eitaa logo
【راه‌احمد‌‌ راه‌جهاد】
584 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
266 ویدیو
3 فایل
جان را می‌ستایی از ما. ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌ •|برای‌حرفاتون @lobnan_313
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بر آنهایے ڪہ قامت راست ڪردند تا ماقامت نڪنیمـ وبہ خاڪ افتادند تا ما بہ خاڪ نیفتیم وبر آنهایے ڪہ رفتند تابمانندو ڪہ بمیرند
【راه‌احمد‌‌ راه‌جهاد】
💠 ❁﷽❁ 💠 📚 #رمان_جانم_میرود 🚶‍♂💘 📚 پـارت#۲۲😊 مهیا روی تختش دراز کشیده بود... یک ساعتی بود که به
💠 ❁﷽❁ 💠 📚 🚶‍♂💖 📚 پارت#۲۳😊 _مهیا زودتر الان آژانس میرسه _اومدم شالش را روی سرش گذاشت کیفش را برداشت و به سمت بیرون رفت پدرش دم در منتظرش بود با رسیدن مهیا سه تایی سوار ماشین شدن سر راه دست گلی خریدن با رسیدن به بیمارستان نگاهی به اطراف انداخت دیشب ڪه اینجا آمده بود اصلا حواسش نبود که کجا اومده بود به سمت ایستگاه پرستاری رفت _سلام خسته نباشید _سلام عزیزم خیلی ممنون _اتاق آقای مهدوی ، شهاب مهدوی پرستار چیزی رو تایپ کرد _اتاق 137 _خیلی ممنون به طرف اتاق رفتن دم در نفس عمیقی کشید در را زدن و وارد شدن مهیا با دیدن افراد داخل اتاق شالش رو جلو اورد _اوه اوه اوضاع خیطه جلو رفتن و سلام علیک کردن با همه شهاب هم با خوش رویی جواب سلام واحوالپرسی احمد آقا و مهلا خانمو داد و در جواب سرتکان دادن مهیا آن هم سرش را تکان داد مهیا و مادرش در گوشه ای کنار بقیه خانم ها رفتن احمد آقا هم کنار بقیه مردا ایستاد مهیا تو جمع همه خانم و دخترای چادری غریبگی می کرد برای همین ترجیح داد گوشه ای ساڪت بایستد _مریم معرفی نمی ڪنی؟؟ مهیا به دختر چادری که قیافه بانمک و مهربانی داشت چشم دوخت مریم به طرف مهیا آمد و دستش را روی شانه مهیا گذاشت _ایشون مهیا خانمه گله تازه پیداش ڪردم دوست خوبے میتونہ باشہ درست میگم دیگه مهیا لبخندی زد _خوشبختم مهیا جان من «سارا» دختر خالہ ی مریم هستم به دختری که با اخم نظاره گرشان بوداشاره کرد _این هم «نرجس» دختر عمه مریم _خوشبختم گلم _چند سالته مهیا ؟چی می خونی؟؟ _من ۲۲سالمه گرافیڪ میخونم ش سارا با ذوق گفت _وای مریم بدو بیا مریم جعبه کیکو کنار گذاشت _چی شده دختر _یکی پیدا کردم طرح های مراسم محرم و برامون بزنه مریم ذوق زده گفت _واقعا کی هست؟ _مهیا خانم گل ... گرافیک میخونه _جدی مهیا _آره _حاج آقا با صدای مریم حاج آقایی که کنار شهاب ایستاده بود سنش تقریبا سی و خورده ای بود سرش را بلند کرد _بله خانم مهدوی _من یکی رو پیدا کردم که طرح های پوستر و بنر رارو برامون بزنه _جدی ڪی _مهیا خانم به مهیا اشاره کرد... 🍃ادامہ دارد.... ✍ •[✨@shahiid_313°•]
【راه‌احمد‌‌ راه‌جهاد】
💠 ❁﷽❁ 💠 📚 #رمان_جانم_میرود 🚶‍♂💖 📚 پارت#۲۳😊 _مهیا زودتر الان آژانس میرسه _اومدم شالش را روی سر
