eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 #دلشڪستھ_ادمین وقتی که #شما از این و آن #طعنه مےخورید و لاجرم به #گوشه اتاق پناه مےبرید و با #عکس های ما سخن مےگویید و #اشڪ مےریزید به خدا قسم☝️ ایــــنجا #ڪربلا مےشود....💔 آخ که چقدر این دو سه روزه همین حرف آقا سید شده مایہ آرامشـم رفیق! تو شاید #شھدا رو فراموش کنی اما کسی که #جون داده تا بمونی هیچوقت تو رو فراموش نمےکنه☝️ حتی اگه بظاهر، نباشه! #بایادشھدا آروم میشه دلم💔 #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 #ایھالارباب قرارنبود که #عاشق ڪنی محل ندهی💔 ... #السلام_علیڪ... #دلتنگم😔✋ #صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 راست مےگفت و چه قدر زیبا گفت: زندگی با همه تلخیاش یه درس خوب بهم داد اونم اینه که #رفیق اونی نیست که باهاش خوشی رفیق اونیه که بدون اون #داغونی درد بی درمان شنیدی؟ حال من یعنی همین! بی تو بودن، درد دارد! ... می زند من را زمین می زند بی تو مرا، این خاطراتت روز و شب درد پیگیر من است، صعب العلاج یعنی همین!  ﻧﻪ کسی ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺳﺖ,ﻧﻪ کسی ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﻧﻪ ﺧﻴﺎﻝ ﮔﺬﺭ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ی ﻣﺎ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺎﻩ ﺑﻴﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻣﺮﮒ ﻣﮕﺮ ﻓﺮقی ﻫﺴﺖ؟ ﻭقتی ﺍﺯ ﻋﺸﻖ نصیبی نبری ﻏﻴﺮ ﺍﺯ #آھ... #شھیدجوادمحمدی #سوریه #درچه #مدافع_حرم #اصفهان #همرزم #رفیق #دوست #پاسدار #جامانده #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 قسمت دوازدهم #بےتوهرگز❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫 #زینت_علی مادرم بعد کلی دل #دل کردن، حرف پدرم
💔 قسمت چهاردهم ❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫 ، شش هفت ماهه بود علی رفته بود بیرون ، داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه✨ نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم😰 حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش 😣 حالش که بهتر شد با خنده گفت: عجب غرقی شده بودی، نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم !😉 منم که .... همه داستان رو براش تعریف کردم ، چهره اش رفت توی هم همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد یه نیم نگاهی بهم انداخت _چرا زودتر نگفتی؟ من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی😕 یهو حالتش جدی شد عمیقی کرد _می خوای بازم درس بخونی؟! 😉 از ام گرفته بود ... باورم نمی شد یه لحظه به خودم اومدم - اما من بچه دارم زینب رو چی کارش کنم؟☹️ _نگران زینب نباش! بخوای کمکت می کنم ایستاده توی در ، ماتم برد چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم گریه ام گرفته بود😭 برگشتم توی آشپزخونه که اشکم رو نبینه علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود خودش پیگر کارهای من شد بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که سوزونده بود کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد🙃 اما باد، ها رو به گوش پدرم رسوند داره برمی گرده مدرسه 😏... قسمت پانزدهم ❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫 ساعت نه و ده شب وسط ساعت حکومت یهو سر و کله پدرم پیدا شد😳 صورت با چشم های پف کرده از نگاهش خون می بارید 😡 اومد داخل تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست 😰 بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش _تو چه حقی داشتی بهش دادی بره ؟ به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ از های پدرم، به شدت ترسید زد زیر و محکم لباسم رو چنگ زد بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم علی بدجور ترسیده بود😔 ... علی عین همیشه بود با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد _ خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟😊 توی دهنم می زد زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و بخوام تمام بدنم کرده بود و می لرزید ... علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم _دختر شما متاهله یا مجرد؟!😏 و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید _این سوال مسخره چیه؟؟؟ به جای این مزخرفات جواب من رو بده ... _می دونید قانونا و شرعا اجازه فقط دست شوهرشه؟ همین که این جمله از دهنش در اومد رنگ سرخ پدرم سیاه شد _و من با همین اجازه شرعی و قانونی مصلحت مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ، کسب هم یکی از فریضه های اسلامه ... از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید هاش داشت از حدقه بیرون می زد😡 _لابد بعدش هم می خوای بفرستیش ؟!؟!؟😏😡😠 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 🍒 کلاهی پر از #گیلاس😅 بسیجیانِ خاک گرفته و باروت زده، کلاهخودی پر از گیلاس را مقابل خود گذاشته و نوش جان می‌کنند... #تک_خوری_ممنوع😊📛 #رفاقت #شادی_روح_شهدا_صلوات #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 #آھ که تمام #حسرتم اینست که چقدر دیر فهمیدم #زیارت_عاشورا چیست و #حیف که فقط روزی #یکمرتبه روزےام شد بدانید هر که #۴۰روز عاشورا بخواند و ثواب آن را هدیه بفرستد حتما.... #تصویربازشود #شھیدنویدصفری #زیارت_عاشورا #روضه_ارباب #گـره_کور_دلمـ_دست_تورامےطلبد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 پهپاد غول پیکر جاسوسی (گلوبال هاوک) ۲۲۲ میلیون دلاری آمریکایی که امروز بر آسمان هرمزگان، توسط جمهوری اسلامی ایران سرنگون شد. 🔹 کل پروژه گلوبال هاوک برای آمریکا ۱۰ میلیارد دلار هزینه داشته است. دوران بزن در رو تمام شد✌️ 😡💪 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 پدر صنعت ایران سردآر شهید حسن تهرانی مقدم ❤️ امنیت هوایی رو مدیون این شهیدیم ❤️ این پهباد و هزاران پرنده دیگه هم به لطف خداوند و شهید تهرانی مقدم ساقط میشه ... هدیه به روح شهید والامقام صلوات ❤️ 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
#او_را... 120 -سلام بی معرفت.کجایی تو؟ -سلام مرجان جونم.چطوری؟ -خوب یا بدم چه فرقی میکنه برای تو؟
.... 121 هنوز نتونسته بودم نمازم رو بخونم.شام رو با هم تو اتاق خوردیم.نشسته بودیم و با گوشی هامون مشغول بودیم که بلند شد و رفت سمت وسایلش و یه بطری کوچیک درآورد -ببین چی آوردم برااااات! -مرجان!اینو برای چی آوردی اینجا؟ -آوردم خوش باشیم عشقم! احساس کردم بدنم یخ زد -مرجان بذارش تو کیفت.خواهش میکنم. 😐 اخم کرد -وا!یعنی چی؟انگار یادت رفته التماسم میکردی...😒 -میدونی که تو ترکم.ازت خواهش میکنم! -نچ!نمیشه. در اتاق رو قفل کرد و اومد کنارم. تو دوتا لیوان ریخت و گرفت جلوی صورتم.با دستم عقبش زدم. -مرجان بگیرش کنار...لطفا! -ترنم لوس نشو.مامانتینا هم الان خوابیدن دیگه.کسی نمیفهمه.منم که به کسی نمیگم تو چیزی خوردی! یه دفعه ساکت شدم.راست میگفت.کسی چیزی نمیفهمید! خیلی وقت بود نخورده بودم.دوست نداشتم بگم کم آوردم اما داشتم وسوسه میشدم؛نفسم داشت شدیدا قلقلکم میداد. -آفرین آجی گلم.بیا یه شب رو بی دغدغه بگذرونیم. احساس میکردم بدنم داره میلرزه.یه نگاه به لیوان انداختم و یه نگاه به برگه های روی دیوار.قلبم تندتر از همیشه میزد و داغ داغ شده بودم.چشم هام رو بستم،سرم رو تو دست هام گرفتم و از خدا کمک خواستم و نالیدم -ولم کن مرجان...نمیخورم.