شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت144 #حاج_قاسم
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت145 از سویی، نگرانم که یک خمپاره یا موشک سرگردان، این اردوگاه را به عنوان مقصد انتخاب کند و... زیر لب برای حاج قاسم آیهالکرسی میخوانم و به سمتش فوت میکنم. در چهره حاج قاسم اما اثری از ترس نیست. به همان راحتی با بچهها صحبت میکند که انگار در کوچهها و محلههای امن شهر خودشان است نه در میدان جنگ. اگر کلمه «امید» بخواهد در قامت یک انسان مجسم شود، آن انسان حتماً حاج قاسم است. با هر قدمش در میان اردوگاه امید میپاشد. به وضوح میتوان دید چهره بچهها از هم باز شده است و جان تازه گرفتهاند. حاج قاسم به همان سرعت که آمده بود، میرود و ما را در بهت میگذارد. تا زمانی که ماشین حامل سردار در پیچ و خم صحرا گم شود، نگاهش میکنم و زیر لب آیتالکرسی میخوانم. سردار طوری رفتار میکند که انگار مطمئن است قرار نیست اینجا شهید بشود! کمیل دست دور گردنم میاندازد و میگوید: - آره، مطمئن باش حاج قاسم تا داعش رو زیر پاش له نکنه شهید نمیشه. هم خودش میدونه، هم ما. هرچند الانم فقط بدنش با شماست، روحش جای دیگه سیر میکنه. میگویم: - حاج قاسم نباید شهید بشه. هیچکس نمیتونه جاشون رو بگیره. - خداییش حیف نیست یکی مثل حاج قاسم شهید نشه؟ دلت میاد؟ اونم تویی که خودت یه چیزایی رو دیدی... از حرفم شرمنده میشوم. من چطور میتوانم لذتی را برای خودم بخواهم و برای فرماندهام نه؟ نزدیک غروب است؛ یک غروب دلگیر در صحراهای شرقی سوریه. آسمان سرخ شده است. از بلندگوی ماشین بچههای حزبالله صدای مداحی میآید: - بدم الحسینی، نحفظ نهج الخمینی... یادم میافتد اول محرم است. زمینه ملایم مداحی و غروب آن هم در اولین شب محرم، غم عالم را روی دلم مینشاند. خیلی وقت است دلم لک زده برای یک روضه درست و حسابی؛ برای روضههایی که با کمیل در دوران نوجوانی میرفتیم؛ برای چای روضه بعدش. چشمم به کمیلِ جوان میافتد که نشسته روی زمین و هنوز خیره است به مسیری که خودروی حاج قاسم از آن گذشت. وقتی من را میبیند که به سمتش میروم و متوجه حضورم میشود، سریع از جا برمیخیزد. پیداست کمی هول شده. میگویم: - چی شده؟ تو فکری؟ مشتش را باز میکند و انگشتر عقیقی را نشانم میدهد. پیداست هنوز خودش هم گیج است و با همان بهت و تعجب میگوید: - اینو حاج قاسم بهم داد! نمیدانم این غبطه است یا حسادت؛ اما من هم دلم انگشتر حاج قاسم را میخواهد؛ #نگین_سلیمانی. شانهاش را میفشارم: - مبارکت باشه. صدای اذان گفتن حامد در محوطه پادگان میپیچد. *** - آقا... آقا حیدر! یه لحظه وایسین! همان اتفاقی که نمیخواستم بیفتد افتاد؛ خبرنگار گیر داده است به من و میگوید بیا مصاحبه کن. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
💔
#بسم_الله
أَفَلاَ يَتُوبُونَ إِلَى اللَّهِ وَيَسْتَغْفِرُونَهُ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ.
نمیخواید برگردید پیش خدا و ازش عذر
خواهی کنید؟ خدا مهربونهها، میبخشهها...
#با_من_بخوان.
#سوره_محترم_مائده/۷۴
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
و صبح ؛
آغاز بوسههای شمعدانی
در آغوش نور است .
سلام ✋
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 مستي نه از پياله نه از خـم شروع شد از جــــاده سه شنبه شب قم شروع شد آيينــه خيـــره شد به من
💔
سه شنبه فکر تو کردم هوایی
نمی دانم چه سازم با جدایی
بیا، تا جمعه یک راه درازست
چه می گردد که بر من رخ نمایی
#سه_شنبه_های_جمکرانی
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجبِحَقّحضرتزینب
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#کپےبدونتغییردرعکس
💔
اون لحظه که نه حال جسمیت مساعده
نه حال روحیت، رو براهه
ولی فرصت میکنی بری تو مجازی
و با این پیام روبرو میشی
"سلام علیکم
دعا گوی اعضای محترم در کربلای معلی هستیم🙏"
همون لحظات مسرت بخش
تقدیم شما...