💠 ❁﷽❁ 💠 📚 🚶‍♂❤️ 📚 پارت #۲۴ مهیا شوڪه بود همه به او نگاه می کردند مخالفتی نکرد دوست داشت این کارو انجام بدهد براش جالب بود مهیا لبخندی زد _زحمت میشه براشون مهیا با لبخند گفت _نه این چه حرفیه فقط نوشته ها رو برام بفرستید براتون آماده می کنم حاج آقا دستی روی شونه های شهاب گذاشت _بفرما سید این همه نگران طرح ها بودی مهیا آروم روبه مریم گفت _برا چی این همه نگران بود؟؟ خب می داد یکی درست می کرد دیگه _اخه شهاب همیشه عادت داره خودش بنر و پوسترا رو طراحی کنه _آها در زده شد و دوستای مسجدی و بسیجی شهاب وارد شدند مهیا چسبید به دیوار _یا اکثر امام زاده ها چقدر بسیجی همه مشغول صحبت بودند که دوباره باز شد و دوتا ماموری که دیشب هم امده بودند وارد شدن مهیا اخمی روی پیشونیش نشست بعد از سلام و احوالپرسی با اقای مهدوی روبه همه گفت _سلام علیکم .بی زحمت خواهرا برادرا بفرمایید بیرون بایستید ما چند تا سوال از آقای مهدوی بپرسیم بعد میتونید بیاید داخل همه از اتاق خارج شدند مهیا تا به در رسید مامور صدایش کرد _خانم رضایی شما بمونید مهیا چشمانش را بست و زیر لب غرید _لعنت بهت... 🍃ادامہ دارد.... ✍ •[✨@shahiid_313°•]
【راه‌احمد‌‌ راه‌جهاد】
💠 ❁﷽❁ 💠 📚 #رمان_جانم_میرود 🚶‍♂❤️ 📚 پارت #۲۴ مهیا شوڪه بود همه به او نگاه می کردند مخالفتی نکرد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠 🚶‍♂💕 💠 پارت #۲۵ مهیا گوشه ای ایستاد پاهایش را تند تند تڪان مے داد و خیره به دو ماموری بود ڪه مشغول نوشتن چیزهایے در پرونده آبی رنگ بودند _حالتون خوبہ؟؟ مهیا سرش را بلند ڪرد و به شهاب ڪه این سوال را پرسیده بود نگاهے ڪرد _آره خوبم فقط یڪم شوڪه شدم شهاب با تعجب پرسید _شوڪه برا چے؟ _آخه این همہ بسیجے اون هم یہ جا تا الان ندیده بودم شهاب سرش را پایین انداخت و ریز ریز خندید ڪه درد زخمش باعث شد اخم ڪنه _خب آقای مهدوی لطفا برامون توضیح بدید دقیقا اون شب چه اتفاقی افتاد با صدای مامور سرشان را طرف سروان برگرداندند مهیا بر اتیکت روی فرم لباس مامور زوم کرد آرام زمزمه ڪرد _سروان اشکان اصغری _اون شب من بعد مراسم موندم تا وسایل هیئت رو بزارم تو پایگاه ها ڪه دیدم یڪی صدام میڪنه سرمو ڪه بلند ڪردم دیدم خانم رضایی هستن ڪه چند پسر دنبالشون می دویدند با پسرا درگیر شدم یڪشونو یه مشت زدم زود بیهوش شد مطمئنم مست بود چون ضربه ی من اونقدرا محڪم نبود من با دو نفر دیگه درگیر بودم ڪه اون یڪی بهوش اومد و با چاقو زخمیم ڪرد _خانم رضایی گفتن ڪه شما قبل از اینڪه زخمی بشید به ایشون گفتید برن تو پایگاه خواهران؟؟ _بله درسته سروان سری تکون داد _گفتید رفتید تو پایگاه خواهران مهیاــ بله _آقای مهدوی مگه کسی از خانما اونجا بودن که در پایگاه باز بود ؟ شهاب از نشستن زیاد زخمش خونریزی ڪرده بود از درد ملافه را محڪم در دستانش فشرد _وسایل زیاد بود نمیشد همه رو تو پایگاه برادران بزاریم برای همین میخواستم یه تعدادیشو بزارم تو پایگاه خواهرا _خب خانم رضایی شما قیافه های اونا رو یادتونه _نخیر یادم نیست _یعنی چی خانم یادتون نیست مهیا ڪه از دست این سروانِ خیلی شاڪی بود با عصبانیت روبه سروان گفت.... 🍃ادامہ دارد.... ✍ •[✨@shahiid_313°•]
【راه‌احمد‌‌ راه‌جهاد】
💠 ❁﷽❁ 💠 💠 #رمان_جانم_میرود 🚶‍♂💕 💠 پارت #۲۵ مهیا گوشه ای ایستاد پاهایش را تند تند تڪان مے داد و
