حاج عبدالرضا هلالی_هفتگی 11 مرداد98 - شور - یه دیوونه که حالشو خدا میدونه-1565163582.mp3
10.14M
💔
#حاج_عبدالرضا_هلالی
یه دیوونه که حالشو فقط خدا میدونه
که دلش گرفته از زمونه...
#صوتی
#پیشنهاددانلود
#آھ_ارباب
💕 @aah3noghte💕
💔
از جوانی پرسیدم ڪه چقدر به صبح مانده برای نماز شب بیدار می شوی؟
جواب داد: دو ساعٺ
گفٺم: برای ٺو خیلی زیاد اسٺ!
آیٺ الله حق شناس با حال ٺأثر و گریه نقل می نمودند ڪه آن جوان جواب داد: آقای میرزا ما با خدا خیلی ڪار داریم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_هشتاد_و_چهارم به خانه برگشتم. لحظه ای از فکر اون خواب وتسبی
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
حق با او بود!
ولی من واقعا عصبی بودم. از دیدار مجددم با او و از اینکه چرا نصیحت فاطمه رو جدی نگرفتم و سوار ماشینش شدم!
لحنم رو عادی تر کردم :
_من فقط دیرم شده..میخوام پیاده شم..
او چشمهایش رو فشار داد و در حالیکه لب پایینش رو میگزید گفت:
_رفتارهات واقعا خیلی برام سنگینه…چرا بهم راست وحسینی نمیگی چی شده؟ اونروز تو کافه گفتی از رفاقت خسته شدی میخوای از راه حلالش با یکی باشی گفتم اوکی،منم باهات موافقم!اومدم خونت تا ازت درخواست کنم حلالم بشی گفتی نمیشه به هم نمیایم!تکلیف منو روشن کن عسل.تو دقیقا مشکلت با من چیه؟
عجب!! پس کامران توی کافه از حرفهای من برداشتی دیگر کرده بود. گفتم: _کامران! من تو کافه هم بهت گفتم شما هیچ مشکلی نداری،من یک مدتیه راه زندگیمو تغییر دادم.خواهش میکنم درک کن که راه من و شما هیچ شباهتی به هم نداره.تو قطعا زنی که دلش بخواد محجبه باشه یا مدام مسجد بره رو نمیپسندی. من این راهو انتخاب کردم. حالا هرچقدر هم برای شما باورنکردنی یامسخره بنظر برسه..بنابراین من وشما اصلا مناسب هم نیستیم!
او دستش را لای موهایش برد و گفت:
_همین.؟؟ حرفهات تموم شد؟؟
بعدازکمی مکث گفت:
_نمیدونم باید دیگه به چه زبونی بگم که من برام این چیزایی که گفتی اصلا عجیب و مسخره نیست.من بچه نیستم که بخاطر احساساتم بخوام خطر کنم. اصلا اینا رو که میگی بیشتر میخوامت!!
تو واقعا درمورد من چه فکری میکنی؟ فکر میکنی من لا مذهبم؟؟ فک میکنی از این بچه سوسولهایی هستم که همش دنبال خوش گذرونی باشه؟؟
در سکوت سرم رو پایین انداختم.
ماشین رو روشن کرد.
_بشین میخوام یه جایی ببرمت!!
با عجله گفتم:
_ای بابا..کامران من بهت میگم عجله دارم اونوقت تو میخوای منوببری یه جایی؟
او بی توجه به غر غرهای من با خونسردی گفت:
_قول میدم زیاد وقتت رو نگیرم.
وبعد با تلفن همراهش شماره ای رو گرفت وباکسی چیزی رو هماهنگ کرد.
با اضطراب پرسیدم:😨
_داری منو کجا میبری؟
_خودت تا چند دیقه ی دیگه میفهمی!
🍃🌹🍃
قبلا هم کامران از این کارها زیاد میکرد. او اکثر اوقات اجازه نمیداد از برنامه هایی که برام چیده با خبر شم.لابد اینبارهم یک ضیافت دونفره ترتیب داده بود که حلقه ی نامزدی تقدیمم کنه!
مدتی بعد در محله های اعیون نشین شمال تهران توقف کرد و زنگ خونه رو زد.من که حسابی گیج شده بودم داخل ماشین نشستم و از جام جم نخوردم.هرگز من داخل اون خونه نمیرفتم.
