#استادپناهیان: الهیکہ
همهپسرامزدوجبـشن💍
جمعیت: الهےآمین🤲🏻
#استادپناهیان: نگاشونکنعینِایندخترایےکہ خواستـگارندارنمیگنالهۍآمین😑
+خندھحـضار 😂
#استادپناهیان: پسرابایدعینمردبرن خواستگارینہاینڪہبشیـننتوخونہدعاڪنن خواستگاربراشونبیاد!🤨😂
طَنزانِه▪︎°●
•[✨@shahiid_313°•]
#به_نام_خدای_مهدی
# *قـــلبم_برای_تو* ❤
🔮قسمت سیزدهم
.
-خواستگار چیه 😨؟!
-یه جور خوردنیه 😑خب خواستگار خواستگاره دیگه دختر
-ااااا مامان...منظورم اینه کیه؟!چیه؟!😯
-عصمت خانم اینا رو که میشناسی...همسایه خونه قدیمیمون...برا پسرش خواستگاری کرده ازت...
-میلاد؟!؟😯
-خوب یادته ها شیطون...اره همون همبازی بچگیات...الان اقایی شده برا خودش...
-خب حالا کی میخوان بیان؟!😯
-آخر هفته...حالا برو دست و صورتتو بشور تا من ناهار رو بکشم عروس خانم...
-حالا که چیزی معلوم نیست...خیلی عجله دارین منو بیرون بندازینا😐😊
-امان از دست تو دختر 😀
آخر هفته شد و منتظر بودیم که عصمت خانم اینا بیان...
خیلی استرس داشتم...
دست و صورتم یخ یخ بود...
تا حدی که مامانم گفت:
-چی شده دختر؟! چرا مثل میت ها شدی؟!😯
-اااا مامان...الان آخه وقت شوخیه؟!
-شوخی چیه...رنگ و روت پریده 😐برو یه آبی به سر و صورتت بزن...
در حال صحبت بودیم که زنگ در به صدا در اومد...و مامان و بابام به سمت در حرکت کردن و من از تو اشپزخونه منتظر بودم و صدای سلام و احوالپرسی رو میشنیدم...
-سلام
-سلام عصمت خانم...خیلی خوش اومدین...بفرمایین...
-خواهش میکنم و... .
تو حال و هوای خودم بودم و تو فکر آیندم بودم که دیدم در آشپزخونه باز شد و مامانم اومد تو...
-مریم؟! چی شدی؟!مگه نمیشنوی دختر؟!
-ها؟! چی؟! مگه صدا زدین؟!
-نخیر...کم مونده بود خود پسره صدات بزنه 😑
پاشو یه سینی چایی بردار بیا بیرون😐
-باشه...الان میام...😕
سینی چایی رو برداشتم و بیرون رفتم...بعد مدتها دوباره آقا میلاد رو میدیدم...راستش تو نگاه اول ازش بدم نیومد...
بعد یکم که نشستم خانواده ها گفتن بریم تو اتاق برای صحبت و مامانم بلند شد و راه اتاقم رو نشون آقا میلاد داد...
من رو تختم نشستم و آقا میلاد هم رو صندلی ای که تو اتاقم بود...
یه چند دیقه سکوت تو اتاق حاکم بود که گفتم:
شما نمیخواین چیزی بگین؟!😕
-چرا چرا...ولی خب محو تماشای اتاقتونم☺...هنوزم که مثل بچگیا رنگ سبز رو دوست دارین 😀
-بله😶
-خوبه که آدم همیشه رو علایقش بمونه😊
اااااا...اون عروسکه همون نیست که من دستاشو درآورده بودم...😆
-بله...همونه 😑و بعد هم زدین زیرش و گفتین کار خودم بوده 😐
-یادش بخیر...😀
-امیدوارم شما این اخلاق روتون نمونده باشه..😑😊
-نه خیالتون جمع...با عروسکاتون دیگه کاری ندارم 😆
-عجب 😅خب اگه اجازه بدین دیگه حرفهای جدی بزنیم؟!
