eitaa logo
【راه‌احمد‌‌ راه‌جهاد】
582 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
266 ویدیو
3 فایل
جان را می‌ستایی از ما. ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌ •|برای‌حرفاتون @lobnan_313
مشاهده در ایتا
دانلود
** 🔮 -سلام -😐..باز هم شما؟!شما دست بردار نیستین؟ -ببخشید..اصلا من قصد مزاحمت ندارم..ولی حرفم رو باید بزنم.. -چه حرفی آخه؟!من حرفی ندارم.. -اما من دارم😕اجازه بدین بگم -گرچه مایل نیستم بشنوم ولی بفرمایین.. -راستیتش من به شما.. -نمیخواد ادامش رو بگین..پس حدسم درست بود😑این همه نقش بازی کردن ها همه با هدف بود -چه نقش بازی کردنی؟!😯 -انتظار ندارین باور کنم یه شبه به راه راست هدایت شدین و.. -نمیدونم شماچرا اینقدر بدبین هستین ولی من تغییرم اصلا به خاطر شما نبود..به خدا شهدا بود.. -بیچاره شهدا..چه کسایی ازشون دم میزنن😁..آقای به اصطلاح مذهبی..توی طلاییه شما و دوستاتون پشت سر ما بودین و من همه حرفاتون رو شنیدم..شاید خواست خدا بود که بشنوم و گولتون رو نخورم -میدونم چی میگید😔ولی من اون روز هنوز عوض نشده بودم -شما دقیقا فرداش اومدین جلوم رو گرفتین.. -میدونم..چجوری بگم..من درست همون شب خواب دیده بودم. -خواب؟؟چه خوابی؟!😐 -خواب شهدا رو😕 -یعنی انتظاردارین من این حرفها رو باور کنم؟!ببینید شهدا خیلی احترام دارن و بهتره مسخره دست ما نشن..چطور بگم..ولی بین شما و شهدا هیچ وجه اشتراکی نیست..پس سعی نکنید خودتونو به دروغ بهشون بچسبونید😐 -اما... -من دیگه حرفی ندارم باهاتون./نزاشت حرفم رو ادامه بدم و سریع به سمت در دانشگاه حرکت کرد😕بغضم گرفته بود..میخواست اشکم دربیاد ولی به زور جلوی خودم رو گرفتم..از خودم..از دنیا..از همه چیز داشت حالم بهم میخورد 😕شاید راست میگفت..بین من و شهدا هیچ وجه اشتراکی نیست./ 🔮از زبان مریم:بعد از صحبت با اون پسر سریع به سمت در خروجی حرکت کردم..منتظر تاکسی بودم که دیدم یه ماشین از اونور بوق میزنه..اول بی اعتنا بودم که دیدم در عقب باز شد و معصومه اومد بیرون -مریم جوون..مریم جوون بیا اینور.. نگاه کردم دیدم آقا میلاد هم تو ماشین نشسته.. -رفتم عقب ماشین پیش معصومه نشستم و آقا میلاد هم گفت: -سلام برخانم آینده😊خسته نباشید.. -سلام..لطف دارین..شما ها چرا اومدین اینجا؟! معصومه: راستش اومدبم جلو در خونتون دنبالت که بریم بیرون مامانت گفت دانشگاهی..آدرس دانشگاه رو گرفتیم و اومدیم.. -ای بابا..چرا زحمت افتادین آخه؟! -چه زحمتی..حالا حالاها مونده ما و آقا میلاد بیایم دنبال شما راستی میلاد این همون دانشگاه که خاله اکرم میگفت آقا سهیلم اینجا درس میخونه. پرسیدم کدوم سهیل؟😯 -همون سهیل که بچگی ها باهامون بازی میکرد دیگه..