#ارسالی شما
بامرام ها این مدلی اند👌
طرح #نائب_الزیاره
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
1_824450367.mp3
25.55M
💔
مدح امیرالمؤمنین گوش کنیم
جگرمون حال بیاد💚
#میلاد_امام_علی
#روز_پدر
#امام_علی
#ماه_رجب
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
نور #علی توی وجود شیعه موج میزنه..💚
#میلاد_امام_علی
#روز_پدر
#امام_علی
#ماه_رجب
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
خاک بودیم یا علی گفتیم 💚
جان گرفتیم تا علی گفتیم💚
#میلاد_امام_علی
#روز_پدر
#امام_علی
#ماه_رجب
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت145 از سویی،
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت146 - آقا... آقا حیدر! یه لحظه وایسین! همان اتفاقی که نمیخواستم بیفتد افتاد؛ خبرنگار گیر داده است به من و میگوید بیا مصاحبه کن. تازه از عملیات شناسایی برگشتهام و بعد از یک شبگردی طولانی و بیخوابی، فقط همین را کم دارم تا حسابی جوش بیاورم. همان اول که آمد سراغم، خیلی کوتاه و خشن جوابش را دادم که حرفی برای زدن ندارم؛ اما مثل این که ول کن ماجرا نیست. قبل از این که وارد چادر شوم، برمیگردم به سمتش و تلاش میکنم آرامشم را حفظ کنم. یک لبخند کج و کوله میزنم و میگویم: - برادر ببین من الان خیلی خستهم. واقعا هم حرفی ندارم که به دردت بخوره. لطفاً به من گیر نده باشه؟ و میخواهم وارد شوم که سریع میگوید: - آخه مگه میشه حرفی برای زدن نداشته باشین آقا؟ من شنیدم شما تجربیات خیلی خوبی دارین. شنیدم سابقه مجروحیت و اسارت هم... این را که میگوید، برق از سرم میپرد. جریان اسارت را قرار بود کسی نفهمد. از حالت چهره و چشمان درشت شده و خشمگینم میفهمد باید ساکت شود. میگویم: - اینا رو کدوم نادونی به تو گفته؟ میترسد و به لکنت میافتد: - همه... میگفتن... خیلی... از شما... تعریف... میکنن... چندتا فحش تا گلویم بالا میآید؛ اما نفسم را در سینه حبس میکنم که از دهانم بیرون نیایند. لبهایم را محکم روی هم فشار میدهم. جای زخمم تیر میکشد. لب پایینیام را با دندان میجوم و با عضلات منقبض شده، قدم میگذارم داخل چادر: - کدوم شیر پاک خوردهای آدرس منو به این بنده خدا داده؟ خون دویده است توی صورتم و میدانم احتمالاً قرمز شدهام. حامد و بشیر که داخل چادر هستند، با تعجب سر میچرخانند و نگاهم میکنند. از نگاهشان میشود فهمید صدایم از حد معمول بلندتر بوده. نگاهی به پشت سرم میاندازم و میبینم که خبرنگار از ترس فریاد من وارد چادر نشده. خوب شد؛ شاید اینطوری دست از سرم بردارد. حامد از جا بلند میشود و با فشار دست روی شانهام، مجبورم میکند بنشینم: - چی شده؟ یک نفس عمیق میکشم و دست میگذارم روی پانسمان زخم سینهام. آرام و در گوشش میگویم: - مگه قرار نبود جریان اسارت من رو کسی نفهمه؟ کی به این خبرنگاره گفته؟ چهره حامد در هم میرود و گردن میکشد تا بیرون چادر را ببیند. بعد آرام میگوید: - چرا قرار بود؛ ولی بالاخره بچهها خنگ هم که نیستن. وقتی دیدن غیبت زده و بعد چند ساعت کارت کشیده به بیمارستان، یه حدسهایی زدن. بعد هم یه کلاغ چهل کلاغش کردن و دهن به دهن گشته. کاریش نمیشه کرد. لبم را از حرص میجوم. بعد از چند ثانیه به حامد میگویم: - دستم به دامنت. خودت برو این خبرنگاره رو یه طوری راضی کن بیخیال من بشه. اصلا خودت باهاش مصاحبه کن. فقط بهش بگو دوربینشو سمت من نیاره، پاپیچم هم نشه. چشمان حامد گرد میشود و صدایش کمی بالا میرود: - یعنی چی که خودم مصاحبه کنم؟ این را طوری میگوید که انگار به او توهین کردهام. سرم را به گوشش نزدیکتر میکنم و آرام میگویم: - تو که میدونی شرایط من رو؛ لطفاً درک کن. اگه تو مصاحبه کنی دست از سر من برمیداره. سرش را میاندازد پایین و دست میکشد میان ریشهایش. قیافهاش شبیه آدمهایی ست که دارند نرم میشوند. در ذهنم دنبال یک توجیه دیگر هم میگردم و به نتیجه میرسم: - ببین، ما نباید بذاریم اتفاقاتی که اینجا میافته ناگفته بمونه. باید توی تاریخ ثبت بشه. یک لحظه خودم هم از حرف خفنی که زدم تعجب میکنم؛ من را چه به این حرفها؟ یکی نیست به من بگوید تو چکار به تاریخ داری؟ وظیفهات را انجام بده! حامد سری تکان میدهد: - درست میگیا، باید ثبت بشه. ولی من دوست ندارم مصاحبه کنم. آخه... #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