💔
#بےتوهرگز❤️
قسمت اول
🚫این داستان واقعی است🚫:
#مردهای_عوضی😒
همیشه از پدرم متنفر بودم
مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو... نه😔
آدم #عصبی و بی حوصله ای بود
اما بد اخلاقیش به کنار
می گفت: #دختر درس می خواد بخونه چکار؟😒
نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد
اما من، فرق داشتم🙄
من #عاشق درس خوندن بودم
بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد
می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم
مهمتر از همه، می خواستم #درس بخونم،
برم سر کار و از اون #زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم
چند سال که از #ازدواج خواهرم گذشت
یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد
به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی‼️
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، #همسر ناجوری بود، یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند😕
دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد
اما خواهرم اجازه نداشت
#تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره
مست هم که می کرد، به شدت #خواهرم رو کتک می زد
این بزرگ ترین #نتیجه زندگی من بود☝️ ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ...
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید
روزی که پدرم گفت
هر چی درس خوندی، کافیه ...
.
.
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #بےتوهرگز❤️ قسمت دوم 🚫این داستان واقعی است🚫: #ترک_تحصیل بالاخره اون روز از راه رسید موقع خور
💔
#بےتوهرگز ❤️
قسمت سوم
این داستان واقعی است🚫
#آتش🔥
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه
پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من #خونه ام😏
می رفتم و سریع برمی گشتم ...
مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز،
#پدرم زودتر برگشت
با #چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد
بهم زل زده بود ، همون وسط خیابون حمله کرد سمتم
موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ... .😡😡
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم🤕
حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه💪
به زحمت می تونستم روی #صندلی های چوبی مدرسه بشینم ...
هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل #کتک می خوردم🤒
چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم
اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود😏✌️
بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط #حیاط آتیشش زد 😱😰😨
هر چقدر #التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت😫🔥
هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ، اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند
تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم😭😓
خیلی داغون بودم ... بعد از این سناریوی مفصل، داستان#عروس کردن من شروع شد
اما هر #خواستگاری میومد جواب من، نه بود ...
و بعدش باز یه کتک مفصل
علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از#ازدواج و دچار شدن به سرنوشت#مادر و خواهرم وحشت داشتم😨
ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم ... تا اینکه مادر #علی زنگ زد 😒
#ادامه_دارد
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت ششم #بےتوهرگز ❤️ 🚫این داستان واقعےاست🚫 #داماد_طلبه با شنیدن این جمله برق از چشماش پرید😏
💔
قسمت هفتم
#بےتوهرگز ❤️
🚫این داستان واقعےاست🚫
#احمقی_به_نام_هانیه
پدرم که از#داماد_طلبه اش متنفر بود بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم #عقدکنان فوق ساده برگزار کرد😏
با 10 نفر از بزرگ های #فامیل دو طرف، رفتیم #محضر
بعد هم که یه عصرانه مختصر
منحصر به #چای و شیرینی ،
هر چند مورد استقبال #علی قرار گرفت اما آرزوی هر دختری یه #جشن آبرومند بود
و من بدجور دلخور
هم هرگز به #ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...
هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد
همه بهم می گفتن #هانیه تو یه #احمقی ...😒
خواهرت که #زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد
تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟
هم بدبخت میشی! هم بی پول!
به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ...
گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته #دلم می لرزید
گاهی هم پشیمون می شدم اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده من جایی برای برگشت نداشتم😔
از طرفی هم اون روزها #طلاق به شدت کم بود رسم بود با #لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی حتی اگر در فلاکت مطلق، زندگی می کردی ...
باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ...
اون روز می خواستیم برای #خرید عروسی و #جهیزیه بریم بیرون
مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره
اونم با عصبانیت داد زده بود😡
از شوهرش بپرس و قطع کرده بود ...
به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه
صداش بدجور می لرزید با نگرانی تمام گفت: سلام #علی_آقا می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون😰...
#ادامه_دارد .....
