از اکبرم چه ریخته و پاشی نموده اند...
این تکه تکه در بغلم جا نمیشود😭
اشکم کفاف این همه زخمش نمیدهد💔
جایی برای بوسه که پیدا نمیشود😭💔
یک نیزه از بلندی اسبش زمین زده
جاکرده خوش به پهلوی او پا نمیشود😭
افتاده بس که فاصله بین این فقطعوا...
در یک عبا تمام تنش جا نمیشود😭💔
یک پیرمرده داغ جوان دیده هیچ جا
اینگونه بین خنده تماشا نمیشود😭💔
یارم شوریده ...آه رفیقان اکبرم
تا خیمه بردنش تک و تنها نمیشود😭
تاگیسوان عمه پریشان نگشته است
کاری کنید...کاری کنید اکبرمن پا نمیشود😭💔
یاحسین
یاحسین
یاحسین😭💔
【راهاحمد راهجهاد】
💠 ❁﷽❁ 💠 📚 #رمان_جانم_میرود🚶♂💛 📚 پـارت #۶😊 چادر را سرش کرد مدلش ملی بود پس راحت توانست آن را کنت
💠 ❁﷽❁ 💠
📚 #رمان_جانم_میرود 🚶♂💝
📚 پـارت #۷😊
با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در جایش نشست...
با ترس و نگرانے نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فڪر مے ڪرد اینجا را یادش نمے آمد از جایش بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و همان دختر محجبه وارد شد
_اِ اِ چرا سرپایی تو، بشین ببینم
مهیا با تعجب به آن نگاه مے کرد دختره خندید
_چرا همچین نگام میکنے بشین دیگه
دختره به سمت یخچال کوچکی که گوشه ے اتاق بود رفت و لیوان آبی ریخت و به دست مهیا داد و کنارش،نشست
من اسمم مریم هستش.حالت بد شد اوردیمت اینجا اینجا هم پایگاه بسیجمونه
مهیا کم کم یادش امد که چه اتفاقی افتاد
سرگیجه، مداحی ،باباش
با یادآوری پدرش از جا بلند شد
_بابام
مریم هم همراهش بلند شد
_بابات؟؟نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی
مهیا سرش را تکان داد
_نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم
به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت
_کجا میری با این حالت
مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد
_ توروخدا بزار برم اصلا من براچی اومدم اینجا بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید پیشش باشم
مریم دستی به بازویش کشید
_اروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم برسونتمون
مریم به سمت در رفت
مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت ۱شب بود و از حال پدرش بی خبر بود
با امدن مریم سریع از جایش بلند شد
_ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون
🍃ادامہ دارد....
✍ #به_قلم_فاطمه_امیری
•[✨@shahiid_313°•]
【راهاحمد راهجهاد】
💠 ❁﷽❁ 💠 📚 #رمان_جانم_میرود 🚶♂💝 📚 پـارت #۷😊 با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کش
💠 ❁﷽❁ 💠
📚 #رمان_جانم_میرود 🚶♂💜
📚 پـارت #۸😊
مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند
سوار شدند
مهیا حتی سلام نکرد داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد
مهیا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید و او را آزار می داد...
نمی دانست اگر برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگویید و یا اصلا حال پدرش خوب است
_خانمی باتوام
مهیا به خودش اومد
_با منے؟؟
_آره عزیزم میگم ادرسو میدی
_اها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان .....
دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد
به محض رسیدن به بیمارستان پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم
مهیا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده باشد ولی الان باید خودش را به پدرش می رساند
بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی بیمارستان دوید وخودش را به پذیرش رساند
_سلام خانم پدرمو اوردن اینجا
پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست به مهیا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند
مهیا که از این کار پرستار عصبی شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پرستار کشید
_من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی
پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن
مریم اروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش
_اروم باش عزیزم
_چطو اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه
مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد
_اسم پدرتون
_احمد معتمد
مهیا تعجب را در چشمان سید دید ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ ڪردن کرد
و چیزی را به سید گفت سید به طرفـ آن ها امد
مریم پرسید
_چی شد شهاب
مهیا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش
_اتاق ۱۱۴
🍃ادامہ دارد....
✍ #به_قلم_فاطمه_امیری
•[✨@shahiid_313°•]
【راهاحمد راهجهاد】
💠 ❁﷽❁ 💠 📚 #رمان_جانم_میرود 🚶♂💜 📚 پـارت #۸😊 مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مش
💠 ❁﷽❁ 💠
📚 #رمان_جانم_میرود 🚶♂💙
📚 قسمت #۹😊
مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت
به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود
بلاخره تصمیم خودش را گرفت
در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده
ارام ارام خودش را به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد
طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس مے کشد با احساس گرمای نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید
دستش را پس کشید اما نصف راه پدرش دستش را گرفت
احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با لبش تر کرد و گفت
_اومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی
و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطرهای اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند
_ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا
اصلا میدونی من یه چیز مهمیو تا الان بهت نگفتم
مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید
_چی؟؟
احمد اقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد
_اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی
مهیا با خنده اعتراض کرد
_اِ بابا
احمد اقا خندید
_اروم دختر مادرت بیدار نشه
دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد
_خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید
_ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن
_الان دیگه مرخصن
مهیا تشکر کرد
احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند...
مهیا به دلیل شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآرام خوابید
🍃ادامہ دارد....
