eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 📸ببینید تصویر کمتر دیده شده از شهید حاج قاسم سلیمانی در اردوی راهیان نور سال ۱۳۸۷ #حاج_قاسم #
💔 به لطف خدا یکی از ادمین های محترم کانال، از بچه های خونگرم کرمان هستند که معمولا جمعه ها به زیارت سردار دلها مشرّف می شوند قول گرفتیم ازشون که ویژه برای اعضای کانال ... دعا کنند... دلم نیومد حال خوب این عکس رو با شما همسنگری ها سهیم نشم...🍃🌸 😍 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 شــهید ڪسی است ڪه قبل از اینڪه از او حاجت بخــواهے خودش را براے تو ڪشته است... شهــید ، نه فقـ
💔 یه‌بنده‌خدایے‌میگفت: همه‌میگن: ، تامابمونیـم...!🌿 ولی‌من‌میگم:؛ رفتن‌تامادنبالشون‌بریم راست‌مےڪَـفت! جامـوندیـم...! :)💔 دل‌روباید‌صاف‌کرد..! ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 بپاخیزید میخوااااام تمرین بیارم😎✌
شهید شو 🌷
😍🍃😍🍃 خوب رفقااااا گوش بونمایید👇👇 از فردا تمارین شروع میشه😎 به همه ی صحبتهای این دوره گوش کنید👍 فر
💔 🙏 روز 🙏تمرین معجزه آسای روز سوم قدردانی از افراده همون طور که هستن نه اون طوری که تو می خوای باشن! 🔴سه نفر مورد نظرت رو انتخاب کن، اگه روابطت باهاشون خوبه با شکرگزاری شکوفا میشه و اگر روابطت متزلزله تغییر می کنه و روابطتت قوی تر از قبل می شه سه نفری رو انتخاب کن که ازشون عکس داشته باشی! 🔴 حالا بشین و با در دست گرفتن به نوبت عکسها در مورد پنج ویژگی خوب هر فرد فکر کن، مثل لبخندش، مهربانیش، حمایتش از تو ، خاطراتی که با هم داشتين، و هرچه که به ذهنت میرسه 🔴حالا برای هر فرد پنج ویژگی که بابتش شکرگزار و ممنون هستی رو در دفترچه یادداشتت بنویس و در طی تمام مراحل عکس رو در نظر داشته باش 🔴این تمرین رو به این شکل کامل کن .........از تو بابت .......... متشکرم مثلا : مریم جان از تو بابت حمایتت در بیشتر مراحل زندگیم متشکرم. 🔴 وقتی برای هرسه نفر نوشتنت رو کامل کردی نوشته ها و عکس ها را جایی در دسترس بذار، فردا تا آخر وقت چند مرتبه به عکس نظر بنداز و در ذهنت بگو👇 مریم متشکرم. عکس فرد مورد نظر مي تونه داخل گوشیت باشه یا یک عکس چاپی ✔️تمریناتو انجام میدین؟ برای فردا شما به سه تا عکس از کسانی که میخواین رابطتون باهاش بهبود پیدا کنه نیاز دارید.... تا آخرشب سه نفر انتخاب کنین و تمرین رو براشون انجام بدین 📚یادتون باشه در کنار این تمرین ده موهبتی که هر روز باید در موردش شکرگزار باشین رو هر روز کشف کنین، بنویسین و شکرگزاری کنین ... 💕 @aah3noghte💕 @fhn18632019
💔 حرف آخر... امروز بود؛ برای آرامش قلب فرزندان شهدا دعا کنیم آن ها که تا خواستند دست به هر کاری بزنند با شلاقِ واژه (از طرف عده‌ای) روبرو شدند... همان ها که روزها با ما خندیدند و شب ها در تنهایی شان گریستند... دعا کنیم برای صبورےشان و کمی تامّل کنیم... جای خالی پدر، با چه مقدار سهمیه، پر می شود؟... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِين ... 💚 ... 💕 @aah3noghte💕
‏💔 باز هم از پس ِ چشمان ِ به در دوخته ی یک شب ِ تار ،،، میرسد صبح و صَلا میزند : ای عشق ‎ ...! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اگر انقلاب اسلامی ایران نبود شاید من الان یک عرق خور بودم🤭 خاطره یک تاجر ثروتمند لبنانی درباره انقلاب ایران ابویاسر می گوید: اگر انقلاب اسلامی ایران رخ نمی داد شاید من الان یک عرق خور بودم. در لبنان فرهنگ دینی وجود نداشت. حجاب نبود و کسی اگر نماز می خواند مسخره اش می کردند. خانواده ی ما که همه معروف بودند به علم و روحانیت برخی چادر می پوشیدند و برخی حجاب داشتند. وگرنه بیشتر مردم حجاب نداشتند. بعد از انقلاب اسلامی ایران بود که مردم با اسلام آشنا شدند و سراغ اسلام آمدند. خیلی هایی که کمونیست بودند برگشتند به اسلام. الان دارند کفاره نماز و روزه های نخوانده شان را می دهند. برکت انقلاب ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خدایا! ‏مارو به دیگران حواله نده...