. ** . 🔮 -آهاااااا....ااااااا...راست میگی؟! خیلی دوست دارم ببینمش چه شکلی شده...خیلی مظلوم بود بچگیاش 😀 -ارهه...خنگ بود -نههه...پسر خوبی بود -من فکر کردم هم دانشگاهی هستین حتما میشناسیش...میخواستم خبرشو از تو بگیرم -نه...من نمیدونستم اینجا دانشگاه میاد در حال صحبت با معصومه بودیم که میلاد گفت: خب دیگه حالا انگار کی هست اینقدر مهمه دیدنش براتون 😀 خلاصه دعوتش میکنیم میاد میبینیمش دیگع... خب حالا عروس و خواهر شوهر بگین کجا بریم؟! من سرم رو از خجالت انداختم پایین و چیزی نگفتم که معصومه گفت: میلاد ببرمون یه رستوران خوب... من گفتم: نه من مزاحم نمیشم...میرم خونه... -کجا میری...تازه پیدات کردیم عروس خانم ... -آخه زشته😕 -چه زشتی؟! داداش میلادم حالا خرج ها داره... و به سمت رستوران را افتادیم.. معصومه دختر مهربون و خوبی بود و هنوز مثل بچگیاش شیطون بود... تو رستوران رفتیم و نشستیم منتظر بودیم تا غذاها رو بیارن... خیلی خجالت میکشیدم... نمیدونم چرا ولی احساس میکردم تپش قلب دارم و قلبم درد میکنه... خیلی وقت بود همچین حسی نداشتم... خلاصه اونروز گذشت و 🔮از زبان سهیل رفتم تو دفتر و همش به حرفاش فکر میکردم.. صدبار قضیه رو با خودم مرور میکردم😕 و هربار هم حق رو به اون میدادم..شاید منم بودم باور نمیکردم یه شبه یه نفر بخواد عوض بشه نمیدونستم چیکار باید کنم داشتم دیوونه میشدم.. ای کاش هیچوقت نمیدیدمش.. ای کاش اصلا اون خواب رو نمیدیدم 😔 سرم رو روی میز گذاشتم و و آروم گریه کردم که به صدای باز شدن در اتاق به خودم اومدم... -سلام آقا سهیل../سرم رو بالا آوردم..فرماندمون بود -سلام سید جان..خوبی؟! -سهیل گریه میکردی؟! -من؟!نه..نه..حساسیت فصلیه😕 -ای بابا..یه جوشونده بخور خوب میشی -ای کاش با جوشونده خوب میشدم😕 -حالا نگران نباش...چیزی نیست که -ان شاالله -راستی سهیل باید برنامه ریزی کنی ها..راهیان نور نزدیکه -من؟!😯 -آره دیگه..مسئول دفاع مقدس ناسلامتی تویی دیگه 😐 -آخه من رو شهدا راه نمیدن که -این حرفها چیه..شهدا مهربون تر این حرفان..کافیه فقط یه قدم بر داری براشون -هعیییی😢
به‌نام‌خدای‌مهدی.. ** 🔮قسمت_بیست_و_دوم -آره دیگه..مسئول دفاع مقدس ناسلامتی تویی دیگه😐 -آخه من رو شهدا راه نمیدن که -این حرفها چیه..شهدا مهربون تر این حرفان..کافیه فقط یه قدم برداری براشون -هعییی😢 -پوسترها و اینا آماده ان..فقط ثبت نام و هماهنگی و اینا با تو -باشه..توکل به خدا/از دفتر بیرون اومدم و به محل ثبت نام رفتم..نوشته ی بالای بنر بدجور دلم رو هوایی کردمن رو یاد خوابم انداخت..بزرگ نوشته بود..محل ثبت نام دعوت شدگان شهدا..😔🔮از زبان مریم یه زهرا رو تو حیاط دانشگاه دیدم -سلام عروس خانم / -سلام زهرایی..خوبی؟! /-ممنون..چه خبرا؟! / -سلامتی..تو چه خبرا؟! /-هیچی.راستی راهیان نور نمیای؟! /-خیلی دوست داشتم بیام ولی خودت که میدونی چه قدر این ایام سرم شلوغه😕 -آره..ان شاالله سال دیگه با آقات میری دیگه 😊 -ان شاالله..ولی فعلا که نسبت به راهیان و اینا علاقه ای نشون نداده..فک کنم امسال شهدا ما رو دعوت نکردن😔 -ببینه تودوست داری حتمامیبرتت دیگه.. -ان شاالله.. -آها..