتن که میلاد یهویی رفته ترکیه و زنگ زده و گفته اگه پلیس سراغش رو گرفت ما چیزی نگیم و خبری ندیم و نگیم کجاست. -پرسیدم پس مریم چی؟! -میگفت میلاد گفت شاید قسمت اینجوری بوده..شاید خواست خدا بود که قبل عقد و رسمی شدن بفهمم😔 -پسره ی بی غیرت😢 -عصمت خانم خیلی گریه میکرد😔میکفت اصلا روی دیدن شما رو نداره..و نمیدونه چی جوابتونو بده..به خاطر همین نیومدن بیمارستان😔 -یعنی به این راحتی زد زیر همه چیز😕 به نظر منم خواست خدا بود که دخترم رو دست این بی غیرت ندم😕 صدای زهرا و مامانم رو شنیدم😢 اصلا باورم نمیشد..یعنی به این راحتیها از من گذشت.. یعنی همه حرفاش دروغ بود😭 اشکام داشت در میومد ولی نمیخواستم مامانم بفهمه و حالش بدتر بشه..قلبم درد شدیدی گرفت و یهو ضربانم افتاد و فقط میشنیدم زهرا و مامانم دارن داد میزنن و دکتر رو صدا میکنن..😯چشام رو باز کردم و دیدم تو قسمت مراقبتهای ویژه هستم و بهم کلی دستگاه وصله..یکم ترسیده بودم که مامانم از پشت شیشه دید بیدار شدم و اروم اومد تو اتاق -دخترم خوبی؟! -سلام مامان..چی شده؟! من کجام؟!😯 -هیچی دخترم..یکم ضربانت افتاد دکترا گفتن به مراقبت بیشتری نیاز داری...تگران نباش -مامان؟! -جانم؟! -خیلی دوستت دارم..😔 🔮از زبان مادر مریم:دکتر وارد اتاق شد و مریم رو معاینه کرد..خیلی استرس داشتم..😓 دستام یخ یخ بود و از شدت نگرانی میلرزید و تسبیح رو به زور تو دستام گرفته بودم.. بعد از اینکه دکتر معاینه کرد باهاش از اتاق خارج شدم... که بهم گفت پشت سرش بیام و باهم وارد اتاق پزشکان شدیم.. -آقای دکتر وضع دخترم چجوریه؟!😢 -چرا رنگتون پریده خانم؟!😯 -چیزی نیست از نگرانیه😔 -شما باید سعی کنید قوی باشید تا دخترتونم شما رو ببینه و روحیه بگیره نه اینکه یه لشگر شکست خورده ببینه.. -آقای دکتر هرچی شده به من بگید..اینطوری بدتر دق میکنم.. -مادرم باید بگم فقط دعا کنید برای دخترتون یه مورد پیوندی پیدا بشه و تازه اون موقع میشه گفت چه مقدار امید هست.. -پیوند؟!😯 -بله..متاسفانه ضربان قلب دخترتون خیلی نا منظم شده و عضله قلب ضعیف شده..انگار که یه شک عصبی بهشون وارد شده.. فعلا با دستگاه