شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاھ_بر_زندگے_شھدا #شھیدعلیرضانوری قسمت ششم همیشه توی ماشین و سجاده اش یه زیارت عاشورا
💔
#گذرے_ڪوتاه_بر_زندگے_شھدا
#شھیدعلیرضانوری
قسمت هفتم
خنده رو و دوست داشتنی بود و خیلی زود با همه ارتباط برقرار مےکرد.
جگرگوشه اش را از سفر کربلا داشت، برای همین اسمش را گذاشته بود
علی ا کبر
همیشه برای صدا زدنش از کلمات خاصی استفاده می کرد. جنس
دوست داشتنش متفاوت بود خیلی. علی ا کبر را یادگار خود نمی دانست، او را ولیعهد خود خطاب می کرد.
برای رفتن به سوریه سه بار اقدام کرده بود، ولی انگار تا خود حضرت زینب نطلبند، هیچکس نمےتواند در رکاب مدافعان حرم قدم بگذارد.
بار آخر که قرعه به نامش افتاد، ساک سفر را بست و رفت.
رابطه برادری ما بعد از سن 17 سالگی، رنگ دیگری به خود گرفت. اصلا جیک و
پوکمان بیشتر شد با هم.
پاتوق همیشگی علیرضا گلستان شهدا بود دلش که می گرفت می شد آنجا راحت پیدایش کرد.
بعد از شهادت بهترین دوستش، روح الله کافی زاده، بیشتر هم مےرفت آنجا. یکسالی بین علیرضا و روح الله فاصله افتاد. فاصله ای که زود تمام شد، هم زود و هم خوب.
عاقبت در رفتن، هم مسیر شدند. شهادت راهشان را تا آسمان یکی کرد، جایی نزدیکی های حرم حضرت زینب سلام الله علیها.
از ارادت همیشگی علیرضا نسبت به پدر و مادر گفت. از جنس خوب رفتارش در برابر آنها.
یک شب در حالی که پدرم خواب بود، وارد اتاق شد و کف پای پدر را بوسید.
به گمانم همین کارها راه را برایش هموار کرد تا اینکه شهادت شد بهترین راه برایش، برای رسیدن به خدا.
راوی: #برادرشهید
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_کانال_آھ...
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ... 60 احساس میکردم داره بی هدف رانندگی میکنه، انگار فقط میخواست وقت بگذرونه! یه حس بدی ب
🔹 #او_را ... 61
با احساس حالت تهوع از خواب بیدار شدم.
نورِ کم جونی تو اتاقک افتاده بود.
سرم همچنان گیج میرفت!
میدونستم خیلی ضعیف شدم.
خبری از ساعت نداشتم.
بلند شدم و یه چرخی تو اتاقک زدم،
یه ساعت گرد آبی رنگ رو دیوارای کرمی بود
که با دیدن عقربه ی ثانیه شمارش که زور میزد جلو بره اما درجا میزد،
فهمیدم خواب رفته! 🕒😴
برگشتم سر جام!
یه چیزی به دلم چنگ مینداخت و میخواست هرچی که صبح خورده بودم بکشه بیرون...
سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و بهش محل ندم!!
نمیدونم چقدر شد!
شاید یک ساعت به همون حالت اونجا نشسته بودم
داشتم کلافه میشدم😣
یعنی الان فقط میتونستم بخوابم و بیدار شم و بشینم و بخوابم و...؟؟!!
دیگه حتی خوابمم نمیومد!
دلم میخواست اتاق خودم بودم تا حداقل یه دوش میگرفتم!
اتاق خودم....!
آه...😢
کی باور میکرد الان من با این وضع تو چنین جایی...!!
اصلا چیشد که به اینجا رسید...؟
چرا من نمیتونم عامل این بدبختی رو پیدا کنم...😣
چرا زندگی من یهو اینقدر پوچ شد؟!
یا بهتره بگم از اول پوچ بود...
مثل زندگی همه!
پس چرا بقیه حالیشون نیست؟؟
نمیدونم...
نمیفهمم...
فردا عیده!!
و من آواره ام...
دیگه هیچ دلخوشی تو دنیا ندارم!
هیچی!!
فکر و خیال داشت دیوونم میکرد!
