شهید شو 🌷
💔 #بےتوهرگز❤️ قسمت اول 🚫این داستان واقعی است🚫: #مردهای_عوضی😒 همیشه از پدرم متنفر بودم مادر و
ریپلای به قسمت اول
داستان واقعی #بےتوهرگز ❤️
💔
من و تو
مثل یڪ مرداب ماندیم...
خوشا آنان
ڪہ مثل #رود رفتند
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
مطالب #خاص و #ویژه شهدایی ـ مذهبی را اینجا بخوانید☝️
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا شهیدی که ۲۰سال از عمرش را خارج از کشور
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
#شھیدرضا ترابی
در سال 1336 در تهران متولد شد.
خانوادهای فقیر در یکی از محلات جنوب شهر داشت و هنوز بیش از 13 سال نداشت که پدرش را از دست داد.
در سال 1356 به دانشگاه #صنعتی_شریف راه یافت و در رشته #برق به تحصیل پرداخت و عضو انجمن اسلامی دانشگاه شد.
پس از پیروزی انقلاب عضو حزب جمهوری اسلامی شد
و مسوولیت #تبلیغات شاخه دانشجویی حزب را بر عهده گرفت
او عاقبت در شامگاه هفتم تیر در انفجار دفتر مرکزی حزب به شهادت رسید.
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
💔
یڪسلامازمنِدرماندهبہ
#سلطان بدهد
هرڪساینشعرمراخواند و خراسانے بود..💚
#چهارشنبهامامرضایی
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیستم... نمی دانم چرا مطمئن بودم احمد ک
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_بیست_و_یڪم...
پسر با نشستن محمود بلند شد برود اما پدرش او را صدا کرد و گفت:
"مهدی جان! بیا"
مهدی ایستاد.
به پدر، لبخند شیرینی زد. جلو آمد و به اشاره او سرش را روی زانوی پدر گذاشت.
محمود رو به من گفت:
"خسته تان کردم. میخواهید بقیه ماجرا را روز دیگر بگویم؟"🙂
دو زانو نشستم و گفتم :
"ابدا ! اگر میدانستید چقدر مشتاقم، یک لحظه هم مکث نمیکردید. مگر این که خودتان خسته شده باشید."😅
سرش را تکان داد و در حالی که موی مهدی را نوازش میکرد، گفت :
"فقط وقتی یادم می افتد که چه سال هایی را در گمراهی گذرانده ام غبطه میخورم...
هر چند غبطه خوردن سودی ندارد....😔
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
#ایھاالارباب
در اصل...
#هجران تشنگی و #وصل باران است
حِسّی که من دارم
همان حِسّ بیابان است
#بیابان_هم_که_باشی، #حسین_آبادت_مےکندمثل ڪربلا....
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
💕 @aah3noghte💕
💔
یه #آیھ هست که مےفرماید:
"خداوند با بعضی علامات و نشانه ها، شما رو هدایت مےڪنه!"
رفیقی ڪه نشان از نشانه هاے خدا داشته باشه ،
میشه نور✨
و اون نور اگه تو زندگیت بتابه ، زندگیت میشه #نورٌعلینور...🌈
من با نشانه و علامات خدا پیدا شدمـ
ڪھ یڪی از اون نشانه ها ...
نگاهِ #تُ بود...
نگـاهتو ازم نگیــر❤️
#شهیدجوادمحمدی
#رفیق
#نگاه_آسمونی
#ستاره_راه
#رفاقت
#شھادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
#اصفهانیها_آماده ✌️✌️✌️
✌️ اجتماع عظیم #دختران_انقلاب در حمایت از #حجاب در #اصفهان
🔹 با حضور خانواده شهدا
🔸و اولین حضور خانم #مینا_علینژاد در اصفهان
📣 وعده ما :
27 تیرماه ، ساعت 17 ، #حسینیه_رضوی
#پنجشنبه_۲۷تیر_همه_میآییم
♦️حضور هر ایرانی به نیابت از یک #شهید
✅ گروه مردمی آمرین به معروف صراط در اصفهان(دختران انقلاب)
حماسه ای دیگر رقم خواهیم زد💪
شهید شو 🌷
💔 #اصفهانیها_آماده ✌️✌️✌️ ✌️ اجتماع عظیم #دختران_انقلاب در حمایت از #حجاب در #اصفهان 🔹 با حضور خ
💔
🔴 #خواهرم حواست هست⁉️
این چادر که سَر کرده ای برای like گرفتن نیست ⛔️
با #چادر_مادرمان_حضرت_زهرا(س) در میدان مجازی جولان نده.
