eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_بیست_و_یک کارهایی باید برای نذری و روضه به من محول شده را از شب ق
💔 آرام و بی اختیار، رها می شوم روی تخت و پلک هایم روی هم میرود؛ شاید وقتی بیدار شدم، حامد زنگ بزند و بگوید جور کرده برای اربعین کربلا باشیم. صدای عمه نزدیکتر میشود: حورا... مادر کجایی؟ احتمالا صدای باز شدن در اتاق است، آماده میشوم که از عمه بشنوم کابوس دیده ام و به همین امید چشم باز میکنم؛ هوا گرم است مخصوصا برای من که با چادر و مقنعه خوابیده ام. به محض اینکه خودم را در اتاق حامد میبینم، درونم شعله میکشد؛ هوا گرم نیست، من داغم. عمه می‌ایستد بالای سرم، چرا انقدر پیر شده؟ نکند من مثل اصحاب کهف چندین سال خوابیده ام؟ تا دیروز این چروک ها روی صورتش نبود! با صدای گرفته میگوید: خوبی؟ چرا نمیای پایین؟ صدایم به سختی در می آید: پایین چه خبره؟ - مراسمه، دوستای حامد اومدن. اشکی از گوشه چشمش سر میزند؛ میگویم: خسته ام... خیلی خسته ام... دست میگذارد روی پیشانی ام: چقدر داغی! تب داری فکر کنم! مادر می آید داخل و در آغوشم میکشد؛ احتمالا به جای حامد؛ نوازشم میکند و می بوسدم، تبم را اندازه میگرد و برایم دارو تجویز میکند؛ تابه حال این حس شیرین را تجربه نکرده بودم. دست هایم را ستون میکنم که بلند شوم؛ مادر اعتراض میکند: کجا میخوای بری با این حالت؟ - میخوام برم پایین! تخت حامد را مرتب میکنم، قبل از اینکه بروم پایین، روبروی آینه می ایستم و دست میکشم روی صورتم، بلکه رد اشکها پاک شوند؛ دستم را به نرده ها میگیرم اما جان گرفتن نرده را هم ندارم. تمام خانه را پرچم زده اند، عکس خندان حامد جای خودش را بین دوستانش گرفته، عکسی با لباس نیمه نظامی، چفیه ای عرقچین سر، با پس زمینه حرم. میخندد؛ لابد به ریش نداشته جامانده هایی مثل من! احساس سرما میکنم با اینکه عمه میگوید در تب می‌سوزم، همه نگاه ها به سمتم برمیگردد و اذیتم میکنند، صدای گریه اوج میگیرد؛ از نگاه ها و پچ پچ هایشان دوباره پناه میبرم به اتاق؛ نمیتوانم از پله ها بالا بروم. سرم گیج میرود، مادر به زور چند قاشق آب قند در دهانم میریزد. از گرما بیدار میشوم، گلویم از تشنگی میسوزد؛ به حنجره ام فشار می آورم: مامان... عمه در اتاق را باز میکند و سینی سوپ را میگذارد کنار تختم؛ بی مقدمه میپرسم: مامان کجاست؟ - داری خودتو از بین می‌بری، اینا رو علی آورده گفته حتما همشو بخوری؛ مامانتم فعلا رفت خونه. می نشینم؛ گرسنه نیستم، تشنه ام؛ عمه با دست تبم را اندازه میگیرد: خیلی داغی! بذار تب گیر بیارم... عمه بیرون میرود و من هم قصد خروج از اتاق میکنم؛ ساعت هشت شب است، مقنعه را روی سرم مرتب میکنم؛ میخواهم بروم به اتاق حامد. ناگاه ساعت شروع به چرخیدن میکند، بعد میز مطالعه میچرخد، پشت سرش قفسه کتابخانه و همه دنیا؛ از شدت گرما درحال انفجارم، پاهایم در هم می پیچند و زمین میخورم؛ دنیا تار و واضح میشود، صدای ضعیف عمه می آید: وای خدا مرگم بده چی شده؟ علی آقا... علی آقا حورا حالش بده... آقا رحیم... ... به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_بیست_و_دو آرام و بی اختیار، رها می شوم روی تخت و پلک هایم روی هم می