صدای خانمی از پشت آیفون بلند شد:
_جانم مادر؟
کامران نگاهی دلبرانه به من کرد و خطاب به اون زن گفت:
_مامان جان نمیای دم در عروستو ببینی؟
او داشت چه کار میکرد؟؟
با عصبانیت از ماشین پیاده شدم و آهسته گفتم:😡
_تو داری چیکار میکنی؟ تمومش کن ..
اوبی توجه به من وعصبانیتم خطاب به مادرش گفت:
_مامان جان ما داخل نمیایم عسل دیرش شده.
مادرش گفت:
_بسیارخب مادر جان.اونجا باشید الان میام پایین.
وقتی مطمئن شدم گوشی رو گذاشت به سمت کامران رفتم:
_هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟ به چه حقی منو آوردی دم خونتون؟!
کامران دستهایش رو داخل جیبش کرد و گفت:
_لازم بود!! هم برای تو،هم برای مادرم.. دلیلش هم بزودی خودت میفهمی!
🍃🌹🍃
همان لحظه در باز شد و زنی قد بلند و نسبتا چهارشانه با چادری زیبا وگلدار در چهارچوب در ظاهر شد.
او اینقدر زیبا وشکیل رو گرفته بود که حسابی جا خوردم. انگار او هم با دیدن من در شوک بود. کامران مراسم معارفه رو شروع کرد:
_مامان جان معرفی میکنم..ایشون عسل خانوم هستند همونی که قبلا درموردش باهاتون صحبت کردم.
مادرش با تعجب نگاهی موشکافانه به من کرد و یک قدم جلو برداشت وگفت:
_سلام عزیزم..از دیدارتون خوشبختم!کامران خیلی از شما تعریف میکنه!
من که تازه داشت خون به مغزم میرسید متقابلا جلو رفتم و در حالیکه به او دست میدادم گفتم:
_سلام.خیلی خوشبختم.
ناگهان به ذهنم رسید خودم رو اینطوری معرفی کنم.
_من رقیه ساداتم..
کامران با تعجب نگاهم کرد.مادر کامران، نگاهی متعجب به کامران و بعد به من انداخت و گفت:
_پس عسل کیه؟
با لبخندی محجوب گفتم:
_عسل اسمیه که دوستانم صدا میکنند.
اسم اصلی من رقیه ساداته….😏
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
💔
و شَـهادت نام گِرِفت...!
وقتے خُدا ڪسے را ڪُشت
اَز شِدَت | عِـشق |
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#کلیپ
📹 استاد رائفی پور :
درگیر امام زمان باش! با این کار زندگیت زیرو رو می شه #ویژه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
🔺 بدترین گناه...⁉️
🔹نترس با مانتو جلو باز من هیچ مردی تحریک نمیشه !😕
🔸مردی که با آرایش من به گناه بیوفته اصلا مرد نیس!😒
🔹با چهار تا تارِ مو من اسلام به خطر نمیوفته!😑
🔸خدا برای بدحجابی کسی رو جهنم نمیبره..!😐
❤️امام علی علیه السلام : بدترین گناه سبک شمردن آن است..!
#حجاب_زینبی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
محبوبم
شما از همه چیز خبر دارید؛
بگو در انتهای #آھ... هریک از ما چیست ...؟
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
💠حضرت امام خامنه ای (مدظله العالی):
🔴شما جوانان می توانید بر ترفند دشمن فائق بیایید و کشور را به نقطه مطلوب آرمانهای اسلامی و انقلابی برسانید.
یک شرطش این است که دشمن را بشناسید و فریبش را نخورید.
#حضرت_عشق
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 منم و هوای تو... #اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام #صلےاللهعلیڪیااباعبدالله #السلامع
💔
سلام همسنگرےها
به مدد ارباب و دعای رفیق شهیدم نائب الزیاره بزرگواران در کربلای معلی هستم....
همراهمون باشین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#الشام_الشام_الشام
تمام مصیبت های عاشورا گذشت و با تمام سختی ها و منزل های مختلف کاروان از کوفه نیز خارج شد
اما درست همان جا که گمان میبری انتهای وادی مصیبت است ،
آغاز مصیبت تازه اےست ؛
سختـتر و شکننده تر . . .
#شھادت_امام_سجاد علیه السلام
#هرشب_یک_دل_نوا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#فرواردکن_مومن😉
💔
خیلی سخته .... اونجایی که قراره بشینی و با خودت رو به رو بشی ....