💔 سردار قاآنی: به وقتش صدای را خواهید شنید💪 استخوان‌های آمریکای جنایتکار را می‌شکنیم و به وقتش صدایش درمی‌آید. امروز اسرائیل به دور خودش دیوارهای ۶ متری می‌کشد تا در بماند اما مطمئن باشید که این دیوارها خواهد شد. ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٨۴ همین که به خانه خواهرم رسیدیم، بچه ها که صمد را
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٨۵ از صبح چهارم دی توی کشتی بودیم؛ بدون آب و غذا. منتظر شب بودیم تا یک طوری بچه ها را خبر کنیم. شب که شد، من زیرپوشم را درآوردم و طرف بچه های خودمان تکان دادم. اتفاقاً نقشه ام گرفت. بچه های خودی مرا دیدند. گروهی هم برای نجاتمان آمدند، اما آتش دشمن و جریان آب نگذاشت به کشتی نزدیک بشوند. رو کرد به من و گفت: «حسین آقای بادامی را که می شناسی؟!» گفتم: «آره، چطور؟!» گفت: «بنده خدا بلندگویی را گذاشته بود جلوی رود و طوری که صدایش به ما برسد، دعای صباح را می خواند. آنجا که می گوید یا ستارالعیوب، ستار را سه چهار بار تکرار می کرد که بگوید ستار! ما حواسمان به تو است. تو را داریم یک بار هم به ترکی خیلی واضح گفت منتظر باش، شب برای نجاتتان به آب می زنیم.» خندید و گفت: «عراقی ها از صدای بلندگو لجشان گرفته بود. به جان خودت قدم، دوهزار خمپاره را خرج بلندگو کردند تا آن را زدند.» گفتم: «بالاخره چطور نجات پیدا کردی؟!» گفت: «شب ششم دی ماه بود. نیروهای 33 المهدی شیراز به آب زدند. بچه های تیز و فرز و ورزیده ای بودند. آمدند کنار کشتی و با زیرکی نجاتمان دادند.» دوباره خندید و گفت: «بعد از اینکه بچه ها ما را آوردند این طرف آب. تازه عراقی ها شروع کردند به شلیک. ما توی خشکی بودیم و آن ها کشتی را نشانه گرفته بودند.» کمی که گذشت، دست کرد توی جیبش؛ قرآن کوچکی که موقع رفتن توی جیب پیراهنش گذاشته بودم، در آورد و بوسید. گفت:« این را یادگاری نگه دار.» قرآن سوراخ و خونی شده بود. با تعجب پرسیدم:«چرا این طوری شده؟!» دنده را به سختی عوض کرد. انگار دستش نا نداشت. گفت: «اگر این قرآن نبود الان منم پیش ستار بودم. می دانم هر چی بود، عظمت این قرآن بود. تیر از کنار قلبم عبور کرد و از کتفم بیرون آمد. باورت می شود؟!» قرآن را بوسیدم و گفتم:«الهی شکر. الهی صد هزار مرتبه شکر.» زیر چشمی نگاهم کرد و لبخندی زد. بعد ساکت شد و تا همدان دیگر چیزی نگفت؛ اما من یک ریز قرآن را می بوسیدم و خدا را شکر می کردم. همین که به همدان رسیدیم، ما را جلوی در پیاده کرد و رفت و تا شب برنگشت. بچه ها شام خورده بودند و می خواستند بخوابند که آمد؛ با چند بسته پفک و بیسکویت. نشست وسط بچه ها. آن ها را دور و بر خودش جمع کرد. با آن ها بازی می کرد. دانه دانه پفک توی دهانشان می گذاشت. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٨۵ از صبح چهارم دی توی کشتی بودیم؛ بدون آب و غذا. من
