eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 📽مصاحبه با دختر شهید مدافع حرم سردار پاسدار ابوالفضل علیجانی 😭😭 ... 💞 @aah3noghte💞
Nariman Panahi - Aramesh Ghalbamo Donyaye Man Omadeh.mp3
4.03M
💔 (س) 🌴آرامش قلبم و دنیای من اومده 🌴عالم رو خبر کنین بابای من اومده 🎤 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از شهید شو 🌷
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت پانزدهم» هادی گفت: ینی راه
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت شانزدهم» یکی از صندلی ها به صورت یکیشون و اون یکی صندلی هم به سینه نفر دوم برخورد کرد و هردوشون نقش زمین و دیوار شدند. هادی برگشت و در حالی که کمی سرگیجه داشت، دید که پسره میخواد از سر جاش بلند بشه. محکم با کف کفش به صورت پسره زد. پسره با آخ بلندی که گفت، دوباره نقش زمین شد. هادی که دو تا دستش به دو طرف شقیقه اش بود به طرف پسره رفت. پاهاش رو گذاشت دو طرف پسره و نشست رو سینه اش. یه کم قیافه پسره رو تار میدید. با خشم به پسره گفت: وقتی قسم جونِ دخترت خوردی، فکر کردم واقعا باهام حرف داری و یه ذره عاطفه سرت میشه که وسط این جهنم، اسم دخترت میاری! وای به حالت اگه نظر و بچه هاش چیزیشون بشه. هر جا باشی پیدات میکنم و ... هنوز حرفاش تموم نشده بود که یهو یه چیزی مثل سیم از جلوی صورتش رد شد و افتاد دورِ گردنش. نفری که پشت سرش بود داشت محکم فشار میداد که هادی با دو تا مشت، به فرق سرش کوبید و تا سیمِ دورِ گردنش شل شد، از شر سیم خلاص شد. از رو پسره بلند شد و رو به نفر پشت سریش کرد. چنان لگد محکمی به قفسه سینه اش زد که پرت شد به طرف دیوار و سرش محکم به دیوار خورد. همینجوری که میخواست از دیوار سُر بخوره و بیفته زمین، رد خون سرش روی دیوار موند. هادی فورا رو کرد به طرف پسره. دید پسره میخواد در بره. باهاش گلاویز شد. حواسش هم بود که یه نفر دیگشون داره بلند میشه. سرِ پسره رو گرفت و دو سه بار به تیزی دیوار زد. پسره بیهوش و با سر و صورت و گردن خونی، رو زمین ولو شد. اون یکی هم تا به هادی رسید، با یه چماق محکم به کمر هادی زد. هادی درد زیادی پشت کمرش حس کرد. اما اجازه ضربه دوم به اون نداد. دستشو کشید و به طرف خودش آورد و با دو تا لگد به پاهاش، زمین‌گیرش کرد و بعدش هم مثل یه توپ آماده، چنان ضربه ای به سرش زد که سرش بعد از برخورد محکم با میز چایی، به زمین افتاد. هادی هم از ناحیه سر و هم از ناحیه کمر دچار ضربه و آسیب شد. رفت کنار نظر نشست. دید نبض داره و نفس هم می‌کشه. به دیوار تکیه داد. گوشیش درآورد و رفت سراغ واتساپ. تا اون طرف خط برداشت، هادی گفت: اوضاع خرابه. فورا هر کی تو دست و بالته، بفرست تو. فورا. اینو گفت و دیگه نفهمید چه شد. وقتی چشماش باز کرد، دید رو تخت دراز کشیده و عبدی و موتی و الهه بالا سرش هستند. الهه گفت: وای خدا رو شکر. به هوش اومد. عبدی گفت: نصف جونم کردی آقا. سلام. منو میتونی ببینی؟ هادی سرشو به نشان تایید تکون داد. موتی گفت: هادی خان سرت سلامت. خیلی خدا به هممون رحم کرد. هادی تا صدای موتی شنید گفت: با پیرمرده چیکار کردی؟ موتی جواب داد: مرده و قولش. وقتی دهنش سرویس کردم و خودش و ماشین خوشکلش خط خطی کردم، فرستادم رفت. یه فیلم هم ازش گرفتم که بعداً شاخ نشه. هادی گفت: گه خوردی! بی شرف مگه ما ... موتی فورا گفت: نه آقا ... اشتباه نکن ... اعترافات خودشه ... مجبورش کردم از روی گوشیش همه چیو توضیح بده و ابراز ندامت کنه. الهه گفت: حالا خودتون ناراحت نکنید آقا هادی. همین که سالمید خدا را شکر. هادی پاشد نشست و دور و برش رو نگاهی انداخت. گفت: پس کو بچه ها؟ نظر و بقیه کجان؟ عبدی گفت: صلاح نبود بیاریمشون اینجا. حالشون بدک نیست. نظر هنوز به هوش نیومده اما یه دکتر جواز باطل بالا سرشه. بچه خوبیه. گفت همه چیش ردیفه. من چند ساعته که بی هوشم؟ از کی اینجام؟ موتی گفت: بچه هایی که پارکینگ و پایین منتظر بودند دو دقیقه ای اومدن بالا و شما و بچه ها رو کشیدند بیرون. از اون موقع، چهار پنج ساعتی میشه. الهه گفت: شما همش بیهوش نبودید. بعد از نیم ساعت به هوش اومدید. بعدش خوابیدید. یادتون نیست؟ هادی چیزی از به هوش اومدن و این چیزا یادش نمیومد. از عبدی پرسید: همه چی ردیفه؟ حسابا پر شد؟ عبدی گفت: ها آقا. خیالت تخت. حساب همشون شارژ شد. کاری که امروز شما کردی، نه نه و بابای آدم در حقِ آدم نمیکنه. هادی ازسر جاش بلند شد. موتی گفت: آقا باید استراحت کنی. شاید سرت گیج بره. هادی گفت: از پریشب تا حالا بابام ... دیگه کلامش ادامه نداد. بقیه هم چیزی نگفتند. هادی موتورش برداشت و رفت. تو راه، کلی پفک و چیبس و شیر کاکائو و آدامس برای آبجی مرضیه گرفت. وقتی به خونه رسید، میخواست کلید بندازه و بره داخل. اما لبخندی زد و کلیدش گذاشت تو جیبش. زنگ زد. چند ثانیه بعدش صدای مرضیه اومد که از پشت در گفت: دا خادی گلی! ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
💔 صفَر، حدیث سفرِ اولین مسافر است! با پاهای تاول زده، و دلتنگی‌های بهانه‌گیر ... صفر؛ موسم باز شدن زخم‌های کهنه است! چیزی شبیه خار که در زخم پای کودکی فرو می‌رود! صفر، اصلاً روایت بی‌تابی قدم‌هاست! فصل انگشتان تاول زده، فصل دلتنگی‌های بهانه‌گیر! ⚡️تو بی‌تاب، بدنبال پدرت "حسین" و ما بی‌تاب، بدنبال .... دردی مشترک در مسیری مشترک! گویی اینجا، مسیرِ بی‌تابیِ یتیمان تاریخ است! ▪️ بنت الحسین سلام‌الله‌علیها ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 شرم میکنم از این که فردای قیامت (ع) با بدنی آنچنانی وارد محشر شود و بدن من سالم باشد. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 وقـتـے پـلاڪـی اینـگونـه شـده اسـتـــ 🔥 💔 س خدامی‌داند چگونہ بود پـلاڪ سـوختـه شــهـیـد مـدافـع حـرم ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 ای بابا! حکایتی شده... علیک یارقیه_سلام_الله_علیها 🏴شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها را محضر مولا صاحب الزمان عج و شما محبین آن حضرت تسلیت عرض میکنم 🏴 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 🏴 چند تن از #شهدای کربلا را میتونید نام ببرید و می‌شناسید؟ 🤔 تیرانداز لشکر امام حسین.. ابوشعثاء
💔 🏴 چند تن از کربلا را میتونید نام ببرید و می‌شناسید؟ 🤔 آنها که از شهر به یاری امام حسین علیه السلام آمدند.. سلام خدا بر آنها و بر پیک امام حسین ، سلیمان بن رزین باد.. اولین شهید قیام امام حسین ... 💞 @aah3noghte💞
💔 امام صادق علیه السلام : حضرت فاطمه عليها السّلام دخت حضرت محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى زوّار قبر فرزندش حضرت حسين بن على عليهما السّلام حاضر شده و براى گناهان ايشان طلب آمرزش مى نمايد.
