eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_7 هنوز کفشهایم را از پایم درنیاورده بودم که صدای جیغ مادر و سپس ط
☕️ بیچاره عثمان به طمع آسایش، ترک وطن کرده بود آنهم به شکلی غیر قانونی و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود. اکنون من و عثمان با هم، همراه بودیم؛ پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه ، قدی بلند و صورتی مردانه که ترسی محسوس در چشمهایش برق میزند. ما، روزها با عکسی در دست خیابان ها را درو میکردیم اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه. گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عثمان برای صرف چای به خانه شان میرفتم و من چقدر از چای بدم می آمد. اصلا انگار چای نشانی برای مسلمانان بود. مادرم چای دوست داشت. پدرم چای میخورد، دانیال هم گاهی..  و حالا عثمان و خانواده اش، پاکستانی هایی مسلمان و ترسو. هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد.. حداقل تا زمانی که حتی یک مسلمان، بر روی این کره، چای بنوشد. عایشه و سلما خواهرهای دیگر عثمان بودند. مهربان و ترسو، درست مثله مادرم. آنها گاهی از زندگیشان میگفتند، از مادری که در بمباران  کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه آسمان در پیش گرفت و عثمانی که درست در شب عروسی، نوعروس به حجله نبرده، لیلی اش را به رخت کفن سپرد.. و چقدر دلم سوخت به حال خدایی، که در کارنامه ی خلقتش، چیزی جز بدبختی نیست. هر بار آنها میگفتند و من فقط گوش میدادم.. بی صدا، بی حرف.. بدون کلامی،حتی برای همدردی..  عثمان از دانیال میپرسید و من به کوتاهترین شکل ممکن پاسخ میدادم. و او با عشق از خواهر کوچکش میگفت که زیبا و بازیگوش بود که مهربانی و بلبل زبانی اش دل میبرد از برادرِ شکست خورده در زندگیش. که انگار دنیا چشم دیدن همین را هم نداشته و چوب لای چرخِ خوشی شان میخ کرد. در این بین، درد میانمان، مشترک بود. و آن اینکه  هانیه  هم با گروهی جدید آشنا شد. رفت و آمد کرد و هروز کم حرف تر و بی صداتر شد. شبها دیر به خانه می آمد در مقابلِ اعتراضهای عثمان، پرخاشگری میکرد. در برابر برادرش پوشیه میپوشید و او را نامحرم میخواند، از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف میزد و از آرمانی بی معنا.. درست شبیه برادرم دانیال.. آنها هم مثل من ، یک نشانی میخواستند از تنها دلواپسی آن روزهاشان.. اما تمام تلاشها بی فایده بود. هیچ سرنخی پیدا نمیشد.. نه از دانیال، نه هانیه.. و این من و عثمان را روز به روز ناامیدتر میکند. و بیچاره مادر که حتی من را هم برای خود نداشت.. فقط فنجانی چای بود با خدا.. دیگر کلافه شده بودیم. هیچ اطلاعاتی جز اینکه با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی خارج از آلمان رفته اند، نداشتیم.. چه مبارزه ایی؟؟؟ دانیال کجای این قصه بود؟؟ مبارزه.. مبارزه.. مبارزه… کلمه ایی که روزی زندگی همه مان را نابود کرد.. 📌ادامه دارد ... ✍نویسنده:زهرا اسعد بلنددوست ⛔️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🔰 نمازت را خوب بخوان‏ عماد الدین طباطبائی : ‌‏امام به من می فرمودند: «نمازت را خوب بخوان، چون پیامبران همیشه نماز می خواندند‌‎ ‌‏و نماز راه عبادت و حرف زدن با خداست و نمی شود فقط به طور ظاهری با خدا حرف‌‎ ‌‏زد بلکه باید با گوش دل هم سخنان خدا را شنید» 📚برداشت هایی از سیره امام خمینی(ره) | ج ۱ ، ص ۳۵۸ ... 💞 @aah3noghte💞