دل پسر های مجرد اگر لرزید
دل مردهای متاهل اگر لرزید...
اثر وضعےاش را در زندگےت خواهد داشت♨️
📜قسمتی از وصیتنامه:
«من در قیامت جلوی #بی_حجاب ها و کسانی که #ترویج بی حجابی می دهند را می گیرم.»
حجاب
خونبھای شهیدانست
حجاب
ارثیه حضرت مادر است...
#شھیدجوادمحمدی
#حجاب
#عفاف
#غیرت
#خونبهاےشهدا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت شصت و هشتم #بےتوهرگز ❤️ 🌀 احساست را نشان بده برگشتم بیمارستان … باهام سرسنگین بود … غی
💔
قسمت هفتاد و یکم
#بےتوهرگز ❤️
🌀غریب آشنا
بعد از چند سال به ایران برگشتم … سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت …
حنانه دختر مریم، قد کشیده بود … کلاس دوم ابتدایی … اما وقار و شخصیتش عین مریم بود …
از همه بیشتر … دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود…😔
توی فرودگاه … همه شون اومده بودن … همین که چشمم بهشون افتاد … اشک، تمام تصویر رو محو کرد …
خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم … شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت …
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن … هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت …
حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود، باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید
محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم😅 …
خونه بوی غربت می داد … حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم …
اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن … اما من … فقط گاهی … اگر وقت و فرصتی بود … اگر از شدت خستگی روی مبل … ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد … از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم … غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود …
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم … کمی آروم می شدم … چشمم همه جا دنبالش می چرخید …
شب … همه رفتن … و منم از شدت خستگی بی هوش …
برای نماز صبح که بلند شدم … پای سجاده، داشت قرآن می خوند …
رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش … یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم …
با اولین حرکت نوازش دستش … بی اختیار … اشک از چشمم فرو ریخت …
– مامان … شاید باورت نشه … اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود …
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد …
قسمت هفتاد و دوم
#بےتوهرگز ❤️
🌀شبیه پدر
دستش بین موهام حرکت می کرد … و من بی اختیار، اشک می ریختم …
غم غربت و تنهایی …
فشار و سختی کار … و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم …
– خیلی سخت بود؟ …
– چی؟ …
– زندگی توی غربت …
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … قدرت حرف زدن نداشتم … و چشم هام رو بستم … حتی با چشم های بسته … نگاه مادرم رو حس می کردم …
– خیلی شبیه علی شدی …
اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت …
بقیه شریک شادی هاش بودن … حتی وقتی ناراحت بود می خندید … که مبادا بقیه ناراحت نشن …
اون موقع ها … جوون بودم …
اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته … حس دختر کوچولوم رو ببینم …
ناخودآگاه … با اون چشم های خیس … خنده ام گرفت … دختر کوچولو …
چشم هام رو که باز کردم … دایسون اومد جلوی نظرم … با ناراحتی، دوباره بستم شون …
– کاش واقعا شبیه بابا بودم … اون خیلی آروم و مهربون بود… چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد … ولی من اینطوری نیستم …
اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم … نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی …
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم …
اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت … دلم برای پدرم تنگ شده بود … و داشتم کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم …
علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم … و جواب استخاره رو درک نمی کردم ….
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
با خواندنِ این خاطره به اوجِ محبت و مهربانیِ شهدا پی ببرید
چند دقیقه بیشتر به اعزام نمونده بود که متوجه شدم نیست.
رفتم دنبالش و دیدم داره با یکی از بچهها عکس می اندازه ...