جون ترنم بیخیال! هیچ صدایی ازش نیومد.سرم رو بالا آوردم.با اخم تو چشم هام زل زده بود. -میخوای التماست کنم؟به جهنم!نخور. بلند شد رفت سمت تراس و هر دو لیوان رو تو حیاط خالی کرد. نفس راحتی کشیدم. بدون توجه به من برگشت رو تخت و خوابید.رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم رو شونش. -مرجان؟ دستش رو آورد بالا و بازوش رو گذاشت رو صورتش.دوباره تکونش دادم -مرجان؟قهری؟ بازهم حرفی نزد. -خب چرا ناراحت میشی؟تو که میدونی من دیگه نمیخورم.چرا اینقدر زودرنجی تو؟مرجان؟ میدونستم چجوری باید آرومش کنم.نشستم بالا سرش و موهاش رو آروم آروم ناز کردم.بعد از چند دقیقه آروم و با مهربونی شروع به صحبت کردم -مری؟!قهر نکن دیگه!مگه چیکار کردم خب؟ دستش رو برداشت.ولی همچنان روش به سمت تراس بود و اخمی تو پیشونیش... -چرا اینقدر عوض شدی؟ خم شدم و بوسش کردم بده؟ اره بده بده.... دوست دارم مثل قبل باشی .مثل هم باشیم. ته دلم یه جوری شد!یعنی مرجان دوست داشت من تو همون حال بدم بمونم؟ چقدر با زهرا فرق داشت...!😞 -مرجان من نمیخوام زندگیم مثل قبل باشه! حال بدم یادت رفته؟ چشم هاش رو بست و دیگه حرفی نزد.زانوهام رو بغل کردم و دیگه اصراری برای جواب دادنش نکردم. نمازم مونده بود و چنددقیقه دیگه قضا میشد. نه میتونستم بیرون از اتاق بخونم و نه داخل اتاق .یه چشمم به مرجان بود و یه چشمم به ساعت .خوابش برده بود ولی اگر یدفعه بیدار میشد،دیگه نمیتونستم آرومش کنم. همین شوک برای امشبش کافی بود! بیشتر فکر کردم. چاره ای نداشتم .بهتر بود فکر کنه از اتاق رفتم بیرون! آروم و با احتیاط وسایل نمازم رو برداشتم و رفتم تو حموم .بغضی که تو گلوم بود رو رها کردم. " خدایا دیدی من بازم تونستم رو نفسم پا بذارم؟ ولی خیلی سخت بود. ممنون که کمکم کردی! " از وقتی که پای دین تو این مبارزه باز شده بود،هم پیدا کردن لذت های سطحی برام راحت تر شده بود و هم پس زدنشون. شاید اون شب زیباترین نماز عمرم رو خوندم...! صبح با صدای مرجان از خواب بیدار شدم. خیلی ذوق زده صحبت میکرد! -دمت گرم. اتفاقا خیلی نیاز داشتم. آره بابا. حتما!فدات .بای. با خنده گوشی رو قطع کرد و چرخید طرف من که دید چشم هام بازه! لپم رو کشید و گفت -پاشو که خبر خوب دارم! تعجبی نکردم.تا به حال قهر ما بیشتر از سه چهار ساعت طول نکشیده بود!چشمم رو مالیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. -چه خبره؟؟حتما خیلی خوبه که تو رو این وقت صبح بیدار کرده! بلند خندید -خوب نیست؛عالیه! رفت سمت کمدم و درش رو باز کرد. -پاشو ببینم لباس خوب داری یا باید بریم خرید؟! نیم خیز شدم. -برای چی؟!چرا نمیگی چه خبره؟ -فرهاد برای آخرهفته یه مهمونی توپ داره. توپ که میگم یعنی توپاااا! فقط باید بیای ببینی چه خبره!! نشستم و موهام رو از صورتم کنار زدم. -خب؟! -چی خب؟!پاشو دنبال لباس باشیم .وای چقدر خوش بگذره! نفسم رو بیرون دادم و دوباره دراز کشیدم. اومد طرفم -برای چی خوابیدی باز؟!با تو دارم حرف میزنما! تو چشم هاش نگاه کردم -مرجان چرا خودتو میزنی به اون راه؟!تو که میدونی من نمیام! دوباره اخم هاش رفت تو هم. -جنابعالی غلط میکنی!ترنم پاشو!دوباره نرو رو مخ من...هنوز کار دیشبت یادم نرفته. نشست رو لبه ی تخت و ادامه داد -خودم مامان و باباتو راضی میکنم. میگم یه شب میای خونه ما. -اولا میدونی که راضی نمیشن.بعدم اونا هم رضایت بدن،من خودم نمیخوام بیام. -تو غلط میکنی!تو همون کاری رو میکنی که من بهت گفتم! @Aah3noghte ‼️
شهید شو 🌷
💔 نفس می‌ڪشم ؛ اینجا... پنج شنبه هـا و ذخیره ‌اش می‌ڪنـم برایِ تمـام روزهـای هفتہ ام ! ڪه بی یا
