💔
#قرار_عاشقی
چشمهایت، چشمهایت سرشار از خورشیدند...
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 در غیاب #تو غریبانه، فراغت می كشم بر گذشت لحظه ها طرحی ز طاقت می كشم با تنفس در هوای #تو هنوزم ق
💔
چون کنم یاد تو ، نوری با من است
غایبی ، اما حضورت با من است
درد دلها میکنم با “عکس” تو
وه عجب “سنگ صبوری” با من است !
#عاقبتتون_شهدایی ✨
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 تمرین اول امشب که پر از شکرگزاریِ بریم سراغ تمرینِ دوم؛ شکر گزاری فقط بابت اینکه آبِ گرم در منز
💔
سلام خداجانم❤️
🍃عزیزم،
ممنون بابت داشتن آب گرم تو خونمون👌
🍃اگه آب گرم نداشتیم هر چقدرم مایع ظرفشویی با کیفیتی داشتیم بازم نمیتونستیم ظرفامونو تمیز بشوریم👍
🍃اگه آب گرم نبود نمیتونستیم تند تند حمام بریم.
🍃حتما یکی از دلایلی که بعضیا وقتی میرن دستشویی،باید بری سند بذاری تا درشون بیاری همینه😜
آخه از بس اونجا گرمه دلشون نمیخواد بیان بیرون
مثل پیام بازرگانی میمونن که آدم دیگه یادش میره قبلش چی داشته میدیده.😁
🍃اگر آب گرم نداشتیم موقع ظرف شستن یا میوه شستن یا لباس شستن دستامون یخ میزد🌿
❌تازه آب گرم یه خوبیه دیگه هم داره؛
من وقتی آب خیلی داغ میشه و دستم رو میسوزونه یاد اون آب داغ و جوشانی میوفتم که وقتی جهنمیا از شدت حرارت آتش جهنم از فرشته های خوشکلت طلب میکنن بهشون میدن😔
عزیزم شکرت که منو برای این جهنم و خوردن این آب نیافریدی😭
تو بهشتت رو برای من آفریدی و آماده کردی❤️
این یعنی تو عاااااااشق منی،منم عاااااااشق تو❤️
تو عشقققق منی عزیزدلم❤️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#شکرنعمتنعمتتافزونکند👌
رفقا،به دلیل ضعیف بودن نت نتونستم براتون کلیپ تمرین اول رو ارسال کنم
بریم سراغ تمرین دوم😊👇
لطفا برای سرویس بهداشتی و حمام که خیلی راحت در دسترس ما هست؛ حسابی شکر گزاری کنیم😍✌
وااای نعمتِ بزرگیه
فکرشو بکنید؛ اون موقع پادشاه ها حمام میخواستن برن؛ چقدر داستان داشتن تا یه اب براشون گرم بشه..
آقااا دقت کن پادشاه بودنااا؛
اون وقت ما الان چی هستیم با این همه امکانات😍🌻
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@fhn18632019
شهید شو 🌷
💔 #امام_رضا_جان چشمم همين كه خورد به چشم حرم گريست... سلطان سلام از طرفِ هركسی كه نيست... أَ
💔
دستهای دنیای من
دخیل ضریحِ امنِ چشمهاے توست
تو که نگاه میکنی
بلا دور میشود...
أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا"
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله و درود خدا بر او، فرمود: در دگرگونی روزگار، گوهر شخصیت مردان شناخته می شود. #نهجالب
💔
#بسم_الله
بارالها
هر کسی را بخواهی عزت می دهی و هر که را بخواهی خوار می کنی ، تمام خوبی ها به دست توست و تو بر هر چیز قادری
🍃سوره آل عمران
آیه ۲۶
#کلام_نور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
what is life
Except for the moment you laugh
In the morning it means that my smile from your smile
زندگی چیست
به جز لحظه خندیدن تو
صبح یعنی که چراغانیام از لبخندت ...
صبحتون پرطراوت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#دم_اذانی
آقا این نماز اول وقت
خودش تنهایی معجزه میکنه
معجزه!
#ازماگفتنبود
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا قسمت۱۲ دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بامِ اتاقی که ما ت
💔
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت١٣
قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود.
صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد.😳
تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان، تپش قلبم را بیشتر کرد.
اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند.
بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند.
فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده.»
چادرم را سرکردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم.
یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.»
برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار.
خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.»
بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم.
بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.»
دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.»
از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد.
مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید.
نذری داشت که می خواست ادا کند.
مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم.🙃
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت١٣ قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود. صمد ک
💔
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت١۴
آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم.
گوسفند را قربانی کردند و چند نفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.
نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چند نفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!»
صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم.
خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.»
تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم.
بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.»
گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه ما می زد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد. یک بار یک جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده. یک بار هم یک ساعت مچی آورد. پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گران قیمتی است. اصل ژاپن است.»😊
کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم.🙃
یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی.
موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.»
رختخواب ها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد. وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است.
می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
ـ منم.... نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم.
صمد بود.🤨 می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»
اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