eitaa logo
【راه‌احمد‌‌ راه‌جهاد】
584 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
266 ویدیو
3 فایل
جان را می‌ستایی از ما. ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌ •|برای‌حرفاتون @lobnan_313
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌رب‌شهدا‌وصدیقین🍃✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
【راه‌احمد‌‌ راه‌جهاد】
💠 ❁﷽❁ 💠 📚 #رمان_جانم_میرود 🚶‍♂💙 📚 قسمت #۹😊 مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت به محض رس
💠 ❁﷽❁ 💠 📚رمـــــان 🚶‍♂❤️ 📚 پـارت #۱۰😊 چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۰شب بود از جایش بلند شد _ای بابا چقدر خوابیدم به سمت سرویس بهداشتی رفت صورتش را شست و به اتاقش برگشت حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت را کم کم دارد در زندگی لمسش می کند نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت یاد آن شب، مریم، اون پسره افتاد بی اختیار اسمش را زمزمه کرد _سید،شهاب،سیدشهاب تصمیم گرفت چادر را به مریم پس دهد و از مریم و برادرش تشکر کند _نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حالا از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره ی عقده ای، ولی دیر نیست؟؟؟ نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ شب های محرم هست و مراسم تا اخر شب پابرجاست اماده شد تیپ مشکی زد اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد موهایش را بیرون ریخت آرایش مختصری کرد و عطر مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد کفش پاشنه بلندش را از زیر تخت بیرون اورد چادر را برداشت و در یک کیف دستی قشنگ گذاشت در آیینه نگاهی به خودش انداخت _وای که چه خوشکلم و یک بوس برای خودش انداخت به طرف اتاق پدرش رفت تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسد هم به آن ها بگوید که به هیئت می رود این نزدیکی به مادر و پدرش احساس خوبی به او می داد به طرف اتاق رفت در باز بود پدرش روی تخت نشسته بود احساس می کرد پدرش ناراحت هست می خواست جلو برود و جویای حال پدرش شود اما با دیدن عکس هایی که در دست پدرش بودند سرجایش خشک شد باور نمی کرد پدرش دوباره به سراغ این عکس ها بیاید از ناراحتی و عصبانیت دستانش سرد شدند دیگر کنترلی بر رفتارش نداشت. با افتادن کیف دستیِ چادر از دستش ،احمد اقا سرش را بالا اورد با دیدن مهیا سعی در قایم کردن عکس ها کرد اما دیگر فایده ای نداشت... 🍃ادامہ دارد.... ✍ •[✨@shahiid_313°•]
【راه‌احمد‌‌ راه‌جهاد】
💠 ❁﷽❁ 💠 📚رمـــــان #جانم_میرود 🚶‍♂❤️ 📚 پـارت #۱۰😊 چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد
💠 ❁﷽❁ 💠 📚 🚶‍♂💛 📚 پـارت #۱۱😊 مهیا جلو رفت روبه روی پدرش ایستاد _اینا چین بابا فریاد زد _دارم میگم اینا چین چند بار گفتم ول کنید دیگه بیخیال این عکسا بشید از فریاد مهیا مهلا خانم سریع خودش را به اتاق رساند _یا فاطمه الزهرا ،مهیا چرا داد میزنی دختر _چرا داد می زنم مامان خانوم از شوهرتون بپرسید مهلا خانم به طرف مهیا رفت _درست صحبت کن یادت نره کسایی که جلوت ایستادن مادر و پدرت هستن مهیا یکم از مامانش فاصله گرفت و با صدای بلند ادامه داد _یادم نرفته ولی مثل اینکه همین