💠 ❁﷽❁ 💠 💠 🚶‍♂🧡 💠 پارت #۲۶ _جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت نداشتم که زل بزنم بهشون بعدشم شما چرا اینطوری با من حرف میزنید... اون از دیشب که می خواستید منو بازداشت کنید اینم از الان اصلا یه دفعه ای بگید ایشونو من زدم ناکار کردم شهاب از عصبانیت و شنیدن قضیه بازداشت خیلی تعجب ڪرد در باز شد و پرستار وارد شد _جناب سروان وقتتون تموم شد بیمار باید استراحت ڪنه سروان سری تڪان داد واخمی به مهیا کرد _آقای مهدوی فردا یک مامور میفرستم برای چهره نگاری _بله در خدمتم _خداحافظ ان شاء الله بهتر بشید شهاب تشڪری ڪرد پرستار رو به مهیا گفت _خانم شما هم بفرمایید بیرون وقت ملاقات تموم شد مهیا به تڪان دادن سرش اڪتفا کرد سروان و پرستاراز اتاق خارج شدند مهیا دو قدم برداشت تا از اتاق خارج شود ولی پشیمون شد با اینڪه از شهاب خوشش نمی آمد اما بی ادب نبود باید یه تشڪری بکنه دو قدم رو برگشت _شهـ... منظورم آقای برادر _بله _خیلی ممنون خیلی به خودش فشار آورده بود تا این دو ڪلمه را بگویید _خواهش میڪنم اما مهیا وسط صحبتش پرید _برادر لطفا امر به معروف و نهی نمیدونم چی نکن شهاب سرش را پایین انداخت _نمی خواستم امر به معروف و نهی از منڪر بڪنم فقط میخواستم بگم ڪاری نڪردم وظیفه بود مهیا ڪه احساس می ڪرد بد ضایع شده بود زود خداحافظ کرد و از اتاق خارج شد.... به در تکیه داد و محکم به پیشانیش زد _خاڪ تو سرت مهیا 🍃ادامہ دارد.... ✍ •[✨@shahiid_313°•]
【راه‌احمد‌‌ راه‌جهاد】
💠 ❁﷽❁ 💠 💠 #رمان_جانم_میرود 🚶‍♂🧡 💠 پارت #۲۶ _جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت نداشتم که
💠 ❁﷽❁ 💠 💠 🚶‍♂💛 💠 پارت #۲۷ بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی برده بودند و دلیل ماندن مهیا در اتاق را فهمیدند مهیا و خانواده اش بعد از خداحافظی با خانواده مهدوی به خانه برگشتند... مهیا وارد اتاقش شد... فردا ڪلاس داشت ولے دقیقا نمیدانست ساعت چند شروع ڪلاس هست سراغ گوشیش رفت شارژ تمام ڪرده بود به شارژ وصلش ڪرد ــــ اوه اوه چقدر smsو میس ڪال ڪلی تماس از نازی و مامانش داشت بقیه هم از یه شماره ناشناس پیام ها رو چڪ کرد که پیام از نازی داشت ڪه ڪلی به او بدو بیراه گفته بود و یڪ پیام از زهرا و بقیه هم از هماڹ شماره ے ناشناس یکی از پیام ها را باز ڪرد _سلام خانمي جواب بده ڪارت دارم بقیه پیام ها هم با همین مضمون بودند شروع ڪرد تایپ ڪردن _شما برای زهرا هم پیامی فرستاد ڪه فردا ڪلاس ساعت چند شروع میشہ بعد از چند دقیقه زهرا جواب پیامش را داد گوشیش را ڪنار گذاشت یاد طراحی هایش افتاد ڪه باید فردا تحویل استاد صولتی مے داد زیر لب ڪلی غر زد لب تاپش را روشن ڪرد و شروع ڪرد به طراحے ڪش و قوسے بہ ڪمرش داد همزمان صدای اذان از مسجد محله بلند شد هوا تاریڪ شده بود _واے ڪی شب شد مثل همیشه پنجره ی اتاقش را بست و دوباره مشغول طراحي شد.... 🍃ادامہ دارد.... ✍ •[✨@shahiid_313°•]
【راه‌احمد‌‌ راه‌جهاد】
💠 ❁﷽❁ 💠 💠 #رمان_جانم_میرود 🚶‍♂💛 💠 پارت #۲۷ بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی برده بودند