راستییی..رفتم ببینم قضیه ثبت نام چجوریه و اینا دیدم مسئول راهیان عوض شده.. -خب به سلامتی -نههه..اخه جالب اینجاعه که اون پسره شده مسئولش -کدوم پسره؟!😯 -بابا همون که هی میادباهات حرف بزنه وتوازش خوشت نمیاد -جدا؟اخه چی بگه آدم..یعنی یه تحقیق نمیکنن مسئولیت میدن به اینا😑حتما گول ریشش رو خوردن -شاید واقعا پسر خوبی شده -بعید میدونم 😐/چند روز گذشت و ما هم مشغول خرید عروسی و اینا بودیم..آقا میلاد اصرار داشت عروسی زودتر برگزار بشه..دلیل اصرارش رو نمیدونستم ولی چون خودمم مشکلی نداشتم قبول کردم... هر روز که بیرون میرفتیم و زیاد راه میرفتیم یه درد خفیفی تو قلبم حس میکردم ولی بهش بی توجه بودم راستیتش از بچگی یه مشکل قلبی داشتم ولی با قرص و دارو که میخوردم حل شده بود و خیلی وقت بود دکتر نرفتم😕 یه روزکه بیرون رفته بودیم آقا میلاد گفت:نظرتون چیه امروز ناهار بریم جیگر بزنیم؟!که معصومه سریع گفت:واییی من عاشق جیگرم😍مریم جون نظر تو چیه؟!نمیدونستم چی بگم..ولی قبول کردم.رفتیم تو جیگرکی و یهو دیدم آقامیلاد30سیخ جیگرسفارش داد😨 -چه خبره آقا میلاد😯 -آخه جیگر با یکی دو سیخ که معلوم نمیشه😊بخورین مطمئنم بازم میخواین..جیگرهای اینجا حرف نداره😆 بعد چند دیقه جیگرها رو آوردن و شروع به خوردن کردیم..آقا میلاد ومعصومه تند تند میخوردن و من به زور سه سی�� رو خوردم..که معصومه گفت: -فک کنم دوست نداریا مریم جون؟!😯
** 🔮قسمت بیست و سوم -چه خبره آقا میلاد 😯 -آخه جیگر با یکی دو سیخ که معلوم نمیشه...بخورین مطمئنم بازم میخواین...جیگرهای اینجا حرف نداره😊 بعد چند دیقه جیگرها رو آوردن و شروع به خوردن کردیم...آقا میلاد و معصومه تند تند میخوردن و من به زور سه سیخ رو خوردم..که معصومه گفت: -فک کنم دوست نداریا مریم جون؟!😯 -چرااا اتفاقا...خوشمزست..ولی خب همین سه سیخ بسته -احساس میکردم سرم گیج میره..بی قرار بودم و رو پیشونیم عرق سردی نشسته بود..اونشب تموم شد و اومدم خونه...تا صبح نمیتونستم بخوابم..که موقع نماز صبح منتظر موندم نملز مامانم تموم بشه و صداش کردم.. -مامان...مامان...😓 -جانم عزیزم؟!😯چرا رنگ و روت پریده؟! خواب بد دیدی؟! -نه..نه..قلبم 😧 -یا اباالفضل..قلب درد میکنه؟! -اره..😢 دیگه نفهمیدم چجور شد و چی گذشت..فقط چشم باز کردم دیدم رو تخت بیمارستانم و بهم کلی دستگاه وصله و مامانم کنارم نشسته -مامان چی شده؟!من کجام؟! -سلام دخترم..هیچی..نترس..بیمارستانیم..ازت ازمایش و اکو گرفتن و منتظریم جوابش بیاد..چیزی نیست -احساس میکنم قلبم داره کنده میشه از جا😢 -نترس دخترم..خوب میشی.. -امروز کلاس داشتم..به زهرا بگین به استاد بگه.. -نگران نباش..هم به زهرا هم به آقا میلاد خبر دادم.. -به میلاددیگه چرا؟!😯 -نا سلامتی شریک زندگیت قراره بشه ها.. -اخه بیخودی الان نگران میشن😕 🔮از زبان سهیل:دیروز دیده بودم که دوستش تا محل ثبت نام اومد ولی با دیدن من با اینکه مسئول ثبت نام خانم ها فرق داره وارد نشد..امروز هم هرچی منتظر موندم نیومدن😔فک کنم به خاطر منه../خواستم برم جلو و بگم که اگه به خاطر من میخواین راهیان نیاین من نمیام تا شما برین..