معرفی شهید😍
💔 سلام رفقای با صفا ✋😊 خلبان دفاع مقدس حسین قاسمی هستم خوشحالم که در جمع دوستان شهدایی هستم😍 در سال 1333، در روستاي طاهرآباد شهرستان آمل در خانواده اي مذهبي و متدین و كشاورز متولدشدم و چون در اسارت و به خاطر نماز شکنجه وبه شهادت رسیدم، به معروف شدم😌 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 سلام رفقای با صفا ✋😊 خلبان دفاع مقدس حسین قاسمی هستم خوشحالم که در جمع دوستان شهدایی هستم😍 در
💔 متاهل بودم و دوتا دسته گل به یادگاردارم فرزاد ومهزیار در بهمن ماه 1353 با تحصیلات چهارم متوسطه برای خلبانی هلیکوپتر در هوانیروز استخدام شدم ،دوران آموزش نظامی را در پادگان حر تهران و دوران یادگیری زبان انگلیسی و پرواز را در پادگان مرکز آموزش اصفهان گذروندم و با درجه ستوانیار سومی و تخصص پرواز هلیکوپتر در پایگاه پشتیبانی هوانیروز به انجام وظیفه پرداختم و پس از مدتی به مرکز آموزش هوانیروز منتقل شدم😎 هوش بالایی داشتم و دیده ای بصیرت بین دومین موفقیتم در دانش نظامی رسیدن به درجه استاد خلبانی بود ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 متاهل بودم و دوتا دسته گل به یادگاردارم فرزاد ومهزیار در بهمن ماه 1353 با تحصیلات چهارم متوسط
💔 اولین فرد ایرانی بودم که در تخصص مربوطه به عنوان استاد شروع به کار کردم، بعضی از شهدای هوانیروز به القاب مقدسی همانند (حر ،مالک اشترو ....)افتخار یافتند من هم از جمله تیز پروازان هوانیروز بود که به شهید نماز معروف شدم قرآن را با صوتی زیبا تلاوت میکردم ، خلبان مومن جان بر کفی بودم که ایمان و رشادت و علم در حرفه ام حرف اول را می زد. در ایام انقلاب از دوستداران مخلص امام خمینی (ره)بودم که فعالیت های بسیاری در پیروزی انقلاب از خود نشان دادم ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 اولین فرد ایرانی بودم که در تخصص مربوطه به عنوان استاد شروع به کار کردم، بعضی از شهدای هوانیروز
💔 طي مأموريت در تاريخ ۲۵ آبان ماه سال 61، منو دوستم اسکوريت يک فروند بالگرد 214(ترابري)را که حامل سوخت و مواد غذايي و دارويي مورد نياز رزمندگان بود، عهده گرفتيم. تمام منطقه به خاطر پوشش توده هاي به هم پيوسته به هم فشرده ابرهاي سياه نيمه تاريک و تار بود به همين خاطر وسعت ديد ما به شدت محدود شده بود. ناگزير در ارتفاع پايين پرواز مي کرديم. البته می دانستیم که در تيررس گلوله هاي نيروهاي شورشي و نفوذي مستقر در منطقه ي مربوطه بوديم. هنوز مدتي از پرواز نگذشته بود که ناگهان بالگرد ما مورد اصابت گلوله مزدوران وطن فروش قرار گرفت و در محدوده ي استقرار نيروهاي مذکور سقوط کرديم و بلافاصله پس از سقوط، توسط نيروهاي منافق وطن فروش اسيرشده و از همان جا بدون فوت وقت ما را روانه ي زندان کردند. مدت ها سخت ترین شکنجه ها را در زندان دولتو تحمل کردم. بازجویان در برابر آزادی ام تنها می‌خواستند که " به امام و رهبر عزیزم،توهین کنم و از خواندن نماز در زندان خودداری کنم" ولی همه شکنجه ها را تحمل کردم 🌷 مزدوران طاقت نیاورده و پس از 6 ماه اسارت در حالی که حکم اعدامم را روی سینه ام گذاشته بودند بین منطقه بانه وسردشت در تاریخ 62/3/2 تیر بارانم کردند🌷 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 طي مأموريت در تاريخ ۲۵ آبان ماه سال 61، منو دوستم اسکوريت يک فروند بالگرد 214(ترابري)را که حامل