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت هشتم #بےتوهرگز ❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫 #خریدعروسی با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا می
💔
قسمت نهم
#بےتوهرگز❤️
🚫این داستان واقعی است🚫
#غذای_مشترک
اولین روز #زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم😌
من همیشه از #ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم
برای همین هر وقت اسم آموزش #آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم😅
بالاخره یکی از معیارهای سنجش #دخترها در اون زمان،
یاد داشتن آشپزی و هنر بود
هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم
از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت!😬
#غذا تفریبا آماده شده بود که #علی از #مسجد برگشت
بوی غذا کل خونه رو برداشته بود
از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید😌
_به به، دستت درد نکنه
عجب بویی راه انداختی...😉
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم انگار فتح الفتوح کرده بودم
رفتم سر #خورشت
درش رو برداشتم ،
آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود
قاشق رو کردم توش بچشم که #نفسم بند اومد😰 ...
نه به اون ژست گرفتن هام نه به این مزه😱
اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود
#گریه ام گرفت
#خاک_بر_سرت هانیه
مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر
و بعد #ترس شدیدی به دلم افتاد
#خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت😨 ...
_کمک می خوای #هانیه #خانم ؟
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم
قاشق توی یه دست ، در قابلمه توی دست دیگه
همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... با بغض گفتم:
نه #علی_آقا برو بشین الان سفره رو می اندازم😞
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد
منم با #چشم های لرزان #منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون
- کاری داری علی جان؟چیزی می خوای برات بیارم؟😊
با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ، شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت
- حالت خوبه؟😳🤔
- آره، چطور مگه؟
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه!😏
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به #نفس فوق معرکه گفتم :
_نه اصلا من و #گریه ؟😏
تازه متوجه حالت من شد هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود ،
اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد
_چیزی شده؟
به زحمت بغضم رو قورت دادم
قاشق رو از دستم گرفت خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید
مُردی هانیه ، کارت تمومه😥😢 ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
#عشق💖
خوبست اگــــر...
#یار💕
خدائی باشد
ما بیت نابِ مذهبی هستیم
من، فاطمی...
تُ، حیدری...
آرے
#عاشقانه_بہ_سبڪ_شھدا
ان شالله روزی مجردای کانال😊
#حب_علی_و_فاطمه
#بچه_شیعه
#ازدواج
#ازدواج_شهدایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
اینکه یکی بره
یکی بسوزه🕯
شاید خیلی سخت باشه
اما...
وقتی سخت تر میشه
که اونی که مونده
از بعضی خاطره ها
یه تصویر مات، به یاد داره
یه تصویر مبهم...
محبوبه خانوم هم شاید مثل بقیه همسرا شھدا مےدونست محمدش، یه روزی شهید میشه
اما نمےدونست اینقدر زود...🥀
هنوز بعدِ این همه سال
خاطرات زیادی، از زندگی مشترک با محمدش به خاطر داره اما...
کاش همه خاطرات، یادش مےموند...
#استوری همسر جاویدالاثر #شھیدمحمدبلباسی به مناسبت روز ازدواج حضرت علی و زهرا سلام الله علیها
#شھیدمحمدبلباسی
#جاویدالاثر
#محبوبه_خانوم
#ولادت
#ازدواج
#شھادت
#شفاعت
#خاطره_های_تو
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
#طنز
یکی از رفقا میگفت:
"قصد #ازدواج داشتم
گفتم برم #مشهد و از امام رضا(ع)…
یه زن خوب بخوام...❗️
رفتم #حرم و درخواستمو به آقا گفتم...
شب شد و جایی واسه خواب نداشتم...☹️
هر جای حرم که میخوابیدم...
خادما مثه بختک رو سرم خراب میشدن که...😢
"آقا بلند شو..."
متوجه شدم کنار پنجره فولاد…
یه عده با پارچه سبز خودشونو به نیت شفا بستن…
کسی هم کاری به کارشون نداره.
رفتم یه پارچه سبز گیر آوردم و.......
تاااا صبح راحت خوابیدم...❗️
صبح شد...پارچه رو وا کردم...☺️
پا شدم که برم دنبال کار و زندگیم...
چشتون روز بد نبینه…❗️
یهو یکی داد زد :
"آی ملت…شفا گرررفت…😱
#پنجره_فولاد_رضا_مریضا_رو_شفا_میده
به ثانیه نکشید، ریختن سرم و...😭
نزدیک بود لباسامو پاره پوره کنن که…
خادما به دادم رسیدن و بردنم مرکز ثبت شفا یافتگان…❗️
"مدارک پزشکیتو بده تا پزشکای ما؛
مریضی و ادعای شفا گرفتنتو تأیید کنن..."
"آقا بیخیاااال😳…شفا کدومه…⁉️
خوابم میومد،جا واسه خواب نبود...