دلم نمیخواد به خاطر من دو نفر رو از شهدا دور بشن../نزدیک ظهر رفتم جلو کلاسشون..در کلاس باز شد و استادشون بیرون اومد..بازم از اون خبری نبود..دیدم دوستش با عجله از کلاس بیرون اومد و به سمت پله ها رفت.سریع پشت سرش دویدم // -سلام..ببخشید // -سلام..من عجله دارم.. -مزاحم نمیشم..فقط میخواستم بپرسم دوستتون نیومدن باز؟! -آقای محترم شما انگار ول کن نیستین...مریم گفت که علاقه ای به صحبت با شما نداره..(فهمیدم اسمش مریمه☺) -خب ایندفعه کارم فرق داره..کی تشریف میارن😯 -آقای محترم..مریم حاش خوب نیست و بیمارستان بستریه و معلوم نیست کی مرخص میشه منم الان عجله دارم بایدبرم اونجا -چییی😨چرا؟!چی شده؟
. ** قسمت_بیست_و_چهارم 🔮از زبان سهیل: -چییی😨😨چرا؟! چی شده؟؟ -نمیدونم..فعلا خداحافظ -لا اقل آدرس بیمارستان رو بدید😕 -شرمنده...نمیتونم.و رفت..ولی دقیقه ای نگذشت که برگشت و گفت: -فقط قول بدین اونجا نیاین..چون حالش با دیدن شما شاید بدتر بشه..😐 -چشم 😔😕و ادرس رو روی یه تیکه کاغذ نوشت و بهم داد. برگشتم به محل ثبت نام..ولی اصلا نفهمیدم اونروز چجوری گذشت..بعد از ظهر اومدم خونه ولی فکر و خیال نمیزاشت آروم بشم..همش با خودم میگفتم یعنی چی شده؟! شاید کمکی نیاز داشته باشن..شاید..دلم رو به دریا زدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم..از پله های بیمارستان بالا رفتم..نمیدونستم تو کدوم اتاقه..ازش هم فقط یه اسم میدونستم و قطعا اطلاعات بهم شک میکرد و کمکی نمیکرد..داشتم ناامید میشدم که یک آن دوستش رو دیدم که به سرعت از روبه روم رد شد و من رو ندید...پشت سرش رفتم و دیدم پشت در یه اتاقی وایسادن..اتاق 26/خواستم جلو برم ولی انگارقدم هام سست شد😕آخه برم جلو چی بگم😔 تازه به دوستشم قول داده بودم بیمارستان نیام... رفتم جلوی اطلاعات بیمارستان -سلام..ببخشید -بفرمایین -میخواستم حال مریض اتاق 26 رو بپرسم... -کدوم مریض؟؟ -مریم..یکم من و من کردم و گفت: -آها مریم فلاحی رو میگین...دکترش معاینش کرده و منتظره یکی از بستگان نزدیک بره تو اتاق دکتر باهاشون صحبت کنه...شما اگه جز بستگان درجه یک هستید میتونین تشریف ببرین.../ -نگفتن حالشون چطوره؟! -نه...ولی براش دعا کنید..با شنیدن این جمله انگار آب سردی رو تمام بدنم ریختن..پاهام سست شد و اروم اروم پله ها رو پایین اومدم..دلم نمیخواست از بیمارستان برم ولی راهی نداشتم..تا خونه قدم زدم و هر دعایی بلد بودم خوندم😔 🔮از زبان میلاد:وارد بیمارستان شدم..از استرس داشتم میمردم.تمام بدنم انگار درد میکرد/نفهمیدم چجوری پله های بیمارستان رو بالا رفتم تا جلوی در اتاقشون رسیدم.. جلوی در مادرش و یکی از دوستاش وایساده بودن سلام...چی شده؟!😯 که مامان مریم با گریه گفت: سلام آقا میلاد 😢کجایی؟! -چی شده عصمت خانم؟!صبح که بهم خبر دادین شهرستان بودم سریع حرکت کردم...دکترا چی میگن؟؟ -نمیدونم...دکترش گفت یکی بیاد تو اتاق باهاش حرف بزنه ولی من دلش رو نداشتم تنها برم..شما میاید؟! -آره آره..حتما../با عصمت خانم سمت اتاق دکتر رفتیم و وارد اتاق شدیم. -سلام..بفرمایین؟! -همراهای مریم فلاحی -بله بله / چه نسبتی دارین؟! -ایشون مادرشون و من هم نامزدشون هستم..