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٨۶ از رفتارش تعجب کرده بودم. انگار این صمد همان صمد صبح یا دیروزی نبود. اخلاق و رفتارش از این رو به آن رو شده بود. سمیه ستار را قلقلک می داد. می بوسید. می خندید و با او بازی می کرد. فردا صبح رفتیم قایش. عصر گفت: «قدم! می خواهم بروم منطقه. می آیی با هم برگردیم همدان؟» گفتم: «تو که می خواهی بروی جبهه، مرا برای چی می خواهی؟! چند روزی پیش صدیقه می مانم و برمی گردم.» گفت: «نه، اگر تو هم بیایی، مادرم شک نمی کند. اما اگر تنهایی بروم، می فهمد می خواهم بروم جبهه. گناه دارد بنده خدا. دل شکسته است.» همان روز عصر دوباره برگشتیم همدان. این بار هم سمیه ستار را با خودمان آوردیم. فردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد. نمازش را خواند و گفت: «قدم! من می روم، مواظب بچه ها باش. به سمیه ستار برس. نگذاری ناراحت شود. تا هر وقت دوست داشت نگهش دار.» گفتم: «کی برمی گردی؟!» گفت: «این بار خیلی زود!» پایان هفته بعد صمد برگشت. گفت: «آمده ام یکی دو هفته ای پیش تو و بچه ها بمانم.» شب اول، نیمه های شب با صدایی از خواب بیدار شدم. دیدم صمد نیست. نگران شدم. بلند شدم رفتم توی هال. آنجا هم نبود. چراغ سنگر روشن بود. دیدم صمد نشسته توی سنگر روی سجاده اش و دارد چیز می نویسد. گفتم: «صمد تو اینجایی؟!» هول شد. کاغذی را تا کرد و گذاشت لای قرآن. گفتم: «این وقت شب اینجا چه کار می کنی؟!» گفت: «بیا بنشین کارت دارم.» نشستم روبه رویش. سنگر سرد بود. گفتم: «اینجا که سرد است.» گفت: «عیبی ندارد. کار واجب دارم.» بعد دستش را گذاشت روی قرآن و گفت: «وصیت نامه ام را نوشته ام. لای قرآن است.» ناراحت شدم. با اوقات تلخی گفتم: «نصف شبی سر و صدا راه انداخته ای، مرا از خواب بیدار کرده ای که این حرف ها را بزنی؟! حال و حوصله داری ها.» گفت: «گوش کن. اذیت نکن قدم.» گفتم: «حرف خیر بزن.» خندید و گفت: «به خدا خیر است. از این خیرتر نمی شود!» قرآن را برداشت و بوسید. گفت: «این دستور دین است. آدم مسلمانِ زنده باید وصیتش را بنویسد. همه چیز را برایتان تمام و کمال نوشته ام. نمی خواهم بعد از من حق و حقوقتان از بین برود. مال و اموالی ندارم؛ اما همین مختصر هم نصف مال توست و نصف مال بچه ها. وصیت کرده ام همین جا خاکم کنید. بعد از من هم بمانید همدان. برای بچه ها بهتر است. اگر بعد از من جسد ستار پیدا شد، او را کنار خودم خاک کنید.» بغض کردم و گفتم: «خدا آن روز را نیاورد. الهی من زودتر از تو بمیرم.» خندید و گفت: «در ضمن باید تمرین کنی از این به بعد به من بگویی ستار، حاج ستار. بعد از شهادتم، هیچ کس مرا به اسم صمد نمی شناسد. تمرین کن! خودت اذیت می شوی ها!» اسم شناسنامه ای صمد ستار بود و ستار، برادرش، صمد. اما همه برعکس صدایشان می زدند. صمد می گفت: «اگر کسی توی جبهه یا محل کار صدایم بزند صمد، فکر می کنم یا اشتباه گرفته یا با برادرم کار دارد.» می خندید و به شوخی می گفت: «این بابای ما هم چه کارها می کند.» بلند شدم و با لج گفتم: «من خوابم می آید. شب به خیر، حاج صمد آقا.» سردم بود. سُریدم زیر لحاف. سرما رفته بود توی تنم. دندان هایم به هم می خورد. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٨۶ از رفتارش تعجب کرده بودم. انگار این صمد همان صمد