کاش حداقل میدونستم ساعت چنده😭
یعنی این وضع از خونه خودمون بهتره؟؟
شاید اره!
اینجوری حداقل میدونم هیچکسو ندارم!
هیچکسم تو کارم دخالت نمیکنه!
اینکه کلا کسی نباشه
بهتر از بودنیه که از نبودن بدتره!!
سرم درد میکرد.
از گرسنگی شدیدم فهمیدم احتمالا نزدیکای عصر باشه!
تاکی باید اینجا میموندم؟!
دستمو از دیوار گرفتم و بلند شدم!
رفتم سمت درـ
این اطراف کسی نبود،
با احتیاط رفتم بیرون
حداقل هوای اینجا بهتر از اون تو بود!
به زندگیم فکر میکردم و قدم میزدم و اشک میریختم...
اونقدر غرق تو بدبختیام بودم که حواسم به هیچی نبود!
-چیشده خوشگل خانوم؟😉
با صدایی که اومد از ترس جیغ خفه ای کشیدم و برگشتم😰
-کسی اذیتت کرده؟
دو تا پسر هم سن و سال خودم در حالی که لبخند مسخره ای رو لباشون بود داشتن نگام میکردن!!😥
-نترس عزیزم...
ما که کاریت نداریم😈
-آره خوشگل خانوم!
فقط میخوایم کمکت کنیم😜
با ترس یه قدم به عقب رفتم...
-آخ آخ صورتت چیشده؟؟
-بنظر میرسه از جایی در رفتی!!
بیمارستانی، تیمارستانی، نمیدونم...!
هر مقدار که عقب میرفتم، میومدن جلو!
داشتم سکته میکردم😭
-زبونتو موش خورده؟؟
چرا ترسیدی؟؟😈
-فردا عیده،
حیفه هم یه دختر به این نازی تنها باشه
هم دوتا پسر به این آقایی😆
تو یه لحظه تمام نیرومو جمع کردم و فقط دویدم!
اونا هم با سرعت دنبالم میکردن!
دویدم سمت خیابون تا شاید کسی رو ببینم و کمک بخوام😰
خیلی سریع میدویدن
اینقدر ترسیده بودم که صدام درنمیومد😭
نفس نفس میزدم و میدویدم
اما....
پام پیچ خورد و رو چمنا افتادم زمین😰😭
تو یه لحظه هر دو شون رسیدن بهم شروع کردن به خندیدن
تمام وجودم از وحشت میلرزید!
-کجا داشتی میرفتی شیطون😂
هرکی این بلا رو سر صورتت آورده حق داشته!
اصلا دختر مؤدبی نیستی!
-ولی سرعتت خوبه ها!
خودتم خوشگلی!
فقط حیف که لالی😂
به گریه افتاده بودم و هق هق میکردم.
اما هیچی نمیتونستم بگم!!!😣
یکیشون اومد سمتم و دستمو گرفت تا بلندم کنه....
قلبم میخواست از سینم بیرون بپره.
هلش دادم و با تمام وجود جیغ زدم!!
ترسیدن و اومدن سمتم.
میخواستن جلوی دهنمو بگیرن
اما صورتمو میچرخوندم و فقط جیغ میزدم
امیدوار بودم یکی بیاد به دادم برسه😭
"محدثه افشاری"
@Aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
#کلام_معصوم
🌹 #امام_صادق عليہالسلام ميفرمایند:
برادراڹ، سہ گونہانـد :
👈آڹ ڪہ [در راه دوست] از جاڹ خود ميگذرد
👈آڹ ڪہ از ماڸ خود ميگذرد
و ايڹ دو در برادرے خود، صادق هستند.❤️
👈ديگرے آنچہ را ڪہ نياز دارد، از تو ميگيرد و تو را براے پارهاے لذّتہا [ے خود] ميخواهد.
⛔️پس او را از افراد قابڸ اعتماد مشمار...☝️
📚 تحف العقـوڸ صفحہ ۳۲۴
✍بنازم برادر شهیدم را
که در دوستی، صادق بود
آنچـنان که خدا خریدارش شد....
#شھیدجوادمحمدی
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_رفیق
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
یا رب!
