eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 💞 معبود من ،عشق من و معشوق من، دوستت دارم. بارها تو را دیدم و حس کردم، نمی توانم از تو جدا بمانم.بس است،بس. مرا بپذیر، اما ان چنان که شایسته تو باشم. خطاب به خواهران و برادران مجاهدم... خواهران و برادران مجاهدم در این عالم ،ای کسانی که سرهای خود را برای خداوند عاریه داده اید و جان ها را بر کف دست گرفته ودر بازار عشق بازی به سوق فروش امده اید ، عنایت کنید : جمهوری اسلامی ،مرکز اسلام و تشیع است. امروز قرار گاه حسین بن علی ، ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند ، دیگر حرم ها هم می مانند. اگر دشمن ، این حرم را از بین ببرد ، حرمی باقی نمی ماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمدی (ص).🌷🌷 بخشی از وصیت نامه ... 💕 @aah3noghte💕
💔 تـَعـْبیـٖرَش‌مٖےڪُنـَم‌ایـٖنگُونـهـ‌عـِشْق‌راٰ چشــْم‌ عـَکـْس ‌حـَرَمـَت بیٖنـَدْ و آراٰم‌ْبـِریٖزَدْ اَشـْکَش.. 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠 بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب... ⁦⁉️⁩چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁦⁉️⁩ 🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه... حاج قاسم سلیمانی می گفت: در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچه‌های حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن. از رادیو و تلویزیون حزب الله و مناره‌های مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد! ⁦🤲🏻⁩ در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری چه اتفاقی افتاد⁦⁉️⁩چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁦⁉️⁩ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲ فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
💔 میگفٺ: فقط‌استخونا‌ از این‌ خاکا اومده‌ بیرون پوست‌ و گوشت ‌‌‌و چشم‌ و ... همہ‌چے‌ همینجاست‌...! تو دلِ همین‌ تربت ... قلباشون‌ اینجاست ... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 7⃣7⃣ پیچش سرنوشت شوک شنيدن اون جملات که تموم شد ... بي ا
✨ بسم الله النور قسمت 8⃣7⃣ بازجو برگشتم سمتش ... در حالي که هنوز توي شوک بودم و حس مي کردم برق فشار قوي از بين تک تک سلول هاي بدنم عبور کرده ... - تو از کجا مي دوني؟ ... با صلابت بهم نگاه کرد ... - به نظر مياد اين حرف برای شما جديد نبود ... همچنان محکم بهش زل زدم ... و به سکوتم ادامه دادم ... تا جايي که خودش دوباره به حرف اومد ... - زماني که در حال تحقيق درباره اسلام بودم ... با شخصي توی ايران آشنا شدم و این آشنايي به مرور به دوستي ما تبديل شد ... دوست من، برادر مسلماني در عراق داره ... که مدت زيادي رو زندان بود ... بدون هيچ جرمي ... و فقط به خاطر يه چيز ... اون يه روحاني سيد شيعه بود ... و بازجو تمام مدت فقط يه سوال رو تکرار مي کرد ... بگو امام تون کجاست؟ ... نفسم توي سينه ام حبس شده بود ... تا جايي که انگار منتظر بودم چهره اون بازجو رو ترسيم کنه تا بگم ... خودشه ... اون مرد پدر منه ... بي اختيار پشت سر هم پلک زدم ... چند بار ... انگشت هام يخ کرده بود ... و ديگه آب دهنم رو نمي تونستم قورت بدم ... درست وسط حلقم گير کرده بود و پايين نمي رفت ... اين حرف ها براي هر کس ديگه اي غير قابل باور بود ... اما براي من باورپذير ترين کلمات عمرم بود ... تازه مي فهميدم پدر يه احمق سرسپرده نبود ... و براي چيز بي ارزشي تلاش نمي کرد ... ديگه نمي تونستم اونجا بايستم ... تحمل جو برام غيرقابل تحمل بود ... بي خداحافظي برگشتم سمت ماشين ... و بين تاريکي گم شدم ... سوار شدم ... بدون معطلي استارت زدم و راه افتادم ... ساندرز هنوز جلوي در ورودي ايستاده بود و حتي از اون فاصله مي تونستم سنگيني نگاهش رو روي ماشيني که داشت دور مي شد حس کنم ... چند بلوک بعد زدم کنار ... خلوت ترين جاي ممکن ... يه گوشه دنج و تاريک ديگه ... به حدي دنج که خودم و ماشين، هر دو از چشم ديگران مخفي بشيم ... نه فقط حرف هاي ساندرز ... که حس عميق ديگه اي آزام مي داد ... حس همدردي عميق با اون مرد ... حتي اگه اون بازجو، پدر من نبوده باشه ... باز هم پذيرش اينکه اون روحاني بي دليل شکنجه و بازجويي شده ... کار سختي نبود ... دست هام روي فرمان ... سرم رو گذاشتم روي اونها ... ذهنم آشفته تر از هميشه بود ... درونم غوغا و تلاطمي بود که وسطش گم شده بودم و ديگه حتي نمي تونستم فکر کنم ... چه برسه به اينکه بفهمم داره چه اتفاقي مي افته ... دلم نمي خواست فکر کنم ... نه به اون حرف ها ... نه به پدرم ... نه به اون مرد که اصلا نمي دونستم چرا بهش گفت سيد ... و سيد يعني چي؟ ... چه اسمش بود يا هر چيز ديگه اي ... يه راست رفتم سراغ اون بار هميشگي ... متصدي بار تا بين شلوغي چشمش بهم افتاد ... با خنده و حالت خاصي مسير پشت پيشخوان رو اومد سمتم ... - سلام توماس ... چه عجب ... چند ماهي ميشه اين طرف ها نمياي ... فکر کردم بارت رو عوض کردي ... نشستم روي صندلي ... - چاقو خورده بودم ... به زحمت از اون دنيا برگشتم ... دکتر گفت حتي تا يه مدت بعد از ريکاوري کامل نبايد الکل بخورم ... و ابروهام رو با حالت ناراحتي انداختم بالا ... - اما امشب فرق مي کنه ... نمي خوام فردا صبح، مغزم هيچ کدوم از چيزهاي امشب رو به ياد بياره ... از پشت پيشخوان يه ليوان برداشت گذاشت جلوم ... - اگه بخواي برات مي ريزم ... اما چون خيلي ساله مي شناسمت رفاقتي اينو بهت ميگم ... خودتم مي دوني الکل مشکلي رو حل نمي کنه و فردا همه اش چند برابر برمي گرده ... دردسرهات رو چند برابر نکن ... تو که تا اينجاي ترک کردنش اومدي... بقيه اش رو هم برو ... چند لحظه بهش نگاه کردم و از روي صندلي بلند شدم ... راست مي گفت ... من بي خداحافظي برگشتم سمت در ... و اون ليوان رو برگردوند سر جاي اولش ... ⏪ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده : شهید مدافع حرم سید طه ایمانی ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 8⃣7⃣ بازجو برگشتم سمتش ... در حالي که هنوز توي شوک بودم
✨ بسم الله النور قسمت 9⃣7⃣ پرده های ابهام هر چي مي گذشت سوال هاي ذهنم بيشتر مي شد ... ديگه حتی نمي تونستم اونها رو بنويسم ... شماره گذاري يا اولويت گذاري کنم ... يا حتي دسته بندي شون کنم ... هر چي بيشتر پيش مي رفتم و تحقيق مي کردم بيشتر گيج مي شدم ... همه چيز با هم در تضاد بود ... نمي تونستم يه خط ثابت يا يه مسير صحيح رو ... وسط اون همه ابهام تشخيص بدم ... تا بقیه مطالب رو باهاش بسنجم ... خودکارم رو انداختم روي برگه هاي روي ميز و دستم رو گرفتم توي صورتم ... چند روز مي گذشت ... چند روزِ بي نتيجه ... و مطمئن بودم تا تموم شدن اين تعطيلات اجباري ... امکان نداشت به نتيجه برسم ... اين همه سوال توي اين دنياي گنگ و مبهم ... محال بود با اين ذهن درگير بتونم برگردم سر کار ... و روي