💔
قرار نیست همه یه تیپ و
یه شکل و
یه قیافه باشن
تا اجازه داشته باشن به کشور
#خدمت کنن
این جوون تو کادر
#شھیدحسن_طهرانی_مقدم هستن
که شاید تیپ و ظاهرشون
به مزاج بعضیا خوش نیاد
اما حرف از #خدمت به میهن که شد
بیشتر از مدعیان #وطن_پرستی
پای کشورش خون دل خورد...
#شھیدحسن_طهرانی_مقدم
#خدمت
#کورش_پرستی
#ادعای_دینداری
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
مطالب #خاص و #ویژه شهدایی ـ مذهبی را اینجا بخوانید☝️
💔
غروب روز سہ شنبه...
#سه_شنبه_های_جمکرانی...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_نوزدهم... شده پشت سرش تا آن سر دنی
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_بیستم...
نمی دانم چرا مطمئن بودم احمد که برود ، یقین من از دیدن سرور به خیال بدل می شود ، همان چیزی که پدر و مادرم مرا به آن نسبت می دادند .🙁
....
محمودسکوت کرد و از پنجره به بیرون خیره شد.
پسرش باسینی هندوانه واردشد.🍉 بوی هندوانه سرحالم آورد. چقدر بجا بود.😋
همان طور که قاچی هندوانه به دهانم میگذاشتم گفتم:
"آن حنظل هایی که خوردید به خنکی و شیرینی این هندوانه ها بود؟"
محمودفارسی گفت :
"بسی شیرین تر و گواراتر از هر میوه ای که در دنیا پیدامیشود"
پرسیدم :
"به من گفتند شما شیعه حضرت علی(علیه السلام) هستید، چطور شد که بعدها به شعیان پیوستید؟"🤔
مسلم قاچی هندوانه به دهان گذاشت وگفت :
"هنوز بقیه ماجرا مانده.....
حیف که مجبورم بروم اما باید قول بگیرم که باز هم ماجرا را برایم تعریف کنید."
محمودگفت:
"خدا میداند چند بار این قضیه را شنیده ای و باز مثل روز اول اشک میریزی و اشتیاق نشان میدهی..."🙂
مسلم دست به زانو زد و برخاست و گفت:
"هزار بار هم که بشنوم کم است.... پس هوای کاتب ما را داشته باش و به فکر جمعی باش که از برکت این ماجرای تو اثر میگیرند".
بلند شدم و با مسلم روبوسی و خداحافظی کردم.
محمود تا دم در او را بدرقه کرد
وقتی از در وارد شد، از هیبت و روشنایی صورتش دلم لرزید.....
اگر #مرید_امام چنین باشد پس #خودش چگونه موجودی است؟....!
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
چون بزرگواران همراه،
زحمت تایپ رو کشیدن،
کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
May 11
💔
#یهبازیِقدیمی بود...
#گلیاپوچ؟!
من میگم #گلِ...
نه اشتباه گفتی #پوچِ...
و اما بله.... تو بازے دنیا #شُـــہـداءگل بودن
و ما #پوچ...!!!
شاید باورش برام سخت باشه اما یادِ #سیدِشهیدانِاهلِقلمشهیدآوینیبخیر که فرمودند :
"پندار ما این است که #ماماندهایم و#شهدارفتهاند ، اما#حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است وشهداماندهاند."
#رفیقِشهیدم اے گلچین شدهےِ دست تقدیرِ روزگار ،
براے ما دعاڪن ...
خودت میدونی چی از این دنیا میخواهیم...!! .
مرا #دریابدریابدریاب...
#جواددریاب...
#شھیدجوادمحمدی
#گل
#پوچ
#رفاقت
#شھادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
پیام مامور دستگیری جیسون رضائیان (محمدِ گاندو) به جناب ظریف!!
آقای ظریف جیسون در حدی نیست که درباره اش حرف بزنیم😏
اما دعوت شما را قبول مےڪنم...
✍ پرونده جیسون برای محمد
در حدی نیست که بخواهد
راجع بهش حرف بزند
حالا ببینین
اگه ادامه گاندو ساخته بشه،
دست کیا رو میشه و کیا شاکی میشن😏
#اندڪےبصیرت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت شصت و ششم #بےتوهرگز ❤️ 🌀با پدرم حرف بزن پشت سر هم زنگ می زد … توان جواب دادن نداشتم …
💔
قسمت شصت و هشتم
#بےتوهرگز ❤️
🌀 احساست را نشان بده
برگشتم بیمارستان … باهام سرسنگین بود …
غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار … حرف دیگه ای نمی زد …
هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید … اولین چیزی که می پرسید این بود …
– با هم دعواتون شده؟ … با هم قهر کردید؟🤔😉
تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم …
چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد … و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست …
– واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه …
– از شخصی مثل شما هم بعیده … در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه …
– من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم …
– پس چطور انتظار دارید … من احساس شما رو قبول کنم؟
منم احساس شما رو نمی بینم …
آسانسور ایستاد … این رو گفتم و رفتم بیرون …
تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود😡
چنان بهم ریخته و عصبانی … که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه …
سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد … تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد …
گوشیم زنگ زد …
دکتر دایسون بود …
– دکتر حسینی … همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم… بیاید توی حیاط بیمارستان😐
رفتم توی حیاط … خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد … بعد از سه روز … بدون هیچ مقدمه ای …
– چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟
من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟
حتی اون شب … ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد … که فقط بهتون غذا بدم …
حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من … و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟😡🤔
قسمت شصت و نهم
#بےتوهرگز ❤️
🌀زنده شون کن
پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید … ساکت که شد … چند لحظه صبر کردم …
– احساس قابل دیدن نیست … درک کردنی و حس کردنیه… حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید …
احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه … غیر از اینه؟
شما که فقط به منطق اعتقاد دارید … چطور دم از احساس می زنید؟ …
– اینها بهانه است دکتر حسینی … بهانه ای که باهاش … فقط از خرافات تون دفاع می کنید …
کمی صدام رو بلند کردم …
– نه دکتر دایسون … اگر خرافات بود، عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد!!!
نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره … شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ …
یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ …
تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ …
اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن، زنده نمی کنید؟ …
اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون … زنده شون کنید …
سکوت مطلقی بین ما حاکم شد … نگاهش جور خاصی بود…
حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره… آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم …
– شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید … من ببینم … محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید …
از من انتظار دارید … احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم … اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم …
شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟ …
با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد …
– زنده شدن مرده ها توسط مسیح … یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا بیشتر نیست …
همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود …
چند لحظه مکث کرد …
– چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ …
اگر این حرف ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه …
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #بےتوهرگز❤️ قسمت اول 🚫این داستان واقعی است🚫: #مردهای_عوضی😒 همیشه از پدرم متنفر بودم مادر و
ریپلای به قسمت اول
داستان واقعی #بےتوهرگز ❤️
💔
من و تو
مثل یڪ مرداب ماندیم...
خوشا آنان
ڪہ مثل #رود رفتند
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
مطالب #خاص و #ویژه شهدایی ـ مذهبی را اینجا بخوانید☝️
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا شهیدی که ۲۰سال از عمرش را خارج از کشور
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
#شھیدرضا ترابی
در سال 1336 در تهران متولد شد.
خانوادهای فقیر در یکی از محلات جنوب شهر داشت و هنوز بیش از 13 سال نداشت که پدرش را از دست داد.
در سال 1356 به دانشگاه #صنعتی_شریف راه یافت و در رشته #برق به تحصیل پرداخت و عضو انجمن اسلامی دانشگاه شد.
پس از پیروزی انقلاب عضو حزب جمهوری اسلامی شد
و مسوولیت #تبلیغات شاخه دانشجویی حزب را بر عهده گرفت
او عاقبت در شامگاه هفتم تیر در انفجار دفتر مرکزی حزب به شهادت رسید.
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
💔
یڪسلامازمنِدرماندهبہ
#سلطان بدهد
هرڪساینشعرمراخواند و خراسانے بود..💚
#چهارشنبهامامرضایی
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیستم... نمی دانم چرا مطمئن بودم احمد ک
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_بیست_و_یڪم...
پسر با نشستن محمود بلند شد برود اما پدرش او را صدا کرد و گفت:
"مهدی جان! بیا"
مهدی ایستاد.
به پدر، لبخند شیرینی زد. جلو آمد و به اشاره او سرش را روی زانوی پدر گذاشت.
محمود رو به من گفت:
"خسته تان کردم. میخواهید بقیه ماجرا را روز دیگر بگویم؟"🙂
دو زانو نشستم و گفتم :
"ابدا ! اگر میدانستید چقدر مشتاقم، یک لحظه هم مکث نمیکردید. مگر این که خودتان خسته شده باشید."😅
سرش را تکان داد و در حالی که موی مهدی را نوازش میکرد، گفت :
"فقط وقتی یادم می افتد که چه سال هایی را در گمراهی گذرانده ام غبطه میخورم...
هر چند غبطه خوردن سودی ندارد....😔
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
#ایھاالارباب
در اصل...
#هجران تشنگی و #وصل باران است
حِسّی که من دارم
همان حِسّ بیابان است
#بیابان_هم_که_باشی، #حسین_آبادت_مےکندمثل ڪربلا....
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
💕 @aah3noghte💕
💔
یه #آیھ هست که مےفرماید:
"خداوند با بعضی علامات و نشانه ها، شما رو هدایت مےڪنه!"
رفیقی ڪه نشان از نشانه هاے خدا داشته باشه ،
میشه نور✨
و اون نور اگه تو زندگیت بتابه ، زندگیت میشه #نورٌعلینور...🌈
من با نشانه و علامات خدا پیدا شدمـ
ڪھ یڪی از اون نشانه ها ...
نگاهِ #تُ بود...
