💔
در این
ڪوچہ های
بن بست نَفْس ،
پرواز ممڪن نیست
باید چگونه زیستـن بیاموزیم
از آنان ڪه گمنام رفتند . . .
«شادی روحشان صلوات
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#او_را.... 128 صبح با صدای زنگ گوشیم،چشمام رو باز کردم. شماره ناشناس بود. -بله؟ -سلام خانوم. وقت
#او_را .... 129
دیدی گفتم نرو؟مرجان دیدی چیکار کردی!؟
کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم.
مرجان تموم شده بود. صمیمی ترین دوستم تو تمام این سالها...!
😭❤️😔
روزی که بدن همیشه گرمش رو به دست سرد خاک دادیم، احساس میکردم من روهم دارن کنارش دفن میکنن...
😞
دلم به حال گریه های مامانش نمیسوخت.
دلم به حال پشیمونی بابای ندیدش نمیسوخت.
دلم فقط به حال داداشش میلاد میسوخت که بهش قول داده بود یه روزی این کابوس هاش رو تموم میکنه!
روز خاکسپاریش،خبری از هیچ کدوم رفیقهای هرزه و دوست پسراش نبود.
اونایی که بهش اظهار عشق میکردن....
هیچکدوم از اونایی که اون مهمونی رو ترتیب داده بودن تا باهم خوش بگذرونن نیومدن....
دیگه اشکهام نمیومدن!
شوکه شده بودم و خروار،خروار خاکی که روی بدنش ریخته میشد رو نگاه میکردم.
به کفنی که شبیه هیچکدوم از لباس هایی که میپوشید نبود!
به صورتی که خیلیا برای بار اول آرایش نشدش رو میدیدن
و به بدن بی جونی که حتی نمیتونست خاک ها رو از خودش کنار بزنه...
😔
بعد از اینکه خاک ها رو روش ریختن،دونه به دونه همه رفتن!
هیچکس نموند تا از تنهایی نجاتش بده.
هیچکس نموند تا کنارش باشه.
هیچکس نموند...
تنهایی رفتم کنار قبرش.
دستم رو گذاشتم رو خاک ها،
"اگر به حرفم گوش داده بودی،الان...."
گریه نذاشت بقیه ی حرفم رو بگم!
احساس میکردم همه ی این اتفاق ها افتاد تا دوباره یاد درس های چندماه اخیرم بیفتم.
بلند شدم که برگردم خونه.
نیاز به خلوت داشتم.
نیاز به آرامش داشتم.
تو ماشینم نشستم.
نگاهم رو داخلش چرخوندم.
یعنی این ماشین و اون خونه میتونستن برام جای تمام اون آرامش،جای خدا و جای تمام لذت های واقعی رو بگیرن؟!
از حماقت خودم حرصم گرفت.
من از وسط همین ثروت،به خدا پناه برده بودم.
چی رو میخواستم کتمان کنم؟
به این فکرکردم که اگر پارسال کسی من رو نجات نداده بود،شاید حالا من هم یه درس عبرت بودم!
روم نمیشد سرم رو بالا بگیرم.
بدجور خراب کرده بودم!شرمنده اشک میریختم و خیابون گردی میکردم
چجوری باید برمیگشتم و دوباره به خدا قول میدادم؟!
روم نمیشد اما به زهرا زنگ زدم.
نزدیک یه هفته بود که جوابش رو نداده بودم...
-خب دیوونه چرا جواب منو نمیدادی؟بی معرفت دلم هزار راه رفت!
-حالم خوب نبود زهرا. ببخشید...😔
-فدای سرت. واقعا متاسفم ترنم!امیدوارم خدا بهش رحم کنه و ببخشتش!
-اوهوم. یعنی منم میبخشه؟
-دیوونه اگر نمیخواست ببخشه،به فکرت مینداخت که برگردی باز؟
بابا خدا که مثل ما نیست.
تمام این هفته منتظرت بوده تا برگردی!
😭😭😭
گوشی رو قطع کردم و دوباره هق هق زدم.😭
به حال مرجان،به حال خودم،به مهربونی خدا،به بی معرفتی خودم!
به امتحانی که خراب کرده بودم و به امتحان هایی که مرجان خراب کرده بود،فکر کردم.
به اینکه باید برگردم سر خونه ی اول و از #پذیرش_رنج ها شروع کنم...
صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.
قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود و باید میرفتم دانشگاه.
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ_ادمین... حسرت زیارت شش گوشہ داریم و اےکاش ما نیز چونان شما شبہای جمعه گـردآگـرد اباع
💔
چند گویی قصه ی ایوب و صبر او؟...