💔 فصل زمستان بود و فضاي زندان بسيار سرد. من و دوستم شب ها دعاي توسل مي خوانديم و از خدا براي رهايي خودمان و دوستان هم اتاقي، از دست خائنيني که ما را به اسارت گرفته بودند، دعا مي کرديم. اين کار هر شب ما بود کار ما در زندان فقط خواندن دعا و استغاثه نبود، به خاطر صبر و پايداري به ويژه روحيه مقاوم و همراهي و همدلي که در وجودش ريشه دار بود همواره غمخوار و همراز ديگر زندانيان بود و با آن ها همراه و هم دل مي شد با توجه به موفقيت هاي به دست آمده توسط رزمندگان اسلام در پاک سازي غرب کشور از شورشيان خائن، آن ها تصميم گرفتند تا ما را به زندان ديگري انتقال دهند. از اين رو زندانيان را به دو دسته تقسيم کردند و هر دسته را به زندان جداگانه اي فرستادند. بدين ترتيب من و دوستم از هم جدا شدیم. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 فصل زمستان بود و فضاي زندان بسيار سرد. من و دوستم شب ها دعاي توسل مي خوانديم و از خدا براي رهايي
💔 در زندان غذايي بسيار ناچيز به ما مي دادند و سخت گيري هاي بيش از حدي می کردند؛ من هم براي اين که با اين گونه شکنجه ها راحت تر مقابله کند، اغلب اوقات روزه مي گرفتم و در برابر مشکلات شکيبايي مي کردم. سرانجام پس از 6 ماه اسارت وشکنجه های بسیار در حالي که حکم اعدامم را روي سينه ام گذاشته بودند، در تاريخ 62/3/2 تير باران شدم،وبه شهادت رسیدم مزارم درگلزارشهدای شهر آمل قرار داره و خوش حال میشم بهم سربزنید 😊✋ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرماید: مرد وقتی چیزی برای خانواده اش آورد و خواست بین بچه هایش توزیع کند. اول به دخترانش بدهد و بعد به پسرانش.. هر کس دختر خودش را خوشحال کند مانند کسی است که بنده یا اسیری از فرزندان اسماعیل را در راه خدا آزاد کرده است و کسی که پسرش را خوشحال کند مانند کسی است که از خشیت خدا گریه کرده است و کسی که از خوف خدا گریه کند خدا او را وارد بهشت خودش خواهد کرد... ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 کشتی تایتانیک🛳 ✍ مرحوم حاج سید احمد خمینی نقل کرده اند: آن ‌روزی که حکومت نظامی شاه اخطار داده بود از ساعت ۴ بعداز ظهر در تهران حکومت نظامی است و کسی در سطح شهر حق ندارد حرکت کند... امام با ناراحتی قدم می زدند و مرتب می گفتند: " ای امام زمان این کشور و این انقلاب مال شماست خودتان محافظتش کنید" ... این جمله را مرتب تکرار می کردند... چند دقیقه گذشت ناگهان برگشتند و گفتند بگویید مردم همه ساعت ۴ به خیابانها بریزند... آن روز همه مسولان قیام، نگران بودند و از امام می خواستند این دستور را لغو کند... امام با قاطعیت می گفتند: دستور همین است... آیت الله طالقانی نقل کردند دوستان اصرار کردند که اقای طالقانی شما به امام بگویید کوتاه بیاید... آن روز به امام تلفن زدم گفتم: آقا اوضاع خطرناک است بفرمایید مردم به خیابان نیایند... ☘ امام فرمود: به خیابان بریزید؛☝️ چند بار گفتم همین جواب را شنیدم... عرض کردم آقا مگر دستور, دستور حضرت حجت (ع) هست؟؟!! امام لحظه ای جواب ندادند و سپس بدون آن که انکار کنند، فرمودند :... دستور همین است!!! من قلبم آرام گرفت و سپس آن روز با هجوم مردم به خیابان حماسه پیروزی انقلاب رقم خورد... آری امام گوشش به کلام امام زمان (ع) بود... 👈 امام خامنه ای گوشش به کیست؟؟ 👈 از کجا می‌گفت امریکایی ها وقتی خرشان از پل گذشت به ریش شما می خندند؟؟ 👈 از کجا می دانست بشار اسد می ماند؟ 👈 از کجا می داند آمریکا از ایران مایوس می شود؟؟ 