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٨٧ از طرفی حرف های صمد نگرانم کرده بود. فردا صبح، صمد زودتر از همه ما از خواب بیدار شد. رفت نان تازه و پنیر محلی خرید. صبحانه را آماده کرد. معصومه و خدیجه را بیدار کرد و صبحانه شان را داد و بردشان مدرسه. وقتی برگشت، داشتم ظرف های شام را می شستم. سمیه و زهرا و مهدی هنوز خواب بودند. آمد کمکم. بعد هم رفت چند تا گونی سیمان را که توی سنگر بود، آورد و گذاشت زیر راه پله. بعد رفت روی پشت بام را وارسی کرد. بعد هم رفت حمام. یک پیراهن قشنگ برای خودش از مکه آورده بود. آن را پوشید. خیلی بهش می آمد. ظهر رفت خدیجه و معصومه را از مدرسه آورد. تا من غذا را آماده کنم، به درس خدیجه و معصومه رسیدگی کرد. گفت: «بچه ها! ناهارتان را بخورید. کمی استراحت کنید. عصر با بابا می رویم بازار.» بچه ها شادی کردند. داشتیم ناهار می خوردیم که در زدند. بچه ها در را باز کردند. پدرشوهرم بود. نمی دانم از کجا خبردار شده بود صمد برگشته. گفت: «آمده ام با هم برویم منطقه. می خواهم بگردم دنبال ستار.» صمد گفت: «بابا جان! چند بار بگویم. تنها جنازه پسر تو و برادر ما نیست که مانده آن طرف آب. خیلی ها هستند. منتظریم ان شاءالله عملیاتی بشود، برویم آن طرف اروند و بچه ها را بیاوریم.» پدرش اصرار کرد و گفت: «من این حرف ها سرم نمی شود. باید هر طور شده بروم، ببینم بچه ام کجاست؟! اگر نمی آیی، بگو تنها بروم.» صمد نگاهی به من و نگاهی به پدرش کرد و گفت: «پدر جان! با آمدنت ستار نمی آید این طرف. اگر فکر می کنی با آمدنت چیزی عوض میشود یاعلی، بلند شو همین الان برویم؛ اما من می دانم آمدنت بی فایده است. فقط خسته می شوی.» پدرش ناراحت شد. گفت: «بی خود بهانه نیاور من می خواهم بروم. اگر نمی آیی، بگو. با شمس الله بروم.» صمد نشست و با حوصله تمام، برای پدرش توضیح داد جسد ستار در چه منطقه ای جا مانده. اما پدرش قبول نکرد که نکرد. صمد بهانه آورد شمس الله جبهه است. پدرش گفت: «تنها می روم.» صمد گفت: «می دانم دلتنگی. باشد. اگر این طور راضی و خوشحال می شوی، من حرفی ندارم. فردا صبح می رویم منطقه.» پدرشوهرم دیگر چیزی نگفت؛ اما شب رفت خانه آقا شمس الله، گفت: «می روم به بچه هایش سری بزنم.» بچه ها که دیدند صمد آن ها را به بازار نبرده، ناراحت شدند. صمد سربه سرشان گذاشت. کمی با آن ها بازی کرد و بعد نشست به درسشان رسید. به خدیجه دیکته گفت و به معصومه سرمشق داد. گوشه ای ایستاده بودم و نگاهش می کردم. یک دفعه متوجه ام شد. خندید و گفت: «قدم! امروز چه ات شده. چشمم نزنی! برو برایم اسپند دود کن.» گفتم: «حالا راستی راستی می خواهی بروی؟!» گفت: «زود برمی گردم؛ دو سه روزه. بابا ناراحت است. به او حق بده. داغ دیده است. او را می برم تا لب اروند؛ جایی که ستار شهید شده را نشانش می دهم و زود برمی گردم.» به خنده گفتم: «بله، زود برمی گردی!» خندید و گفت: «به جان قدم، زود برمی گردم. مرخصی گرفته ام. شاید دو سه روز هم نشود. حالا دو تا چای بیاور برای حاج آقایتان. قدر این لحظه ها را بدان.» 🔸 فصل هجدهم فردا صبح زود پدرشوهرم آمد سراغ صمد. داشتم صبحانه آماده می کردم. گفت: «دیشب خواب ستار را دیدم. توی خواب کلافه بود. گفتم ستار جان! حالت خوب است؟! سرش را برگرداند و گفت من صمدم. رفتم جلو ببوسمش، از نظرم پنهان شد.» بعد گریه کرد و گفت: «دلم برای بچه ام تنگ شده. حتماً توی خاک دشمن کنار آن بعثی های کافر عذاب می کشد. نمی دانم چرا از دستم دلخور بود؛ حتماً جایش خوب نیست.» ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 مگر بمیرم از این عشق دست بردارم... قسم به اسم عزیزت () که دوستت دارم... 😍 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۲۹) رَبَّنَا وَابْعَثْ فِيهِمْ رَسُولاً مِّنْهُمْ يَتْلُو عَلَيْ