تا اومد، ازش پرسیدم :
این پسره کی بود که داشتی باهاش عکس می انداختی، اونم الان که اتوبوس ها دارن میرن؟
گفت:
یه چیزی گفتم ، فکر کردم شاید ناراحت شده باشه ، رفتم باهاش عکس انداختم تا از دلش در بیارم ...
📚 آخرین امتحان ، صفحه 24
#رفاقتانه
#برادرانه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
فقط شما بودین که
ظاهر و باطنتون
یڪی بود...
بقیه ادا درمیارن...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدرضا ترابی در سال 1336 در تهر
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
#شھیدمحمودتفویضی:
در سال 1326 در تهران متولد شد.
خانوادهای متدین داشت و در رشته مهندسی راه و ساختمان از دانشکده پلی تکنیک فارغالتحصیل شد.
در دوران رژیم طاغوت، از استخدام در دستگاههای دولتی اجتناب کرد و همگام با امت مسلمان ایران در جریانات انقلاب شرکت میکرد.
پس از پیروزی انقلاب به خدمت وزارت راه و ترابری درآمد و در استان خوزستان انجام وظیفه کرد و در دیماه 1358 به #معاونت_وزارت_راه_و_ترابری انتخاب شد.
وی در هفتم تیر 1360 در انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی به شهادت رسید.
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیست_و_یڪم... پسر با نشستن محمود
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_بیست_و_دوم...
از سرمایه ای که پدرم داده بود و پس انداز خودم، حیواناتی خریدم و آنها را به زوّاری که از حلّه به کاظمین و سامرا مےرفتند، کرایه مےدادم
خودم هم به ناچار همراهشان مےرفتم...
بعضی از مسافرین مخصوصاً تجار و آنها که دستشان به دهانشان مےرسید، فکر مےڪردند مرا هم همراه حیوانات، اجاره کرده اند😒
امر و نهی مےکردند و از پول کرایه کم مےگذاشتند و خلاصه، حسابی حرصم مےدادند😞
یادم است یک روز از کاظمین برگشته بودم؛ مسافرانم، تجاری بودند که از کاظمین، مال التجاره به حِلّه مےآوردند.
جز اینکه مثل نوکر با من رفتار مےکردند، بیش از اندازه بار حیواناتم کرده بودند....
دست آخر هم از آنچه قرار بود بدهند، پول کمتری پرداخت کردند😡....
همین باعث دعوا شد👊
اما هر چه جوش زدم و داد و هوار راه انداختم ، فایده نداشت...🙁
رئیس کاروان گفت:
"همین است که هست!!! یک دینار هم بیشتر نمیدهیم"😏
من هم وقتی دیدم درافتادن با آنها فایده ندارد، از خستگی روی سکوئی در آن نزدیکی نشستم...😔
دهانم از خشم، کف کرده بود و بدتر از آن جانم آتش گرفته بود😡🔥
شترهایم نالان و خسته روی زمین ولو شده بودند و اسب ها از نفس افتاده بودند....
در همین حین، چشمم به لباس سفیدی افتاد که آرام کنارم موج مےخورد...
سر بلند کردم...
مردی بود لاغر اندام و بلند قامت
با موها و ریش قهوه ای
و لبخندی که تاحدودی مرا آرام کرد....
پرسید:
"شما محمود فارسی هستید؟ شنیده ام حیوان کرایه مےدهید..."🙂
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات✨
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
چون بزرگواران همراه،
زحمت تایپ رو کشیدن،
کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
💔
شد شبجمعه و اين دل، ز حريمت دور است...😔
مےخورم باز، ببين چوب گناهانم را..؛😭😭
#شب_جمعه_ست...
#هوایت_نکنم_مےمـــیرم💔
#آھ_ڪربلا...
💕 @aah3noghte💕
💔
خبر آمدنش را همه جا پخش کنید !
مےرسد لحظه میعاد، به امّید خدا !
منتقم میرسد و روز ظهور ش، حتماً ،
می شود فاطمه دلشاد، به امّید خدا !
حرم خاکی خورشید و قمرهای بقیع ،
عاقبت می شود آباد، به امّید خدا !
