💔
نمےدانم
خدا
کدام
ناله
سحرگاهےام
را
شنـید
که
حالا
تو
شده ای
هم ناله
هر
سحـرم...
#دلشڪستھ_ادمین
#شهیدجوادمحمدی
#شهید_مدافع_حرم
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
هدایت شده از بایگانی
1_47952212.mp3
1.06M
💔
👈اینکه امام فرمودند حفظ نظام از اوجب واجبات است برای قبل بوده
👈جام زهری که قرار است به رهبر نوشانده شود، چیسـت؟
👈فتنه ۹۸ با جمهوری تمام عیار
👈انتظارات از شیخ صادق لاریجانی
👈فیلترینگ فضای مجازی نابسامان
👈نامه عراقچی
تحلیل تحرکات در اردیبهشت ۹۸
فقط در ۱۰ دقیقه
سخنرانی ۱۴ بهمن ۹۷
#جنگ_بزرگ
#اندکی_سیاسی
#بصیرت
#سربازان_سیدعلی_به_هوش
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
نمایشگاه دهه فجر فقط
همین عکس
بقیه ش سوسول بازیه!😬😅
#شهید_محمدرضا_دهقان
#دهه_فجر
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌸🕊🌸🕊🌸 🕊🌸🕊🌸 🌸🕊🌸 🕊🌸 🌸 #لات_های_بهشتی #اخراجی۱ احمد خلاف بود اما نه هر خلافی!☝️ بیشتر اهل دعوا بود...
🌸🕊🌸🕊
🕊🌸🕊
🌸🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#اخراجی۲
آن دو پاسدار کنار ما آمدند، سلام کردند و نشستند؛ بعد هم شروع کردند با احمد به حرف زدن...
البته با لهجه #داش_مشتی!😬
بعد هم #سیگار تعارف کرد!!!!😑
گفت:
"من #مهدی_خندان هستم. اومدم بپرسم چرا از جبهه ریجاب رفتی"؟🤔
احمد که در این مدت کم، از اخلاق مهدی خیلی خوشش اومده بود گفت:
"من داشتم اونجا مےجنگیدم اما فرمانده ریجاب منو اخراج کرد!!! منم دیگه برنمےگردم"!!!☹️
مهدی گفت:
"حالا فرمانده ریجاب داره از تو خواهش مےکنه برگردی"!😊
احمد با تعجب نگاهش کرد.😳
پاسدار همراه مهدی خندید و گفت:
"آقای خندان الان فرمانده ریجاب شدن، سراغ بچه های قدیمی رو گرفت که رسید به شما، پرسون پرسون اومدیم و شما رو پیدا کردیم"...🙃
احمد حس کرد چقدر با مهدی شباهت دارند... و همین شد که دوباره به ریجاب رفت...☺️
این بار اما برای فرار نبود و خیلی با دفعه قبل فرق داشت...
#ادامه_دارد...
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
مطالب متفاوت در مورد شهدا را اینجا بخوانید
👇👇👇
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ...
او مامور به وظیفه بود
چه سال ۴۲ هنگام تبعید
چه سال ۵۷ هنگامه بازگشت به کشور
تنها چنین فردی مےتواند هنگامه ارتحالش بنویسد
"با قلبی مطمئن" به دیدار معبود می رود...
شادی روح ملکوتی ابراهیم زمان، خمینی کبیر #صلوات
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_شانزدهم📝 ✨پـــرونــده جنجـــالـــی فردا صبح، کلی قبل از ساعت
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_هفدهم📝
✨ دربـــرابــر عـــدالــت
هیچ پلیسی در این دادگاه حاضر نشد! حتی زمانی که از اونها جهت پاسخ به سوالات، رسما درخواست قانونی کردم، فقط یه وکیل به نمایندگی از همه اونها، اونجا حضور داشت ... و در نهایت دادگاه رای تبرئه اونها رو صادر کرد و این عمل پلیس، صرفا دفاع از خود اعلام شد😶
26 گلوله برای دفاع در برابر یه آدم غیر مسلح😏
قاضی رای خودش رو اعلام کرد و سه مرتبه روی میز کوبید "ختم دادرسی"
مادر محمد با صدای بلند گریه می کرد😭
پدرش می لرزید و اشک می ریخت😓
و من، ناخودآگاه می خندیدم و سرم رو تکان می دادم😆 اون قدر بلند که قاضی فکر کرد دارم دادگاه رو مسخره می کنم
یه نفر داشت زنده زنده، قلبم رو از سینه ام بیرون می کشید💔
سوزشش رو تا مغز استخوانم حس می کردم
سریع وسایلم رو جمع کردم ... من باید اولین نفری باشم که با خبرنگارها حرف می زنه🎤
من باید صدای مظلومیت محمد و مرگ عدالت رو به گوش دنیا می رسوندم📢
از در سالن دادگاه که خارج شدم چند نفر از گارد دادگاه دوره ام کردن
"آقای ویزل، شما باید با ما بیاید"
بعد از چند ساعت حبس شدن توی یه اتاق، بالاخره یکی در رو باز کرد ... از شدت خشم، تمام بدنم می لرزید😡
- چه عجب ... اونقدر به در زدم و صدا کردم که گلوم داشت پاره می شد! حداقل با یه فنجون قهوه می اومدید😏
در رو بست و اومد سمتم
"شما حس شوخ طبعی جالبی دارید آقای ویزل😏 حتی در چنین شرایطی"
نشست مقابلم ...