پرونده هاي پر از رمز و راز و مبهم و بي جواب کار کنم ... ليوانم رو از کنار لب تاپ برداشتم و درش رو بستم ... رفتم سمت آشپزخونه و يه قاشق پر، قهوه ريختم توي قهوه ساز ... يهو به خودم اومدم ... قاشق به دست همون جا ... - همه دنبال پيدا کردن اون مرد هستن ... تو هم که نتونستي حرف بيشتري از دهنت پدرت بکشي ... جر اینکه سعي دارن جلوش رو بگيرن ... چرا وقتي حق باهاشونه همه چيز طبقه بندي شده است ... و دارن روي همه چيز سرپوش ميزارن و تکذيبش مي کنن؟ ... چرا همه چیز رو علنی پیگیری نمی کنن؟ ... توی فضای سرپوش و تکذیب ... تا چه حد این چیزهایی که آشکار شده می تونه درست باشه و قابل اعتماده؟ ... جواب این سوال ها هر چیزی که هست ... توی این سایت ها و تحلیل ها نیست ... اینها پر از سرپوش و فریبه ... به هر دلیلی ... اونها حتی از مطرح شدن رسمی اون مرد از طرف خودشون واهمه دارن ... و الا اون که بین مسلمون ها شناخته شده است ... پس قطعا جواب تمام سوال ها و علت تمام این مخفی کاری ها پيش همون مرده ... اون پیدا بشه پرده های ابهام کنار میره ... بيخيال قهوه و قهوه ساز شدم ... سريع لباسم رو عوض کردم و از خونه زدم بيرون ... رفتم سراغ ساندرز ... تعطيلات آخر هفته بود ... اميدوار بودم خونه باشه ... مي تونستم زنگ بزنم و از قبل مطمئن بشم ... اما يه لحظه به خودم گفتم ... - اينطوري اگه خونه هم بوده باشه بعد از شنيدن صداي تو پاي تلفن قطعا اونجا رو ترک مي کنه ... خيلي آدم فوق العاده اي هستي و باهاش عالي برخورد کردي که براي ديدنت سر و دست بشکنه؟ ... زنگ رو که زدم نورا در رو باز کرد ... دختر شيرين کوچيکي که از ديدنش حالم خراب مي شد ... و تمام فشار اون شب برمي گشت سراغم ... حتی نگاه کردن بهش هم برام سخت بود چه برسه به حرف زدن ... کمتر از 30 ثانيه بعد بئاتريس ساندرز هم به ما ملحق شد ... - سلام کارآگاه منديپ ... چه کمکي از دست من برمياد؟ ... - آقاي ساندرز خونه هستند؟ ... - نه ... يکشنبه است رفتن کليسا ... چشم هام از تحير گرد شد ... کليسا؟! ... - اون که مسلمانه ... لبخند محجوبانه اي چهره اش رو پوشاند ... - ولي مادرش نه ... آدرس کليسا رو گرفتم و راه افتادم ... نمي تونستم بيشتر از اون صبر کنم ... هم براي صحبت با ساندرز ... و هم اينکه نورا تمام مدت دم در کنار ما ايستاده بود ... و بودنش اونجا به شدت من رو عصبي مي کرد ... از خانم ساندرز خداحافظي کردم و به مسيرم ادامه دادم ... به کليسا که رسيدم کشيش هنوز در حال موعظه بود ... ساندرز و مادرش رو از دور بين جمعيت پيدا کردم ... رديف چهارم ... از سمت راست محراب ... آروم يه گوشه نشستم و منتظر تا توي اولين فرصت برم سراغش ... ⏪ ادامه دارد.... ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده: شهید مدافع حرم سید طه ایمانی ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 9⃣7⃣ پرده های ابهام هر چي مي گذشت سوال هاي ذهنم بيشتر
✨ بسم الله النور قسمت 0⃣8⃣ عزت نفس خوابم برده بود که دستي آرام روي شونه ام قرار گرفت ... ناخودآگاه با پشت دست محکم دستش رو پس زدم ... چشم هام رو که باز کردم ساندرز کنارم ايستاده بود ... خيلي آروم داشت انگشت هاش رو باز و بسته مي کرد ... از شدت ضربه، دستِ نيمه مشت من درد گرفته بود ... چه برسه به ... دست هام رو بالا آوردم و براي چند لحظه صورت و چشم هام رو ماليدم ... به سختي باز مي شدن ... - شرمنده ... نمي دونستم اينقدر عميق خوابيده