چون من مباد هيچ كس
شرمسار خويش ...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#آھ_اےشھادت...
#پروفایل 😍
💕 @aah3noghte💕
💔
💱طلسم #شیخ_بهایی😳
به بهانه سالروز گرامیداشت #شیخ_بهایی
در کتاب دلشدگان، نوشته محمد لک علی آبادی، پیرامون چگونگی ساخت حرم مطهر رضوی مطالب جالبی آمده است:
یکی از مسئولین آستان قدس رضوی تعریف میکرد:
در برنامه ای که برای ساخت حرم امام رضا(ع) اجرا می شد، شیخ بهایی از بناهان خواست تا ساخت حرم را پیش برده به اتمام برسانند اما سَردرِ دروازه اصلی حرم (دروازه ورودی به حرم و ضریح مقدس، نه دروازه صحن) را کامل نکنند☝️
چرا که شیخ در نظر داشته روی آن کتیبه ای را که از اشعار خودش بوده نصب نماید.😊
شیخ هنگام مراجعت از سفر، دید که معماران، سردر حرم را هم ساخته اند.
وی بسیار ناراحت میشود و اعتراض میکند:
چرا منتظر آمدن من نماندید؟ چرا صبر نکردید❓
تولیت حرم گفتند:
خود آقا علی بن موسی الرضا(ع) دستور اتمام کار را دادهاند.
چند شب پی در پی آقا امام رضا(ع) به خواب من آمده و فرمودند:
"کتیبه شیخ بهایی، به در خانه ما زده نشود، خانه ما هیچ گاه به روی کسی بسته نمیشود و هر کس بخواهد میتواند بیاید"🌹
با شنیدن این حرف، اشک از چشمان شیخ جاری میشود و پس از گریه شدید، می گوید:
"من میخواستم یکی از طلسم ها را به صورت کتیبهای بر سر در ورودی حرم بزنم، با این اثر که
👈 افرادی که آمادگی لازم را ندارند نمیتوانند وارد حرم مطهر و حریم مقدس حضرت علی بن موسی الرضا(ع) شوند، اما خود آقا نپذیرفتند و اجازه ورود همه را دادند"😭
#ایهاالرئوف❤️
#شیخ_بهائی
#روز_اصفهان
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #حاج_حسین_یکتا: کجا یه گناه رو به خاطر روی گلِ یوسفِ زهرا(س) ترک کردی و ضرر کردی؟! #ترک_یک_گن
💔
#حاج_حسین_یکتا:
در عالَم رؤیا به شهید گفتم:
"چرا برای ما دعا نمیکنید که شهید بشیم"؟!
شهید گفت:
"ما دعا میکنیم، شهادت هم براتون مینویسن، ولی گناه میکنید، پاک میشه"!
✍ این یعنی درد...
این یعنی لاف دروغ
یعنی واقعا شھادت رو نمےخوایم😔
راسی!
اگه همین الان
همین الان
رفیق شھیدت،
بیاد بگه زود بیا بریم، .... مےری همراهش؟
وای به حال ماست...
اگر به خاطر این ادعاهای تو خالی هم سوال و جوابی باشد....
ولی امید داشته باش
اون نور کوچک امید توی قلبت
اون عشق به شهادت
اون دست رفاقت با شھید
نمےذاره تو جاده زندگی کم بیاری...
#شهید_جواد_محمدی
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#رفیق_شهیدت_تنهات_نمےذاره
#شھیدجوادمحمدی
#بهترین_رفیقه_شڪ_نکن!
#دستشم_واسه_کرامت_خیلی_بازه😉
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_ڪوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدعلیرضانوری قسمت هفتم خنده رو و دوست داشتنی بود و خیلی زود با هم
💔
#گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا
#شھیدعلیرضانوری
قسمت هشتم
ارادت بینظیر علیرضا به حضرت آقا مثال زدنی بود.
علیرضا ذوب در ولایت بود..
همانطور که خودش در وصیتنامه اش قید کرده بود که
"لحظه ای در دستورات رهبر و ولایت فقیه شک نکنید"‼️ ،خودش نیز مطیع فرمان آقا بود
همیشه حسرت این را داشت که پشت سر آقا نماز بخواند.