** 🔮 سلام آقامیلاد😢کجایی؟! -چی شده؟!صبح که بهم خبردادین شهرستان بودم سریع حرکت کردم..دکترا چی میگن؟؟ -نمیدونم..دکترش گفت یکی بیاد تو اتاق باهاش حرف بزنه ولی من دلش رو نداشتم تنها برم..شما میاید؟! -آره آره...حتما..با مادر مریم سمت اتاق دکتر رفتیم و وارد اتاق شدیم. -سلام...بفرمایین؟!/-همراهای مریم فلاحی/-بله بله/چه نسبتی دارین؟!/-ایشون مادرشون و من هم نامزدشون هستم.. -خیلی خوشبختم..بفرمایین بنشینیدکه مادر گفت: -آقای دکتر تورو خدا هرچی شده به ما بگین😢من نصف عمر شدم.😕 -نگران نباشید. -دخترم چشه؟!😕/-خیلی خب..روراست میگم..ما از ایشون آزمایش ها و تست های مختلف گرفتیم و نشون داد متاسفانه قلبشون خیلی ضعیف شده و علنا متاسفانه درصد کمی از قلبشون کار میکنه -یا صاحب الزمان😢😢 -نگران نباشید مادر...امروزه علم پزشکی خیلی پیشرفت کرده...فقط دعا کنید..دکتر با مادر مریم همینطوری حرف میزدن و من فقط مات و مبهوت نگاهشون میکردم..نمیدونستم چی باید بگم..چیکار باید کنم..از اتاق بیرون اومدیم و یه لحظه تعادل اعصابم رو از دست دادم و بافریاد گفتم: چرازودترکاری نکردین😠چرا به من نگفتین که بیماری داره تا زودتر اقدام کنیم😠 /-میلاد جان ما هم نمیدونستیم اینقدر حاده😕فقط بچگی ها چند بار قلب درد گرفته بود و با قرص خوب میشد😔 -به صحبت ها توجه نکردم و دوباره تنهایی رفتم توی اتاق دکتر../ -آقای دکترماچیکاربایدکنیم؟! -فقط دعا..دعا کنید کار نامزدتون به پیوند نکشه چون توی این گروه خونی معمولا قلبی پیدا نمیشه.. -اگه بکشه و پیدا نشه چی😯 -با دارو میشه مدتی سر کرد ولی.. -آقای دکتر با من روراست باشید..پای زندگی و آیندم در میونه.. -شما عقد هم کردید؟/-نه هنوز..ولی قراربودچندروزدیگه😔 -ببین پسرم..تصمیم برای ادامه زندگیت دست خودته..اگه دوستش داری پیشش بمون وگرنه.. -اگه با عمل خوب نشه من چه قدر فرصت دارم.. -شاید چند سال..چند ماه...شاید چند هفته..شاید چند روز.. همه چی بستگی به شما داره..به محیط زندگی و هیجان و استرس خونه..از اتاق دکتر بیرون اومدم.گیج بودم.هیچ جا رو درست نمیدیدم..از پشت شیشه اتاق مریم رو نگاه کرد که رو تخت بیمارستان نشسته داشت نماز میخوند..اشکام نمیزاشت پیشش برم😢آروم اومدم تو حیاط بیمارستان..نمیفهمیدم چیکار میکنم..فقط راه میرفتم..چند ساعتی رو تو حیاط بودم.سردرد داشت دیوونم میکرد.پشت فرمون نشستم..چشمام باز و بسته میشد..یک لحظه پشت فرمون چشمام سنگین شد و..