رفتم خودمو بستم به پنجره فولاد و خوابیدم😴…
همین"
تاااا اینو گفتم…
یه چک خوابوند درِ گوشم و گفت:
"تا تو باشی دیگه با احساسات مردم بازی نکنی…"🤕
خیلی دلم شکست💔
رفتم دم پنجره فولاد و با بغض گفتم:
"آقا؛دستت درد نکنه...دمت گرم💔
زن که بهمون ندادی هیچ…
یه کشیده آب دار هم خوردیم.
همینجور که داشتم نِق میزدم…
یهو یکی زد رو شونم و گفت:
"سلام پسرم❗️
"مجرّدی⁉️"
گفتم آره؛
"من یه دختر دارم و دنبال یه دوماد خوب میگردم...☺️
اومدم حرم که یه دوماد خوب پیدا کنم؛
تو رو دیدم و به دلم افتاد بیام سراغت...
خلاااااصهههه...
تا اینکه شدیم دوماد این حاج آقا😁
بعد ازدواج
با خانومم اومديم حرم...
از آقا تشکر كردم و گفتم:
"آقا،ما حاضریما...😂
یه سیلی دیگه بخوریم و
یه زن خوب دیگه هم بهمون بدیا 😂😂😂
(به روایت آقای موسوی زاده)
#يا_ضامن_آهو
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
شهیدی که خواستگار داشت!😳🙄
گویی همه خواهان آن بودند که با عباس فامیل شوند و همیشه به او می گفتند اگر می خواهی ازدواج کنی ما گزینه مناسب داریم.
با این حال در ایام اربعین با خانواده ای از شیراز آشنا شدیم و دو خانواده نیز گفتگوهایی با هم داشتند. عباس زمانی که با این خانم صحبت کرده بود به وی از تصمیمش برای رفتن به سوریه خبر داده بود و گفته بود در صورتی که سالم از این ماموریت بازگشتم برای رسمی شدن این ارتباط قدم جلو خواهم گذاشت. اما گویی خداوند برای عباس من جور دیگری رقم زده بود…
راوی: مادر #شهید_عباس_آسمیه
#شهید_مدافع_حرم
#ازدواج
#سالروزولادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
💔
🍃🌸قبل از شروع مراسم عقد علی آقا نگاهی به من کرد و گفت:
شنیدم که عروس هرچه از خدا بخواهد، اجابتش حتمی است.
گفتم: چه آرزویی داری؟
در حالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود، گفت: اگر علاقهای به من دارید و به خوشبختی من می اندیشید، لطف کنید از خدا برایم #شهادت بخواهید...
از این جمله تنم لرزید...
چنین آرزویی برای یک عروس در استثنایی ترین روز زندگی اش بی نهایت سخت بود.
سعی کردم طفره بروم؛ اما علی آقا قسم داد که در این روز این دعا را در حقش بکنم،
ناچار قبول کردم...
هنگام جاری شدن #خطبه_عقد هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشک نگاهم را به علی دوختم؛
آثار خوشحالی در چهرهاش آشکار بود.
مراسم #ازدواج ما در حضور شهید آیت الله مدنی و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد...
نمیدانم این چه رازی است که همه پاسداران این مراسم و داماد و آیت الله مدنی همگی به فیض #شهادت نائل شدند...
خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد
🖤انا لله و انا الیه راجعون🖤
🍃🌸روح همسر والامقام سردار پرآوازه آذربایجان شهید جاویدالاثر علی تجلایی جاودانه شد و به همسر شهیدش پیوست .
#شهید_علی_تجلایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
به قول خودش، در تمام #تنهایی و بی کسی اش ، دست هایش فقط در خانه #خدا را زد و چشم هایش بهانه او را گرفت و بارید.😢
.
پدرش را سرطان در هم پیچید و آسمانی شد...♡
#مادر ، شد نان آور خانواده ، آن هم چه نانی...! نانی که ، چرک از رخت ها می ربود و خشت خشت آماده می کرد برای سر پناه مردم.
.
علی در #یازده_سالگی وارد عرصه مبارزه شد وفعالیت هایش را از مسجد محل آغاز کرد.
.
نام مادر#شهید، ننه علی " سکینه پاکزاد " است و به راستی فرزند پاکی زاده . پاکزاد و زاده پاک هردو در جبهه ها حضور داشتند.👊
🍂گویی جسم اثیری اش در کالبد جسم اسیری نمی گنجید که #ازدواج هم نتوانست طعم ، لعبت دنیا را به او بچشاند .