💔 دیروز در حین امر به معروف شهید شدند شب شهادت خانوم یه نفر شهید شد🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 قصه از اونجا شروع شد که رفیق شدیم تو روضه‌ات سربند همدیگه رو بستیم و شدیم عبد ... 💞 @aah3noghte💞
هدایت شده از شهید شو 🌷
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت شانزدهم» یکی از صندلی ها ب
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت هفدهم» زنگ زد. چند ثانیه بعدش صدای مرضیه اومد که از پشت در گفت: دا خادی گلی! هادی هم سرش به طرف در آورد و گفت: جونم آبجی گل! مرضیه در را باز کرد. وقتی درِ خونه جلوی صورت هادی باز شد، انگار درِ باغ بهشت روش باز شده بود. از بس خنکایی از مهر مرضیه و خونه به جانش رسید. دید مرضیه موهاش شونه کرده و یه کیلیپس صورتی خوشکل گذاشته گوشه موهاش و شالش انداخته دور گردنش که مثلا باکلاس تر به نظر برسه. با یه لبخند هادی کُش که بعد از دو روز فلاکت، حکم آب حیات برای دل هادی داشت. یه گاز داد و تا وسط حیاط رفت. مرضیه هم در رو بست و پشت سرش دست میزد و میرفت. وقتی هادی موتورش خاموش کرد، دید مرضیه اومد طرفش. هادی بغلش باز کرد و مرضیه به گرم ترین آغوش زندگیش پناه برد. هادی با شوخی تو گوشش گفت: آبجی بابامون هنوز زنده است؟ مرضیه از بغل هادی جدا شد و نگاهی پشت سرش انداخت که مثلا باباش نشنوه. بعدش آروم گفت: آله ... میگه این تُخلِ سگ یه روز منو میکشه! هادی قهقهه ای زد و گفت: منظورش منم ... قربون شیرین زبونیت. مَرضی یه بار دیگه بگو تُخلِ سگ! مرضیه هم آروم با خنده گفت: تُخلِ سگ! بازم هادی زد زیر خنده. بعدش مرضیه و هادی با کلی پفک و چیبس به طرف اتاق رفتند. هادی چشمش به اتاق باباش و تشتِ گوشه حیاط افتاد. رو به مرضیه گفت: آبجی تو برو تو اتاق و تا نگفتم بیرون نیا. وقتی مرضیه رفت، هادی کفش و جورابش درآورد. تشت کنار دیوار برداشت. لوله آب رو هم کشید تا اتاق باباش. وارد اتاق شد. خدا به حق حضرت زهرا نیاره برای هیچ پدر و مادری که محتاج بچه اش بشه. و خدا نیاره برای هیچ بچه ای که بخواد زیر پای بابا یا مامانی عوض کنه که دو روز هست که تمیز نشده! دیگه خودتون بگیرید چی میگم. اما ... هادی تا درِ اتاق را باز کرد، برخلاف انتظارش با بوی تعفن برخورد نکرد. جلوتر رفت. باباش سرش تو رادیوی کوچیکش بود. هادی تعجب کرد که چرا اوس مصطفی به محض دیدن هادی، شروع به فحش و نفرین نکرد. هادی دقیق تر نگاه کرد. چرخی تو اتاق باباش زد. دید همه جا شده مثل دسته گل. رفت پایین تخت اوس مصطفی نشست و یه دونه پوشک بزرگسال از سبدِ زیرِ تخت برداشت و میخواست عوضش کنه که اوس مصطفی گفت: لازم نکرده. تمیزه. هادی خشکش زد. دید واقعا تمیزه. حتی شلوار باباش هم شلوار دو روز پیش نبود و انگار یه نفر عوضش کرده بود! پرسید: کی اینجا بوده؟ ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
💔 امام صادق عليه السّلام فرمودند: چهار هزار فرشته در اطراف قبر حضرت حسين بن على عليهما السّلام بوده كه جملگى ژوليده و گرفته و حزين مى باشند و تا روز قيامت بر آن جناب مى گريند، رئيس ايشان فرشته اى است كه به او منصور گفته مى شود، هيچ زائرى به زيارت آن حضرت نمى رود مگر آنكه اين فرشتگان به استقبالش مى روند و هيچ وداع كننده اى با قبر آن حضرت وداع نكرده مگر آنكه اين فرشتگان مشايعتش مى كنند و مريض نمى شود مگر آنكه عبادتش كرده و نمى ميرد مگر آنكه ايشان بر جنازه اش نماز خوانده و از خدا طلب آمرزش برايش مى كنند.