💔 #دلشڪستھ_ادمین... حسرت زیارت شش گوشہ داریم و اےکاش ما نیز چونان شما شبہای جمعه گـردآگـرد اباعبدلله ، محو او بودیمـ.... #شھیدسیدمصطفی_صدرزاده #شب_زیارتی_ارباب #آھ_ڪربلا #شھداشباےجمعه_همه_زائرحسینند #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 تو را هنوز به عمرم ندیده ام اما دلم برای کسی که ندیده ام تنگ است💔 💕 @aah3noghte💕
💔 تو همان عطرگل یاس و... نسیم سحری که اگر هر روز نباشی نفسی در من نیست..! #شھیدجوادمحمدی #رفیق_بایدجوادباشه (باسخاوت) #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء #لحظه_هایم_بہ_یادت 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 قسمت چهاردهم #بےتوهرگز ❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫#عشق_کتاب #زینب ، شش هفت ماهه بود علی رفته بود
💔 قسمت شانزدهم: ❤️ علی سکوت عمیقی کرد ... - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم😊 ... دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ... - اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟😡😏 ... تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ... - ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام، چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه🔥 ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ...😏 این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه😒 ... پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ... - می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ...😏😡 در رو محکم بهم کوبید و رفت ... پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یه گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ... ادامه دارد.... 〰〰〰 قسمت هفدهم: ❤️ مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم😮 ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم😓 ... چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ... - تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ... بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ... - هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ... در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ... - علی ... - جان علی؟ ... - می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟😭 ... لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ... - پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ... - یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کفوّ من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده😉 ... سکوت عمیقی کرد ... - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلیا حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی😇 ... راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... بود و و ... ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 یک روز جمعه، بعد از ظهر بیرون رفته بودم وقتی برگشتم دیدم که چهره خیلی برافروخته، و چشمهایشان هم قرمز شده بود. گفتم: گریه می کردید؟ قیافه تان خیلی تغییر کرده و سرخ شده اید. کتاب گناهان کبیرة آیت الله دستغیب دستشان بود گفتند: این کتاب را خواندم. اینطور که در کتاب بیان شده اگر خدا خواسته باشد با ما آیندگانش از طریق رفتار کند، جهنم سوزان تنها جایگاه من است.😭😭 باید همیشه از خدا بخواهیم که با لطف و با ما رفتار کند والا کلاه ما پس معرکه است. منبع: كنگره سرداران و 32000 شهيد استانهاي خراسان ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #میخوای_شهید_بشی⁉️ مےگفت: اگه دو چیز رو رعایت کنی، خدا شہادت رو نصیبت مےکنه😊 ☝️تلاش ✌️اخلاصـ
💔 ⁉️ دلتون رو گــرفتار این پیچ و خم دنیا نڪنید این پیچ و خم دنیا انــــسان رو به باتـــلاق می برد و گـــرفتار می ڪند ازش نـــــجات هـــم نمیــشه پیدا ڪرد. 💞 @shahiidsho💞