نگـاهتو ازم نگیــر❤️
#شهیدجوادمحمدی
#رفیق
#نگاه_آسمونی
#ستاره_راه
#رفاقت
#شھادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
#اصفهانیها_آماده ✌️✌️✌️
✌️ اجتماع عظیم #دختران_انقلاب در حمایت از #حجاب در #اصفهان
🔹 با حضور خانواده شهدا
🔸و اولین حضور خانم #مینا_علینژاد در اصفهان
📣 وعده ما :
27 تیرماه ، ساعت 17 ، #حسینیه_رضوی
#پنجشنبه_۲۷تیر_همه_میآییم
♦️حضور هر ایرانی به نیابت از یک #شهید
✅ گروه مردمی آمرین به معروف صراط در اصفهان(دختران انقلاب)
حماسه ای دیگر رقم خواهیم زد💪
شهید شو 🌷
💔 #اصفهانیها_آماده ✌️✌️✌️ ✌️ اجتماع عظیم #دختران_انقلاب در حمایت از #حجاب در #اصفهان 🔹 با حضور خ
💔
🔴 #خواهرم حواست هست⁉️
این چادر که سَر کرده ای برای like گرفتن نیست ⛔️
با #چادر_مادرمان_حضرت_زهرا(س) در میدان مجازی جولان نده.
دل پسر های مجرد اگر لرزید
دل مردهای متاهل اگر لرزید...
اثر وضعےاش را در زندگےت خواهد داشت♨️
📜قسمتی از وصیتنامه:
«من در قیامت جلوی #بی_حجاب ها و کسانی که #ترویج بی حجابی می دهند را می گیرم.»
حجاب
خونبھای شهیدانست
حجاب
ارثیه حضرت مادر است...
#شھیدجوادمحمدی
#حجاب
#عفاف
#غیرت
#خونبهاےشهدا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت شصت و هشتم #بےتوهرگز ❤️ 🌀 احساست را نشان بده برگشتم بیمارستان … باهام سرسنگین بود … غی
💔
قسمت هفتاد و یکم
#بےتوهرگز ❤️
🌀غریب آشنا
بعد از چند سال به ایران برگشتم … سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت …
حنانه دختر مریم، قد کشیده بود … کلاس دوم ابتدایی … اما وقار و شخصیتش عین مریم بود …
از همه بیشتر … دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود…😔
توی فرودگاه … همه شون اومده بودن … همین که چشمم بهشون افتاد … اشک، تمام تصویر رو محو کرد …
خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم … شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت …
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن … هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت …
حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود، باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید
محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم😅 …
خونه بوی غربت می داد … حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم …
اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن … اما من … فقط گاهی … اگر وقت و فرصتی بود … اگر از شدت خستگی روی مبل … ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد … از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم … غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود …
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم … کمی آروم می شدم … چشمم همه جا دنبالش می چرخید …
شب … همه رفتن … و منم از شدت خستگی بی هوش …
برای نماز صبح که بلند شدم … پای سجاده، داشت قرآن می خوند …
رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش … یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم …
با اولین حرکت نوازش دستش … بی اختیار … اشک از چشمم فرو ریخت …
– مامان … شاید باورت نشه … اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود …
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد …
قسمت هفتاد و دوم
#بےتوهرگز ❤️
🌀شبیه پدر
دستش بین موهام حرکت می کرد … و من بی اختیار، اشک می ریختم …
غم غربت و تنهایی …
فشار و سختی کار … و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم …
– خیلی سخت بود؟ …
– چی؟ …
– زندگی توی غربت …
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … قدرت حرف زدن نداشتم … و چشم هام رو بستم … حتی با چشم های بسته … نگاه مادرم رو حس می کردم …
– خیلی شبیه علی شدی …
اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت …
بقیه شریک شادی هاش بودن … حتی وقتی ناراحت بود می خندید … که مبادا بقیه ناراحت نشن …
اون موقع ها … جوون بودم …
اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته … حس دختر کوچولوم رو ببینم …
ناخودآگاه … با اون چشم های خیس … خنده ام گرفت … دختر کوچولو …
چشم هام رو که باز کردم … دایسون اومد جلوی نظرم … با ناراحتی، دوباره بستم شون …
– کاش واقعا شبیه بابا بودم … اون خیلی آروم و مهربون بود… چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد … ولی من اینطوری نیستم …
اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم … نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی …
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم …
اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت … دلم برای پدرم تنگ شده بود … و داشتم کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم …
علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم … و جواب استخاره رو درک نمی کردم ….
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
با خواندنِ این خاطره به اوجِ محبت و مهربانیِ شهدا پی ببرید
چند دقیقه بیشتر به اعزام نمونده بود که متوجه شدم نیست.
رفتم دنبالش و دیدم داره با یکی از بچهها عکس می اندازه ...
تا اومد، ازش پرسیدم :
این پسره کی بود که داشتی باهاش عکس می انداختی، اونم الان که اتوبوس ها دارن میرن؟
گفت:
یه چیزی گفتم ، فکر کردم شاید ناراحت شده باشه ، رفتم باهاش عکس انداختم تا از دلش در بیارم ...
📚 آخرین امتحان ، صفحه 24
#رفاقتانه
#برادرانه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