بوديد ... همسرم پيام داد که باهام کار داشتيد و احتمالا اومديد اينجا ... حالتم رو به خواب عميق ربط داد در حالي که حتي يه بچه دو ساله هم مي فهميد واکنش من ... پاسخ ضمير ناخودآگاهم در برابر احساس خطر بود ... و اون جمله اش رو طوري مطرح کرد که عذرخواهيش با اهانت نسبت به من همراه نباشه ... شبیه اینکه ... "ببخشید قصد ترسوندنت رو نداشتم" ... براي چند لحظه حالت نگاهم بهش عوض شد ... و اون هنوز ساکت ايستاده بود ... دستي لاي موهام کشيدم و همزمان بلند شدن به دستش اشاره کردم ... - فکر کنم من بايد عذرخواهي مي کردم ... تا فهميد متوجه شدم که ضربه بدي به دستش زدم ... سريع انگشت هاش رو توي همون حالت نگه داشت تا مخفيش کنه ... و اين کار، دوباره من رو به وادي سکوت ناخودآگاه کشيد ... هر کسي غير از اون بود از اين موقعيت براي ايجاد برتري و تسلط استفاده مي کرد ... اما اون ... فقط لبخند زد ... - اتفاقي نيوفتاد که به خاطرش عذرخواهي کنيد ... بي توجه به حرفي که زد بي اختيار شروع کردم به توضیح علت رفتارم ... - بعد از اينکه چاقو خوردم اينطوري شدم ... غير اراديه ... البته الان واکنشم به شدت قبل نيست ... پريد وسط حرفم ... و موضوع رو عوض کرد ... شايد ديگران متوجه علت اين رفتارش نمي شدن ... اما براي من فرق داشت ... به وضوح مي تونستم ببينم نمي خواد بيشتر از اين خودم رو جلوش تحقير کنم ... داشت از شخصيت و نقطه ضعف و شکست من دفاع مي کرد ... نمي تونستم نگاهم رو از روش بردارم ... تا به حال در چنين شرايطي قرار نگرفته بودم ... شرايطي که در مقابل يک انسان ... حس کوچک بودن با عزت نفس همراه بشه ... طوري با من برخورد مي کرد که از درون احساس عزت مي کردم در حالي که تک تک سلول هام داشت حقارتم رو فرياد مي کشيد ... و چه تضاد عجيبي بهم آميخته بود ... اون، عزیزی بود که به کوچکیِ من، بزرگی می بخشید ... - چه کار مهمي توي روز تعطيل، شما رو به اينجا کشونده؟ ... صداش من رو به خودم آورد ... لبخند کوچکي صورتم رو پر کرد ... - چند وقتي هست ديگه زمان برای استراحت و تعطيلات ندارم ... دقيقا از حرف هاي اون شب ... ذهنم به حدي پر از سوال و آشفته است که مديريتش از دستم در رفته ... ساندرز از کليسا خارج شد ... و من دنبالش ... هنوز تا زمان بردن مادرش، وقت بود ... هر چند در برابر ذهن آشفته و سوال هاي در هم من، به اندازه چشم بر هم زدني بيشتر نمي شد ... ⏪ ادامه دارد.... ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده : شهید مدافع حرم سید طه ایمانی ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. قسمت اول داستان👇👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/12555
💔 : امروز وقتی شما در قرار می گیرید شما را نگاه می کنند، پس باید با باشید و ذکر «ما رمیت اذ رمیت» بخوانید. شما الان بالای دکل قرار گرفته‌اید و بخواهید یا نه، میدان هستید... ... 💞 @aah3noghte💞
2_5445092716767610422.mp3
7.81M
🎤 سال نو ، عشق نو نمیخواهد تو بیا باز عشق دیرینم قلب من نیست بعد دیدارت جای هر عشقِ بی سر و پایی 💚
💔 ثانیه های بعد از اذان مال ما نیستن کفر دور نیست بترسیم ... 💕 @aah3noghte💕
💔 بارالها در امر تفحص امید بہ رحمت تو داریم خدایا یاریمان فرمای خودت می دانی ڪہ تمام عشقِ من و بچہ هـای تفحص رسیدن بہ وصال توست و بس ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 💖 #راز_شهادت 💖 #منبر 🌸 حضرت علی علیه السلام در وصف صفات متقین میفرمایند : 🏵 حاجاتهم خفیفه..🏵