- ولی من اینجام که در مورد مسائل جدی با هم صحبت کنم😠
به پشتی تکیه داد!
"یه راست میرم سر اصل مطلب ... شما حق ندارید در مورد این پرونده با هیچ شخصی یا هیچ خبرگزاری ای صحبت کنید‼️
این پرونده، از این لحظه محرمانه است‼️
اگر تخلف کنید به جرم افشای مدارک محرمانه، مجرم شناخته شده و به شدت مجازات می شید❌❌
به زحمت می تونستم خودم رو کنترل کنم ... تمام بدنم می لرزید😯😡
بدتر از همه، وقتی عصبی می شدم دستم به شدت درد می گرفت و می سوخت😩
محکم توی چشم هاش زل زدم
"حتی اگر دهن من رو با تهدید ببندید، با پدر و مادرش چکار می کنید؟"..
با پوزخند خاصی از جاش بلند شد😏...
"اینجا کشور آزادیه آقای ویزل😂 اونها هر چقدر که بخوان می تونن گریه کنن و با همسایه هاشون حرف بزنن😏 مهم تیتر روزنامه های فرداست"😡 ... و از در اتاق خارج شد
حق با اون بود ...
مهم تیتر روزنامه های فردا بود ... دادگاه، رای بی گناهی پلیس ها رو صادر کرد ... مدال شجاعت، در انتظار پلیس های قهرمان
فردای روز دادگاه، مدام گوشی تلفن و موبایلم زنگ می خورد اما حس جواب دادن به هیچ کدوم شون رو نداشتم 🙄 چی می تونستم بگم؟
با شجاعت فریاد می زدم، محمد بی گناه کشته شد؟
یا اینکه مثل یه ترسو، حرف های اونها رو تایید می کردم
اصلا کسی صدای من رو می شنید و اهمیت می داد؟🤔
مهم یه جنجال بود ... یه جنجال که ذهن مردم بین شلوغ بازی های اون گم بشه ... و نفهمن دولت چکار می کنه ..
شب بود که صدای در بلند شد ... پدر محمد بود ... 😳
نمی تونستم توی چشم هاش نگاه کنم ... فکر می کردم الانه که ازم بخواد دوباره اقدام کنیم و به رای اعتراض کنیم ... یا با رسانه ها درباره حقیقت حرف بزنیم ... اما اون در عین دردی که توی چشم هاش موج می زد با آرامش بهم نگاه کرد ... .
- آقای ویزل ... اومدم اینجا تا از زحمات شما تشکر کنم ... شما همه تلاش تون رو انجام دادید ... هم برای تشکر اومدم و هم اینکه بقیه حق وکالت شما رو پرداخت کنم ...
خیلی تعجب کرده بودم 😳... با شرمندگی سرم رو پایین انداختم ... "نیازی نیست" ...
من توی این پرونده شکست خوردم... و مثل یه ترسو، تمام روز رو اینجا قایم شدم😔 ...
دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
"نه پسرم ... زمانی که هیچ کسی حاضر نشد از حق ما دفاع کنه ... تو پشت سر ما ایستادی!💪 حداقل، مردم صدای مظلومیت محمد من رو شنیدن ... من از اول می دونستم شکست می خوریم ... یعنی مطمئن بودم"😔 ...
با شنیدن این جمله ... شوک شدیدی بهم وارد شد😳🤔 ... .
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
✍ #شهیدسیدطاهاایمانی