💠 ❁﷽❁ 💠 💠 🚶‍♂💗 💠 پارت #۲۸ _همینجا پیاده میشم پول تاڪسي را حساب ڪرد و پیاده شد روبه روی دانشگاه ایستاد خودش را برای یڪ دعواے حسابے با نازی آماده ڪرده بود مغنعه اش را جلو آورد تا حراست دوباره به او گیر ندهد از حراست ڪه گذشت مغنعه اش را عقب ڪشید با دیدن نازی و زهرا ڪه به طرفش می آمدند برگشت و مسیرش را عوض ڪرد _وایسا ببینم ڪجا داری فرار مے ڪنی زهرا_بیخیالش شو نازی ـــ تو خفه زهرا مهیا با خنده قدم هایش را تند ڪرد _بگیرمت میڪشمت مهیا وایسا مهیا سرش را برگردلند و چشمڪی برای نازی زد تا برگشت به شخصی برخورد ڪرد و افتاد _واے مهیا دخترا به طرفش دویدن وڪنارش ایستادن مهیا سر جایش ایستاد _وای مهیا پیشونیت زخمی شده مهیا با احساس سوزشی روی پیشونیش دستش را روی زخم ڪشید _چیزی نیست با دیدن جزوه هایش در دستان مردونه ای سرش را بلند ڪرد پسر جوانی بود ڪه جزوه هایش را از زمین بلند ڪرده مهیا نگاهی به پسره انداخت اولین چیزی ڪه به ذهنش رسید مرموز بودنش بود _شرمنده حواسم نبود خانمـ....ِ نازی زود گفت ـــ مهیا...مهیا رضایی مهیا اخم وحشتناڪی به نازی ڪرد _خواهش میڪنم ولی از این بعد حواستونو جمع ڪنید مهیا تا خواست جزواش را از دستش بکشد دستش را عقب ڪشید لبخند مرموزی زد و دستش را جلو آورد _صولتی هستم مهران صولتی مهیا نگاهی به دستانش انداخت با اخم بهش نگاهی ڪرد و غافلگیرانه جزوه را از دستش ڪشید و به طرف ساختمان رفت نازی و زهرا تند تند پشت سرش دویدند تا نازی خواست چیزی بگوید مهیا با عصبانیت گفت _تو چته چرا اسم و فامیلمو گفتی ها _باشه خو چی شد مگه ولی چه جیگری بود _بس کن دیگه حالت بهم نمی خوره همچین حرفایی بزنی زهرا برای آروم ڪردن اوضاع چشم غره ای به نازی رفت دست مهیا را گرفت _نازی تو برو کلاس ما بریم یه چسب بزنیم رو زخم مهیا میایم و به سمت سرویس بهداشتی رفتن _آخ آخ زهرا زخمو فشار نده _باشه دیوونه بیا تموم شد نگاهی به خودش در آینه انداخت به قیافه ے خودش دهن کجی زد به طرف ڪلاس رفت تقه ای به در زد _اجازه هست استاد استاد صولتی با لبخند اجازه داد مهیا تا می خواست سر جایش بشیند با دیدن مهران صولتی اخمی ڪرد و سرجایش نشست همزمان نازی در گوش شروع به صحبت کرد ــ وای این پسره مهران برادر استاد صولتیه _مهران ڪیه _چقدر خنگے تو همین که بهت زد مهیا با این حرف یاد زخمش افتاد دستی به اخمش کشید _دستش بشکنه چیکارکرد پیشونیمو با شروع درس ساڪت شدند... 🍃ادامہ دارد.... ✍ •[✨@shahiid_313°•]
【راه‌احمد‌‌ راه‌جهاد】
💠 ❁﷽❁ 💠 💠 #رمان_جانم_میرود 🚶‍♂💗 💠 پارت #۲۸ _همینجا پیاده میشم پول تاڪسي را حساب ڪرد و پیاده
عذرخواهی میکنم واسه این چند مدت ک رمان گذاشته نشد😊🚶‍♂ ببخشید زیاد شد گفتم جبران بشه🙂💙👐
ناشناس حرفی داشتین در خدمتیم😊 👇💙👇 https://harfeto.timefriend.net/188567403 👆💙👆
+ ممنون از نظرتون ☺️ +چشم حتما🦋💙
+ ممنون از نظرتون ☺️ +¹ ممنون لطف دارین😊💫 + ² رفیق شهید بنده ک داداش احمد هست😍💙رفیق شهید ادمین تبادلمونم حاج همت هست 😍❤️
+ ممنون از نظرتون ☺️ + چشم حتما🦋💙