eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 خشکسالیم کویریم بیا... قبل از آنکه بمیریم بیا...! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 راز نگاه کردنت محشر کبرای من است جان به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است..😍😍 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 آخرین وصیت امام حسین(ع) به امام سجاد(ع): یا بُنَیَّ إِیَّاکَ وَ ظُلْمَ مَنْ لَا یَجِدُ عَلَیْکَ نَاصِراً إِلَّا اللَّهَ. فرزندم، بترس از ستم کردن بر کسی که به جزخدا یاوری ندارد☝️ 📚 میزان الحکمه ج ۱۳ص ۱۸۰ .😔 . . #भारतीय_मुसलमान_आग_पर_हैं ... 💞 @aah3noghte💞
💔 امام رضا (علیه‌السلام): هر که غمی از غم‌های دنیا را... از دل مومنی برطرف سازد... خداوند،غمی از غم‌های آخرت را از دلش می‌زداید. ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 محبت کودکان سوری به شهید مدافع حرم سید علی زنجانی🌹 کیو دوست دارید؟ سید علی یه بوس بدید ... 💞 @aah3noghte💞
💔 چـقـدر دارد ! اسـیر پـاک تـو شـدن، ارباب در مـیانِ اسـارت هـای دنـیـایـی ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 آفریدگارا... در این دل شب با تو عهد بستم که دهان به هرزه نگشایم و در هر حال جز راه تو نپویم... من جهان را دریای بی کرانی میبینم و خودم را موجی از دریا و چه دریایی و دریایی و دریایی و چه امواجی و امواجی و امواجی مرا از من رهایی ده و مرا به زبان آن آشنایی ده ... 💕 @aah3noghte💕
💔 💞 من مشتری ثابت بازار حسینم هرچند تهی دست، خریدار حسینم گِردِ رخ او نیک دلانند فراوان بیچاره منم... عبد گنه کار حسینم 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢تصاویری تازه منتشر شده از سه ستاره شهدای مدافع حرم در کنار هم: محمدحسین محمدخانی، محسن حججی و مصطفی صدرزاده وقتی که شهید صدرزاده شهادت خود در روز تاسوعا را پیش‌بینی می‌کند... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 بعونک یا لطیف رفتن برای همه مان سخت بود؛ برای من اما هم سخت بود و هم شیرین. سخت بود چون یکی از عزیزترین اطرافیانم بود ولی شیرین بود چون این مدلی رفتن حقش بود. این همه سال بود می دوید و می جنگید. حقش نبود خیلی آرام و معمولی توی رختخواب بیفتد. خودش هم این آخری ها می گفت: "ممد! بعدِ این همه سال دیگه شهادت حقم نیست؟" بخشی از کتاب دخترا بابایی اند...(زندگی نامه شهید جواد محمدی) ... 💞 @aah3noghte💞
در حرم لب بر لب پیمانه باشد بهتر است شمع دورش چند تا پروانه باشد بهتر است   بهتر آنکه از در هر خانه نومیدم کنند دل اگر با غیر تو بیگانه باشد بهتر است   گر بنا باشد دلم را جز تو آبادش کند این دل ویران، همان ویرانه باشد بهتر است   جان من آقا مرا سرگرم کاشی‌ها مکن میهمان مشغول صاحب‌خانه باشد بهتر است   صحنتان را می‌زنم برهم، جوابم را بده این گدا گاهی اگر دیوانه باشد بهتر است   گنبدت مال همه؛ باب الجوادت مال من جای ما پشت در میخانه باشد بهتر است   ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 4⃣4⃣ بازگشت از جهنم دنبالم از آسانسور خارج شد ... - هر
✨ بسم الله النور قسمت 5⃣4⃣ معامله دوباره نشستم روي صندلي ... آدرنالين خونم بالا رفته بود ... اما نه به اندازه اي که بتونم بيشتر از اين بايستم و وزنم رو توي اون حالت نيم خيز ... روي دست هام نگه دارم ... - من ... نمي خواستم ... زبانش با لکنت باز شده بود ... - نمي خواستي يه مامور پليس رو بکشي ... همين طوري چاقو .. يهو و بي دليل رفت توي پهلوي من ... اونم دو بار ... نظرت چيه منم يهو و بي دليل يه گوله وسط مغزت خالي کنم؟ ... صورتش مي پريد ... دست هاش مي لرزيد ... ديگه نمي تونست کنترل شون کنه ... - اما يه چيزي رو مي دوني؟ ... من حاضرم باهات معامله کنم ... تو هر چي مي دوني در مورد لالا ميگي ... عضو کدوم گنگه ... پاتوق شون کجاست ... و اينکه چطور مي تونيم پيداش کنيم ... منم از توي پرونده ات ... يه جمله رو حذف مي کنم ... و فراموش مي کنم که خيلي بلند و واضح گفتم ... من يه کارآگاه پليسم ... نظرت چيه؟ ... به نظر من که معامله خوبيه ... ديرتر از دوست هات آزاد ميشي ... اما حداقل زمانيه که غذاي سگ نشدي ... اون وقت حکمت فقط يه اقدام به قتل ساده ميشه ... به علاوه در رفتن مچم از لگدي که بهش زدي ... ترسش چند برابر شد ... - اون يکي کار من نبود ... من با لگد نزدم توي دستت ... از چهره اش مشخص بود من پيروز شدم ... - اما من مي خوام اينم توي پرونده تو بنويسم ... اقدام به قتل پليس ... و ضرب و جرح در کمال خونسردي ... نظرت چيه؟ ... عنوانش رو دوست داري؟ ... مطمئنم دادستان که با ديدنش خيلي کيف مي کنه ... دستش رو آورد بالا توي صورتش ... و چند لحظه سکوت کرد... - باشه مرد ... هر چي مي دونم بهت ميگم ... کيم خيلي وقته توي نخ اون دختره است ... اسمش سلناست ... اما همه لالا صداش مي کنن ... يه دختر بي کس و کاره و توي کوچه ها وله ... بيشتر هم اطرافِ ... اون رو که بردن بازداشتگاه ... منم از روي صندلي اتاق بازجويي بلند شدم ... تمام وجودم از عرق خيس شده بود ... چند قدم که رفتم ديگه نتونستم راه برم ... روي نيمکت چوبي کنار سالن دراز کشيدم ... واقعا به چند تا دوز مورفين ديگه نياز داشتم ... اوبران نيم خيز کنارم روي زمين نشست ... - تو اينجا چي کار مي کني؟ ... فکر کردي تنهايي از پسش برنميام؟ ... لبخند تلخي صورتم رو پر کرد ... نمي تونستم بهش بگم واقعا براي چي اونجا اومدم ... - نميري دنبال لالا؟ ... - يه گروه رو می فرستم دنبالش ... پيداش مي کنیم ... تو بهتره برگردي بيمارستان ... پاشو من مي رسونمت ... حس عجيبي وجودم رو پر کرده بود ... - لويد ... تا حالا فقط جنازه ها رو مي ديدم و سعي مي کردم پرونده شون رو حل کنم ... اما اين بار فرق داشت ... من اون حس رو درک کردم ... حس اون بچه رو قبل از مرگ ... وحشت ... درد ... تنهايي ... اگه برگردم ديگه سر بازجويي خبرم نمي کنيد ... جايي نميرم ... همين جا مي مونم ... بايد همين جا بمونم ... ⏪ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده : شهید مدافع حرم سید طه ایمانی ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 5⃣4⃣ معامله دوباره نشستم روي صندلي ... آدرنالين خونم بالا
✨ بسم الله النور قسمت 6⃣4⃣ سلام لالا باورم نمي شد ... لالا مقابل من نشسته ... سکوت عميقي فضا رو پر کرد ... و من بي حال تر از لحظات قبل به پشتي صندلي تکيه داده بودم ... و فقط بهش نگاه مي کردم ... - چرا اون روز با ديدن من فرار کردي؟ ... - ترسيده بودم ... فکر کردم مي خواي بازداشتم کني ... ترسيده بود ... ولي نه از بازداشت ... داشت دروغ مي گفت ... مي ترسيد اما وحشتش از چيز ديگه اي بود ... - يه چيزي رو مي دوني؟ ... اون لحظه توي خيابون متوجه نشدم ... اما بعد از اينکه چشمم رو توي بيمارستان باز کردم... خيلي بهش فکر کردم ... تو فرار نکردي چون مي ترسيدي به جرم خريد مواد بگيرمت ... اصلا مگه روي پيشونيم نوشته بود پليسم؟ ... چه برسه به اینکه از واحد مواد باشم ... حالا فرض مي کنيم فهميده بودي ... نوجوون هايي به سن تو ... که مواد مي خرن کم نيستن ... چرا يه پليس بايد اون مواد فروش ها رو ول کنه و بيوفته دنبال تو؟ ... مگه جرمي مرتکب شده بودي؟ ... نظر من رو مي خواي ... تو ... اون روز توي خيابون ... همين که صدات کردم و من رو ديدي دارم به سمت ميام ترسيدي ... نوجوان هاي خياباني، بچه هاي سرسختي هستند ... اما نه اونقدر که نشه اونها رو به حرف آورد ... چشم هاي ترسيده لالا نمي تونست به من نگاه کنه ... و این ترس، وحشت از پلیس نبود ... زبانش حرف های من رو کتمان مي کرد ولي چشم ها و رفتارش قدرتش رو نداشت ... - من هيچ کدوم از اين کلمات رو باور نمي کنم ... باور مي کنم يه بچه خيابوني که ... بين آدم هايي بزرگ شده که افتخارشون کل انداختن و درگير شدن با پليس هاست ... توي اون لحظات بيشتر از اينکه، وحشتش از پليس باشه ... از چيز ديگه اي بود ... از اينکه واقعا يه نفر دنبالش باشه ... و مي خوام از خودم اين سوال رو بکنم ... چرا بايد اين بچه از تعقيب شدن بترسه؟ ... کار اشتباهي کرده؟ ... يا چيزي رو ديده که نبايد مي ديده؟ ... يا از چيزي خبر دار شده که نبايد مي شده؟ ... مي دوني بين اين سوال ها از همه بيشتر دوست دارم به کدوم جواب بدم؟ ... چند لحظه سکوت کردم ... با آشفتگي تمام به من خيره شده بود ... - قاتل کريس تادئو اينقدر آدم خطرناکيه که تا اين حد ازش مي ترسي؟ ... چشم هاش شروع به پريدن کرد ... درست زده بودم وسط خال ... تا قبل مي ترسيدم اون شاهد قتل نباشه ولي حالا ... داشت با ناخن، ريشه ناخن هاش رو از جا در مي آورد ... چنان روي اونها مي کشيد که با خودم مي گفتم الان دست هاش خوني ميشه ... - من مي تونم ازت حمايت کنم ... مطمئن باش نميزارم هيچ اتفاقي برات بيوفته و دست کسي بهت برسه ... نگاه طعنه آميزي بهم کرد ... - لابد من رو ميزاري تحت حفاظت پليس ... به عنوان شاهد ... خيلي زياد يه ماه بعد از محاکمه برم مي گردونيد توي خيابون ... تو نمي توني ازم حمايت کني ... نه تو ... نه هيچ کس ديگه ... همون لحظه اي که دهنم رو باز کنم مردم ... و کارم تمومه ... - خوب پس داستان رو برامون تعريف کن ... بدون اينکه اسم اون طرف رو ببري ... اين کار رو که مي توني بکني؟ ... اگه چيزي مي دوني ... بگو چي شد؟ ... اون روز چه اتفاقي افتاد؟ ... ⏪ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده : شهید مدافع حرم سید طه ایمانی ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
💔 خدا جونم😍 بیا نصف نصف پیش برویم😊 ما خوشگل دعا کنیم تو هم خوشگل مستجاب کن😘 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 در معرکه چو تیغ کجت گشت سر فروش تیغ تو خورد خون و خداوند گفت نوش مرد قتال هستی و در زهد سخت کوش تیر از نماز نافله ات می رود ز هوش ناز طبیب میکشد این تیر زار را..💖 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 وقتی خبر رفتنش را شنیدم، شوکه شدم باور نمیکردم ... قبل تر ها با خودم میگفتم حتما مےرود باید آماده باشم... اصلا به رفتار و کارهایش نمےخورد که آدمِ اینجاماندن باشد... اما چقدر زود رفت...😔 ... بعد از رفتنش، چیزی بر قلبم فشار مےآورد حتی یکی دوباری هم کارم به بیمارستان کشید اما... به دکترها که نگفته بودم با چه کرده... آنها که نمےدانستند چیست... اصلا گفتن هم نداشت یک روزی شناخته بودمت دل بسته بودمت و امروز رفته بودی... نه مرا دیده بودی نه حتی مےدانستی یک نفر در یک گوشه از این دنیا آرزو دارد تو بمانی و برای رهبرش، علمداری کنی... امروز اما مےبینم هنوز هم، مثل این دو ماهی که رفته ای، وقتی به تو فکر مےکنم چشمانم تَر مےشود اشک مےغلطد و آھ... از بغضی که سر لجاجت داشته باشد و گلوگیر شود یادت در دلها نه سرد خواهد شد نه فراموش و من... منتظر هستم، مثل قبل، که مےدانستم در باز شدن راه ظهور، سهم مُهمی بر شانه توست این روزها هم منتظرم مےدانم که پیشاپیش سپاه شهدا، پشت سر آن منجی بشریت خواهی آمد... من منتظرم! 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏کسی میتونه یاور و دستگیر مظلومین عالم باشه که حتی به اندازه نگه داشتن چند لحظه عبا، بارش رو دوش کسی نباشه *🇮🇷مجتبی اسکندری🇮🇷* ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خدایا تو را سپاس می گویم این لیاقت را به من عطا نمودی که پی به عظمت تو ببرم و حق را از باطل تشخیص دهم، آن گاه خانه و زندگی را رها کنم و به سوی تو هجرت نمایم و در صف رزمندگان و جهادگران راه تو حضور یابم و از مظلومان عالم دفاع کنم. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 نام تو بر دل نوشتم ...یا جواد ابن الرضا عشق تو اندر سرشتم.. یا جواد ابن الرضا خانه غم را به لطفِ یک نظر، ویرانه کن نو بنا کن خشت خشتم یا جواد ابن الرضا 💐💐 ... 💞 @aah3noghte💞