مثل مشهد، وسط صحن بقیع نصب کنیم ،
دو سه تا پنجره فولاد، به امّید خدا !
لذتی دارد عجب، گر که به ما، او گوید :
آفرین! دست مریزاد! به امّید خدا!
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
💕 @aah3noghte💕
💔
#سربازی_امام_زمان، کار آسانی نیست.
بزرگترین وظیفه منتظران امام زمان(عج) این است که
#خودشان را از لحاظ #معنوی
از لحاظ #اخلاقی،
از لحاظ #پیوند_های دینی و اعتقادی و عاطفی با مومنين،
از لحاظ آمادگی برای پنجه در افکندن با زورگویان آماده کنند.
(سید علی حُسینی خامنه ای)
و #شھیدجواد💞
علاوه بر دغدغه برای ساخت مدینه فاضلهء عاری از زورگویی صهیونیسم ها
به #خودسازی و رهایی از رذائل اخلاقی هم اهتمام داشت
#شھیدجوادمحمدی
#ازشھداالگوبگیریم
#سرباز_امام_زمان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 قسمت هفتاد و یکم #بےتوهرگز ❤️ 🌀غریب آشنا بعد از چند سال به ایران برگشتم … سجاد ازدواج کرده بود
💔
قسمت هفتاد و سوم
#بےتوهرگز ❤️
🌀بخشنده باش
زمان به سرعت برق و باد سپری شد … لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم …
نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم …
نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم … هواپیما که بلند شد … مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم …
حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد … ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود …
حالتش با من عادی شده بود … حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم …
هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید … اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد … نه فقط با من … با همه عوض می شد …
مثل همیشه دقیق … اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود …
ادب …
احترام …
ظرافت کلام و برخورد … هر روز با روز قبل فرق داشت …
یه مدت که گذشت … حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد…
دیگه به شخصی زل نمی زد … در حالی که هنوز جسور و محکم بود … اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد …
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن …
به حدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود … که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود …
در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم …
شیفتم تموم شد … لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد …
– سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ … می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم …
وقتی رسیدم … از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید … نشست … سکوت عمیقی فضا رو پر کرد …
– خانم حسینی … می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم …
اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم… و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم …
این بار مکث کوتاه تری کرد …
– البته امیدوارم … اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید … مثل خدایی که می پرستید، بخشنده باشید …
قسمت هفتاد و چهارم
#بےتوهرگز ❤️
🌀متاسفم
حرفش که تموم شد … هنوز توی شوک بودم …
2 سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود … فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود …
لحظات سختی بود … واقعا نمی دونستم باید چی بگم … برعکس قبل … این بار، موضوع ازدواج بود …
نفسم از ته چاه در می اومد … به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم …
– دکتر دایسون … من در گذشته … به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد … و به عنوان یک شخصیت قابل احترام … برای شما احترام قائل بودم … در حال حاضر هم … عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم …
نفسم بند اومد …
– اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون … فقط می تونم بگم … متاسفم …
چهره اش گرفته شد … سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد …
– اگر این مشکل … فقط مسلمان نبودن منه … من تقریبا 7 ماهی هست که مسلمان شدم …
این رو هم باید اضافه کنم … تصمیم من و اسلام آوردنم، کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره …
شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید … چه من رو انتخاب کنید … چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه …
من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم … و حتی اگر خلاف احساس من، باشه … هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم …
با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد … تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم … مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم … هرگز فکرش رو هم نمی کردم … یان دایسون … یک روز مسلمان بشه …
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #پیامکےازبہشت #امام را تنها نگذارید... #مساجد را خالی نگذارید... از اسلام و میهن اسلامی خود دف
💔
#پیامکےازبہشت
وحدت را حفظ کنید
و با شرکت در #نمازجمعه که بزرگترین سلاح ما است ،
مشت محکمی بر دهان ابرقدرتهای جهانخوار بزنید.
#شھیدابوالفضل_خیرخواه_قمی
📚گزیده موضوعی وصیتنامه شهدا جلد چهارم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