💔 💖 💖 🌸 حضرت علی علیه السلام در وصف صفات متقین میفرمایند : 🏵 و انفسهم عفیفه..🏵 عفاف چیه؟ عفاف یعنی یک حسی ک در درون انسان مانع شهوت و شکمبارگی میشه.. کسی که اجبارا با شهوت مقابله کرد و احیانا برنده شد اینو نمیشه گفت عفیف، اگر کسی از مقابله با شهوت با لذت مقاومت کرد و کیف کرد .. این عفت داره.. اون کسی ک وقتی جنگ شد برافروخته تر شد و بیشتر به جنگیدن ترغیب شد شجاعه ولی اونی ک اجباری اومده تو جنگ حتی اگر بهتر جنگید و پیروز شد شجاع نیست.. اون کسی ک با شهوت مبارزه کرد ولی ناراحت بود از این مبارزه هرچند پیروز بشه معلوم نیست عفیف باشه.. و احتمالا یه جایی گیر میفته.. "العفه تضعّف الشهوه" (عفت، شهوت را ضعیف میکند) اینو بدونین که همیشه یک تمایل و لذته ک یک لذت و تمایل را ضعیف میکنه .. یک ترس یک ترس رو ضعیف میکنه.. یک علاقه یک لذت رو ضعیف میکنه.. مثلا علاقه به سلامتی باعث میشه تلخی دارو و شربت اصلا حس نشه! کسی اگر بخواد مبارزه با نفس انجام بده مبارزه نفس با نفس راه انداخته.. عفت اگر فوق العاده غلبه کرد تلخی شهوت اصلا به نظر نمیاد و مزه نداره.. اگر علاقه ب سلامتی نداشته باشی شاید دارو رو بخوری ولی تا آخر عمرت اَه اَه میکنی از خوردن اون داروی تلخ.. ولی چون مجبوری خوردی.. انسان باید علاقه هاش تحت فرمان عقلش باشه.. عقلت بهت میگه اگه این دارو رو بخوری به شیرینی سلامتی میرسی؛ اگ داروی تلخو به کسی که عاشق سلامتیه بدی میگه" بده بخورم حال کنم.. درسته تلخه عوضش سالم میمونم" و واقعا راست میگه وتلخیشو حس نمیکنه.. اگه کسی عفت تو وجودش قوی باشه ی جوری از مقابله با شهوت لذت میبره ک من و تو از خود شهوت لذت میبریم.. .. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 سردار دلها حاج قاسم سلیمانی💫 من با تجربه میگویم:: میزان فرصتی که در بحرانها وجود دارد در خود فرصت ها نیست شرطش این است که نترسید و نترسیم و نترسانیم 📜 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 چطور باور کنم که این شیعه است؟! میاد در حرم را می شکنه فحش هم میده!!اینها مزدور هستن ... واکنش صریح حجت‌الاسلام مهدوی ارفع به حتک حرمت حرم حضرت معصومه (س) توسط تعدادی ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💕خاطرات رقیه فارسی همسرامیرسرتیپ شهید سیدسعیدحسینی ورنامخواستی💕 ✍🏼به نام یگانه سکاندارسفینه ی هستی هرگزم نقش توازلوح دل وجان نرود هرگزازیادمن آن سروخرامان نرود 📝یه روزکه آقاسعیدمشغول خوندن نمازمغرب وعشاء بودن ومن توآشپزخونه شامی درست می کردم بین کارم اومدم سری به ایشون بزنم دیدم بین دونماز بودن برق روهم خاموش کرد ه وبا سوز و گدازخاصی ازخداوندطلب شهادت می کردن راستش خیلی ناراحت شدم دلم هری ریخت برق رو،روشن کردم ورفتم نزدیک به شوخی یه پس گردنی بهشون زدم وگفتم خیلی بی معرفتی وقتی نیستی هرروزبرات صدقه میدم ،آیت الکرسی می خونم وهزار تانذرو نیاز دیگه ،که خداتوروسالم به من برسونه اونوقت تو بااین سوزوگدازطلب شهادت می کنی فکرکنم توبرنده ای دستمو گرفتن بامهربونی خاصی منونشوندن واین شعرروبرام خوندن آنکس که توراشناخت جان راچه کند؟ فرزندوعیال وخانمان راچه کند ؟ دیوانه کنی هردوجهانش بخشی دیوانه توهردوجهان راچه کند؟ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 کرونا چین داعش سوریه سرانجام کارمون با داعش همین میشد که الان با کرونا داریم... اگه مدافعان حرم نبودند... ... 💞 @aah3noghte💞