✍ #به_قلم_فاطمه_امیری
•[✨@shahiid_313°•]
【راهاحمد راهجهاد】
💠 ❁﷽❁ 💠 📚 #رمان_جانم_میرود 🚶♂💙 📚 قسمت #۹😊 مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت به محض رس
💠 ❁﷽❁ 💠
📚رمـــــان #جانم_میرود 🚶♂❤️
📚 پـارت #۱۰😊
چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۰شب بود
از جایش بلند شد
_ای بابا چقدر خوابیدم
به سمت سرویس بهداشتی رفت صورتش را شست و به اتاقش برگشت
حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت را کم کم دارد در زندگی لمسش می کند نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت
یاد آن شب، مریم، اون پسره افتاد
بی اختیار اسمش را زمزمه کرد
_سید،شهاب،سیدشهاب
تصمیم گرفت چادر را به مریم پس دهد و از مریم و برادرش تشکر کند
_نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حالا از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره ی عقده ای، ولی دیر نیست؟؟؟
نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ شب های محرم هست و مراسم تا اخر شب پابرجاست اماده شد
تیپ مشکی زد اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد موهایش را بیرون ریخت
آرایش مختصری کرد و عطر مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد
کفش پاشنه بلندش را از زیر تخت بیرون اورد
چادر را برداشت و در یک کیف دستی قشنگ گذاشت
در آیینه نگاهی به خودش انداخت
_وای که چه خوشکلم
و یک بوس برای خودش انداخت
به طرف اتاق پدرش رفت
تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسد هم به آن ها بگوید که به هیئت می رود این نزدیکی به مادر و پدرش احساس خوبی به او می داد
به طرف اتاق رفت در باز بود پدرش روی تخت نشسته بود
احساس می کرد پدرش ناراحت هست می خواست جلو برود و جویای حال پدرش شود اما با دیدن عکس هایی که در دست پدرش بودند سرجایش خشک شد
باور نمی کرد پدرش دوباره به سراغ این عکس ها بیاید
از ناراحتی و عصبانیت دستانش سرد شدند دیگر کنترلی بر رفتارش نداشت.
با افتادن کیف دستیِ چادر از دستش ،احمد اقا سرش را بالا اورد با دیدن مهیا سعی در قایم کردن عکس ها کرد اما دیگر فایده ای نداشت...
🍃ادامہ دارد....
✍ #به_قلم_فاطمه_امیری
•[✨@shahiid_313°•]
【راهاحمد راهجهاد】
💠 ❁﷽❁ 💠 📚رمـــــان #جانم_میرود 🚶♂❤️ 📚 پـارت #۱۰😊 چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد
💠 ❁﷽❁ 💠
📚 #رمان_جانم_میرود🚶♂💛
📚 پـارت #۱۱😊
مهیا جلو رفت روبه روی پدرش ایستاد _اینا چین بابا
فریاد زد
_دارم میگم اینا چین چند بار گفتم ول کنید دیگه بیخیال این عکسا بشید
از فریاد مهیا مهلا خانم سریع خودش را به اتاق رساند
_یا فاطمه الزهرا ،مهیا چرا داد میزنی دختر
_چرا داد می زنم مامان خانوم از شوهرتون بپرسید
مهلا خانم به طرف مهیا رفت
_درست صحبت کن یادت نره کسایی که جلوت ایستادن مادر و پدرت هستن
مهیا یکم از مامانش فاصله گرفت و با صدای بلند ادامه داد
_یادم نرفته ولی مثل اینکه همین بابا...
به احمد آقا اشاره کرد
_یادش رفته از بس به این عکسا و اون روزا فکر میکنه حالش بد شده و دیشب نزدیک بود...
دیگه ادامه نداد نمی تونست بگه که ممکن بود دیشب بی پدر بشه
مهلا خانم با دیدن عکس های جبهه در دست های همسرش پی به قضیه برد با ناراحتی نگاهی به احمد آقا انداخت
_احمدآقا دکتر گفت دیگه به چیزایی که ناراحتت میکنه فکر نکن میدونم این خاطرات و دوستات رو نمیتونی فراموش بکنی ولی...
مهیا پوزخندی زد
و نگذاشت مادرش ادامه بدهد
_چی میگی مهلا خانم خاطرات فراموش نشدنی ؟؟ اخه چی دارن که فراموش نمیشن دوستاتون شهیدشدن خب همه عزیزاشونو از دست میدن شما باید تا الان ماتم بگیرید باید با هر بار دیدن این عکسا حالتون بد بشه
صدای مهیا کم کم بالاتر می رفت دوست نداشت اینطور با پدرش صحبت کند اما خواه ناخواه حرف هایش تلخ شده بودند
_اصلا این جنگ کوفتی برات چیز خوبی به یادگار گذاشت... جز اینکه بیمارت کرد نفس به زور میتونی بکشی حواست هست بابا چرا دارید با خودتون اینکارو میکنید
مهیا نگاهی به عکس ها انداخت و از دست پدرش کشید
_اینا دیگه نباید باشن کاری میکنم تا هیچ اثری از اون جنگ کوفتی تو این خونه نمونه
تا خواست عکس های پدرش و دوستانش را پاره کند مادرش دستش را کشید و یک طرف صورت مهیا سوخت
مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد
باور نمی کرد ، این اولین بار بود که مادرش روی آن دست بلند مے ڪرد
مهیا لبخند تلخی زد و در چشمان مادرش نگاه کرد عکس ها را روی میز پرت کرد
و فورا از اتاق خارج شد
تند تند کفش هایش را پا کرد صدای پدرش را می شنید که صدایش می کرد و از او می خواست این وقت شب بیرون نرود
ولی توجه ای نکرد....
🍃ادامہ دارد....
✍ #به_قلم_فاطمه_امیری
•[✨@shahiid_313°•]