بابا... به احمد آقا اشاره کرد _یادش رفته از بس به این عکسا و اون روزا فکر میکنه حالش بد شده و دیشب نزدیک بود... دیگه ادامه نداد نمی تونست بگه که ممکن بود دیشب بی پدر بشه مهلا خانم با دیدن عکس های جبهه در دست های همسرش پی به قضیه برد با ناراحتی نگاهی به احمد آقا انداخت _احمدآقا دکتر گفت دیگه به چیزایی که ناراحتت میکنه فکر نکن میدونم این خاطرات و دوستات رو نمیتونی فراموش بکنی ولی... مهیا پوزخندی زد و نگذاشت مادرش ادامه بدهد _چی میگی مهلا خانم خاطرات فراموش نشدنی ؟؟ اخه چی دارن که فراموش نمیشن دوستاتون شهیدشدن خب همه عزیزاشونو از دست میدن شما باید تا الان ماتم بگیرید باید با هر بار دیدن این عکسا حالتون بد بشه صدای مهیا کم کم بالاتر می رفت دوست نداشت اینطور با پدرش صحبت کند اما خواه ناخواه حرف هایش تلخ شده بودند _اصلا این جنگ کوفتی برات چیز خوبی به یادگار گذاشت... جز اینکه بیمارت کرد نفس به زور میتونی بکشی حواست هست بابا چرا دارید با خودتون اینکارو میکنید مهیا نگاهی به عکس ها انداخت و از دست پدرش کشید _اینا دیگه نباید باشن کاری میکنم تا هیچ اثری از اون جنگ کوفتی تو این خونه نمونه تا خواست عکس های پدرش و دوستانش را پاره کند مادرش دستش را کشید و یک طرف صورت مهیا سوخت مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد باور نمی کرد ، این اولین بار بود که مادرش روی آن دست بلند مے ڪرد مهیا لبخند تلخی زد و در چشمان مادرش نگاه کرد عکس ها را روی میز پرت کرد و فورا از اتاق خارج شد تند تند کفش هایش را پا کرد صدای پدرش را می شنید که صدایش می کرد و از او می خواست این وقت شب بیرون نرود ولی توجه ای نکرد.... 🍃ادامہ دارد.... ✍ •[✨@shahiid_313°•]
【راه‌احمد‌‌ راه‌جهاد】
💠 ❁﷽❁ 💠 📚 #رمان_جانم_میرود🚶‍♂💛 📚 پـارت #۱۱😊 مهیا جلو رفت روبه روی پدرش ایستاد _اینا چین بابا فریا
💠 ❁﷽❁ 💠 📚 🚶‍♂💖 📚 پـارت #۱۲😊 با حال آشفته ای در کوچه قدم می زد باورش نمی شد که مادرش این کار را بکند او تصور می کرد الان شاید مادرش او را برای آمدن به هیئت همراهی می کند ولی این لحظات جور دیگری رقم خورد با رسیدن به سر خیابون ودیدنهیئت دلش هوای هیئت کرد... خودش هم از این حال خودش تعجب می کرد باورش نمی شود که علاقه ی به این مراسم پیدا کند ارام ارام به هیئت نزدیک شد _بفرمایید مهیا نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی دستش بود انداخت نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت بی اختیار نفس عمیقی کشید بوی خوب چایی دارچین حالش را بهتر کرد دستش را دراز کرد و یک لیوان برداشت و تشکری کرد جلوتر رفت کسی را نمی شناخت نگاه های چند خانم و آقا خیلی اذیتش می کرد مهیا خوب می دانست این پچ پچ هایشان برای چیست کمی موهایش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشت بلند شد و از هیئت دور شد.. _ادم اینقدر مزخرف اخه به تو چه من چه شکلیم چطور زل زده... به طرف پارک محله رفت نگاهی به چایی تو دستش انداخت دلش می خواست در این هوای سرد ان چایی را بخورد اما با دیدن چایی یاد اون نگاه ها و پچ پچ ها می افتاد چایی را با حرص بر روی زمین پرت کرد _قحطی چاییه مگه برم چایی این جوجه بسیجیارو بخورم اول چایی میدن بعد با نگاه هاشون ادمو فراری میدن با رسیدن به پارک که این موقع خلوت هست روی نیمکت نشست هوا سرد️ بود پاهایش را در شکم خود جمع کرد و با دستانش خودش را بغل کرد امشب هوا عجب سرد بود بیشتر در خو د جمع شد حوصله اش تنهایی سر رفته بود _ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان... اه چرا هوا اینقدر سرد شده کاشکی چایی رو نمی ریختم در حال غر زدن بود ڪه.... 🍃ادامہ دارد.... ✍ •[✨@shahiid_313°•]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