اگه من کربلا بودم جزو کدام دسته بودم ؟؟؟
امروز کجا هستم ؟
امروز که کربلایی دیگه رقم خورده و امام زمان منتظر لبیک های ماست ، ما کجا قرار داریم ؟
وقتی میخوای صادقانه به این سوالا جواب بدی ، حرفی برای گفتن نداری ....
هیچ وقت برای شروع دیر نیست .....
شاید تا الان سربار امام زمانمون بودیم ، اما میشه از همین دهه محرم شروع کرد و برای سربازی مولا تلاش کرد ....
اینکه از کجا شروع کنیم ، اینکه چجوری سرباز امام زمان باشیم و ..... سوالاتی هست که همیشه ذهن مارو درگیر میکنه اما چون جوابی براش پیدا نمیکنیم ، سعی میکنیم از فکر کردن بهش فرار کنیم ......
اما سربازی اونقدرام که فکر میکنیم سخت نیست ...
اولش لحظه های زندگی تو با یاد مولا پیوند بده ....
خوندن دعای فرج موقع اذان
خوندن دعای ندبه روزای جمعه
گفتن ذکر اللهم عجل لولیک الفرج و .....
کم کم در طول روز بیشتر از قبل به یاد مولا هستی .....
از یه جایی به بعد تلاش کن تا چند نفر دیگه رو مثل خودت به یاد مولا بندازی ....
اگه اینستا داری ، اگه فضای مجازی فعالیت داری .... در حد یه استوری قرار هرشب دعای فرج ......
اگرم اهل فضای مجازی نیستی و توانش رو داری در حد برگزاری مراسم ختم صلوات برای ظهور و .....
خودتو وارد فعالیت مهدوی کن ، باقی راه رو خودت پیدا میکنی ....
شروعش فقط سخته ....
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#کلیپ
📹 استاد رائفی پور :
درگیر امام زمان باش! با این کار زندگیت زیرو رو می شه #ویژه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
خوشا آنکه نوشت:
" از کربلا که آمدی
خواهی دانست
که #فراق_بھشت
با آدم چه کرد"....
اما بگویمش یا #فراق نچشیده یا نمیداند #بهشت کجاست...
من شک ندارم که بین الحرمین ارباب، بسیار زیباتر و دلچسب تر از بهشت است
و نگو بسیار زیباتر
که بسیار بسیار زیباتر است....
#ارباب_جان
#بهشت
#بین_الحرمین
#آھ_ارباب
#فراق
#نائب_الزیاره
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_هشتاد_و_پنجم حق با او بود! ولی من واقعا عصبی بودم. از دیدار
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄
#قسمت_هشتاد_و_ششم
او برعکس تصورم مرا در آغوش گرفت و گفت:
_به به پس شما سادات هم هستید. .چرا نمیاین تو؟!
من نیم نگاهی به کامران انداختم و گفتم:
_نه مزاحمتون نمیشم. راستش من نمیدونستم قراره آقا کامران منو اینجا بیاره.وگرنه قطعا با ظاهری بهتر و دست پر میومدم ولی..
او حرفم رو قطع کرد و گفت:
_حرفش هم نزن دخترم.چه هدیه ای بهتر از گل وجود خودت.من پسرم رو میشناسم. اون عادتشه این کارهاش!! والا منم بیخبر بودم.فقط با من تماس گرفت مامان جایی نرو میخوام با یکی بیام دم خونه..دیگه هرچی پرسیدم جوابمو نداد قطع کرد.اما از اونجایی که من مادرم، دستش رو خوندم.
خنده ای زورکی تحویلش دادم وسرم رو پایین انداختم. مادرش دوباره تعارفمون کرد که کامران گفت:
_مامان جان عسل دیرشه باید بره جایی. ایشالا یه وقت دیگه.
تو دلم خطاب به کامران گفتم:اون روز رو به گور خواهی برد!
در میان قربان صدقه رفتنهای مادر کامران، با او خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تا به سر کوچه رسیدیم با عصبانیت گفتم:
_نگه دار میخوام پیاده شم.
کامران گفت:
_مگه نگفتی دیرته دارم میرسونمت دیگه.
با عصبانیت گفتم:
_حق نداشتی بدون هماهنگی و اجازه از من.، منو با خونوادت آشنا کنی!
او خنده ای عصبی کرد و گفت:
_چرا آخه؟ من تو رو واسه آینده م انتخاب کردم.خب بالاخره باید تو ومادرم همدیگر رو میدید دیگه..
