eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 تو که فرزند مایی نمی‌آیی⁉️ بعد از فتح بوکمال، سید فاضل به خاطر انتقال مسئولیتش به ایران، بنا
💔 موقعیت را بشناس! نحیف و لاغراندام بود، حتی بعد از تولد دکترها امیدی به زنده ماندنش نداشتند دوربینی داشت و خـبرنگاری مےڪرد📸 اما خودش هم فهمیده بود که برای این جنگ باید بیش از این ڪار کند؛ کالک و نقشه و اطلاعات مناطق جنگـی را 🗺 جمع‌آوری مےڪرد و بعد به صورت📑 دسته‌بندی شده، ارائه مےداد... این شد که حســن شد نابـغـه دفاع مقدس؛ شد یکی از سرداران بزرگ خمینی ڪبیر رحمت الله علیه از مادر شهید حسن باقری پرسیدند: چه شد که پسری مثل آقا حسن تربیت کردی؟! گفتند: نگذاشتم امام زمان عج در زندگی‌مان گم شود. در سالروز شهادتش دسته گلی از صلوات به نیابت از او هدیه می دهیم به مادرمان حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهم💐 (غلامحسین افشردی) 💞 @shahiidsho💞
💔 مجید بقایی همیشه یک قرآن کوچک همراهش بود و در هر فرصتی قرآن می‌خواند. با هم عقب جیپ نشسته بودیم. از شوش تا فکه مجید می‌خواست سوره والفجر را حفظ کند. قرآن را دستم داد و گفت:ببین درست می‌خوانم؟ کنترل می‌کردم که اگر زیر و زبری اشتباه بود و کلمه‌ای جا می‌افتاد به او بگویم. آخرهای سوره فجر به فکه رسیدیم. در آن‌جا به باقری ملحق شدیم و مسیر را به‌ طرف خط ادامه دادیم. بقایی به باقری گفت: نمی‌دانم چرا آیه آخر سوره‌ی فجر را نمی‌توانم حفظ کنم. هر چه تکرار می‌کنم، گیر دارد. نمی‌دانم گیرش چیست؟ حسن باقری با خنده گفت: می‌دانی گیرش چیست؟ گیرش یک ترکش است، گیرش یک لقمه شهادت است. بابا یا ایتها النفس المطمئنه در شأن امام حسین علیه‌السلام است. به این سادگی نیست. ✍🏻چند دقیقه بعد از این صحبت ها بود که این دو عزیز با هم به شهادت رسیدند و مصداق عملی سوره فجر شدند. 🎤 راوی: سردار مرتضی صفاری (روایتی از ساعات پیش از شهادت سرداران شهید مجید بقایی و حسن باقری در فکه در روز ۹ بهمن ۱۳۶۱) 💞 @shahiidsho💞
💔 عڪسش را زده بود به در کمد اتاقش بدون اینکه اسم و رسمی از او بداند هر بار در کمد را باز مےڪرد با انگشت به روی عکس مےزد و می‌گفت: دعا کن منم مثه تو شهید بشم".... چند سال از آن روزهـــا گذشتـــ و شهـید نشــده بود، هنوز نمےدانست دعا بدون عمل، عاقبتش فقط افسوس مےشود و حسرتِ از دست دادن تصویر عضو گردان عمار شهادت ۱بهمن ۱۳۶۶ عملیات بیت المقدس۲ 💞 @shahiidsho💞
💔 آخرین باری که آمده بود مرخصی خیلی حال عجیبی داشت؛ نیمه شب با صداے ناله‌اش از خواب پریدم؛ رفتم پشت در اتاقش، سر گذاشته بود به سجده و بلند بلند گریه می‌کرد، می گفت: خدایا اگر شهادت را نصیبم کردی، می‌خواهم مثل مولایم امام حسین{ع} سر نداشته باشم مثل حضرت عباس{ع} بی دست شهید شوم دعایش مستجاب شد و یکجا سر و دستش را داد راوی : پدر فرمانده گردان حضرت سیدالشهدا {علیه السلام} لشگر ۴۱ ثاراللّه شهادت= بهمن ۶۵ شلمچه، عملیات کربلای ۵ مزار= طغرالجرد استان کرمان 💞 @shahiidsho💞
1_1977786115.mp3
8.54M
💔 ۵۳ 💢اگه با خودت آشتی کنی، دیگه تمومه با خدا هم آشتی میشی!😍 ✴️اونوقته که؛ دیگه ضعف وجودتُ میشناسی، و خودتُ، در آغوش عظیم خدا، رها میکنی. ✔️و چقدر مرگ، برات شیرین میشه☺️ 💞 @shahiidsho💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل دوم🔹🔹 قسمت صد و پنج با خودش گفت: چ
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل دوم🔹🔹 قسمت صد و شش پس میاد سر کوچه و ماشین میگیره. تاکسی آبی. نوبت شماست. همون تاکسی آبی که یه روز جلیقه انتحاری رو خنثی کرده بود اومد پشت خط و گفت: منتظرشم. اینو گفت و زد رادیو جوان. رادیو جوان هم اون لحظه فاز برداشته بود و داشت از غم و ایران غمگین و اینکه حال مردم خوب نیست و دیگه به احترام این روزها آهنگ شاد پخش نمیکنیم میگفت! وقتی شبنم از خونه بیرون اومد، یکی از بچه ها که داشت از کنارش رد میشد، از سر تا پاش یه عکس قدی گرفت. عکس روی مانیتور محمد ظاهر شد. محمد اونو فرستاد برای 400 و گفت: عینا بشه مثل خودش. 400 وقتی عکسو دید لبخندی زد و گفت: چشم. حتما. شبنم از کوچه خارج شد. کوادکوپتر از فاصله خیلی زیاد در حال فیلمبرداری از فتنه خانمی بود که طبق اخبار موثق واصله، قرار بود اون شب خبر مرگش پخش بشه و تمام رسانه های خارجی و معاندین آماده بودند که به طور همزمان، روزگار ملت رو با خبر قتل دختر جوان نخبه و خبرنگارِ بهایی تیره و تار بکنند. تا اینکه رسید به خیابون. تاکسی آبی مطابق مسیری که داشت، خیلی عادی جلوی پایِ شبنم ایستاد. شبنم گفت: انقلاب! تاکسی پرسید: خودِ انقلاب. یا دور و برش؟ شبنم گفت: دانشگاه تهران! تاکسی گفت: بیا بالا. تا هر جا شد میبرمت. شبنم سوار شد. جلو نشست. تاکسی دار که مردی حدودا شصت ساله بود حرکت کرد و صدای رادیو رو کمتر کرد و گفت: وسط این شلوغیا دانشگاه رفتنت گرفته دخترم؟ اونم این موقع! شبنم لبخندی زد و گفت: دانشگاه نمیخوام برم. کار دارم اون طرف. تاکسی دار که بچه ها آقا رحمت صداش میکردند گفت: آخه قیافه ات هم به شلوغی و شر و شیطونی نمیخوره. که اگر میخورد دلم نمیسوخت. چند ساله باباجون؟ محمد از طریق دوربینی که در تاکسی کاشته بودند چهره شبنم و آقا رحمت را میدید و صداشون میشنید و هر از گاهی لبخند میزد. نیم ساعتی گذشت. شبنم با شکلاتی که رحمت بهش تعارف کرده بود به خواب عمیقی رفت. رحمت گوشه خیابون ایستاد. ماشین پشت سریش که مامور خانم شماره 500 در اون ماشین بود از ماشین پیاده شد. درِ سمتِ شبنم را باز کرد و با دستگاهی که داشت، ظاهر بدنش رو بازرسی کرد که دوربین یا میکروفن نداشته باشه. که همون لحظه متوجه شدند پیامکی به گوشیش اومد. گوشی شبنم از نوع لمسی بود. 500 انگشت اشاره دست راست شبنم رو گرفت و قفل گوشیو باز کرد. تا قفلش باز کرد اول به تنظیمات گوشی رفت و رمز گوشی رو چهار تا یک قرار داد تا اگر دوباره قفل شد بشه راحت بازش کرد. کیف و گوشیِ شبنم رو برداشت و در را بست و رفت. آقا رحمت هم دنده ای عوض کرد و به مسیرش ادامه داد. محمد رو خطش اومد و گفت: بنداز از امام علی برو بالا و ببرش خونه امن اقدسیه. هماهنگ کردم. تحویلش بده به واحد خواهران و برو. آقا رحمت هم گفت چشم و حرکت کرد و رفت. محمد رفت پشت خطِ 400 و گفت: الان فقط مهمه که چه کسی قراره شبنمو بزنه؟ ما قراره بریم سرِ قرار و با تیپ و قیافه شبنم وارد معرکه بشیم ببینیم اینا با کی بستند که شبنمو بزنه و غائله اصلی شروع بشه؟! 🔸 تهران-انقلاب خیلی شلوغ بود. از یه طرف جمعیتی در حد هفتاد هشتاد نفر، راه بندان ایجاد کرده بودند و و از یه طرف دیگه، بوی دودِ لاستیک های آتش گرفته و سطل زباله های سوخته همه فضا را برداشته بود. خیلی از ماشینا که عجله داشتند بوق میزدند و یه عده هم از سر لج و لجبازی بوق بوق میکردند. سربازان گمنام ادامه دارد... به قلم محمدرضا حدادپورجهرمی @mohamadrezahadadpour 💕 @shahiidsho💕
شهید شو 🌷
💔 گفت: "من اگر با ڪسی تــوی رفاقــت دست🤝بدهم، براے خودم چهارچوب دارم." گفت: "اولین شرط رفاقتم، این
💔 شماره ناشناس زنگم زد؛ گفت: ڪجایی؟ گفتم: شما؟ گفت: مےشناسی! گفتم:شما؟ گفت: من جوادم... تپش قلبم یڪــهو تند شد💓 گفت: من تو فلکه درچه‌م. مےمونم تا بیای💔.... ✍🏻 تصورش هم زیباست... رفیق شهیدت منتظرت بماند تا بروی و برسی بہش🕊 یا مثلاً خودش پادرمیانے ڪند، به حضرت زهرا سفارشت را بڪند ڪہ مےشود هواے این رفیق ما را داشته باشید؟!... 📚 بی برادر (با تغییرات) به روایت دوستان اختصاصی کانال شهیدشو 💞 @shahiidsho💞
1_1653571997.mp3
12.22M
💔 یه مادر شهیدمو دلم رو پرپر میکنم... 🎙سیدرضانریمانی 🎼 💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 وصیت من درباره عشق و حیات و وظیفه‌ است...عشق، هدف حیات و محرك زندگى من است. و زیـباتر از عشق چیزی
💔 لذت سوختن🥀 من بزرگتر از آنم ڪہ بہ خاطر پاداش🥇 محبت ڪنم یا در ازای عشق، تمنایے 💝 داشته باشم. من در عشق خود مےسوزم و لذت مےبرم🔥 و این لذت، بزرگــــترین پاداشے است ڪه ممڪن است در جواب عشق من به حساب آید... دست‌نوشته های 💞 @shahiidsho💞