eitaa logo
【راه‌احمد‌‌ راه‌جهاد】
583 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
266 ویدیو
3 فایل
جان را می‌ستایی از ما. ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌ •|برای‌حرفاتون @lobnan_313
مشاهده در ایتا
دانلود
•°| 💔چِھِل‌شَبْ‌تٰا‌ماهِ‌مُحَـرَمْ🖤 |°•
بسم‌خدای‌شهیدان✨🍃
: الهی‌کہ همه‌پسرا‌مزدوج‌بـشن💍 جمعیت: الهےآمین🤲🏻 : نگاشون‌کن‌عینِ‌این‌دخترایےکہ خواستـگارندارن‌میگن‌الهۍآمین😑 +خندھ‌حـضار 😂 : پسرابایدعین‌م‍ردبرن خواستگاری‌نہ‌این‌ڪہ‌بشیـنن‌توخونہ‌دعاڪنن خواستگاربراشون‌بیاد!🤨😂 طَنزانِه▪︎°● •[✨@shahiid_313°•]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
# *قـــلبم_برای_تو* ❤ 🔮قسمت سیزدهم . -خواستگار چیه 😨؟! -یه جور خوردنیه 😑خب خواستگار خواستگاره دیگه دختر -ااااا مامان...منظورم اینه کیه؟!چیه؟!😯 -عصمت خانم اینا رو که میشناسی...همسایه خونه قدیمیمون...برا پسرش خواستگاری کرده ازت... -میلاد؟!؟😯 -خوب یادته ها شیطون...اره همون همبازی بچگیات...الان اقایی شده برا خودش... -خب حالا کی میخوان بیان؟!😯 -آخر هفته...حالا برو دست و صورتتو بشور تا من ناهار رو بکشم عروس خانم... -حالا که چیزی معلوم نیست...خیلی عجله دارین منو بیرون بندازینا😐😊 -امان از دست تو دختر 😀 آخر هفته شد و منتظر بودیم که عصمت خانم اینا بیان... خیلی استرس داشتم... دست و صورتم یخ یخ بود... تا حدی که مامانم گفت: -چی شده دختر؟! چرا مثل میت ها شدی؟!😯 -اااا مامان...الان آخه وقت شوخیه؟! -شوخی چیه...رنگ و روت پریده 😐برو یه آبی به سر و صورتت بزن... در حال صحبت بودیم که زنگ در به صدا در اومد...و مامان و بابام به سمت در حرکت کردن و من از تو اشپزخونه منتظر بودم و صدای سلام و احوالپرسی رو میشنیدم... -سلام -سلام عصمت خانم...خیلی خوش اومدین...بفرمایین... -خواهش میکنم و... . تو حال و هوای خودم بودم و تو فکر آیندم بودم که دیدم در آشپزخونه باز شد و مامانم اومد تو... -مریم؟! چی شدی؟!مگه نمیشنوی دختر؟! -ها؟! چی؟! مگه صدا زدین؟! -نخیر...کم مونده بود خود پسره صدات بزنه 😑 پاشو یه سینی چایی بردار بیا بیرون😐 -باشه...الان میام...😕 سینی چایی رو برداشتم و بیرون رفتم...بعد مدتها دوباره آقا میلاد رو میدیدم...راستش تو نگاه اول ازش بدم نیومد... بعد یکم که نشستم خانواده ها گفتن بریم تو اتاق برای صحبت و مامانم بلند شد و راه اتاقم رو نشون آقا میلاد داد... من رو تختم نشستم و آقا میلاد هم رو صندلی ای که تو اتاقم بود... یه چند دیقه سکوت تو اتاق حاکم بود که گفتم: شما نمیخواین چیزی بگین؟!😕 -چرا چرا...ولی خب محو تماشای اتاقتونم☺...هنوزم که مثل بچگیا رنگ سبز رو دوست دارین 😀 -بله😶 -خوبه که آدم همیشه رو علایقش بمونه😊 اااااا...اون عروسکه همون نیست که من دستاشو درآورده بودم...😆 -بله...