🍂چهار ماه بعد از ازدواجش بود که به سوی #عشق حقیقی پر کشید❤️
.
شهادتش در: ۱۳۶۵/۱۰/۴ بود
و بعد از این #تاریخ تا مدت ها هنوز چندین خانواده با تاریکی شب ،چشم شان به در خشک بود
بلکه دوباره زنگ خانه، نوید آمدن ناشناسی را بدهد که برایشان آذوقه پشت در می گذاشت😥
.
✍نویسنده : #سودابه_حمزه_ای
#شهید_علی_شفیعی
.
📅تاریخ تولد: ۱۸ آبان ۱۳۴۵
📅تاریخ شهادت: ۴ دی ۱۳۶۵
🥀مزار شهید : گلزار شهدا کرمان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی💕 در جلسه خواستگاری به همسرش گفته بود «من سرباز هستم و می خواهم به سوریه بروم»
💔
#عاشقانه_شهدایی💕
❌ شرط عجیب در خواستگاری #شهید_چمران
به هرکجای زندگی مصطفی که نگاه میکنم یک درس بزرگ به من میدهد
غاده همسر #بی_حجاب و لبنانی #شهیدچمران میگوید: مصطفی درست مثل یک بچه دست مرا گرفت و قدم قدم مرا به اسلام آورد...
برخورد مصطفی طوری بود که او چادری و #محجبه شد!
غاده میگوید وقتی مصطفی به #خواستگاری من آمد مادرم به او گفت: شما نمیتوانید با او #ازدواج کنید.
او دختری است که وقتی از خواب بیدار شده، تا برود و مسواک بزند تختش مرتب و لیوان #قهوهاش حاضر بوده... شماهم که نمیتوانید برایش مستخدم بگیرید.
وقتی که مصطفی اینها را شنید گفت: درست است که نمیتوانم برایش مستخدم بگیرم اما قول میدهم تا زنده ام تختش را مرتب و قهوهاش را آماده کنم.
و تا قبل از شهادت اینطور بود!!!
ظرفیت وجودی شهید چمران آنقدر بزرگ بود که خود را لحظهای برتر از غاده ندید.
حالا میتوانی درک کنی جمله مصطفی را:
وقتی عقل عاشق شود
عشق عاقل میشود
و آنگاه شهید میشوی...
✍️ مصطفی معبودی
#شهید_مصطفی_چمران
#عشق_آسمونی💍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
به هر زوجی که خطبه عقدشان را می خواند،
چنین توصیه می کرد:
"بروید و با هم بسازید"💝
امام روحالله را می گویم...
#ازدواج
#عشق_پاک
#حجاب
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
جهان برای شکوفا شدن مهیا بود
و این قشنگ ترین اتفاق دنیا بود
که دست فاطمه در درست های مولا بود
به اعتقاد من اصلا غدیر اینجا بود
پدر به فاطمه رو کرد ، اینچنین فرمود
دلیل خلقت لاهوت ازدواج تو بود
#سیدحمیدرضابرقعی
#عشق_پاک
#ازدواج
#حجاب
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت24 از ج
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت25 دلم میخواست تنها باشم و هیچکس برای آرام کردنم تلاش نکند. حتی دلم نمیخواست مادر با همان دلسوزی مادرانهاش، سعی کند غذا به خوردم بدهد یا حال و هوایم را عوض کند. از آدمها میترسیدم؛ از دلداری دادن و توصیههای دوستانهشان: -متاسفم؛ ولی باید فراموشش کنی. -زندگی که هنوز به آخر نرسیده عباس جان. ناراحت نباش. -غصه نخور داداشم، انشاءالله بهترش گیرت میاد. دیگه بهش فکر نکن. این جمله آخری مخصوصاً، بدجور اذیتم میکرد. انگار نه انگار که داشتند درباره یک انسان حرف میزدند؛ #درباره_یک_عزیز. نمیدانم اگر خودشان جای من بودند هم همین حرفها را قبول میکردند یا نه؟ دلم میخواست بخوابم؛ امید داشتم در خواب پیدایش کنم. دلم میخواست خوابش را ببینم؛ بلکه بشود چند کلمه بیشتر با هم حرف بزنیم. اصلاً دلم میخواست تا آخر عمر بخوابم و خوابش را ببینم؛ اما اصلاً خوابم نمیبرد. فکرش نمیگذاشت بخوابم و خودش را ببینم. تیر کشیدن #قلبم نشان میدهد هنوز با وجود گذشت چهار سال، زخمش ترمیم نشده. زخم هم که چه عرض کنم... سوراخ. احساس عذاب وجدان دارم. دلم نمیخواست هیچکس این سوراخ را پر کند؛ طوری که اصرارهای مادر هم برای فکر کردن به #ازدواج جواب نمیداد. میخواستم وفادار بمانم؛ اما نشد... -تو گناه نکردی عباس. اسم این بیوفایی نیست. به چهره مصمم کمیل نگاه میکنم، نفس عمیق میکشم و شانه بالا میاندازم؛ درگیرم با خودم. کاش همینجا شهید میشدم و همه چیز حل میشد، مثل کمیل. دیگر درگیری ذهنیام اینها نبود. - #شهادت راه فرار از دنیا نیست اخوی. اصلاً شهادت رو به آدمای ترسویی که میخوان از مشکلاتشون فرار کنن نمیدن. دلم میخواهد به کمیل بگویم میمُردی اگر به جای این که برجکم را بزنی، دستت را میانداختی دور شانهام و دلداریام میدادی؟ کمیل دستش را میاندازد دور شانهام و صورتم را میبوسد: داداش جان! اینا رو برای خودت میگم. دوستت دارم که میگم. جوابش را نمیدهم. دلخورم؛ هرچند میدانم که راست میگوید. من از اول هم فقط صورت مسئله را پاک کردم؛ سر خودم را با کار گرم کردم تا دیگر چنین مسئلهای برایم مطرح نشود؛ اما خدا بدجور گذاشت توی کاسهام! -ایست! دستاتو بذار روی سرت! با صدای فریاد به خودم میآیم؛ انگار انتظار نداشتم کسی اینجا فارسی حرف بزند. به تور یکی از بچههای خودمان خوردهام؛ جوانی که هم فارسی حرف زدنش و هم چهره گندمگون و چشمان میشیاش، نشان میدهد ایرانی ست. #ادامه_دارد... #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت131 حاج رسول
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت132 نفسم دوباره به شماره افتاده است. دستم را روی سینه میگذارم و پانسمانهایم را از روی پیراهن لمس میکنم. میسوزد و تیر میکشد؛ اما تمام تلاشم را میکنم تا کسی درد را از چهرهام نخواند. نمیخواهم به دست کسی بهانه بدهم که خانهنشینم کنند. مینشینم روی صندلیها و دست را میبرم داخل جیبم تا قرص مسکن را دربیاورم. - عباس! حالت خوبه؟ صدای مرصاد است که لبخندزنان به سمت صندلیها میآید. سریع قرص را رها میکنم، دستم را از جیب بیرون میکشم و میگویم: - آره. چه عجب از اینورا! - مطمئنی خوبی؟ رنگت پریده! عرق کردی! - خوبم دیگه. مرصاد کنارم مینشیند: - خب برادر من! سالی به دوازدهماه به ماها مرخصی نمیدن، حالا که شانست گفته و بهت دادن هم تو نمیگیری؟ عقلت کمه تو؟ با این زخمی که داری برای من بلند شدی اومدی تیراندازی؟ چند جرعه از آب معدنیام مینوشم و دور لبم را با پشت دست پاک میکنم: - بابا به خدا من چیزیم نیست. دیگه خوب شدم. مرصاد در جوابم میخندد که یعنی: آره جون خودت! - اینجوری نگاه نکن! میبینی که تیراندازیم بهتر شده! مرصاد نگاهی به رد تیرها روی کاغذ مقوایی میاندازد و سرش را تکان میدهد: - بابا ایول، خیلی متمرکز زدی. یکم نگرانیم کم شد. - بابتِ؟ - دو هفته دیگه باید برگردی #سوریه؛ برای عملیات بهت نیاز دارن. هرچند حاج رسول خیلی موافق نبود. میگفت خطرناکه. ولی دیگه چاره چیه؟ بال در میآورم. از ذوق، دستم را دور سر مرصاد میاندازم و میبوسم. درحالی که تلاش میکند سرش را از میان بازوی من آزاد کند، غر میزند: - بجای این کارا برو یکم به خانوادهت برس. مثل فنر از جا بلند میشوم و عقبعقب به سمت در میروم: - دمت گرم. دمت گرم! سرخوشانه داخل ماشین مینشینم. قصد داشتم بروم باشگاه برای تمرین رزمی؛ اما باید بیشتر کنار خانواده باشم. معلوم نیست کی از سوریه برگردم و اصلا برگردم یا نه؟ - تکلیف خانم رحیمی چیه؟ هنوز نمیدونی چندچندی؟ کمیل این را میگوید و شیشه را پایین میدهد. آخ! داشت یادم میرفت؛ این یادم آورد. استارت میزنم و چند لحظه فکر میکنم؛ هنوز نمیدانم. - خدا بگم چکارت کنه کمیل، الان وقتش بود بزنی توی برجکم؟🙁 - تکلیفت رو روشن کن. یا میخوای یا نمیخوای. خب چه اشکال داره دوباره #ازدواج کنی؟ راه میافتم: - هیچ اشکالی نداره، ولی برای کسی که دائم توی ماموریت نباشه. بعد هم... درد باعث میشود کلامم را قطع کنم. کاش مسکن را میخوردم. صورتم در هم میرود. به عادت همیشهام، نیمنگاهی به آینهبغل میاندازم. یک موتورسوار پشت سرم و میان بقیه ماشینها حرکت میکند. کمیل مصرانه میپرسد: - بعدم چی؟ نفسی تازه میکنم: - نمیدونم کمیل. من هنوز مطهره رو دوست دارم. فکر میکردم دارم فراموشش میکنم، ولی نشد. - خیلی خوشاشتهایی تو! دوتادوتا میخوای؟ - زهر مار. میخندد: - دروغ میگم؟ پشت چراغ قرمز میایستم و دوباره به آینه جلوی شیشه چشم میدوزم. موتورسوار ایستاده پشت سرم. چهرهاش زیر کلاهکاسکت پنهان است. 🤨 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
💔
🧡🥰
لیلی و مجنون همه افسانه اند ...
عشق تفسیری زهرا و علی است(:♡♡
#ازدواج
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞@aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی 💍 بعد از چند ماه انتظار خواستم خبرِ پدر شدنشو بدم اما وقتے از منطقه اومد فوراً
💔
#عاشقانه_شهدایی
موقع ازدواج و خواستگاری ڪوتاه صحبت ڪردیم !
ایشون فقط گفت: من همسنگر میخوام.
گفتم یعنی چی؟
گفت: موقع جنگ دشمن روبرو بود اما الآن دشمن همہ طرفہ.
راوی: همسر #شهید_مصطفی_صدرزاده
#ازدواج
💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی موقع ازدواج و خواستگاری ڪوتاه صحبت ڪردیم ! ایشون فقط گفت: من همسنگر میخوام. گف
💔
#عاشقانه_شهدایی
روز عروسیش خیلی خسته شده بود، مدام درگیر کارها بود و رفت و آمد. شوخی میکرد و به هرکسی که میرسید میگفت: زن نگیریا، ببین به چه روزی افتادم ، زن نگیری.😁
حتی به ما خواهرها هم میرسید میگفت: آبجی زن نگیری...😂
#شهید_محمدتقی_سالخورده
#ازدواج
💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی روز عروسیش خیلی خسته شده بود، مدام درگیر کارها بود و رفت و آمد. شوخی میکرد و به
💔
#عاشقانه_شهدایی
خرید عقدمان یک حلقه ۹۰۰ تومانی بود
برای من ؛ همین و بس!
بعد از عقد رفتیم حرم
بعدش گلزار شهدا
شب هم شام خانهی ما
صبحِ زود مهدی برگشت جبهه..!
همسر #شهید_مهدی_زین_الدین
#ازدواج
💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی خرید عقدمان یک حلقه ۹۰۰ تومانی بود برای من ؛ همین و بس! بعد از عقد رفتیم حرم
💔
#عاشقانه_شهدایی
شهیدی که باانگشتر ازدواجش به خاک سپرده شد
اول اردیبهشت ماه برای آغاز زندگی مشترک به مدت ۱۰ روز راهی مشهد مقدس شدیم. روز دوم سفرمان، طی تماس تلفنی با خانوادهاش مطلع شد که گردان قصد شرکت در عملیاتی برای آزادسازی خرمشهر را دارد.
روز بعد به تهران برگشتیم. غسل شهادت کرد و رفت....
تصمیم گرفتیم در مدت حضورش در جبهه، جهیزیهام را در خانه بچینیم ....