【راه‌احمد‌‌ راه‌جهاد】
💠 ❁﷽❁ 💠 📚 #رمان_جانم_میرود 🚶‍♂💖 📚 پـارت #۱۲😊 با حال آشفته ای در کوچه قدم می زد باورش نمی شد که
💠 ❁﷽❁ 💠 📚 🚶‍♂💛 📚 قسمت #۱۳😊 _خانم با صدای پسری نگاهش را به سمت دیگر چرخاند چند پسر با فاصله کمی دورتر از او ایستاده بودند با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آید که مزاحم باشن اما با نزدیک شدنشان یکی از همان پسرها با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت _چرا تنها تنها میگفتی بیایم پیشت دوستانش شروع کردن به خندیدن مهیا با اخم گفت _مزاحم نشید و به طرف خروجی پارک حرکت کرد آن ها پشت سرش حرکت می ڪردن به تیکه های پسرا اهمیتی نداد و کمی سرعتش را بیشتر کرد... ناگهان دستی را روی بازویش احساس کرد و به طرف مخالف کشیده شد با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش را گرفته شوکه شد ترس تمام وجودش را گرفت هر چقدر تقلا می کرد نمی توانست از دست آن ها خلاص شود مهیا روی دست پسره خم شد و محکم دستش را گاز گرفت پسره فریاد کشید و دستش از دور بازوی مهیا شل شد مهیا هم از این فرصت طلایی استفاده کرد و شروع کرد به دویدن هر چقدر می دوید پسرها هم به دنبالش بودند پسره فریاد و تهدید می مرد _بزار بگیرمت دختره وحشی میکشمت با پاهایش درد گرفته بودند چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش ها را پایش کرده بود با دیدن چراغ های نیمه روشن هیئت با خوشحالی به طرف هیئت دوید با نزدیکی به هیئت شهاب را از دور دید که مشغول جمع جور کردن بود وهیچکس دوروبرش نبود مثل اینکه مراسم تمام شده بود مهیا آنقدر خوشحال بود که کسی پیدا شد که اورا از شر این پسرهای مزاحم راحت کند که بی اختیار شروع کرد فریاد زدن _سید ، شهاب ،شهاب.... 🍃ادامہ دارد.... ✍ •[✨@shahiid_313°•]
【راه‌احمد‌‌ راه‌جهاد】
💠 ❁﷽❁ 💠 📚 #رمان_جانم_میرود 🚶‍♂💛 📚 قسمت #۱۳😊 _خانم با صدای پسری نگاهش را به سمت دیگر چرخاند چند
💠 ❁﷽❁ 💠 📚 🚶‍♂🖤 📚 قسمت #۱۴😊 شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش را فریاد می زد نگران شد اول فکر می کرد شاید مریم است اما با نزدیک شدن مهیا او را شناخت مهیا به سمت او آمد فاصله اشان خیلی به هم نزدیک بود شهاب از او فاصله گرفت مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگویید _حالتون خوبه؟؟ مهیا در جواب شهاب فقط توانست سرش را به معنی نه تکان دهد شهاب نگرانتر شد _حالا آقای معتمد بد شده ؟؟ تا مهیا می خواست جواب بدهد پسرها رسیدن مهیا با ترس پشت شهاب خودش را پنهان ڪرد شهاب از او فاصله گرفت و به آن چشم غره ای رفت که فاصله را حفظ کند با دیدن پسر ها کم کم متوجه قضیه شد شهاب با اخم به سمت پسرها رفت _بفرمایید کاری داشتید یکی از پسرها جلو امد _ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر و خنده ای کرد _اونوقت کارتون چی هست _فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس شهاب دستانش را در جیب شلوارش فرو برد با اخم در چشمانِ پسره خیره شد _بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم این جارو جمع جور کنم واینڪه مزاحم ڪار آقایون نباشیم مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد شهاب برگشت _بفرمایید دیگه برید _چرا خودش بره ما هستیم میرسونیمش ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابونــــــ .... شهاب یه طرفش رفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد . دستش را محکم پیچاند و در گوشش غرید _لازم نیست تویِ عوضی کسیو برسونی و مشتی حواله ی چشمش کرد... 🍃ادامہ دارد.... ✍ •[✨@shahiid_313°•]
【راه‌احمد‌‌ راه‌جهاد】
💠 ❁﷽❁ 💠 📚 #رمان_جانم_میرود 🚶‍♂🖤 📚 قسمت #۱۴😊 شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش
💠 ❁﷽❁ 💠 📚 🚶‍♂🧡 📚 قسمت #۱۵😊 با این ڪارش مهیا جیغی زد پسرا سه نفر بودند و شهاب تنها شهاب می دانست امشب قرار نیست بخیر بگذرد با هم درگیر شده بودند سه نفر به یک نفر این واقعا یک نامردی بود سخت درگیر بودند یکی از پسرا به جفتیش گفت _داریوش تو برو دخترو بگیر تا خواست تڪان بخورد شهاب پایش را کشید و روی زمین افتاد شهاب رو به مهیا فریاد زد _برید تو پایگاه درم قفل کنید ولی مهیا نمی توانست تکان بخورد شهاب به خاطر او داشت وسط خیابانِ خلوت آن هم نصف شب کتک می خورد با فریاد شهاب به خودش آمد _چرا تکون نمی خورید برید دیگه بلند تر فریاد زد _برید مهیا به سمت پایگاه دوید وارد شد و در راقفل کرد همان اتاقی بود که آن شب وقتی حالش بد شد اینجا خوابیده بود از پنجره نگاهی کرد کسی این اطراف نبود و شهاب بدجور در حال کتک خوردن بود وضعیتش خیلی بد بود تنهاکاری که می توانست انجام دهد این بود ڪه از خودش دفاع می کرد باید کاری می کرد تلفنش هم همراهش نبود نگاهی به اطرافش انداخت گیج بود نمی دانست چی کاری باید انجام دهد از استرس و ترس دستانش یخ کرده بودند با دیدن تلفن️ به سمتش دوید گریه اش گرفته بود دستانش می لرزید نمی توانست آن را به برق وصل کند دستانش می لرزید وکنترل کردنشان سخت بود اشکانش روی گونه هایش سرازیر شد _اه خدای من چیکار کنم با هق هق به تلاشش ادامه داد با کلی دردسر آن را وصل کرد با ذوق گوشی را بلند کرد ولی تلفن قطع بود دیگر نمی دانست چیکار کند محکم تلفن را به دیوار کوبید و داد زد _لعنت بهت صورتش را با دست پوشاند و هق هق می کرد به ذهنش رسید برود و کسی را پیدا کند تا آن ها را کمک کند خواست از جایش بلند شود ولی با شنیدن آخ کسی و داد یکی از پسرها که مدام با عصبانیت می گفت _کشتیش عوضی کشتیش دیگر نتوانست بلند شود سر جایش افتاد ،فقط به در خیره بود نمی توانست بلند شود و برود ببیند که چه اتفاقی افتاده امید داشت که الان شهاب بیاید و به او بگویید همه چیز تمام شده اما خبری نشد ارام ارام دستش را روی دیوار گذاشت و بلند شد به طرف در رفت در را باز کرد به اطراف نگاهی کرد.... خبری از هیچکس نبود جلوتر رفت از دور کسی را دید که بر روی زمین افتاده کم کم به طرفش رفت دعا می کرد که شهاب نباشد با دیدن جسم غرق در خونِ شهاب جیغی زد... 🍃ادامہ دارد.... ✍ •[✨@shahiid_313°•]