✨﷽✨ (۱۳۰) وَمَن يَرْغَبُ عَن مِّلَّةِ إِبْرَاهِيمَ إِلاَّ مَن سَفِهَ نَفْسَهُ وَ لَقَدِ اصْطَفَيْنَاهُ فِي الدُّنْيَا وَ إِنَّهُ فِي الآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ  كيست كه از آئين ابراهيم روى بگرداند، مگر كسى كه خود را (فريب داده و) بى خردى كند؟ و همانا ما او را در اين جهان برگزيديم و قطعاً او در جهان ديگر (نيز) از صالحان است. ✅نکته ها: ابراهيم عليه السلام در دعايى از خداوند خواست كه: «ألحقنى بالصالحين» خداوند دعاى او را استجابت كرده و مى فرمايد: ابراهيم در آخرت از صالحان است. كسى كه راه ابراهيم را كه براى نسل بشر، مركز امن، رهبر معصوم، رزق فراوان، توفيق اسلام و تسليم، قبول توبه و سعادت از خدا طلب مى كند، رها كرده و به دنبال ديگران برود، سفيه و نادانى بيش نيست!! 🔊پیام ها: - سفيه كسى است كه منطق، مكتب، رهبر و راه حقّ را ناديده گرفته و به دنبال هوسهاى خود يا ديگران رهسپار شود. «سفه نفسه» - دين دارى، خردورزى، واعراض از آن، دليل بى خردى است. «من يرغب... سفه نفسه» 📚 تفسیر نور ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 😔 کاش جوری زندگی کنیم، که لایقِ لبخندِ حضرتِ دلـــدار باشیم!⁦⁩🌱 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مرا در منــزل جانان چه امن عیـش؟... چـون هر دم جـرس فریـاد مےدارد که بربندید محــمل‌ها..! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 من ابرِ آسمانم و صد حرف در دلم باران شَوم خدا کند آقا در این حرم ... ‌ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 یڪبار میگفت ڪنار یڪی از زاغه مهماتها سخت مشغول بودیم تو جعبه های مخصوص مهمات میگذاشتیم و درشان را می بستیم گرم ڪار یڪدفعه چشمم افتاد به یڪ خانم محجبه با چادری مشکی داشت پابه پای ما مهمات میگذاشت توی جعبه هابا خودم گفتم حتما از این خانمهاییه ڪه میان جبهه! اصلا حواسم به این نبود ڪه هیچ زنی را نمیگذارند وارد آن منطقه بشود به بچه ها نگاه ڪردم مشغول ڪارشان بودند وبی تفاوت میرفتند و می آمدندانگار آن خانم را نمیدیدند قضیه عجیب برام سوال شده بود موضوع عادی بنظر نمیرسیدڪنجڪاوشدم بفهمم جریان چیست؟رفتم نزدیڪتر تا رعایت ادب شده باشدسینه ای صاف ڪردم و خیلی بااحتیاط گفتم خانم جاییڪه ما مردها هستیم شما نباید زحمت بڪشین رویش طرف من نبودبه تمام قد ایستاد و فرمود:مگر شما در راه برادر من زحمت نمیڪشید؟ یڪ آن یاد امام حسین.ع.افتادم و اشڪ توی چشمهام حلقه زد خدا بهم لطف ڪرد ڪه سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست بی‌اختیار شده بودم ونمیدانستم چه بگویم خانم همانطور ڪه روشان آنطرف بود فرمودندهرڪس ڪه یاور ما باشد البته ما هم یاری اش میڪنیم به نقل ازهمسر 📚خاکهای نرم کوشک سالروزشهادت🥀 ... 💞 @aah3noghte💞