چند روزی بیخبر بودیم که خبر شهادتش آمد.
امیرحسین را با لباس مقدس سپاه، به خاک سپردند. ساعت و انگشترش همچنان بر دستش بود. ساعت را برای یادگاری برداشتیم اما انگشتر از دستش خارج نشد.
در آن لحظه به یاد قول همسرم در هنگام عقد افتادم که گفت: «انگشتر ازدواجمان را هرگز از دستم خارج نمیکنم.»
زندگی مشترک ما سه روز طول کشید.💔
راوی: همسر #شهید_امیرحسین_سلیمانی_مقام
#ازدواج
💞 @shahiidsho💞
فقط نوشته روی مزار... اے ڪاش بودے💔
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی شهیدی که باانگشتر ازدواجش به خاک سپرده شد اول اردیبهشت ماه برای آغاز زندگی مشتر
💔
ازدواج شهدا کجا و ازدواج ما کجا...؟!
گاهی دلم برای ازدواج هایی به سبک شهدا تنگ می شود...
ازدواجی به سبک شهید ردانی پور....
که به جای اینکه به فکرِ برگزاری مراسم تجملاتی باشد به فکر رساندن کارت عروسی به حرم حضرت معصومه بود...
مراقب بود در مجلسش گناه نشود...
آخر حضرت زهرا مهمان ویژهی مجلسش بود...
ازدواجی مثل شهید میثمی...
که شبِ عقد از همسرش مُهر در خواست کرد تا نماز شُکر بجا آورد... میتوانست مثل خیلی های دیگر شب عقد مشغول رقص و بی بند و باری باشد اما فهمید که همسر نعمت خداست و در قبال نعمت باید شکر کرد نه عصیان...
یا مثلاً ازدواجی شبیه به شهید مُدق...
که همسرش گفت نمیخواهم مهریهام بیشتر از یک جلد قرآن و شاخه نبات باشد.. او هم میتوانست هزار جور بهانه بیاورد و بگوید مهریه پشتوانه است و حق زن است و ...
یا دلم برای ازدواجی به سبک شهید کلاهدوز تنگ شده...
که خرید عقد همسرش یک حلقه و یک جفت کیف و کفش بود و مراسم عقدش را خیلی ساده با سی ـ چهل نفر مهمان برگزار کرد...
یا شهید محمد ابراهیم همت
که زندگیشان را در اتاق کوچکی روی پشت بام شروع کردند!
دریغ از یک چراغ خوراکپزی در اوایل زندگی...
یا شهید مهدی باکری
که اهل سادگی و از تجملات بیزار؛
که زندگی را در دو اتاق خانه ی پدری شروع کردند!
همراه با وسایل ضروری زندگی که آن قدر کم بود در یک پیکان استیشن جا میشد...
آن روزها مراسم را ساده میگرفتند
در انتخاب همسر به تقوا و دیانت توجه میکردند نه پول و ظواهر...
خدایی عمل و علوی زندگی میکردند...
این روزها سخت درگیر تجملات و ظواهر شدیم و معترض هم هستیم که چرا اینقدر طلاق و بدبختی زیاد است...
ما بجای توجه به "شعائر" الهی
به "ظواهر" دنیوی توجه میکنیم....
به راستی که همهی ما میدانیم راه اهل بیت و شهدا چیست ...
اما بیراهه میرویم
#ذی_الحجه
#ازدواج
💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 سختترین روز برای حاج قاسم روزی که داعشیها از جاده بغداد به سمت حرمهای امامان در شهرهای کاظمین
💔
هر ڪس علوےتر
عاشقتر
📸نامه سردار به همسرشان
انتشار به مناسبت روز #ازدواج
#شهید_قاسم_سلیمانی
سردار سپاه #امام_زمان
💞 @shahiidsho💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
درخواست پدر شهید قربانخانی از رهبر انقلاب تا از مادر شهید بخواهند لباس مشکی خود را عوض کند.
صبوری و آرامش دل خانواده های شهدا صلوات
#شهید_مجید_قربانخانی
#کلیپ
#ازدواج
💞 @shahiidsho💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
خاندانی که تمام مادرانش، مادر شهید هستند
مادرانی که از پانزده خرداد ۴۲ پای انقلاب بودند...
ازدواج با همکفو برکات زیادی دارد...
#ازدواج
#پانزده_خرداد
#خانواده_شهید
💞 @shahiidsho💞