بس است
بیش از این
ما صبر نتوانیم،
او ایوب بود..
#شھیدجوادمحمدی
#شب_زیارتی_ارباب
#آھ_اے_شھادت...
#شھداشباےجمعه_همه_زائر_حسینن
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
شرح نگاهشان با شما😔 ❤️
شهدا گاهی نگاهی به دل خسته ما هم بکنید 💔
شهدا قطعا شما میبینید که سالهاست به اسم شما خون شما چه ها که با اسلام ومستضعفین و ملت نکردن.شما نظاره گر خواهید بود .
#شهدا
#نوجوان
#علی_اکبر
#سیم_خاردار
💕 @aah3noghte💕
💔
#سلام_امام_غریبم🌹
💫یک گوشه چشم تو دل ما را ربود و برد
💫مجنون که بیخود عاشق لیلا نمےشود
💫مثل منِ گدا سر کویت زیاد هست
💫اما کریم مثل تو پیدا نمےشود
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
#رفاقت
بہ تـعداد نیست...
بہ #معرفتھ
چـیزی که
#جواد زیاد داشت
خوبیاش خیییلیییی زیاده
وصف مردونگی و مرام و معرفت جواد رو خیلی شنیدیم اما...
این خصوصیتش که یه #رفیق_ناب بود
تو این دنیای نارفیقی
بیشتر به چشم میاد
#شھیدجوادمحمدی❤️
#رفاقت
#شھادت
#رفیق_شھید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت بیست و هشتم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀 مجنون علی تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلا
💔
قسمت سی ام:
#بےتوهرگز ❤️
🌀طلسم عشق
بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ...
دل توی دلم نبود ...
توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار می شد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه ...
برگشتم ...
از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد😢 ...
به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ...
- فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای😏 ...
اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی 😒...
خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ...
چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علی بود😕 ...
خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم ...
- تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟😢 ...
من نگهش داشتم...
تنهایی بزرگش کردم ...
ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم ... باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه 😏...
و علی باز هم خندید ... اعتراض احمقانه ای بود ... وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم ...
〰〰〰
قسمت سی و یکم:
🌀مهمانی بزرگ
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ...
علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره ... اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه ...
منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره...
بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ...
قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ... همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ...
هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد😐 ...
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ... زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ...
دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد☹️ ...
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم .... و یکی محکم زدم پشت دست مریم...
نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون 😞...
توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ...
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ... قولش قول بود ...
راس ساعت زنگ خونه رو زد ... بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سلام نکرده ...
- بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
مادر شهید بهشتی میگفتند:
در دوران بارداری فرزندم، روزی یک جزء قرآن میخواندم
و احساس آرامشی این قرائت قرآن به من میداد.
در موقع شیردادن هم رو به قبله می نشستم و با وضو ایشان را شیر می دادم
موقع شیردادن فرزندم هم قرآن میخواندم
و وقتی تلاوت من قطع میشد ایشان شیر نمیخورد.
و احساس میکردم هر وقت ناراحتی میکرد، موقع قرآن خواندن آرامش خاصی پیدا میکرد
و به تلاوت من گوش میکرد.
من در طول مدت بارداری فرزندم سید محمد
9 بار قرآن را ختم کردم.
📚سیره شهید دکتر بهشتی
#شھیدمحمدبهشتی
#مادران_شھیدپرور
#مادر_یک_ملت
💕 @aah3noghte💕
امام راحل: #بھشتی یک ملت بود...
شهید شو 🌷
💔 مادر شهید بهشتی میگفتند: در دوران بارداری فرزندم، روزی یک جزء قرآن میخواندم و احساس آرامشی این ق
💔
#دلشڪستھ_ادمین
امام خمینی رحمه الله علیه در مراسم شھادت شھیدبهشتی، سخنانی رو مطرح کردند
به نظرم جنس این جملات یه جور دیگس
"آنچه من برای آن #متاثر هستم ، شهادت ایشان در مقابل آن #ناچیز است و آن، مظلومیت ایشان است"...
#شھیدسیدمحمدبهشتی
#اندڪےبصیرت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
https://hawzah.net/fa/Sound/View/1592/%D8%B4%D8%AE%D8%B5%D9%8A%D8%AA-%D9%88-%D9%85%D8%B8%D9%84%D9%88%D9%85%D9%8A%D8%AA-%D8%B4%D9%87%D9%8A%D8%AF-%D8%A8%D9%87%D8%B4%D8%AA%D9%8A-%D8%AF%D8%B1-%DA%A9%D9%84%D8%A7%D9%85-%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%D8%AE%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C-(%D8%B1%D9%87)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#کلیپ استاد #رائفی_پور
❤️آیا واقعا ما اهل کوفه نیستیم⁉️
راه عشق دردسر داره☝️
خودتو آماده کردی اگه صدای هل من ناصر امام زمان رو شنیدی
تحت هر شرایطی بری؟
#آھ_امام_غریبم
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
#شھید شد
آنکه عمری به خدا
#چشم گفت
و خدا
آوازه و نام او را
در کوی و برزن پیچـاند...