😯 @shahiid_313
🔮قسمت سی ام ** زهرا اومد و بهش گفتم که بره در خونه میلاد اینا و خبری ازش بگیره -زهرا جان -جانم؟! -میتونم یه چزی ازت بخوام؟! -چی نفسی؟! -الان 4 روزه از میلاد خبری نیست..دلم هزار جا رفته..میتونی بری یه خبری ازش بگیری ببینی کجاست؟! -باشه عزیزم..مشکلی نیست..فقط آدرسش رو بدی من رفتم -خیلی مزاحمت شدم ها این چندروزه -همیشه مزاحمی فقط این چند روزه که نیست😀 -باشه دیگه😑 -شوخی کردم بابا..دوستی برا همین موقع هاست دیگه..یه بارم من کار دارم تو کمکم میکنی☺ -ان شاالله عروس شدنت😊 -بلندبگوان شاالله😆 -ای بی حیا 😀 -خب دیگه من برم تا غروب نشده...چیزی نمیخوای بیرون ؟! -نههه..فقط زود بیا 😕 -باشههه...نگران نباش☺ تا زهرا بره و بیاد دلم هزار جا رفت که یعنی چی میتونه شده باشه😕همینطوری پشت سر هم ذکرهای مختلف و صلوات میفرستادم..قلبم داشت از جام کنده میشد... مامانم اومد بغلم وایساد و دستم رو توی دستاش گرفت تا آروم بشم...به چشماش زل زدم...اشکام بی اختیار جاری شدن... احساس میکردم مامانم ده سال پیرتر شده تو این چند روز... یاد اون روزا که چه قدر شور و شوق برا عروس شدنم داشت و گریه های الانش داشت قلبمو آتیش میزد... ضربان قلبم همینطوری داشت بالاتر میرفت و دکترها نگران شده بودن و بهم آرام بخش زدن و کم کم چشمان سنگین شد و نفهمیدم کی خوابم برد..بعد چند ساعت احساس کردم گرمم شد و خیس عرق شده بودم..چشمام رو به سختی باز کردم دیدم زهرا و مامانم دارن کنار تختم باهم پچ پچ میکنن... دقیق نمیشنیدم چی میگن ولی هم زهرا و هم مامانم انگار ناراحت بودن.دستم رو که حرکت دادم متوجه بیدار شدنم شدن و انگار بحث رو عوض کردن -سلام...خوبی مریم جان؟! -سلام زهرا...ممنونم...بهترم...چه خبرا...رفتی؟! -سلامتی...آره... -خب؟! چی شد؟! -ها؟! هیچی هیچی...مامانش اومد دم در گفت میلاد رفته یه سفر کاری چند روز دیگه میاد.نگران نباش -خب یعنی یه زنگم نمیتونه بزنه به من؟! -ها؟! نمیدونم..مثل اینکه میگن آنتن نداره اونجا.. -زهرا چیزی شده؟! -نه مریم..نگران نباش.تو استراحت کن.تو فعلا فقط به سلامتیت فکر کن..🔮از زبان سهیل:بعد چند روز اردو شروع شد و من هم شده بودم مسئول اردو...تا حالا تجربه این کار رو نداشتم و برام خیلی سخت بود.نمیدونستم دقیقا باید چیکار کنم ولی اینقدر شور و شوق داشتم که هیچ چیزی حالیم نبود... دوست داشتم همه چیز به خوبی انجام بشه..چون اینجا بحث من وبسیج نبودبلکه بحث میزبانی شهدابود...میدونستم اگه کوچکترین کم کاری و اشتباهی کنم به پای شهدا مینویسن..