💔 صدایش تحلیل میرود، قدرت تکان خوردن ندارم؛ صدای عمو رحیم است به گمانم که میگوید: یه پتو بدید... باید بریم بیمارستان... بجز نوری مبهم از بین پلک هایم چیزی نمی‌بینم؛ دستان مردانه ای داخل پتویم میگذارند و با یک یاعلی بلندم میکنند؛ شده ام مثل پر کاه. عمو رحیم میگوید: علی برسونش نزدیکترین بیمارستان. پایش را روی گاز میگذارد، عطر حامد مشامم را پر کرده؛ صدای زمزمه آیت الکرسی علی را واضح می‌شنوم، تکان های ماشین به گهواره می ماند و برای همین است که آرام آرام نورها و صداها محو میشوند. چشمانم را که باز میکنم، در اتاق حامدم و جوانی نشسته بالای سرم، چهره تارش کم کم واضح میشود؛ از خوشحالی دلم میخواهد جیغ بزنم! با همان تیپ نیمه نظامی زانو زده کنار تخت، دیگر چهره اش خسته نیست؛ سرحال سرحال است. میخندد: چه آبجی بی حالی من دارم! دو روزه افتادی رو تخت که چی بشه؟ - منتظرت بودم حامد! - مگه کجا رفته بودم که منتظرم بودی؟ من که همش نشسته بودم کنارت! لیوان شربتی از روی میز برمی دارد و با قاشق هم میزند: بیا، برات شربت زعفرون و گلاب درست کردم، بشین بخور. شربت آنقدر خنک است که همه وجودم را خنک میکند، آنقدر سرحال شده ام که می توانم تا ته دنیا بدوم؛ با دست سرم را نوازش میکند: دیگه نبینم از این شل و ول بازیا در بیاریا! یه محلی ام به این علی بیچاره بذار تا مجنون تر نشده! صدا و تصویرش تار و ضعیف میشود، پلک میزنم تا واضح شود، اما همه جا سفید است؛ کسی دستم را نوازش میکند. - حورا جان... عزیز دلم بیدار شدی؟ عمه است، موقعیت را می‌سنجم، روی تخت بیمارستان، با یک سرم در دست؛ چشمم به علی میافتد که دست در جیب به دیوار تکیه داده. - چرا آوردینم بیمارستان؟ من خوبم! عمه دست میکشد روی سرم: خیلی حالت بد بود، تبت رسیده بود به چهل درجه؛ علی آقا و عموت رسیدن به دادم و آوردنت بیمارستان. علی جلو می آید: میشه چند لحظه تنهامون بذارین؟ عمه پیشانیم را می‌بوسد و میرود؛ علی به جایش می ایستد: چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟ اولین باری است که برایش مفرد شده ام. ادامه میدهد: میدونم، خیلی سخته؛ همه ما داغداریم، ولی باور کن حامدم راضی نیست تو رو توی این حال ببینه. - من حالم خوبه، شما شلوغش کردید. - الحمدلله، دیگه ام قول بدید به خودتون برسید. می نشیند روی صندلی، دوباره عطر حامد را حس میکنم. می پرسد: اون روز بالای کوه، گفتید معیار نقص و کمال آدما این چیزا نیست، می‌خوام بدونم از دید شما معیار سنجش آدما چیه؟ چقدر جالب است که بحث های فلسفی را دوست دارد؛ بیشتر گفت و گوهایمان هم درباره همین مسائل بوده، حتی در میانه بحث با او جواب خیلی از سوال هایم را گرفتم؛ نفس تازه میکنم و چشم هایم را می‌بندم: معیار سنجش آدما، چیزیه که دوستش دارن و میخوان بهش برسن؛ هرچی هدفشون متعالی تر بشه، آدمو هم متعالی میکنه. نفسی عمیق میکشد و با صدای لرزان میگوید: پس ارزش من خیلی بالاست...