صدام رو بالا بردم:
_تو انتخاب من نیستی که بجای من تصمیم گرفتی.لطفا اینو درک کن! نگه دار میخوام پیاده شم!
🍃🌹🍃
او گوشه ای توقف کرد
و به سمتم برگشت.سنگینی نگاهش رو حس میکردم ولی نگاهش نمیکردم.
با صدای آرومتری گفتم:
_هدفت از این کار چی بود؟ میخواستی منو در موقعیت عمل انجام شده قرار بدی؟
او نفسش را بیرون داد و باناراحتی گفت:
_خواستم بهت نشون بدم که منم از یک خونواده ی آبرومند مومن به این جامعه اومدم! مامانم از توی روضه های خاله زنکیشون صدتا دختر بقول خودش پنجه ی آفتاب برام نشون میکرد یکیشونو قبول نکردم.. چون دلم میخواست زنم رو خودم انتخاب کنم.
آه سوزناکی کشید و به صندلیش تکیه داد و در حالیکه با فرمونش بازی میکرد گفت:
_روز اول آشنایی حس خوبی بهت داشتم ولی گمون میکردم تو هم مثل باقی دخترها زود دلمو بزنی.. بعد کم کم دیدم تو خیلی با اونا فرق داری! مامانم آرزو داشت یه زن چادری مومن گیرم بیاد ولی من نا امیدش کرده بودم ..
هنوز عصبانی بودم. گفتم:
_پس تو چرا شبیه مادرت نیستی؟
او پوزخندی زد:
_نمیدونم!! شاید چون نمیخواستم عین اونا بشم! من از مذهبی ها خیری ندیدم! اصلا تو قید وبندشم نیستم.حالا حساب امام حسین وباقی اماما سواست! چون عشقند! بچه ی ناخلف که میگن منم دیگه.. من… مطمئنم خدا تو رو عمدا سر راه من گذاشته تا آرزوی مامانم برآورده شه.. دیدی چقدر خوشحال بود از اینکه چادری هستی؟ اونا تو خیالاتشونم نمیدیدن انتخاب من یک دختر چادری باشه!
با کنایه گفتم:
_تو که اینقدر خوشحالی مادرت برات مهمه چرا یکی از همون دخترهایی که برات نشون کرده رو انتخاب نمیکنی؟
_چون عاشق اونا نیستم!! حالا باز هم میخوای بگی جوابت منفیه؟
با اطمینان گفتم:
_بله!! تو هیچ چیزی از من نمیدونی!! من یک دختر بی کس وکارم که تک وتنها داره زندگی میکنه.. هیچ وقت خونواده ی آبرودار و معتبر شما حاضر نیست با این شرایط منو برات در نظر بگیره.
کامران حرفم رو قطع کرد و گفت:
_عزیز دلم برای بار چندم میگم اونها اصلا هیچ دخالتی تو انتخاب من ندارن..حتی اگه تو الان با هفت قلم آرایش هم میومدی دم خونه، باز اونا به انتخاب من احترام میذاشتن چون برای اونا تو این مقطع فقط سروسامون گرفتن من اهمیت داره نه سلیقه ی خودشون.
حالا که خداروشکر هم من دختر مورد علاقم رو پیدا کردم هم اونها..پس تو این وسط چرا داری بازی در میاری؟ بگو با چی چی من مشکل داری حداقل دلم نسوزه.
🍃🌹🍃
بحث بی فایده بود.او در تصمیمش مصمم بود و من در رد او!!
اگرچه او برای هر دختری ایده ال بنظر میرسید ولی من نمیتونستم او را انتخاب کنم.چون هم دلم در گرو کس دیگری بود و هم نمیتوانستم به این پیشنهاد اعتماد کنم!
به سرعت از ماشین پیاده شدم.او به دنبال من پیاده شد و با دستپاچگی صدا زد:
_عسل چرا پیاده شدی؟
دوباره بسمتش برگشتم و با جدیت تمام گفتم:
_من هیچ وقت نمیتونم ونمیخوام باهات ازدواج کنم.اینو درک کن کامران! دلایلمم بهت گفتم.که مهمترینش اینه که اصلا علاقه ای بهت ندارم! تو خیلی پسر خوبی هستی..از همه نظر..ولی واقعا نمیتونم به عنوان شریک زندگیم.
او قبل از اینکه جمله م تموم بشه با عصبانیت تو ماشین نشست و با سرعت زیاد ترکم کرد!!💨🚙
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