Abolreza Halali - Ey Jonon Amiz (128).mp3
16.03M
💔 ای جنون آمیز باده ی لبریز شور رستاخیز یا اباعبدالله برای مواقع عالیه🎧 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🌀 نزدیک‌دانستن ظهور، موجب نورانیت دل‌ها می‌شود 🌀 این تمرین‌های دسته‌جمعی در بلایا، نوعی آمادگی برای ظهور است 🔹 این اوضاعی که در عالم پدید آمده است، روز به روز دارد ما را به وقایع قبل از ظهور نزدیک‌تر می‌کند. البته نمی‌دانیم که ظهور، چقدر به ما نزدیک شده است اما طبیعتاً وقتی وضعیت عالم را نگاه می‌کنیم، خودمان را هر لحظه به آن واقعیت بزرگ تاریخ بشریت، نزدیک‌تر احساس می‌کنیم. 🔹 ما وقتی در این بلایا (مثل بیماری کرونا و...) این تمرین‌های دسته‌جمعی و فعالیت‌های جهادی را در کنار همدیگر انجام می‌دهیم، به‌نوعی داریم آماده می‌شویم که امامت آن حضرت را بپذیریم و إن‌شاءالله که این کار‌ها و این آمادگی‌ها ما را لایق ظهور حضرت کند. 🔹 جدا از دعا برای تعجیل فرج و اینکه فرموده‌اند همۀ مؤمنین، آماده‌شدن برای فرج را مدنظر قرار بدهند، همین توجه به امر فرج و احساس نزدیک‌بودن ظهور، خیلی موضوع مهمی است. اساساً اگر ما ظهور را نزدیک ببینیم، دل‌های ما نورانی می‌شود و عبادت‌های ما بهتر خواهد شد و حتی از بلایا هم بیشتر در امان خواهیم بود. این احساس نزدیکی برای ظهور واقعاً در تقویت ایمان مردم و در نزدیک‌شدن دل‌ها به خداوند، تأثیر شگرفی دارد. 👤علیرضا پناهیان 🚩 گفتگو با رادیو اعتکاف - ۹۸.۱۲.۱۸ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 تو که آخر گِرھ را وا مےکنی پس چرا امروز و فردا مےکنی؟.... دریاب ما را... دلم را💔 دلی که بیش از این نه تاب دورے دارد نه آبروئی برای دیدار... کاش حداقل آن را داشتیم تا به آن وعده داده شده مےرسیدیم... معبود من! دستمان تهےست و چشم امید ما به این فراز ... يَا مَنْ يُعْطِي مَنْ لَمْ يَسْأَلْهُ وَ مَنْ لَمْ يَعْرِفْهُ تَحَنُّناً مِنْهُ وَ رَحْمَهً ای آن كه به هركه از او نخواهد و او را نشناسد نيز مي بخشد، عطايش از روي مهرباني و رحمت است... ما یتیمان امام زمانیم، مَهدی... طاووس بهشت... به همان دردانه هستی... ما را ببخش 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 معنای زنده بودن من... با تو بودن است! نزدیک... دور... سیر... گرسنه... رها... اسیر... دلتنگ... شاد... آن لحظه ای که بی تو سر آید؛ مرا مباد! ... 💕 @aah3noghte💕
هدایت شده از شهید شو 🌷
💔 شب را خبری نیست مگر دلِ ما تا کِی ز فراقش به خفا زار.... بگریم ؟.... ... http://eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8
💔 💞 چیه؟چی شده؟چرا زانوی غم بغل گرفتی؟😊 مگه کشتیات غرق شدن😉 چی ناراحتت کرده؟ کدوم یک از بنده هام دلتو شکسته ؟💔 مگه من مُردم تو غصه بخوری😊 هر موقع من مُردم تو عزا بگیر😊خوووب؟ حالا پاشو بیا تو بغل خودم😘 مگه یادت رفته من دارم میبینمت؟ مگه نمیدونی من فراموشت نکردم؟ من همیشه پیشتم عزیزم،😍 خودم نامهربونیِ بنده هامو برات جبران میکنم بنده ی خوشکل خودم😘 اگه میبینی دس دس میکنم واسه اینه که منم که قدر تو رو میدونم، میدونم این دنیا و خوشیاش برای تو کمه... می‌خوام اون دنیا برات جبران کنم عزیزم😍 مگه بهت نگفتم ۹۹درصد مهربونیامو گذاشتم برای اون دنیا☺️ تو فقط کافیه یه کمی صبر داشته باشی. کافیه به من اعتماد کنی عزیز بنده ی من😉 خوووووب؟ حالا بخند عزیزم☺️ خدایا! شکرت که هستی😘😘😘 ... 💕 @aah3noghte💕