شهید شو 🌷
😍🍃😍🍃 خوب رفقااااا گوش بونمایید👇👇 از فردا تمارین شروع میشه😎 به همه ی صحبتهای این دوره گوش کنید👍 فر
💔
#شکرگزاری 🙏
✅روز ششم (شکرگزاری در مورد شغل)
اگه به کسب مهارتی مشغول هستی، به آن بچسب و تا جایی که می تونی در آن پیش برو، هرقدر میتونی از خودت در اون زمینه مایه بذار، با این حساب خواهی نخواهی اون رو به حوزه اعجاز می کشونی... (تام روبینز نویسنده)
تا بحال فکر کردی چطور فردی در فقر به دنیا می آد و دست خالی بدون تحصیلات شروع می کنه و دست آخر رییس جمهور یا فردی معروف و ثروتمند می شه؟
چطور دو نفر کار مشابهی رو آغاز می کنن اما یکی موفق میشه و دیگری نه؟
برای ایجاد موفقیت یا وارد کردن مواهب به شغل و حرفه ات باید برای شغلی که داری شکرگزار باشی! وقتی تو در کارت شکرگزار باشی بطور خودکار بیشتر برایش مایه میگذاری و موفقیت رو به خودت جذب میکنی!
حتی اگر شغل تو کسب و کار مورد علاقه ات نیست تنها راه برای رسیدن به شغل آرمانی ات شاکر بودن بابت شغل فعلیته...
تجسم کن یک رییس نامرئی داری که وظیفش ثبت افکار و احساسات تو درمورد شغلته...
فکر کن هر جا میری با تو می آد و تمام اعمال و افکارت رو در دفترچه ای یادداشت می کنه، وظیفه تو امروز اینه تا جایی که میتونی موارد شکرگزاری در رابطه با کارت پیدا کنی تا در آخر روز فهرستی بلند بالا از موارد شکرگزاری جمع شه تا رییس نامرئی تو بتونه اعجاز بیشتری در زمینه مادی، شغل، موفقیت، فرصت کاری بهتر و.... در جهت کامروایی تو ایجاد کنه!
برای شروع اینگونه درنظر بگیر تو درحال حاضر شغلی داری درحالی که تعداد زیادی از مردم بیکارند و حاضرند بهایی بدهند تا جای تو باشند! در مورد تمام تجهیزاتی که در محیط کار دراختیارت گذاشتن شاکر باش و درمورد آن قسمت از کارت که عاشق آن هستی!
سپس با هر مورد بگو
✅خدا رو بابت ...... شکر میکنم
اگر امروز درمحل کار نیستی، بمحض اینکه رفتی تمرین رو انجام بده،
فراموش نکن هرچه بیستر شاکر باشی اعجاز بیشتری بوجود می آوری...
✅یادآوری تمرین های قبلی رو ادامه بده!
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@fhn18632019
شهید شو 🌷
💔 ای ظهورت حاجت بابالحوائج... #العجل #اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_ڪبری #سه_شنبه_های_جمکرانی
💔
این درد
به استخوان رسید
نمےآیی؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_ڪبری
#سه_شنبه_های_جمکرانی
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#بسم_الله
قطعاً همه شما را با چیزهایی همچون ترس، گرسنگی، از دست دادن مال و جان و محصولات آزمایش میکنیم؛ و بشارت ده به صبر کنندگان!
#یک_حبه_نور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
.
.
فرض کن قراره فیلم زندگیتو درست کنن؛
به نظرت اسمش چی باشه خوبه؟😊
🌿❤️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@fhn18632019
4_5787642231506601812.mp3
4.22M
#دم_اذانی
وقتی رسیدی به سجده
سر میذاری روی پای خدا.
نه چشمت به جایی میفته
نه دلت برای چیزی، آب میشه!🌱
این فایل زیبا هدیه به شما😊🌺
╰─────🍃🍃🍃
شهید شو 🌷
💔 . . فرض کن قراره فیلم زندگیتو درست کنن؛ به نظرت اسمش چی باشه خوبه؟😊 🌿❤️ #آھ_اے_شھادت... #نس
پستی بلندیهای که به دست علی ابن الموسی الرضا هموار میشه
#شما_فرستادین 😍
شهید شو 🌷
💔 . . فرض کن قراره فیلم زندگیتو درست کنن؛ به نظرت اسمش چی باشه خوبه؟😊 🌿❤️ #آھ_اے_شھادت... #نس
خودم شاید میذاشتم؛
کنیز خدا جانم😍
البته هر چی نظر کارگردان باشه😅
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا قسمت۹۳ با تعجب پرسیدم: «می خواهید بخوابید؟! هنوز سر شب ا
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت٩۳
پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی گفته؟!»
