eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 قبول دارید بعضی از اعضاء تو همین دنیا بهشت رو میبینن....؟؟؟ مثل چشم ها ، وقتی تو قابشون این تصویر بی نظیر بهشتی می افتد👌😍❤🙏🏻 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 حرف آخر... شهید عبدالحسین برونسی مےگفت: خدايا! اگر مے‌دانستم بامرگ من يک دختر در دامان می‌رود، حاضر بودم هزاران بار بميرم تا هزاران دختر در دامان بروند... هیچ نمےگویم خواهرم! فقط بدان این خـــــ❣ـــون ها بسیار نزد خداوند حرمت دارد بیا و برای شادی روح همین شهدایی که رفتند تا تو بمانی و در امنیت باشی حجابت را رعایت کن✨ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 +قســم بہ نسـخہ ی خطـےِ مرتضـے،قــرآن فقـط میانِ کتـاب آن جنـاب معلوم است... +مؤذن قسم مےدهد" أشهدأنّ علے ولے الله" و من پشت سر هم می خوانمت "ماشاء الله..." اَللَّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ‌عَلِيِّ‌بْنِ‌أَبِي‌طَالِبٍ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 و اگر خداوند اراده خیر درباره تو داشته باشد هیچ‌کس قادر نیست مانع فضل او گردد! سوره یونس آیه ۱۰۷ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ‏اللهم اجعل صباحنا صباح الصالحین ... «السلام علي نور جميع مَن أطاع الله...» ... 💕 @aah3noghte💕
💔 این شهید را می شناسید⁉️ شهیدی که رهبر انقلاب او را دانست حاج همّت عاشق‌ او بود و او را می‌نامید، حاج‌احمد متوسلیان نبوغش را دریافت و مسئولیت توپخانه لشکر 27 را به او داد... آری... او است👌 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 امروز کلیپی از خوانندگی یک زن ، بدون روسری پخش شده است... این بازی مسخره آشنا نیست ؟ به سمتِ دوقطبی پیش نمی رویم؟ ▪️بعضی ها می گویند: ما هوشیار شده ایم و جامعه دیگر بازی نمی خورد. ▪️کسی منکر بالا رفتن سطح شعور جامعه نیست اما کسی که فکر کند ، ترفند های منافقین داخل حکومت هم مثل قبل است باید در عقلانیتش شک کرد. ▪️امروز ویدئوی منتشر شده از آواز خوانی یک خانم که حجاب هم ندارد در جمع مسئولان شهرداری تهران ... ▪️این دقیقا هدایتِ کشور به سمتِ دو قطبی است . همان چیزی که از طریقش روحانی را بر کشور حاکم کردند ، دوباره کلید زده اند تا جریان مذهبی هم این سوی میدان بایستد و اعتراض کند و سپس بگویند : ملت در صفِ مرغ(ی که ما راه انداخته ایم) هستند و این جماعت ، دغدغه ی شان چهار عدد مویِ زنان است ... ▪️این یعنی راه اندازی مجدد دو قطبی پیرامون آزادی های اجتماعی ... ▪️این را بگذارید کنار ، برگردید به این صف های طولانی ... ▪️از روزی که حسن روحانی در ایران رئیس جمهور شد و هر بار که بحث مذاکره مطرح شد ما شاهد یک صف از این دست بوده ایم. ▪️انگار که نافِ دولتِ بعضی ها را با دو قطبی و صف بسته اند. ▪️صف های طولانی سبد کالا (که کشته هم داد) اولین صفی بود که همزمان با مطالبه یِ مذاکره از رهبری(توسط دولت روحانی) در کشور پدید آمد. ▪️شما حتما می توانید ده ها صف دیگر را نام برید. ▪️آخرینش هم صف مرغ و ماجرای روغن هم چنین است. ▪️جریان سازش به شدت به حضور در قدرت فکر می کند. ▪️آمریکا هم امید بسته که بتواند با گشایشی اقتصادی ، این جریان را مجددا به قدرت رسانده و مذاکره موشکی و منطقه ای را مطرح کند. 🚨هوشیار اگر نباشیم ، تداوم نکبت دور از ذهن نخواهد بود ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ... همین جوانه سبز کوچک که از دل زمین سخت بیرون آمده تصویر زندگی ماست اصلا. همین تلاش و تقلا برای سبز ماندن. برای لبخند زدن. برای زندگی کردن. سخت است اما چیزی در دلم می‌گوید خدا این تلاش‌ها را دوست دارد. این «شکر»ها خیلی قیمت دارد. این صبوری‌ها خیلی می‌ارزد. این روزها بزرگمان می‌کند، عمیق‌مان می‌کند. یک چیزی در دلم می‌گوید این روزها که بگذرد آدم سابق نیستیم دیگر؛ یک سر و گردن از قبل بلندتر شده‌ایم حتما. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 نوجوان ‌های عزیز شماها و نسل شما... همان نسلی هستید که این کشور را ان‌شاءالله به خواهید رساند✌️ ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
سلام همسنگرےها نظراتتون راجع به پست های را برامون بفرستید اینکه چقدر در زندگی شما اثر مثبت داشته می تونید انتقادات و پیشنهاداتتون رو با ادمینی که مسئول پست های شکرگزاری هستند هم در میان بذارید... دوست داریم شما هم در کانال خودتون، سهیم باشید @fhn18632019 @Emadodin123
💔 یـاربّ +جانـم بنده‌ۍ من ؟! إنَّ لنـا فیڬ أملاً طویلاً ڪثیرا ماهـا خیلی خیلی بهتــــ امیدواریم
البته اگه تنبلی بذاره😜😁 @fhn18632019
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٨٨ صمد که می خواست پدرش را از ناراحتی درآورد، با خنده و شوخی گفت: «نه بابا. اتفاقاً خیلی هم جایش خوب است. ستار الان دارد برای خودش پرواز می کند. فکر کنم از دست شما ناراحت است که این طور اسم های ما را به هم ریختید.» چشم غره ای به صمد کردم و لب گزیدم. صمد حرفش را عوض کرد و گفت: «اصلاً از دست من ناراحت است که اسمش را برداشتم.» بعد رو کرد به من و گفت: «حتی خانمم هم از دستم ناراحت است؛ مگر نه قدم خانم.» شانه بالا انداختم. گفت: «هر چه می گویم تمرین کن به من بگو حاج ستار، قبول نمی کند. یک بار دیدی فردا پس فردا آمدند و گفتند حاج ستار شهید شده، باید بدانی شوهرت را می گویند. نگویی آقا ستار که برادرشوهرم است، چند وقت پیش هم شهید شد.» این را گفت و خندید. می خواست ما هم بخندیم. اخم کردیم. پدرش تند و تیز نگاهش کرد. صمد که اوضاع را این طور دید، گفت: «اصلاً همه اش تقصیر آقاجان است ها! این چه بلایی بود سر ما و اسم هایمان آوردید؟!» پدرشوهرم با همان اَخم و تَخم گفت: «من هیچ بلایی سر شما نیاوردم. تو از اول اسمت صمد بود، وقتی شمس الله و ستار به دنیا آمدند، رفتم شهر برایتان یک جا شناسنامه بگیرم. آن وقت رسم بود. همه این طور بودند. بعضی ها که بچه هایشان را مدرسه نمی فرستادند، تازه موقع عروسی بچه هایشان برایشان شناسنامه می گرفتند. تقصیر ثبت احوالی بود. اشتباه کرد اسم تو که از همه بزرگ تر بودی را نوشت ستار. شمس الله و ستار که دوقلو بودند؛ نمی دانم حواسش کجا بود، تاریخ تولد شمس الله را نوشت 1344 مال ستار را نوشت 1337. موقع مدرسه که شد، رفتیم اسمتان را بنویسیم، گفتند از همه بزرگ تر کدامشان است؟! تو را نشان دادیم. گفتند این ستار است، بیاید کلاس اول. بقیه هم حالا وقت مدرسه شان نیست. خیلی بالا پایین دویدم؛ بلکه شناسنامه هایتان را درست کنم؛ نشد.» صمد لبخندی زد و گفت: «آن اوایل خیلی سختم بود. معلم که صدایم می زد ستار ابراهیمی ؛ برّ و بر نگاهش می کردم. از طرفی دوست ها و هم کلاسی هایم بهم می گفتند صمد. این وسط بدجوری گیر کرده بودم. خیلی طول کشید تا به این اوضاع عادت کردم.» صمد دوباره رو کرد به من و گفت: «بالاخره خانم، تمرین کن به حاج آقایتان بگو حاج ستار.» گفتم: «کم خودت را لوس کن. مگر حاج آقا نگفتند تو از اول صمد بودی.» صمد دیگر پی حرف را نگرفت و به پدرش گفت: «آقا جان! بهتر است شما یک دوش بگیری تا سرحال و قبراق بشوی. من هم یک خرده کار دارم. تا شما از حمام بیایی، من هم آماده می شوم.» ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٨۹ پدرشوهرم قبول کرد. من هم سفره صبحانه را انداختم. خدیجه و معصومه را از خواب بیدار کردم. داشتم صبحانه شان را می دادم که صمد آمد و نشست کنار سفره. گفت: «قدم!» نگاهش کردم. حال و حوصله نداشتم. خودش هم می دانست. هر وقت می خواست به منطقه برود، این طور بودم کلافه و عصبی. گفت: «یک رازی توی دلم هست. باید قبل از رفتن بهت بگویم.» با تعجب نگاهش کردم. همان طور که با تکه ای نان بازی می کرد، گفت: «شب عملیات به ستار گفته بودم برود توی گروهان سوم. اولین قایق آماده بود تا برویم آن طرف رود. نفراتم را شمردم. دیدم یک نفر اضافه است. هر چی گفتم کی اضافه است، کسی جواب نداد. مجبور شدم با چراغ قوه یکی یکی نیروها را نگاه کنم. یک دفعه ستار را دیدم. عصبانی شدم. گفتم مگر نگفته بودم بروی گروهان سوم. شروع کرد به التماس و خواهش و تمنا. ای کاش راضی نمی شدم. اما نمی دانم چی شد قبول کردم و او آمد. آن شب با چه مصیبتی از اروند گذشتیم. زیر آن آتش سنگین توی آن تاریکی و ظلمات زدیم به سیم خاردارهای دشمن. باورت نمی شود با همان تعداد کم، خط دشمن را شکستیم و منتظر نیروهای غواص شدیم؛ اما گردان غواص ها نتوانست خط را بشکند و جلو بیاید. ما دست تنها ماندیم. اوضاع طوری شده بود که با همان اسلحه هایمان و از فاصله خیلی نزدیک روبه روی عراقی ها ایستادیم و با آن ها جنگیدیم. یک دفعه ستار مرا صدا کرد. رفتم و دیدم پایش تیر خورده. پایش را با چفیه ام بستم و گفتم برادر جان! مقاومت کن تا نیروها برسند. آن قدر با اسلحه هایمان شلیک کرده بودیم که داغ داغ شده بود. دست هایم سوخته بود.» دست هایش را باز کرد و نشانم داد. هنوز آثار سوختگی روی دست هایش بود. قبلاً هم آن ها را دیده بودم، اما نه او چیزی گفته بود و نه من چیزی پرسیده بودم. گفت: «برایم چای بریز.» صدای شرشر آب از حمام می آمد. سمیه، زهرا و مهدی خواب بودند و خدیجه و معصومه همان طور که صبحانه شان را می خوردند، بهت زده به بابایشان نگاه می کردند. چای را گذاشتم پیشش. گفتم: «بعد چی شد؟!» گفت: «عراقی ها گروه گروه نیرو می فرستادند جلو و ما چند نفر با همان اسلحه ها مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم. زیر آن آتش و توی آن وضعیت، دوباره صدای ستار را شنیدم. دویدم طرفش، دیدم این بار بازویش را گرفته. بدجوری زخمی شده بود. بازویش را بستم. صورتش را بوسیدم و گفتم’ برادر جان خیلی از بچه ها مجروح شده اند، طاقت بیاور.’ دوباره برگشتم. وضعیت بدی بود. نیروهایم یکی یکی یا شهید می شدند، یا به اسارت درمی آمدند و یا مجروح می شدند. دوباره که صدای ستار را شنیدم، دیدم غرق به خون است. نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش سوراخ سوراخ شده بود. کولش کردم و بردمش توی سنگری که آنجا بود. گفتم: ’طاقت بیاور، با خودم برمی گردانمت.’ یکی از بچه ها هم به اسم درویشی مجروح شده بود. او را هم کول کردم و بردم توی همان سنگر بتونی عراقی ها. موقعی که می خواستم ستار را کول کنم و برگردانم. درویشی گفت حاجی! مرا تنها می گذاری؟! تو را به خدا مرا هم ببر. مگر من نیرویت نیستم؟! ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیرالله درویشی. او را داشتم کول می کردم که ستار گفت بی معرفت، من برادرتم! اول مرا ببر. وضع من بدتر است. لحظه سختی بود. خیلی سخت. نمی دانستم باید چه کار کنم.» صمد چایش را برداشت. بدون اینکه شیرین کند، سرکشید و گفت: «قدم! مانده بودم توی دوراهی. نمی دانستم باید چه کار کنم. آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان را می توانم ببرم. خودتان بگویید کدامتان را ببرم. این بار دوباره هر دو اصرار کردند. رفتم صورت ستار را بوسیدم. گفتم خداحافظ برادر، مرا ببخش. گفته بودم نیا. با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش. گفتم چیزی نمی خواهی؟! گفت تشنه ام. قمقمه ام را درآوردم به او آب بدهم. قمقمه خالی بود؛ خالی خالی.» ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٩۰ صمد این را که گفت، استکان چایش را توی سفره گذاشت و گفت: «قدم جان! بعد از من این ها را برای پدرم بگو. می دانم الان طاقت شنیدنش را ندارد، اما باید واقعیت را بداند.» گفتم: «پس ستار این طور شهید شد؟!» گفت: «نه... داشتم با او خداحافظی می کردم، صورتش را بوسیدم که عراقی ها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند. همان وقت بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد. توی سنگر، سوراخی بود. خودم را از آنجا بیرون انداختم و زدم به آب. بچه ها می گویند خیرالله درویشی همان وقت اسیر شده و عراقی ها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت رساندند.» بعد بلند شد و ایستاد. گفتم: «بیا صبحانه ات را بخور.» گفت: «میل ندارم. بعد از شهادتم، این ها را موبه مو برای پدر و مادرم تعریف کن. از آن ها حلالیت بخواه، اگر برای نجات پسرشان کوتاهی کردم.» چند دقیقه بعد دوباره صدای در آمد. با خودم فکر کردم این صمد امروز چه اش شده. در را که باز کردم، دیدم پشت در است. پرسیدم: «چی شده؟!» گفت: «دسته کلیدم را جا گذاشتم.» رفتم برایش آوردم. توی راه پله یک لحظه تنها ماندیم. صورتش را جلو آورد وپیشانی ام را بوسید و گفت: «قدم! حلالم کن. این چند سال جز زحمت چیزی برایت نداشتم.» تا آمدم چیزی بگویم، دیدم رفته. نشستم روی پله ها و رفتم توی فکر. دلم گرفته بود. به بهانه آوردن نفت رفتم توی حیاط. پیت نفت را از گوشه حیاط برداشتم. سنگین بود. هنّ وهن می کردم و به سختی می آوردمش طرف بالکن. هوا سرد بود. برف های توی حیاط یخ زده بود. دمپایی پایم بود. می لرزیدم. بچه ها پشت پنجره ایستاده بودند. پتو را کنار زده بودند و داشتند نگاهم می کردند. از پشت پتویی که کنار رفته بود، چشمم به عکس صمد افتاد که روی طاقچه بود. کنار همان قرآنی که وصیت نامه اش را لایش گذاشته بود. می گفت: «هر وقت بچه ها بهانه ام را گرفتند، این عکس را نشانشان بده.» نمی دانم چرا هر وقت به عکس نگاه می کردم، یک طوری می شدم. دلم می ریخت، نفسم بالا نمی آمد و هر چه غم دنیا بود می نشست توی دلم. بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: «بابا جان! بلند شوید، برویم مدرسه.» همین که صمد بچه ها را برد، پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانه اش را بخورد و آماده شود. صمد برگشت. گفتم: «اگر می خواهی بروی، تا بچه ها خواب اند برو. الان بچه ها بلند می شوند و بهانه می گیرند.» صمد مشغول بستن ساکش بود که مهدی بیدار شد، بعد هم سمیه و زهرا. صمد کمی با بچه ها بازی کرد. بعد خداحافظی کرد. اما مهدی پشت سرش دوید. آن قدر به در زد و گریه کرد که صمد دوباره برگشت. مهدی را بوسید. بردش آن اتاق. اسباب بازی هایش را ریخت جلویش. همین که سرگرم شد، بلند شد که برود. این بار سمیه بهانه کرد و دنبالش دوید. پدرشوهرم توی کوچه بود. صمد گفت: «برو بابا را صدا کن، بیاید تو.» پدرشوهرم آمد و روی پله ها نشست. حوصله اش سر رفته بود. کلافه بود. هی غر می زد و صمد را صدا می کرد. صمد چهارپایه ای آورد. گفت: «کم مانده بود یادم برود. قدم! چند تا پتو بیاور بزنم پشت این پنجره ها، دیشب خیلی سرد بود. برای رعایت خاموشی و وضعیت قرمز هم خوب است.» سمیه و زهرا و مهدی سرگرم بازی شده بودند. انگار خیالشان راحت شده بود بابایشان دیگر نمی رود. صمد، طوری که بچه ها نفهمند، به بهانه بردن چهارپایه به زیر راه پله، خداحافظی کرد و رفت. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 بیچاره ها از ملتی می‌ڪُشند که دعای قنوتشان است🥀 😍 ... 💞 @aah3noghte💞