👈 از کجا به سید حسن نصرالله در نبرد ۳۳ روزه پیام داد بجنگید که شما پیروزید؟ 👈 از کجا می داند اسراییل ۲۵ سال دیگر وجود ندارد؟؟ 👈با چه حسابی می گوید من آرامم!!؟؟ 👈 از کجا می گوید هر کس از قطار نظام پیاده شود ضرر کرده ؟ 👈از کجا میداند بزودی در قدس نماز جماعت برگزار خواهد شد؟ 👈از کجا میداند سلاح های عربستان بدست مجاهدین خواهد افتاد؟ 👈از کجا میداند که شیطان کبیر قابل اعتماد نیست و مذاکره با امریکا خسارت محض است ؟ 👈 از کجا میداند تحقق وعده الهی نزدیک است؟ 👈 از کجا میداند مانند غرق خواهد شد؟‼️ 👈 *مطمئن هستیم کلام رهبری بالاتر از یک بصیرت انسان معمولی است.* ❤ بنابراین با او می مانیم تا آخر هم می مانیم . *ان شاء الله* ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 پنج روز دگر از عرش منادی گوید حضرت نجمه چه نوری به جهان آورده..! علم و تقوا و نجابت همه در این دختر از ستایش همه خلق زبان آورده..! 🌸 ۵ روز تا ولادت حضرت معصومه سلام الله عليها 🌸 💞 @aah3noghte 💞
💔 🥀✨دلم ﻫـــﻮﺍﯼِ تو را دارد ﺧــﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ این که مےگویند .. "ﺩﻝ ﺑﻪ ﺩﻝ ﺭﺍﻩ دارد"🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
💔 همه با هم میخوانیم فرازی از دعای سفارش شده توسط : اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ امْنَعْنِی مِنَ السَّرَفِ‏ بار خدایا، درود بفرست بر محمد و خاندانش و مرا از اسرافکارى باز دار وَ حَصِّنْ رِزْقِی مِنَ التَّلَفِ وَ وَفِّرْ مَلَکَتِی بِالْبَرَکَهِ فِیهِ وَ أَصِبْ بِی سَبِیلَ الْهِدَایَهِ لِلْبِرِّ فِیمَا أُنْفِقُ مِنْهُ‏ و روزى من از تلف و تباهى برهان و بر دارایى من به برکت بیفزاى و چون انفاق مى ‏کنم راه درست را به من بنماى. نشر دهید👌
💔 واجب تر از نماز شبم روضة الحسین جالب تر از بهشت برین جنة الحسین باشد قرار و وعده ی عشاق کربلا شبهای جمعه نیمه ی شب قبة الحسین...!! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ای کاش تا آخر بمانم در کنارت یا رفیق من هم شبیه کاشی سنگ مزارت یا رفیق ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 💞   🌿✨ ای خدا❤️ اگر تو مرا در جهنم جا دهی گیرم که به آتش جهنم صبر کنم چگونه بر دوری تو صبر کنم؟😔 به عظت تو اگر به جهنم بروم در آنجا فریاد سر می دهم مثل کسانی که عزیزی گم کرده اند و از دوری تو زار می زنم😭 و باصدای بلند تو را می خوانم و چگونه؟ چگونه کسی که چشم انتظار به رحمت بی منتهای تو دارد در عذاب آتش تو خواهد ماند؟😭😭 چگونه آتش به او درد برساند حال آنکه به لطف و کرم توامیدوار است؟🥀 چگونه شعله های دوزخ او را احاطه کند در حالی که تو به ضعفش دانایی؟🌿🥀 هیهات😭😭 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 به یاد تو کران تا بی‌کران دل برایت می‌تپد هفت آسمان دل کدامین جمعه می‌آیی؟ که از شوق کنم تقدیم تو صد جمکران دل ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شب عملیات قبل اینکه به خط بزنیم آمدو گفت: "من خودم باید همراه نیرو ها برم." خیلی موافق نبودم.