یااینکه از نزدیک ایشون را ملاقات کنند.
تمام دلخوشی ایشان به لحظاتی بود که به عنوان نیروی تامین امنیت حضرت آقا سال 88 به کردستان رفته بودن و از روی پشت بام های یکی از منازل، حضرت آقا را از دور، در حین انجام ماموریت دیده بود و
یک چفیه و مبلغ50هزارتومان ازحضرت آقا هدیه گرفته بودن.
میگفت این هدیه متبرک برایشان از میلیونها تومن پول بیشتر ارزش داشته و همیشه از برکت این پول برایم تعریف میکردند.
یکسال قبل از اعزامشون به سوریه ،
چندبار خواب دیدن که در اتاقی گرداگرد حضرت آقا با جمعی از همرزمهایش نشسته اند و به صحبتهای آقا گوش میدن.
و حضرت آقا به هریک از پاسداران درجمع یک چفیه و یک قرآن و انگشتر هدیه میدهند.
بعداز اینکه ازخواب بیدار شد خیلی احساس خرسندی ونشاط میکرد.
میگفت "خوشحالم ازاینکه اگرچه توفیق دیدار از نزدیک نیست ولی حداقل درخواب چهره مبارک ایشون رو از نزدیک دیدم"😍..
5بهمن سال94 خواب ایشون تعبیرشد.
ولی با این تفاوت که ما به دیدار حضرت آقا رفتیم..و علیرضا ناظر بود..
رهبر عزیزم یک چفیه و قرآن به من و یک انگشتر به علی اکبرم هدیه دادند و من در اون جمع،حضور علیرضای عزیزم را به خوبی حس میکردم.
#به_نقل_از_همسر_شهید
#شهید_مدافع_حرم_علیرضا_نوری
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_کانال_آھ.
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ... 61 با احساس حالت تهوع از خواب بیدار شدم. نورِ کم جونی تو اتاقک افتاده بود. سرم همچنا
🔹 #او_را ... 62
بالاخره با صدای دادی که داشت هرلحظه نزدیکتر میشد ،
منو ول کردن و با سرعت برق فرار کردن!!
همونجا رو چمنا افتاده بودم و زار میزدم😭
باورم نمیشد این ترنم همون ترنمیه که ماشین سیصد میلیونی زیر پاش بود!
همون دانشجوی پزشکی
و همون دختر پولدار مغروری که هیچکسی جرأت مزاحمتشو نداشت😭
-دخترم اذیتت کردن؟؟
دستامو از صورتم برداشتم و نگاهش کردم!
نمیتونستم جلوی گریمو بگیرم...
مرد با همون لهجه ی شیرین ترکی ادامه داد
-آخه اینجا چیکار میکنی باباجان!!
قیافتم که آشنا نیست،
فکرنکنم مال این محل باشی!!
بلند شدم و نشستم،
سرمو انداختم پایین و به گریه هام ادامه دادم😭
-ببینمت عزیزم!
دختر قشنگم!
نکنه از خونه فرار کردی؟؟!!
آخه اگر من نمیرسیدم که...
لا اله الا الله...
جوونای این زمونه گرگ شدن باباجان!
خطر داره یه دختر تنها اونم تو این جای خلوت...!
ترسیدی حتما؟؟
بشین برم برات یه آب میوه ای چیزی بیارم،
رنگ به روت نمونده!!
-نه...
خواهش میکنم نرید😭
من میترسم...😭
نشست کنارم
-ببین عزیزم!
این کار که تو کردی اصلا درست نیست!
حتما خانوادت الان دارن دنبالت میگردن!
نگرانتن!
این بیرون خطرناکه باباجان!
یه دختر تنها نمیتونه تو این تهرون درندشت که همه جور آدمی توش هست اینجوری تو پارکا سرگردون بمونه!
شمارتونو بگو زنگ بزنم بیان دنبالت...
فقط گریه میکردم و سرمو انداخته بودم پایین!
-لا اله الا الله...
دخترجون اینجوری که نمیشه!
اگر نگی مجبور میشم زنگ بزنم پلیس!
حداقل اونا بدنت دست خانوادت!
سرمو آوردم بالا و با ترس نگاهش کردم😰
-نه...خواهش میکنم شما دیگه اذیتم نکن😭
-خب الان میخوای چیکار کنی؟
میبینی که آدما چقدر...