-بفرمایین..اجازه ما هم دست شماست مریم خانم...☺
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
•[✨@shahiid_313°•]
.
#به_نام_خدای_مهدی
.
# *قلبم_برای_تو* ❤
.
🔮#قسمت_چهاردهم
.
.
عجب 😀خب اگه اجازه بدین دیگه حرفهای جدی بزنیم...
.
-بفرمایین..اجازه ما هم دست شماست...☺
.
-خب پس شما شروع کنین☺
.
-من که شما رو دیدم حرفام یادم رفت...شما بفرمایین😊
.
-باشه پس...اقا میلاد فک کنم از نوع حجاب و پوششم فهمیده باشین اعتقاداتم چجوریه و...
.
-بله...بله...چطور؟!
.
-میخواستم نظر شما رو درباره دین و اعتقاداتتون بدونم...
.
-خواهش میکنم..راستیتش من دینداری برام خیلی مهمه ولی نظرم درباره دین خاصه... دینداری یه چیز شخصیه نه تحمیلی و چیزی هست که هر کس تو خودش داره ولی نباید اونو تو همه ابعاد زندگیش گسترش بده...در ضمن من با سیاست و اینجور چیزها هم رابطه خوبی ندارم...به نظرم نباید این دوتا باهم قاطی بشن..
آدم میتونه دیندار باشه ولی سیاسی نباشه 😊
.
-پس شما نماز میخونید و روزه میگیرید دیگه؟!
.
-اختیار دارید...نه تنها میخونم بلکه حتما هم باید اول وقت باشه...
.
-چه خوب😊...
.
و با هم از این در و اون در صحبت کردیم و نفهمیدیم چجوری زمان گذشت که با صدای مامانم پشت در یهو به خودمون اومدیم...
.
-مریم جان؟! صحبتاتون تموم نشد؟؟ما که بیرون حرفامون تموم شده داریم در و دیوار رو نگاه میکنیم 😀
.
-الان میایم مامان جان...
.
-آقا میلاد: گرم صحبت شدیم نفهمیدیم زمان چجوری گذشت...بریم مریم خانم...
.
دوتایی به طرف پذیرایی و خانواده ها حرکت کردیم که عصمت خانم گفت:
-به به...بالاخره اومدین پس😊
.
-آقا میلاد:آره مامان جان... کنار مریم خانم آدم زمان از دستش میره..ببخشید معطل شدین😊
.
اونشب گذشت و رفتن و من تا صبح داشتم به حرفهای میلاد فکر میکردم...راستیتش شخصیتش برام ایده آل بود...ظاهر مذهبی نداشت و به روز و شیک بود ولی از حرفهاش معلوم بود که دین براش خیلی مهمه...
صبح شد که دیدم مامانم اومد تو اتاقم...
.
-عروس خانم؟! بیداری؟!
-آره مامان جان...جانم؟!
-راستیتش دیشب میخواستم باهات حرف بزنم ولی گفتم بزارم یکم فکراتو کنی بعدا
خب دخترم نظرت چیه؟!
.
-در مورد چی؟؟
.
-در مورد آب شدن یخ های قطب جنوب 😐😐خب درباره میلاد دیگه؟؟
.
-در مورد یخ های قطب جنوب که منفیه 😀😀ولی آقا میلاد به نظر پسر خوبی میاد ولی باید بیشتر باهاش آشنا بشم...
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
•[✨@shahiid_313°•]
#به_نام_خدای_مهدی.
# *قلبم_برای_تو*❤❤
🔮#قسمت_پانزدهم
خب دخترم نظرت چیه؟!
-در مورد چی؟؟
-در مورد آب شدن یخ های قطب جنوب 😐😐خب درباره میلاد دیگه؟؟
-در مورد یخ های قطب جنوب که منفیه 😀😀ولی آقا میلاد به نظر پسر خوبی میاد ولی باید بیشتر باهاش آشنا بشم...