همونه 😑و بعد هم زدین زیرش و گفتین کار خودم بوده 😐 -یادش بخیر...😀 -امیدوارم شما این اخلاق روتون نمونده باشه..😑😊 -نه خیالتون جمع...با عروسکاتون دیگه کاری ندارم 😆 -عجب 😅خب اگه اجازه بدین دیگه حرفهای جدی بزنیم؟! -بفرمایین..اجازه ما هم دست شماست مریم خانم...☺ •[✨@shahiid_313°•]
. . # *قلبم_برای_تو* ❤ . 🔮 . . عجب 😀خب اگه اجازه بدین دیگه حرفهای جدی بزنیم... . -بفرمایین..اجازه ما هم دست شماست...☺ . -خب پس شما شروع کنین☺ . -من که شما رو دیدم حرفام یادم رفت...شما بفرمایین😊 . -باشه پس...اقا میلاد فک کنم از نوع حجاب و پوششم فهمیده باشین اعتقاداتم چجوریه و... . -بله...بله...چطور؟! . -میخواستم نظر شما رو درباره دین و اعتقاداتتون بدونم... . -خواهش میکنم..راستیتش من دینداری برام خیلی مهمه ولی نظرم درباره دین خاصه... دینداری یه چیز شخصیه نه تحمیلی و چیزی هست که هر کس تو خودش داره ولی نباید اونو تو همه ابعاد زندگیش گسترش بده...در ضمن من با سیاست و اینجور چیزها هم رابطه خوبی ندارم...به نظرم نباید این دوتا باهم قاطی بشن.. آدم میتونه دیندار باشه ولی سیاسی نباشه 😊 . -پس شما نماز میخونید و روزه میگیرید دیگه؟! . -اختیار دارید...نه تنها میخونم بلکه حتما هم باید اول وقت باشه... . -چه خوب😊... . و با هم از این در و اون در صحبت کردیم و نفهمیدیم چجوری زمان گذشت که با صدای مامانم پشت در یهو به خودمون اومدیم... . -مریم جان؟! صحبتاتون تموم نشد؟؟ما که بیرون حرفامون تموم شده داریم در و دیوار رو نگاه میکنیم 😀 . -الان میایم مامان جان... . -آقا میلاد: گرم صحبت شدیم نفهمیدیم زمان چجوری گذشت...بریم مریم خانم... . دوتایی به طرف پذیرایی و خانواده ها حرکت کردیم که عصمت خانم گفت: -به به...بالاخره اومدین پس😊 . -آقا میلاد:آره مامان جان... کنار مریم خانم آدم زمان از دستش میره..ببخشید معطل شدین😊 . اونشب گذشت و رفتن و من تا صبح داشتم به حرفهای میلاد فکر میکردم...راستیتش شخصیتش برام ایده آل بود...ظاهر مذهبی نداشت و به روز و شیک بود ولی از حرفهاش معلوم بود که دین براش خیلی مهمه... صبح شد که دیدم مامانم اومد تو اتاقم... . -عروس خانم؟! بیداری؟! -آره مامان جان...جانم؟! -راستیتش دیشب میخواستم باهات حرف بزنم ولی گفتم بزارم یکم فکراتو کنی بعدا خب دخترم نظرت چیه؟! . -در مورد چی؟؟ . -در مورد آب شدن یخ های قطب جنوب 😐😐خب درباره میلاد دیگه؟؟ . -در مورد یخ های قطب جنوب که منفیه 😀😀ولی آقا میلاد به نظر پسر خوبی میاد ولی باید بیشتر باهاش آشنا بشم... •[✨@shahiid_313°•]