شبو میخوای کجا بمونی؟؟
-یه کاریش میکنم دیگه!
یه جایی میرم!
همونجوری که دیشب.....
دیشب!!
یاد دیشب افتادم!
یاد اون جای امن!
یاد اون آرامش...!
یاد اون که خودش بیرون خوابید اما من تو خونش...!
دوباره سرمو انداختم پایین!
نه!
من از آخوندا متنفرم
بمیرمم دیگه نمیرم پیشش!
-دیشب چی؟؟
باباجان من باید برم!
اگر نمیخوای به کسی زنگ بزنم، نمیزنم
اما امشبو باید وسط یه عده گرگ سر کنی!!
بلند شد و شلوارشو تکوند!
با وحشت نگاهش کردم😰
-نه...نرید😭
-زنگ میزنی؟؟
-اره میزنم.
گوشیتونو بدین...
و از جیبم شماره ی اون رو دراوردم!!!!
شماره رو گرفتم و منتظر بودم بوق بخوره.
اما رفت رو آهنگ پیشواز!
"منو رها نکن
ببین که من تنهای تنهام!
منو رها نکن
بجز تو ،من چیزی نمیخوام!
منو رها نکن آقا...
منو رها نکن آقا...
منو رها نکن..."
نوحه گذاشته بود رو آهنگ پیشوازش😖
یه لحظه از زنگ زدنم پشیمون شدم!
خواستم قطع کنم که صدای گرمی تو گوشی پیچید....!
-بله بفرمایید
زبونم بند اومد!
-بفرمایید؟؟
الو؟؟
-ا...ا....لـ...لـــو
-الو؟؟😳
-سـ...سلـ...لام...
-خانووووم!!😳
شمایی؟؟؟؟
کجایی اخه شما؟؟
از صبح دارم دنبالتون میگردم!!
زدم زیر گریه
-نمیدونم کجام😭
خواهش میکنم بیاید 😭
مگه نمیگفتید میخواید کمکم کنید
بیاید😫😫
-باشه باشه
فقط بگید کجا بیام؟؟
-نمیدونم
پیرمردو نگاه کردم
اسم پارک و خیابون رو گفت
و منم به اون گفتم!
-همونجا باشید تا ده دقیقه دیگه پیشتونم!
گوشی رو دادم به پیرمرد و تشکر کردم
-ده دقیقه دیگه میرسه!
میشه بمونید تا بیاد؟!😢
سرشو به نشونه تایید تکون داد و رفت و رو نیمکت پشت سرم نشست.
به کاری که کرده بودم فکر کردم!
من چه کمکی از اون خواستم؟
اصلا اون میخواد برای من چیکار کنه؟؟
اه...اونم یه آخوند😖
هرچی که بود حداقل مثل بقیه پسرا بهم دست درازی نکرده بود
و دیشب رو آروم تو خونش سر کرده بودم!
صدای گریم قطع شده بود و فقط آروم اشک میریختم.
با دیدن سایه ای که افتاد جلوم،سرمو بلند کردم.
خودش بود!
اون بود!
-سلام!
-سلام.خوبید؟؟
پیرمرد مرد با صدایی که شنید از نیمکت بلند شد و اومد سمت ما!
اون با دیدن پیرمرد شکه شد!
پیرمرد هم با دیدن اون،چشماش گرد شد!
با دهن باز یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به اون و با تعجب فقط یه کلمه گفت:
-حاج آقا!!😳😧
"محدثه افشاری"
@Aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
غنچه ای گشته شکوفا بوی کوثر آمده
در مدینه شاخه ای از یاس حیدرآمده
این مه دردانه دارد خلق وخوی فاطمه
گوئیا بار دگر دخت پیمبرآمده
نام زیبای رقیه دارد این بنت الحسین
بر محبان قبلهٔ حاجات دیگر آمده
💚ایام ولادت باسعادت حضرت رقیه سلام الله علیها مبارک💚
خانوم جان🌹
امشب چشم انتظار برات کربلا از دستان کوچولوی شمائیـم❤️
#آھ_ڪربلا
💕 @aah3noghte💕
✨ #میلاددخترارباب_مبارک💐✨
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
یڪــروز
آخـر
خاکِ هر #شھید گُل مےدهد
شاید لاله🌷
نسترن یا رُز
هـر چه باشد
گـل از قلب عاشق شھید مےروید💖
همان قلبی که با یادِ ارباب و نام #حسین،
ضربان مےگرفت...💓
یادت باشد☝️
از امروز
هر جا گلی دیدید💐
شھدا را به خاطر آرید...