چون...چون...شما کسی هستید که...من دوست دارم! مغزم با شنیدن جمله اش قفل میشود و دمای بدنم می‌رسد به پنجاه درجه؛ خون در صورتم می‌دود و به سمتی دیگر خیره میشوم تا چهره گل انداخته ام را نبیند. خوب جایی گیرم انداخته؛ نمیتوانم فرار کنم، فقط میتوانم حرفش را نشنیده بگیرم. عمیق نگاهم میکند و با صدایی حزین میگوید: اینجا کربلاست باباجان! - کربلا؟ - آره! مگه همین الان آب فرات رو نخوردی؟ - فرات؟ خود فرات کجاست؟ حرم کجاست؟ اینجا فقط یه شهر جنگ زده ست! لبخند میزند: نشنیدی کل ارض کربلا؟ آرامش و مهربانی پدرانه اش از ترسم می کاهد و باعث میشود آرام پشت سرش راه بروم؛ به خیابانی می رسیم و پیرمرد می ایستد و من هم به دنبالش متوقف میشوم، با دست به کمی جلوتر اشاره میکند: از اینجا به بعد رو باید با اونا بری، برو دخترم،نترس بابا. رد انگشت اشاره اش را میگیرم و میرسم به دو رزمنده که پشت به ما در خیابان راه می روند؛ برای اینکه صدایم در صدای تیراندازی و انفجار گم نشود، بلند فریاد میزنم: اونا کیان؟ من نمیشناسمشون! - میشناسی باباجون، میشناسی؛ برو حوراء! - من... من میترسم... - نترس بابا... من همیشه هواتو دارم... - شما کی هستید؟ - برو دخترم! انگار کسی به سمت آن رزمنده ها هلم میدهد، پیرمرد عقب میرود و میگوید: برو دخترم... برو حوراء! دست تکان میدهد و میخندد. دیگر صدایی از گلویم خارج نمیشود و با صدای بی صدایی، سوالاتم را فریاد میزنم؛ با رفتنش همه جا دوباره تار میشود. برمی‌گردم طرف آن دو رزمنده، دارند دور میشوند؛ انگار همه رمق و توانی که با دیدن پیرمرد گرفته بودم، با رفتنش جای خود را به ناتوانی میدهد؛چند قدم میروم و دوباره پشت سرم را می پایم، پدر با لبخند نگاهم میکند: برو... مگه دنبال دلارام نمیگردی؟ برو حوراء!
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_بیست_و_سه صدایش تحلیل میرود، قدرت تکان خوردن ندارم؛ صدای عمو رحیم
💔 قسمت آخر🥀 .... هوا پر از دود و غبار است، خوب اطرافم را نمی‌بینم، به طرف رزمنده ها میروم؛ وقتی پشت سرم، به سختی پدر را بین گرد و خاک میبینم، از ترس گم شدن، با سرعت بیشتری می دوم تا به یکی دو قدمی شان برسم. میگویم: آ... آقا... میشه منو برسونید یه جای امن؟ من گم شدم!چطور ممکنه گم بشی حوراء؟ تو راهتو پیدا میکنی... بیا ما میرسونیمت! - شما اسم منو از کجا میدونید؟ - بیا... مگه نمیخوای دلارام رو ببینی؟ پشت رزمنده ها راه میافتم؛ چهره هاشان مشخص نیست اما وقتی پشت سرشان هستم، حس اعتماد در تمام رگهایم جاری میشود، کم کم دود و غبار پراکنده تر می شوند و سر و صداها کمتر؛ از بین غبار، دو گنبد طلایی خودنمایی میکنند، دلم با دیدن گنبد آرام میگیرد؛ یکی از رزمنده ها برمیگردد؛ حامد است. دست میگذارد بر سینه اش: السلام علیک یا اباعبدالله... و من هم دلم با دیدن دلارام آرام میگیرد: السلام علیک یا اباعبدالله... والسلام والعاقبه للمتقین یا زهرا به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 در بهار آزادی جای #شهدا خالی #شهید_جواد_محمدی #دهه_فجر #۲۲بهمن #انقلاب_مردم #آھ_اے_شھادت... #
