eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 تکنیک آرام سازی : روزانه به مدت چند دقيقه تمام حرفهاى درون ذهن خود را بنويسيد و آنها را بخوانيد. تمام گفتگوهای ذهنی خود، تمام شکایتها، همه نگرانی ها و اضطراب ها را بنویسید و سپس بعد از چند روز آنها را بخوانید. متوجه خواهید شد بسیاری از آنها فقط مسائل سطحی است و اصلا مشکل بزرگی نیست. حتما امتحان کنید! با این کار کم کم دست از نشخوار ذهنی برداشته و آرامش بیشتری خواهید داشت. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 قـرار و خـواب ز حافظ طمـع مدار ای دوســت قـرار چیست؟ صبـوری کدام؟ و خواب کجا؟..😇 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ای باد اگر به طُرّه ی آن مه لقا رسی تاری بیار مونس شب های تار را ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 یادگار امام، مرحوم سید احمد خمینی(ره) فرمود: هرکس بین اطاعت از مقام معظم رهبری و امام راحل تفاوت قائل باشد، در خط آمریکاست... می‌خواستند مرا در مقابل آیت‌الله خامنه‌ای قرار دهند، توی دهانشان زدم.💪 پ.ن: البته چند سال بعد، اون تودهنی که خورده بودند رو پاسخ دادند 😏 و ارشد بیت امام (ره) سید حسن شد و او سالها بزیست و بعدها لقب علامه هم گرفت من به اشارت گفتم.... ‌ ۲۵ اسفند سالگرد رحلت حاج احمد خمینی گرامی باد؛ روحش شاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 شهدا آرزوهای بزرگی در سر داشتند و برای تحقق آنها شب و روز آرام و قرار نداشتند یکی مثل #شهید_جواد
💔 خیلے حواسـش به خودش و بود.. بارها مےرفتیم توے خانه ها یا جاهایی ڪه چندان توجهی با مسائل شـرعے نداشتند و زن هایشان بےحجاب بودند؛ اما جـواد خیلے مراقب چشم هایش بود. نامـوس همه برایش محترم بود؛ حتی اگر خود طرف چنـدان احترامے براے خودش یا ناموسـش قائـل نبـود. 📚 ص ۱۵۸ ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 یه تصویر فوق العاده😍🌻 کلی انرژی میتونید بگیرید✌😎 به تمام زیبایی های تصویر نگاه کنید😍🌻 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
😍🍃😍🍃 خوب رفقااااا گوش بونمایید👇👇 از فردا تمارین شروع میشه😎 به همه ی صحبتهای این دوره گوش کنید👍 فر
💔 🙏 ✅روز ششم (شکرگزاری در مورد شغل) اگه به کسب مهارتی مشغول هستی، به آن بچسب و تا جایی که می تونی در آن پیش برو، هرقدر میتونی از خودت در اون زمینه مایه بذار، با این حساب خواهی نخواهی اون رو به حوزه اعجاز می کشونی... (تام روبینز نویسنده) تا بحال فکر کردی چطور فردی در فقر به دنیا می آد و دست خالی بدون تحصیلات شروع می کنه و دست آخر رییس جمهور یا فردی معروف و ثروتمند می شه؟ چطور دو نفر کار مشابهی رو آغاز می کنن اما یکی موفق می‌شه و دیگری نه؟ برای ایجاد موفقیت یا وارد کردن مواهب به شغل و حرفه ات باید برای شغلی که داری شکرگزار باشی! وقتی تو در کارت شکرگزار باشی بطور خودکار بیشتر برایش مایه میگذاری و موفقیت رو به خودت جذب میکنی! حتی اگر شغل تو کسب و کار مورد علاقه ات نیست تنها راه برای رسیدن به شغل آرمانی ات شاکر بودن بابت شغل فعلیته... تجسم کن یک رییس نامرئی داری که وظیفش ثبت افکار و احساسات تو درمورد شغلته... فکر کن هر جا میری با تو می آد و تمام اعمال و افکارت رو در دفترچه ای یادداشت می کنه، وظیفه تو امروز اینه تا جایی که میتونی موارد شکرگزاری در رابطه با کارت پیدا کنی تا در آخر روز فهرستی بلند بالا از موارد شکرگزاری جمع شه تا رییس نامرئی تو بتونه اعجاز بیشتری در زمینه مادی، شغل، موفقیت، فرصت کاری بهتر و.... در جهت کامروایی تو ایجاد کنه! برای شروع اینگونه درنظر بگیر تو درحال حاضر شغلی داری درحالی که تعداد زیادی از مردم بیکارند و حاضرند بهایی بدهند تا جای تو باشند! در مورد تمام تجهیزاتی که در محیط کار دراختیارت گذاشتن شاکر باش و درمورد آن قسمت از کارت که عاشق آن هستی! سپس با هر مورد بگو ✅خدا رو بابت ...... شکر میکنم اگر امروز درمحل کار نیستی، بمحض اینکه رفتی تمرین رو انجام بده، فراموش نکن هرچه بیستر شاکر باشی اعجاز بیشتری بوجود می آوری... ✅یادآوری تمرین های قبلی رو ادامه بده! ... 💕 @aah3noghte💕 @fhn18632019