#شھیدجوادمحمدی
#شهید_جواد_محمدی
#آھ...
#رفاقتانه
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 •┄❁#قرارهرشبما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
💔
🎙روایتی از نحوه شهادت شهید مدافع حرم #حامد_بافنده از زبان همرزم شهید
🕛ساعت 12 دوم اردیبهشت ماه که مصادف با شب شهادت امام #موسی_کاظم (ع) بود به منطقه شیحه (ریف حماء) رفتیم تا استراحت کنیم. آنجا مقر فرماندهی بود.
🕒ساعت 3 بامداد بود که به سمت منطقه عملیاتی سوبین (ریف حماء) حرکت کردیم
🌙هوا نسبتاً داشت روشن میشد که عملیات آغاز شد.💥
بعد از اتمام کار از فرماندهی اجازه گرفتم که به اتفاق جمعی از بچهها برای تفحص شهدایی که در عملیات قبل نتوانتسیم به عقب منتقل کنیم به منطقه جنوب حلفایا برویم که او هم موافقت کرد.
جمعی از دوستان از قبیل یک نفر از اطلاعات،
دو نفر از تخریب
و شهید حامد بافنده و یک نفر دیگر از دوستان به سمت جنوب حلفایا حرکت کردیم
البته چون میخواستیم شهید بیاوریم دستکش و برانکارد و پتو به همراه خود بردیم.
🕙حدود ساعت 10 بود که به جنوب حلفایا رسیدیم و وارد محدودهای شدیم که شهید داده بودیم
بعد از بررسی ابتدایی متوجه پیکر مطهر یک شهید فاطمی شدیم.
با توجه به احتمال تله بودن شهید توسط تکفیریها ابتدا تخریبچیها بررسی کردند که محدوده شهید امن هست یا نه.
🌹باز هم شروع کردیم به بررسی منطقه که ابتدا پیکری پیدا نشد، اما در راه برگشت کنار یک تانک سوخته متوجه پیکر دیگری از شهدا شدیم،
بلافاصله بررسیهای لازم انجام شد و من کنار پیکر مطهر شهید نشستم.
در همین حین بچههای تخریب و شهید بافنده از من فاصله گرفتند و ابتدای یک جاده خاکی به سمت خودروی خودمان قدم میزدند
من همچنان کنار پیکر شهید نشسته بودم که ناگهان صدای انفجار همه جا را فرا گرفت.💥🔥
بلند شدم ابتدا دو تخریبچی را دیدم که ناله میکردند و به آن طرفتر توجه کردم دیدم شهید حامد بافنده وسط همان جاده خاکی رو به آسمون دراز کشیده و دستهایش باز بود متاسفانه ترکش به شاهرگش اصابت کرده و خونریزی شدیدی داشت❣😣
بلافاصله با دیدن محل خونریزی، دستم را روی شاهرگش گذاشتم و دکتر رو صدا زدم
🚑مجروحین را تحویل آمبولانس دادیم و به سمت بیمارستان حرکت کرد.
بیمارستان شلوغ بود
📖پشت در اتاق عمل منتظر بودم و شروع به قرائت زیارت عاشورا کردم.
زیارت عاشورایم که تمام شد من فقط قدم میزدم.
لحظاتی گذشت که رفیقمان از سالن بیرون آمد و شروع کرد به گریه کردن😭
من هاج و واج مانده بودم😳
چی شد؟
شوکزده بودم
نکنه حامد شهید شده؟
رفیقمان را در بغلم گرفتم که آرامش کنم اما او شدید گریه میکرد و میگفت جواب دخترش را چی بدهم؟
💐شادی روح پرفتوح شهید مدافع حرم #حامدبافنده #صلوات
💕 @aah3noghte💕