💔 همه‌مان می دانستیم که هر جا گیـر کنیم از هر جنسی که باشد می شود روی جواد حساب کرد چه گرفتاری مالی باشد... چه بیماری... یا حادثه... ✍ ! ما دنیایی ها که هر لحظه مان لبریز از گرفتاری ست ممنون از لحظه لحظه بودنت لحظه لحظه نگاهت 📚 ، ص۵۵ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 مصداق «يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ»؛ پیام رهبری که یکی بودن آخورِ اصلاح‌طلبا و براندازا و نفوذی‌ها با نتانیاهو رو، رو کرد:)) 👤 وفا دوران ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 و اما تمرین دوم😊👇 دیگه واقعا نوبتِ آشپزخونه منزلِ که شکرگزاریِ وسایلش شاید یه هفته طول بکشه😍 فر
سلاااااااام😍 🍃خداجانم ممنون بابت اجاق گاز تولید کشور خودم که اکثر اوقاتم روش کثیفه😜 خب این یعنی ما همیشه یه چیزی داریم که روش بذاریم👍 🍃عزیزدلم ممنون بابت هود بالای اجاق گاز،که اتتفاقا اونم همیشه کثیفه😜 خب چون همیشه یه چیزی زیرش هست دیگه😍 🍃زیبای من ممنون بابت پکیج خوشکلمون،هر چند دائم ارور میده☺️ عوضش ما پکیج داریم😂 خب اکثر اوقات خوبه،مشکلی نداره❤️ 🍃عزیزدلم،ممنون بابت قهوه ساز خوشگلی که داریم،هر چند الحمدالله زیاد به کارمون نمیاد، آخه تو رو دارم که آرومم کنی😍 🍃تمام هستیِ من،ممنون بابت یخچال و فریزر ساده اما همیشه پر کارمون همیشه یه چیزی داخلشون هست هیچ وقت خالی نبودن👌 🍃همه کسم،ممنون بابت اون همه چیزی که داخل یخچال و فریزر داریم. این یعنی زندگی به زیبایی تو خونمون جریان داره 🍃جان دلم،ممنون بابت اون لکه های روی یخچال و فریزر مخصوصا جای پاهای مگس ها😂(الان دیدمشون) خب این یعنی که یکی هست که همیشه تمیزشون میکنه🌿 🍃 نازنینم،ممنون بابت آبسردکن ساده اما مفیدمون😘 البته بعضی وقتا منبعش خالیه،عوضش خیلی وقتام پره آب تو شیر که هست بریزیم داخلش😍 این یعنی ما پول داریم بدیم بابت قبض آب👌 🍃 زندگی من،ممنون بابت لباسشوئی ساکت اما پرکارمون،زمانی خریدیمش که هنوز جنسا اینقدر گرون نشده بودن اگه می‌خواستیم الان بخریم حتما نمیتونستیم😔 🍃عشق من،ممنون بابت لامپ‌هایی که از سقف آشپزخونه آویزونن،این یعنی ما یه سقف بالای سرمون داریم و زیرش یه زندگی زیبا و یک نعمت الهی جریان داره تازشم پول داریم که قبض برقمونو بپردازیم😁 🍃اووووووه خداجانم خیلی زیادن❤️
5.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 سلام رفقا؛ ببخشید دیر اومدم😊 اینم تمرین امشب؛ تصاویر فوق العاده😍 لذت ببرید🌻 ... 💞 @aah3noghte💞
خوب تمرین فردا؛ بریم سراغ کارآیی یخچال و گاز و وسایل برقی که تو اشپزخانه به ما کمک میکنند مثل ابمیوه گیری؛ چرخ گوشت؛ همزن؛ غذاساز و و و و ..... منتظر تمرین های قشنگتون هستم😊❤ ... 💕 @aah3noghte💕 @fhn18632019
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 یَا مَنْ دَلَعَ لِسَانَ الصَّبَاحِ بِنُطْقِ تَبَلُّجِهِ ای آن که زبان صبح را به گویایی تابش و روشنایی اش برآورد. ... 💕 @aah3noghte💕