. # *قلبم_برای_تو*❤❤ 🔮 خب دخترم نظرت چیه؟! -در مورد چی؟؟ -در مورد آب شدن یخ های قطب جنوب 😐😐خب درباره میلاد دیگه؟؟ -در مورد یخ های قطب جنوب که منفیه 😀😀ولی آقا میلاد به نظر پسر خوبی میاد ولی باید بیشتر باهاش آشنا بشم... -خب پس😉 یعنی مبارکه 😆 -گفتم که مامان...باید بیشتر فکر کنم 😐 -من دخترم رو بهتر میشناسم...چیزی رو نخواد از همون اول میگه😊 -امان از دست شما مامان 😀 چند روز از این ماجرا گذشت و قرار شد با اجازه خانواده ها من و آقا میلاد باهم بیرون بریم و بیشتر آشنا بشیم...امروز ساعت ده کلاس داشتم ولی به خاطر قرارمون نرفتم... زنگ زدم به زهرا: -سلام زهرایی؟! خوبی؟! -سلام عروس خانم...تو بهتری؟؟چه خبرا؟؟ -میخواستم بگم امروز کلاس نمیتونم بیام...استاد چیز خاصی گفت برام بفرست -ای بابا😕...چرا آخه؟؟ تازه خوشحال بودم امروز میبینمت سیر تا پیاز خواستگاریتو برام تعریف کنی 😐 -میخوام باهاش بیرون برم 😊 -ااااااا...پس مبالکه علوس خانم 😉 -حالا که چیزی معلوم نیست 😊برام دعا کن زهرایی -فعلا که شما مستجاب الدعوه ای 😀 قرار بود ساعت 10 آقا میلا دنبالم بیاد ولی من یکم زودتر آماده شدم و پایین رفتم و دیدم جلو در تو ماشینش نشسته.... -ااااا...شما اینجایید آقا میلاد؟! -بله مریم خانم 😊 -قرارمون ده بود...از کی اومدین؟! -یه نیم ساعتی میشه...راستیتش از دیشب اصلا آروم و قرار نداشتم و دوست داشتم زودتر صبح بشه و بیام خدمتتون 😊 -ای بابا...خب چرا زنگ در رو نزدین 😯 -نخواستم مزاحم بشم...من زود اومدم دلیلی نداره شما هم زود بیاین 😊این حرفهاش به دلم مینشست وبهم یه اطمینان خاصی میداد ☺.🔮از زبان سهیل:بعد از اون روز یه هفته تو خودم بودم و حوصله هیچکاری نداشتم. گاهی اوقات از تصمیمم پشیمون میشدم و میگفتم سهیل مگه بیکار بودی توبه کردی؟!داشت بهت خوش میگذشت😕 اما سریع از حرفم پشیمون میشدم..😔 کلافه بودم...نمیدونستم باید چیکار کنم... نه دیگه با دوستام در ارتباط بودم که باهاشون بیرون برم... نه انگیزه ای برای دانشگاه رفتن داشتم و نه هیچی... یهو یاد حرف یکی از بچه های بسیج افتادم که گفته بود شهدا رو الگو قرار بده بهت کمک میکنن..اما چطوری؟!تا صبح با خودم فکر کردم و کلنجار رفتم و تازه صبح خوابم برد..یهو بیدار شدم و یادم اومد درست هفته پیش بود که اون خانم رو دیده بودم و..😔 اگه اشتباه نکنم ساعت ده کلاس داشت... •[✨@shahiid_313°•]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چی‌میشه‌آقاجان‌منو‌کرب‌و‌بلایی‌ببری؟؟😔 دلم‌هوای‌تورا‌دارد‌ایهاالارباب😭 •[✨@shahiid_313°•]
شهدا...صدامو‌دارین؟؟ من‌تو‌سیم‌خاردارهآ‌ی‌نفسم‌گرفتارشدم😔 هنوز‌ازشون‌نتونستم‌بگذرم🍂 نیروکمکی‌لازم‌دارم اگرنرسین‌به‌دست‌دشمن‌میوفتم😔 تورابخدازودبه‌دادم‌برسین🙏 •[✨@shahiid_313°•]
عارفآنه✨ اگر اراده کنی که خودت را حفظ بکنی پروردگار هم هنگام ارتکاب گناهان ، برای تو ایجاد مانع می کند « مرحوم آیت الله حق شناس (ره) » 🍃 •[✨@shahiid_313°•]
پای_درس_ولایت✨🍃 یکی از بزرگترین نعمتها، نعمت خاطره و یاد حسین‌بن‌علی علیه‌السّلام، یعنی نعمت مجالس عزا، نعمت محرّم ونعمت عاشورا برای جامعه شیعیِ ماست. ۱۳۷۳/۰۳/۱۷ ☺️ •[✨@shahiid_313°•]