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 قطعاً همه شما را با چیزهایی همچون ترس، گرسنگی، از دست دادن مال و جان و محصولات آزمایش می‌کنیم؛ و بشارت ده به صبر کنندگان! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 . . فرض کن قراره فیلم زندگیتو درست کنن؛ به نظرت اسمش چی باشه خوبه؟😊 🌿❤️ ... 💕 @aah3noghte💕 @fhn18632019
4_5787642231506601812.mp3
4.22M
وقتی رسیدی به سجده سر میذاری روی پای خدا. نه چشمت به جایی میفته نه دلت برای چیزی، آب میشه!🌱 این فایل زیبا هدیه به شما😊🌺 ╰─────🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا قسمت۹۳ با تعجب پرسیدم: «می خواهید بخوابید؟! هنوز سر شب ا
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٩۳ پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی گفته؟!» یک دفعه برادرم زد زیر گریه. من هم به گریه افتادم. قرآن را باز کردم. وصیت نامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمد جان! بچه هایت هنوز کوچک اند، این چه وقت رفتن بود. بی معرفت، بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم.» دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: «خدایا! تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. ای خدا! صمدم را برگردان.» پدرشوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه می کرد و شانه هایش می لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده. آمدند کنارم نشستند. طفلی ها پا به پای من گریه می کردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک هایم را پاک می کرد. مهدی خیره خیره نگاهم می کرد. زهرا بغض کرده بود. پدرشوهرم لابه لای هق هق گریه هایش صمد و ستار را صدا می زد. مهدی را بغل کرد. او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند؛ اما یک دفعه ساکت شد و گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید زینب وار زندگی کند. نوشته بعد از من، مرد خانه ام مهدی است.» و دوباره به گریه افتاد. برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد. بچه ها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش می کرد. آن یکی نازش می کرد. زهرا با شیرین زبانی بابا بابا می گفت. برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «خدایا! صبرمان بده. خدایا! چطور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه های یتیم را بزرگ کند؟!» کمی بعد همسایه ها یکی یکی از راه رسیدند. با گریه بغلم می کردند. بچه هایم را می بوسیدند. خانم دارابی که آمد، ناله ام به هوا رفت. دست هایش را توی هوا تکان می داد و با حالت مویه و عزاداری می گفت: «جگرم را سوزاندی قدم خانم. تو و بچه هایت آتشم زدید قدم خانم. غصه تو کبابم کرد قدم خانم.» زار زدم: «تو زودتر از همه خبر داشتی بچه هایم یتیم شدند.» خانم دارابی گریه می کرد و دست ها و سرش را تکان می داد. بنده خدا نفسش بالا نمی آمد. داشت از هوش می رفت. آن شب تا صبح پرپر زدم. همین که بچه ها می خوابیدند. می رفتم بالای سرشان و یکی یکی می بوسیدمشان و می نالیدم. طفلی ها با گریه من از خواب بیدار می شدند. آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم. گریه کردم. نالیدم و برای تنهایی بچه هایم اشک ریختم. از درون مثل یک پاره آتش بودم و از بیرون تنم یخ کرده بود. همسایه ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدند و پابه پایم گریه کردند. نمی توانستم زهرا را شیر بدهم. طفلکم گرسنه بود و جیغ می کشید. همسایه ها زهرا و سمیه را بردند. فردا صبح دوست و آشنا و فامیل با چند مینی بوس از قایش آمدند؛ با چشم های سرخ و ورم کرده. دوستان صمد آمدند و گفتند: «صمد را آورده اند سپاه.» آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمدم را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی. با شهدای دیگر آمده بود. در ماشین را باز کردند. تابوت ها روی هم چیده شده بودند. برادرشوهرم، تیمور، کنارم ایستاده بود. گفتم: «صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم.» آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آن ها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: «داداش است.» برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم می خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می کردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمی توانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچه ها نبود. ادامه دارد.... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٩۳ پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی گفته؟!» یک
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٩۴ نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.» پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی می کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می کرد و ما دنبالش. صمد جلوجلو می رفت، تندتند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می شدیم. گمش می کردیم. یادم نمی آید راننده چه کسی بود. گفتم: «تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش.» راننده آمبولانس را گم کرد. لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می خواستم بعد از نه سال، حرف های دلم را بزنم. می خواستم دلتنگی هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب ها و روزها از دوری اش اشک ریختم. می خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم. به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: «می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم.» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست های مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم. دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: «بچه هایم را بیاورید. این ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان را از من می خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی گردد.» صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود. جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بی تاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند.» کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش. ریش هایش خونی شده بود. بقیه بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود.» می خندید و دندان های سفیدش برق می زد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند. دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک ها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم. آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی یار و یاور، بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی تکیه گاه و بی اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق. کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٩۴ نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم م
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۹۵ وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می آمدند. از خاطراتشان با صمد می گفتند. هیچ کس را نمی دیدم. هیچ صدایی نمی شنیدم. باورم نمی شد صمد من آن کسی باشد که آن ها می گفتند. دلم می خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچه هایم را بو کنم. آن ها بوی صمد را می دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانه ما شد. اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می دیدمش. بویش را حس می کردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس های خودمان. بچه ها که از بیرون می آمدند، دستی روی لباس بابایشان می کشیدند. پیراهن بابا را بو می کردند. می بوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود. بچه ها صدایش را می شنیدند: «درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید.» گاهی می آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می گفت: «قدم! زود باش. بچه ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشسته ام. منتظر توام. ببین بچه ها بزرگ شده اند. دستت را به من بده. بچه ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید با هم برویم...» پایان ... 💞 @aah3noghte💞