4_5927078654008887436.mp3
11.19M
💔 دل می زنم به دریا پا میذارم تو جاده... به‌یاد‌اون‌روزاکه‌پابرهنه‌‌و‌با‌ذکر قدم‌برمیداشتیم‌رو‌خاک‌ چون‌میدونستیم‌، زیرش‌کلی‌شهید‌گُمْنٰام‍‌خوابیده.. ‌یادش‌بخیر‌ راهیان نور 🌷 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 زخم و خون، آرزوی ماست بگو با صهیون‼️ زخم، ارثیه زهراست بگو با صهیون‼️ وای بر آنڪه در صحرای محشر سر از خاک بردارد و نشانی از جهاد بر تَن نداشته باشد!!! نقل به مضمون از ... 💞 @aah3noghte💞
✨﷽✨ (۱۳۱) إِذْ قَالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قَالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعَالَمِينَ  (۱۳۲) وَ وَصَّي بِهَا إِبْرَاهِيمُ بَنِيهِ وَيَعْقُوبُ يَا بَنِيَّ إِنَّ اللّهَ اصْطَفَي لَكُمُ الدِّينَ فَلاَ تَمُوتُنَّ إَلاَّ وَأَنتُم مُّسْلِمُونَ  (بخاطر بياوريد) هنگامى را كه پروردگار ابراهيم به او گفت: تسليم شو. گفت: در برابر پروردگار جهانيان تسليم شدم. و ابراهيم و يعقوب، فرزندان خود را به همان آئين سفارش نمودند (وگفتند:) فرزندان من! خداوند براى شما اين دين (توحيدى) را برگزيده است. پس (تا پايان عمر بر آن باشيد و) جز در حال تسليم (و فرمانبردارى) نميريد. 🔊پیام ها: - مقامات و الطاف الهى، بدون دليل به كسى واگذار نمى شود. اگر خداوند ابراهيم را برمى گزيند، به خاطر روحيّه ى تسليم پذيرى او در برابر خداست. «اسلم،قال اسلمتُ» - در فكر سلامت عقيده و ايمان نسل و فرزندان خود باشيم و در وصاياى خود تنها به جنبه هاى مادّى اكتفا نكنيم. «وصىّ... فلاتموتن الاّ وانتم مسلمون» - راه حقّ، همان راه اسلام و تسليم بودن در برابر خداوند است. انبيا همين راه را سفارش مى نمودند. «وصىّ بها ابراهيم بنيه ويعقوب» - خداوند در ميان همه راهها، راه دين را براى ما برگزيده است. «ان اللّه اصطفى لكم الدين» - حسن عاقبت ومسلمان مردن مهم است.«فلاتموتنّ الاّ و انتم مسلمون» - گرچه زمان و مكان مردن به دست ما نيست، ولى مى توانيم زمينه ى حسنِ عاقبت خود را از طريق عقيده و عمل درست و دعا و دورى از گناه و افراد فاسد، فراهم كنيم. «فلاتموتنّ الاّ و انتم مسلمون» 📚 تفسیر نور ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 عقـل اگر داند ڪه دل در بنـد زلفش چون خوشســت عاقـلان، دیوانه گردند از پی زنجیـر ما ... 💕 @aah3noghte💕
💔


سلام همسنگرےها✋


به یُمن ماه مبارڪ رمضان، خدا توفیق داده و بارها قرآن رو ختم کردیم 
یه سوال🤔تا حالا شده یه بار تفسیر قرآن رو بخونید؟

شخصا با اینکه رشته تحصیلیم خیلی با قرآن در ارتباط بود، ولی سعادت نداشتم  رو بخونم

الآن توفیق شده و ادمین بزرگوارمون زحمت می‌کشند و روزی یکی دو آیه را در کانال قرار میدن

بخونیم... ان شالله قرآن نوری بشه در تاریکی قبر✨ و شفیعی باشه برای روز حساب



 علیه‌السلام
... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 ﷽ إِنَّهُ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ... -فاطر۳۸- و فقط تو میدونی که من چقدر دل تنگم و تو تنها از حال دل من خبر داری... حال و هوای برفی حرم🌨 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 طوری زندگی کنیم که بدهکار دلمون نباشیم راستی از خانه دلتون چه خبر؟ گرم است؟ چراغش نوری دارد هنوز؟ 🍭🍊