یک دفعه برادرم زد زیر گریه.
من هم به گریه افتادم. قرآن را باز کردم. وصیت نامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمد جان! بچه هایت هنوز کوچک اند، این چه وقت رفتن بود. بی معرفت، بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم.»
دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: «خدایا! تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. ای خدا! صمدم را برگردان.»
پدرشوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه می کرد و شانه هایش می لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده. آمدند کنارم نشستند. طفلی ها پا به پای من گریه می کردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک هایم را پاک می کرد. مهدی خیره خیره نگاهم می کرد. زهرا بغض کرده بود.
پدرشوهرم لابه لای هق هق گریه هایش صمد و ستار را صدا می زد. مهدی را بغل کرد. او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند؛ اما یک دفعه ساکت شد و گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید زینب وار زندگی کند. نوشته بعد از من، مرد خانه ام مهدی است.» و دوباره به گریه افتاد.
برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد. بچه ها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش می کرد. آن یکی نازش می کرد. زهرا با شیرین زبانی بابا بابا می گفت.
برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «خدایا! صبرمان بده. خدایا! چطور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه های یتیم را بزرگ کند؟!»
کمی بعد همسایه ها یکی یکی از راه رسیدند. با گریه بغلم می کردند. بچه هایم را می بوسیدند. خانم دارابی که آمد، ناله ام به هوا رفت. دست هایش را توی هوا تکان می داد و با حالت مویه و عزاداری می گفت: «جگرم را سوزاندی قدم خانم. تو و بچه هایت آتشم زدید قدم خانم. غصه تو کبابم کرد قدم خانم.»
زار زدم: «تو زودتر از همه خبر داشتی بچه هایم یتیم شدند.»
خانم دارابی گریه می کرد و دست ها و سرش را تکان می داد. بنده خدا نفسش بالا نمی آمد. داشت از هوش می رفت.
آن شب تا صبح پرپر زدم. همین که بچه ها می خوابیدند. می رفتم بالای سرشان و یکی یکی می بوسیدمشان و می نالیدم. طفلی ها با گریه من از خواب بیدار می شدند.
آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم. گریه کردم. نالیدم و برای تنهایی بچه هایم اشک ریختم.
از درون مثل یک پاره آتش بودم و از بیرون تنم یخ کرده بود. همسایه ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدند و پابه پایم گریه کردند. نمی توانستم زهرا را شیر بدهم. طفلکم گرسنه بود و جیغ می کشید. همسایه ها زهرا و سمیه را بردند.
فردا صبح دوست و آشنا و فامیل با چند مینی بوس از قایش آمدند؛ با چشم های سرخ و ورم کرده. دوستان صمد آمدند و گفتند: «صمد را آورده اند سپاه.» آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمدم را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی. با شهدای دیگر آمده بود. در ماشین را باز کردند. تابوت ها روی هم چیده شده بودند. برادرشوهرم، تیمور، کنارم ایستاده بود. گفتم: «صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم.» آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آن ها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: «داداش است.»
برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم می خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می کردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمی توانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچه ها نبود.
ادامه دارد....
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٩۳ پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی گفته؟!» یک
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت٩۴
نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.»
پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی می کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند.
اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می کرد و ما دنبالش. صمد جلوجلو می رفت، تندتند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می شدیم. گمش می کردیم. یادم نمی آید راننده چه کسی بود. گفتم: «تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش.»
راننده آمبولانس را گم کرد. لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می خواستم بعد از نه سال، حرف های دلم را بزنم. می خواستم دلتنگی هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب ها و روزها از دوری اش اشک ریختم. می خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم.
به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: «می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم.» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست های مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم.
دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ.
گفتم: «بچه هایم را بیاورید. این ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان را از من می خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی گردد.»
صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود.
جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بی تاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند.»
کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش. ریش هایش خونی شده بود. بقیه بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود.»
می خندید و دندان های سفیدش برق می زد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند.
دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین.
دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند.
سنگ لحد را که گذاشتند و خاک ها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم. آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی یار و یاور، بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی تکیه گاه و بی اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق.
کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم سر خاکش.
باورم نمی شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