💔 ـ ترور این روزا زیاد شده😨 . . ـ کاش حداقل یکیمون اسلحه برمی داشت. 😰 ـ لازم نیست. 😒 به شوخی گفتم: حاجی، حالا که اجازه نمی دین اسلحه برداریم، لااقل یه جایی نگه دارین پیاده شم. یه قرار فوری دارم، باید بهش برسم.😅 برگشت زل زد توی چشم هام. ـ من که نمی ترسم طوریم بشه. . . شما اگه می ترسین، اسلحه بردارین. اگر هم دوست دارین، پیاده بشین. . . من از خدا خواسته م به دست #شقی_ترین آدمای روی زمین شهید بشم، اسرائیلی ها. می دونم که قبول می کنه.😊❤️ 📚یادگاران، کتاب #احمدمتوسلیان #جهت_رهائے_حاجی_از_بند_صلوات #حاج_احمدمتوسلیان #جاویدالاثر #مفقودالاثر #اسیر #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 پهپاد غول پیکر جاسوسی (گلوبال هاوک) ۲۲۲ میلیون دلاری آمریکایی که امروز بر آسمان هرمزگان، توسط
💔 بھ پر از حادثه عادت کرده ایم... از ۱۵خرداد۱۳۴۲ ۳خرداد۱۳۶۱ ۱۴خرداد۱۳۶۸ تا ۳۰ خرداد۱۳۹۸ لبریز از حوادثی که ماندگارند... ۹۸ ✌️ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مـ💔ـولای من ... به یتیمان حسیــن بن علی بخوان را که سخت دلتنگیم❗️ ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
#او_را.... 121 هنوز نتونسته بودم نمازم رو بخونم.شام رو با هم تو اتاق خوردیم.نشسته بودیم و با گوشی ه
.... 122 -مرجان چرا اینجوری میکنی آخه؟؟ بلند شد و شروع کرد به داد زدن! -برای اینکه داری واسه من جانماز آب میکشی! احمق تو همونی که تا دیروز تو بغل سعید ولو بودی!هرروز میومدی خونه ما که مشروب بخوری!معتاد سیگار شده بودی!اونوقت واسه من امل بازی درمیاری؟؟؟ دوباره نشستم. -آدما تغییر میکنن! -آدم آره،ولی تو نه!جوگیر احمق! با ناباوری نگاهش کردم. -مرجان درست صحبت کن! -نمیکنم.همینه که هست!میای پارتی یا نه؟ بلند شدم و رفتم کنارش. -مرجان... ترنم خفه شو.فقط جواب منو بده. فقط یه کلمه!دست از این کارات برمیداری یا نه؟ داشتم از دستش دیوونه میشدم!سرم درد گرفته بود. هر لحظه داشت عصبانی تر میشد! -با تو بودم!آره یا نه؟؟ -بشین... بلندتر داد زد -آره یا نه؟ چشم هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم، -نه! تا چند لحظه خونه تو سکوت کامل فرو رفت. و بعد صدای آرومش اومد -به جهنم. چشم هام رو که باز کردم لباس هاش و کیفش رو برداشته بود و به سمت در اتاق میرفت. سریع رفتم دنبالش. -مرجان... هلم داد و با نفرت تو چشم هام زل زد. -دیگه اسم منو نیار!مرجان مرد! تو چارچوب در ایستادم و رفتن و فحش دادنش رو نگاه کردم و بی اختیار اشک از چشم هام فرو ریخت. باورم نمیشد که مرجان به همین سادگی از من گذشته باشه ولی این کار رو کرده بود!رو تخت ولو شدم و مثل ابربهار باریدم. تو حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد. موقع خوبی بود!همین الان نیاز داشتم کسی حواسم از تمام دیشب تا حالام پرت کنه! هرچند که بخاطر گریه،صدام گرفته بود اما جواب دادم. -سلام -سلام عزیزم.خوبی؟ -ممنون زهراجون.توخوبی؟ -خداروشکر. از خواب بیدارت کردم؟چرا صدات اینجوریه؟! -نه. یکم گرفته. -ترنم گریه کردی؟ دوباره گلوم رو بغض گرفت. -یکم. -ولی بنظرم یکم بیشتر از یکم بوده! -با مرجان دعوام شد. -چی؟چرا؟ -چون دیگه مثل اون نیستم! -یعنی چی؟ -یعنی مرجان از این ترنم جدید خوشش نمیاد!واسه همین هم گذاشت و رفت... برای همیشه! -ای بابا...چه بد! -آره. بیخیال!امروز بریم بیرون؟ -واسه همین زنگ زده بودم. با زهرا قرار گذاشتم و رفتم سراغ لباس هام. شالم رو کیپ تر بستم،چادرم رو روی سرم انداختم و از خونه زدم بیرون. قرار بود هم دیگه رو تو پارک و آلاچیقی که قبلا یه بار رفته بودیم، ببینیم. ماشین رو پارک کردم و راه افتادم سمت آلاچیق "محدثه افشاری" @aah3noghte @RomaneAramesh ‼️