💔 نحوه شهادت (صمد) در عملیات کربلای ۵ زمانی که ماموریت گردان حاج ستار (صمد) در عملیات تمام شده بود و در حال برگشت بودند، فرمانده گردان بعدی به علّت پاتک دشمن به شهادت رسید. ستار (صمد) به عنوان جایگزین فرمانده گردان برای ادامه عملیات رفت. از کانال در حال تیراندازی بود که ترکش به سرش اصابت کرد و به شهادت رسید. بچه‌ها جنازه‌اش را به عقب آوردند تا به دست دشمن نیفتد. بعد از شهادت حاج ستار از رادیوی عراق اعلام شده بود که ستار ابراهیمی کشته شده است. حاج ستار ابراهیمی هژیر، فرمانده گردان ۱۵۵ لشکر انصارالحسین (ع) در کربلای ۵ منطقه عملیاتی شلمچه در تاریخ ۱۲ اسفند ۶۵ به درجه رفیع شهادت نائل آمد. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 این گُل هم به قربون حسین... پاسدار مجتبی برسنجی در المیادین سوریه، آسمونی شد.🥀 ‍ جامانده از قافله دل بــود که از قافــله، ما را عقب انداخت سَـر رفتنِ این حوصله، ما را عقب انداخت حتی همــــه ی جــاده ها نـیـــز گـــواهنـد این پای پــــــر از آبله، مــــا را عقب انداخت یک "سجــده" فقط فاصـله ی مـا و خـدا بـود دل نیز در ایــن مرحله مــــا را عقب انداخت هنگــام ِ تهجـــد شــده بود و همــه دیدنــد خـود خـواهیِ این نافلـــه ما را عقب انداخت یک دفتـــر بی رنـگ پـر از شعـــر دروغیــــن ایــن چنـــد ورق باطلــه ما را عقـب انداخت...😔 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 فیلمی زیبا از شهید مفقود الاثر مدافع حرم ... و خوشا این رفاقت... یک دقیقه ولی تاثیرگذار😔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اے شیعه ے ما.. هر یک از شما باید کارى کند که با آن به ما نزدیک شود لِیَعمَل کُلُّ امْرِءٍ علَى‏ ما یُقَرَّبُ مِن مَحَبَّتِنا  (تهذیب الأحکام ، ج 1، ص 38) ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۳۳) أَمْ كُنتُمْ شُهَدَاء إِذْ حَضَرَ يَعْقُوبَ الْمَوْتُ إِذْ ق
✨﷽✨ (١٣٤) تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ لَهَا مَا كَسَبَتْ وَلَكُم مَّا كَسَبْتُمْ وَلَا تُسْأَلُونَ عَمَّا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﺁﻧﺎﻥ ﮔﺮﻭﻫﻲ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺩﺭﮔﺬﺷﺘﻨﺪ ، ﺁﻧﭽﻪ [ ﺍﺯ ﻃﺎﻋﺖ ﻭ ﻣﻌﺼﻴﺖ ] ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺳﺖ ، ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻳﺪ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺷﻤﺎﺳﺖ ; ﻭ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺍﻧﺠﺎم ﻣﻰ ﺩﺍﺩﻧﺪ ، ﻣﺴﺆﻭﻝ ﻧﻴﺴﺘﻴﺪ . ✅ نکته ها - يكى از اشتباهات بنى‌اسرائيل اين بود كه به نياكان و پيشينيان خويش، بسيار مباهات و افتخار مى‌كردند و گمانشان اين بود كه اگر خودشان آلوده باشند، به خاطر كمالات گذشتگانشان، مورد عفو قرار خواهند گرفت. اين آيه به آنان هشدار مى‌دهد كه شما مسئول اعمال خويش هستيد، همچنان كه آنان مسئول كرده‌هاى خويش هستند. در كتاب غررالحكم از حضرت على عليه السلام آمده است: «الشرف بالهمم العالية لا بالرمم البالية» شرافت و بزرگى به همت‌هاى عالى و بلند است، نه به استخوان‌هاى پوسيده‌ى نياكان و گذشتگان. در تاريخ مى‌بينيم كه افراد در سايه عمل خويش، آينده خود را رقم مى‌زنند. زن فرعون اهل بهشت مى‌شود، ولى همسر لوط در اثر بد كردارى، به دوزخ رهسپار مى‌شود. اينها نمونه‌ى عدالت ونظام حقِ پروردگار است. در حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده است كه فرمود: اى بنى‌هاشم، مبادا ساير مردم براى آخرت خود كار كنند، ولى شما به انساب خود دل خوش كنيد. 🔊 پیام ها 1- آينده هركس وهر جامعه‌اى، در گرو عمل خود اوست. «وَ لا تُسْئَلُونَ عَمَّا كانُوا يَعْمَلُونَ» 📚 تفسیر نور ... 💞 @aah3noghte 💞