-خب پس😉 یعنی مبارکه 😆
-گفتم که مامان...باید بیشتر فکر کنم 😐
-من دخترم رو بهتر میشناسم...چیزی رو نخواد از همون اول میگه😊
-امان از دست شما مامان 😀
چند روز از این ماجرا گذشت و قرار شد با اجازه خانواده ها من و آقا میلاد باهم بیرون بریم و بیشتر آشنا بشیم...امروز ساعت ده کلاس داشتم ولی به خاطر قرارمون نرفتم...
زنگ زدم به زهرا:
-سلام زهرایی؟! خوبی؟!
-سلام عروس خانم...تو بهتری؟؟چه خبرا؟؟
-میخواستم بگم امروز کلاس نمیتونم بیام...استاد چیز خاصی گفت برام بفرست
-ای بابا😕...چرا آخه؟؟ تازه خوشحال بودم امروز میبینمت سیر تا پیاز خواستگاریتو برام تعریف کنی 😐
-میخوام باهاش بیرون برم 😊
-ااااااا...پس مبالکه علوس خانم 😉
-حالا که چیزی معلوم نیست 😊برام دعا کن زهرایی
-فعلا که شما مستجاب الدعوه ای 😀
قرار بود ساعت 10 آقا میلا دنبالم بیاد ولی من یکم زودتر آماده شدم و پایین رفتم و دیدم جلو در تو ماشینش نشسته....
-ااااا...شما اینجایید آقا میلاد؟!
-بله مریم خانم 😊
-قرارمون ده بود...از کی اومدین؟!
-یه نیم ساعتی میشه...راستیتش از دیشب اصلا آروم و قرار نداشتم و دوست داشتم زودتر صبح بشه و بیام خدمتتون 😊
-ای بابا...خب چرا زنگ در رو نزدین 😯
-نخواستم مزاحم بشم...من زود اومدم دلیلی نداره شما هم زود بیاین 😊این حرفهاش به دلم مینشست وبهم یه اطمینان خاصی میداد ☺.🔮از زبان سهیل:بعد از اون روز یه هفته تو خودم بودم و حوصله هیچکاری نداشتم.
گاهی اوقات از تصمیمم پشیمون میشدم و میگفتم سهیل مگه بیکار بودی توبه کردی؟!داشت بهت خوش میگذشت😕
اما سریع از حرفم پشیمون میشدم..😔
کلافه بودم...نمیدونستم باید چیکار کنم...
نه دیگه با دوستام در ارتباط بودم که باهاشون بیرون برم...
نه انگیزه ای برای دانشگاه رفتن داشتم و نه هیچی...
یهو یاد حرف یکی از بچه های بسیج افتادم که گفته بود شهدا رو الگو قرار بده بهت کمک میکنن..اما چطوری؟!تا صبح با خودم فکر کردم و کلنجار رفتم و تازه صبح خوابم برد..یهو بیدار شدم و یادم اومد درست هفته پیش بود که اون خانم رو دیده بودم و..😔
اگه اشتباه نکنم ساعت ده کلاس داشت...
•[✨@shahiid_313°•]
چیمیشهآقاجانمنوکربوبلاییببری؟؟😔
دلمهوایتوراداردایهاالارباب😭
•[✨@shahiid_313°•]
شهدا...صدامودارین؟؟
منتوسیمخاردارهآینفسمگرفتارشدم😔
هنوزازشوننتونستمبگذرم🍂
نیروکمکیلازمدارم
اگرنرسینبهدستدشمنمیوفتم😔
تورابخدازودبهدادمبرسین🙏
•[✨@shahiid_313°•]
عارفآنه✨
اگر اراده کنی که خودت را حفظ بکنی
پروردگار هم هنگام ارتکاب گناهان ، برای تو ایجاد مانع می کند
« مرحوم آیت الله حق شناس (ره) »
#جلوگیری_ازگناه🍃
•[✨@shahiid_313°•]
پای_درس_ولایت✨🍃
یکی از بزرگترین نعمتها، نعمت خاطره و یاد حسینبنعلی علیهالسّلام، یعنی نعمت مجالس عزا، نعمت محرّم ونعمت عاشورا برای جامعه شیعیِ ماست. ۱۳۷۳/۰۳/۱۷
#رهبری☺️
•[✨@shahiid_313°•]