. ** . 🔮قسمت سی و پنجم(آخر)👋🏻 به زور چشمامو باز کردم.. صدای دید دید دستگاه ضربان قلب میومد..دیدم مامانم کنار تختم نشسته..خواستم برردم سمتش که قفسه سینم درد گرفت و تازه یادم اومد که عمل داشتم..😕 مامانم متوجه شد و اومد کنارم.. -خدا رو شکر..بالاخره چشمات رو باز کردی دختر؟!😯 -لب هام به زور تکون میخورد و اروم گفتم مامان چی شده؟!😔 -هیچی دخترم..عملت با موفقیت انجام شده و فعلا قلب جواب داده..دکتر تعجب کرده بود و میگفت تاحالا ندیدم یه قلب اینقدر خوب و سریع روی یه بدن بشینه و جواب بده.. گفت حتما به خاطر دعاهای شماست..☺ خدا رو شکر..خدا خیلی دوستت داره دخترممم🙏 👈دوماه بعد...👉 حالم کم کم داشت بهتر میشد و چند روزی میشد که راه افتاده بودم.توی این دوماه احساس خوبی داشتم..حس میکردم این قلب خیلی حالم رو بهتر کرده..خیلی دوست داشتم بدونم صاحب این قلب کیه؟!😯یه روز که زهرا اومده بود پیشم اروم بهش گفتم من باید برم بیمارستان/-چرا..چی شده مریم؟!درد داری؟😨 /-نه عزیزم..چیزی نیست..میخوام بپرسم این قلب مال کیه؟ /-تو هم چیزایی به سرت میزنه ها...حالا قلب یکی هست..به تو چه اخه..😒 -خب باید بدونم..نمیدونی با این قلبم یه حال خاصی دارم... شاید بخندی ولی حس میکنم حتی نمازهامم حال و هوای بهتری داره😕تا هرچی میشه سریع قلبم میشکنه و اشکم در میاد😢/-خب حالا بزار بعدا میریم.. -اگه نمیای خودم میرم😐 -باشه..فقط باید قول بدی احساساتی نشیا😕 یه آژانس گرفتیم و با زهرا رفتیم بیمارستان..راهروهای بیمارستان منو یاد اون روزهای سخت مینداخت😢 اول که خواستم رو گفتم ممانعت کردن ولی وقتی اصرار من رو دیدن قبول کردن.دکتر گفت اتفاقا خانواده اهدا کننده هم خیلی اصرار داشتن شما رو ببینن ولی ما به خاطر شما چیزی نگفتیم حالا چون خودتونم میخواید چشم..اسم اهدا کننده شما سهیل حیدریه..اینم ادرس خونشون..سهیل حیدری😯این اسم چقدر برام آشناست؟!😕آها یادم اومد😭 همون همبازی بچگیامه که میلاد عکسشو داشت😢واییی خدا.. -میشناسیش مریم؟! -اره زهرا😢 -چهرشم یادته؟! -نه..خیلی وقته ندیدمش..پاشو زهرا بریم خونشون آدرس مزارشو بگیرم..من تا اونجا نرم اروم نمیشم..پاشووو😭 -ول کن مریم😕 -نمیشه زهرا..من دارم میرم😭 -نمیخواد مریم..من میدونم مزارش کجاست😔😔 -تو میشناسیش مگه؟!😯 -روز تشييع جنازش توي دانشگاه راه نبود... شهيد خادم الشهداشده😔 -شهيد؟!😢 -آره ...داشتن از راهيان ميومدن تو ماشين پشتيباني نشسته بود كه چپ ميكنن و... سمت مزارش حركت كرديم😢😢 خيلي دوست داشتم ببينمش😭😭 اما نه اينجا😭😭 پسر كوچولويي كه دستمو تو عكس گرفته بود حالا قلب باكش رو به من داده... سرمزارش رسيديم... خشكم زد وهمونجا افتادم😭😭 عكسش داشت با لبخندي منونگاه ميكرد... يعني اون پسر...😭😭 وايييي😭 روي سنگ رو خوندم نوشته بود: آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا؟؟؟ •[✨@shahiid_313°•]