گفتم: "جانشینت روبفرست." اصرار کردو گفت: "نه باید خودم برم." رمز عملیات که اعلام شد همراه نیروها زد به خط. دشمن آتش شدیدی می ریخت. گردان سلیمانی خط اول را شکستند دوباره راه افتادند سمت خط دوم. چیزی نگذشته بود که خبر رسید فرمانده گردان شهید شده. چندنفر را فرستادم و گفتم هرجور شده بیاورند عقب. توی اورژانس سوسنگرد دیدمش. بیهوش بود. تیر دست راستش را آش ولاش کرده بودن بود به استخوان. ترکش هم خورده بود به سینه اش. خونریزی داشت. گفتم آمبولانس بیایدو بفرستندش اهواز. بیست روز بعد عملیات قاسم را در قرارگاه دیدم. از اهواز برده بودندش تهران و انجا جراحت دستش را ترمیم کرده بودند. هنوز خوب نشده بود و با دست آویزان به گردن برگشته بود منطقه. معطل نکردم و همانجا او را به آقا محسن رضایی معرفی کردم. گفتم: "این آقای سلیمانی هم شجاعه هم مقتدر. از پس اداره یک تیپ نیرو به راحتی بر میاد." آقا محسن هم حکم فرماندهی تیپ ثارالله علیه السلام را برایش نوشت. ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_8 بیچاره عثمان به طمع آسایش، ترک وطن کرده بود آنهم به شکلی غیر قان
☕️ حسابی گیج و کلافه بودم. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده. من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بردین از هم. اصلا همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفته بود و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش. اما حالا … نمیدانستم در کدام قسمت از زندگیم ایستاده ام. عثمان با شنیدن این کلمه تعجب نکرد، تنها جا خورد.. و فقط پرسید: مبارزه؟؟ مگر دیگر چیزی برای از دست داریم که مبارزه کنیم؟؟ و من مدام سوالش را تکرار میکردم. و چقدر ساده، تمام زندگیم را؛ در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو. ای کاش زودتر از اینها با هانیه حرف میزد و تمام داشته هایش را روی دایره میریخت و نشانش میداد که چیزی برای مبارزه نمانده.😒 حکم صادر شد❌ مسلمانها دیوانه ای بیش نیستند اما برادرم دوست داشتنی بود. پس باید برای خودم می ماند.. حالا من مانده بودم و تکه های پازلی که طراحش اسلام بود. باید از ماجرا سردرمیاوردم..حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد. و تنها سرنخهای من و عثمان چند عکس بود و کلمه ی مبارزه.. مدتی از جستجوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرده بود در وجودمان. و من هر شب ناخواسته از پیگیری های بی نتیجه ام به مادرِ همیشه نگران توضیح میداد و او فقط با اشک، پاسخ میداد. تا اینکه بعد از مدتها تلاش چیزی نظرم را جلب. سخنرانی تبلیغات گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابانها..😏 ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود. کچل.. ریش بلند، بدون سبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت. چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده  و با مهربانی پاسخ جوانانِ جمع شده را میدادند و بورشورهایی را بین شان توزیع میکردند. ای مسلمانان حیله گر.. آن دوست مسلمان با همین فریبگری اش، دانیال را از من گرفت.. آخ که اگر پیداش کنم، به سنت خودشان ذره ذره نابودش میکنم.. سریع با عثمان تماس گرفتم و آدرس را دادم. تا آمدنش در گوشه ایی از خیابان ایستادم و با دقت به حرفهای مبلغان گوش دادم. چه وعده هایی..😏 بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم کرده بودند و از مبارزه ای عجیب میگفتند.. و احمقهایی که با دهان باز و گوشهایی دراز، آب از لب و لوچه شان آویزان بود.. یعنی زمین آنقدر ابله داشت؟؟ زمان زیادی نگذشته بود که عثمان سریع خود را رساند. با سر به مرد سخنرانِ روی سکو اشاره کردم.  و  او هم با سکوت در کنار ایستاد. و سپس زیر لب زمزمه کرد (بیچاره هانیه..) 📌ادامه دارد ... ✍نویسنده:زهرا اسعد بلند دوست ⛔️ ... 💞 @aah3noghte💞