و این قصه...
ادامه دارد
به خدا که نور خون شھید
خاموش نخواهد شد
خیابان چهارباغ اصفهان
مزین شده به عکس #شـھـدا❤️
#شھیدجوادمحمدی💔
#وداع با شھدای تازه تفحص شده...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی در تاریخ هفتم تیرماه 1360 منجر به شهادت
آیتالله دکتر محمد حسینی بهشتی دبیرکل حزب و
72 تن از یاران امام که اکثر آنها مسوولیتهایی را در اداره امور کشور بر عهده داشتند ، شد
که از آن جمله 4 وزیر و 27 نماینده مجلس بودند
عدهای نیز مجروح شدند.
به بهانه امروز به معرفی مختصری از شهدای این فاجعه خواهیم پرداخت.
ان شالله
شهید شو 🌷
💔 انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی در تاریخ هفتم تیرماه 1360 منجر به شهادت آیتالله دکتر محمد ح
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
١ـ آیتالله سیدمحمد حسینی بهشتی:
در سال 1307در اصفهان و یک خانواده روحانی به دنیا آمد.👶🏻
از چهار سالگی، تحصیلاتش را در مکتب خانه آغاز کرد.👦🏻
در سال 1321تحصیلات دبیرستانی را رها کرد و در مدرسه صدر اصفهان مشغول تحصیل علوم دینی شد.
در سال 1325 عازم تهران شد و به تحصیل در دانشکده معقول و منقول مشغول گردید و در سال 1330موفق به اخذ لیسانس از این دانشکده شد.🎓
از سال 1333 تا 1342 با #تاسیس_دبیرستان_دین_و_دانش در قم به نزدیک ساختن حوزه و دانشگاه پرداخت
و طی همین سالها در تاسیس و فعالیت هیاتهای مؤتلفه نقش مهمی ایفا کرد.
پس از ترور حسنعلی منصور، نخست وزیر وقت ایران، به وسیله این گروه
با استفاده از این موقعیت دعوتی که آیات عظام قم از ایشان برای هدایت مسجد هامبورگ به عمل آوردند، عازم آلمان شد
و در سال 1349به ایران بازگشت اما رژیم پهلوی مانع مسافرت مجدد وی به آلمان شد.
ایشان در سال 1354به دلیل اشاعه مفاهیم سیاسی قرآن طی جلساتی که از چهار سال پیش از آن شروع شده بود، بازداشت شد⛓
اما پس از مدتی آزاد شد و در تشکیل جامعه و روحانیت مبارز به همراه آقایان مطهری، مفتح و جمعی دیگر از علمای مبارز، نقش فعالی ایفا کرد.
با عزیمت امام خمینی(ره) به فرانسه، وی نیز عازم پاریس شد و به امر امام(ره)
هسته اولیه شورای انقلاب را با همکاری افراد دیگری چون آیتالله مطهری و آیتالله موسوی اردبیلی و حجج الاسلام رفسنجانی و باهنر تشکیل داد.
پس از پیروزی انقلاب، آیتالله بهشتی به ترتیب سمتهای
#ریاست_شورای_انقلاب،
#نیابت_رییس_مجلس_خبرگان و
#ریاست_دیوان_عالی_کشور را بر عهده داشت.
وی از موسسان #حزب_جمهوری_اسلامی و اولین دبیرکل این حزب بود.
از آثار وی میتوان کتابهای
«خدا از دیدگاه قرآن»،
«نماز چیست؟»،
«روحانیت در اسلام»،
« شناخت دین»، «مالکیت» و ... را نام برد.
آیتالله بهشتی سرانجام در هفتم تیر 1360 به همراه 72 تن از یارانش در جریان انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی به شهادت رسید.❣
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
#شھیدسیدمحمد_حسینی_بهشتی
#شھید_ترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#شھادت_را_بہ_بہا_دهند_نه_بہ_بھانه
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
🎥 کلیپی که #کولاک خواهد کرد😳
فیلم بنی اسرائیل و استغاثه ی آنها در بیابان ...
🌹کلیپو که دیدین #نشر هم بدین🌹
#آھ_امام_غریبم
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#او_را .... 129 دیدی گفتم نرو؟مرجان دیدی چیکار کردی!؟ کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم. مرجان تموم
#او_را... 130
تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به همه سختی هاش میارزه!
هنوزم با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه.
دلم براش لک زده بود...😔
و این آزارم میداد!
روسری هایی که تازه خریده بودم رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت،برداشتم.
کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش.
چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم.
بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن.
سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم.
وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم پایین.
بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد.
استرس عجیبی گرفته بودم.
زیر لب خدا رو صدا زدم و جلو رفتم.
سلام دادم و سوییچ رو گذاشتم رو میز.
خواستم برم که با صدای بابا میخکوب شدم!
-کارت های بانکی!؟؟
آروم پلک زدم و برگشتم طرفشون.
کارت ها رو از کیفم درآوردم و گذاشتم کنار سوییچ.
-از این به بعد فقط میتونی تو اون اتاق بخوابی.
همین!
و سعی کن جوری بری و بیای که چشمم بهت نیفته.
چشمی گفتم و به چهره ی نگران مامان لبخند اطمینان بخشی زدم و از خونه بیرون رفتم!
دیگه هیچی نداشتم.
قلبم تو سینم وول وول میخورد اما سعی میکردم به نگرانیهاش محل نذارم.
زیرلب با خدا صحبت میکردم تا کمی آروم بشم.
کیفم رو گشتم و با دیدن دو تا تراول پنجاهی،خوشحال شدم.
برای بار اول سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم!
وسط یکی از کلاس ها گوشیم زنگ خورد.
زهرا بود!
قطع کردم و بعد از کلاس خودم باهاش تماس گرفتم.
-خوبی ترنم؟چه خبر؟
-خوبم ولی فکرکنم باید دنبال کار باشم زهرا!
با صدهزار تومن چندروز بیشتر دووم نمیارم!
تقریبا جیغ زد
-واقعا؟؟یعنی بهشون گفتی....
-آره واقعا!بابای من پولداره ولی خدا از اون پولدار تره!
خخخخخ... 😊
زهرا هم با من خندید.
-نمیدونم قراره چی بشه زهرا!
واقعا دیگه جز خدا کسی رو ندارم.
هیچ کسو....
و یاد سجاد افتادم!❤️
قرار شد زهرا دو ساعت دیگه جلوی دانشگاه بیاد دنبالم!
با صدای اذان،رفتم سمت نمازخونه.
این بار همه چی برعکس شده بود.
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
YEKNET.IR - Rasoli-ShahadatEmamsadegh95-zamine.mp3
2.89M
💔
🔳 #شهادت_امام_جعفر_صادق (ع)
🌴شب آخره بی تابم
🌴چشای ترم بیداره
🎤مهدی #رسولی
⏯ #زمینه
👌فوق زیبا
#شهادت_امـام_جعـفرصـادق_تسلیت_عـرض_میڪنیم
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
چه اسارت باارزشی!!!
اسیرِ چہرهء آسمانیِ #شھدا شدن
رهایت مےکند
از میانِ
اسارت های دنیایی
#شھیدجوادمحمدی
#ما_را_نگاهے_بہ_رسم_رفاقت
#رفاقت_تا_شھادت
#رسم_رفاقت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید شو 🌷
💔 قسمت سی ام: #بےتوهرگز ❤️ 🌀طلسم عشق بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ..
💔
قسمت سی و دوم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀 تنبیه عمومی
علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم...
به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ...
خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد ...
تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم ...
علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت ...
- جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟ ...
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن ... و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن ...
و علی بدون توجه به مهمون ها ... و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه ... غرق داستان جنایی بچه ها شده بود😢 ...
داستان شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت ...
- خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد ...
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ😑 ...
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید ... و لبخند ملیحی زد ...
- خسته نباشی خانم ...
من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام😍 ...
و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها🙄 ...
هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود ...
بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ...
منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین😔 ...
از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد😳 ...
اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ...
این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و اولین و آخرین بار من...
〰〰〰
قسمت سی و سوم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀 نغمه اسماعیل
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ...
دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم ... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ ...
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت ...
عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود ...
توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون🤔 ...
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد ...
دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود...😌
بعد از کلی این پا و اون پا کردن ... بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ...
مثل لبو سرخ شده بود☺️ ...
- هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه ...
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ...
به زحمت خودم رو کنترل کردم ...
- به کسی هم گفتی؟😉 ...
یهو از جا پرید ...
- نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم ...
دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید ...
- تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