eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 #شهیدان|🌼| ✍کلام شهید 💫رفیقش میگفت: یک شب تو خواب دیدمش؛ بهم گفت: به بچه ها بگو حتی سمت گناه🔥 هم نروند، اینجا خیلی گیر میدند...! 🌷مدافع حرم #شهید_حجت_الله_اسدی #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 من فقط علامت سوال بودم و خشم بی جواب!! فاطمه هم دست کمی از من نداشت.رو به حامد پرسید:😧🙁 _چرا حاجی اینطوری کرد؟؟این دیگه چه قانونیه.؟؟؟ ای وای دیدی چه بد نگاهم کرد؟؟خب اگه به من از قبل می‌گفتند چنین قانونی هست من ایشون رو ثبت نام نمی‌کردم! چرا باید نیروی به این فعالی رو از دست بدیم؟ 🍃🌹🍃 فاطمه اصلا متوجه نبود که من چه حالی دارم.حاج مهدوی با این کارش داشت رسما منو از مسجد بیرون می انداخت.. در حالیکه اونشب تو ماشین بهم گفت مسجد خونه ی خداست!! چرا الان؟ چرا بعد از دو ماه؟ من که دیگه بعد از اونشب دنبال او نرفتم؟ هرطوری بود خودم و دلتنگیمو کنترل کردم تا مبادا خلف وعده کرده باشم. پس چرا این قدر سردو نامهربون باهام رفتار کرد؟ او چقدر از من متنفر بود!! نگاهش لحظه ی آخر حالم رو بد کرد.. باید از شدت حقارتهایی که توسط او مدام متحمل میشدم  دست از علاقه اش برمی داشتم ولی او هرچه از من بیشتر دوری میکرد دیوانه تر میشدم.فاطمه وحامد هنوز در مورد رفتار حاج مهدوی حرف میزدند و اصلا نمی دیدند که من چقدر صورتم قرمز شده!! و نمیدیدند که دستهایم از شدت ناراحتی می‌لرزد. از آنها فاصله گرفتم و به سمت خیابان روانه شدم.فاطمه خودش رو بهم رسوند. _رقیه سادات؟ ؟ داشت اشکهای خفته در چشمم بیدار میشد.نگاهش کردم. _دیرم شده ..خداحافظ فاطمه دستم رو گرفت تا مانع رفتنم شود: _چه اخلاق بدی داری که هروقت از چیزی ناراحت میشی سرتو پایین میندازی بی خداحافظی میری! دستم رو با مهربانی فشار  داد: _ناراحت نشو..من امشب ازشون میپرسم که چرا یک دفعه چنین تصمیمی گرفتن. بغضم رو فروخوردم و با لبخندی تلخ گفتم : _مهم نیست… فعلا دستم رو از داخل دستش بیروم کشیدم و به سمت تاکسیها🚕 حرکت کردم. 🍃🌹🍃 وقتی رسیدم دم خونه، همسایه یکی از واحدها با دیدنم بجای جواب سلام، اخمی کرد و درحالیکه زباله هاش رو گوشه ای میگذاشت زیر لب غر زد: _هرچی بی کس وکار و الواته دورو برماست! منظورش من بودم؟!!😢 مگه من چیکار کرده بودم؟! من فقط مسجد میرفتم! تمام شب به رفتار حاج مهدوی و همسایه ام فکر میکردم .وخود بخود دکمه ی تکرار در ذهنم روشن میشد.قلبم به سختی شکسته بود و روحم زخمی نگاه نامهربان حاج مهدوی شده بود. دلم میخواست از او بپرسم چرا.؟؟ از من در این مدت چه  خطایی سر زده بود که او خواستار بیرون کردن من از بسیج شد.واز مرد همسایه بپرسم که چرا بی تحقیق منو لات و بی کس وکار خوند؟! 🍃🌹🍃 شب بعد فاطمه زنگ زد. بعد از حرف زدن از این در و اون در گفت: _من با حاج مهدوی درباره ت صحبت کردم..ایشون سر حرف خودشون هستن. میگن درست نیست که تو از یک محله ی دیگه واسه حوزه ی ما فعالیت کنی.. با بغض گفتم:😢 _تو باور کردی؟ _راستش نه..ولی آخه چه دلیل دیگه ای میتونه داشته باشه؟؟ کاش روی گفتن ماجرا رو داشتم. به ناچار سکوت کردم و بعد از دلداری دادنهای فاطمه گوشی رو قطع کردم. نمیتونستم همینطوری یک گوشه بشینم و حاج مهدوی وبقیه در مورد من دچار قضاوت بشن. 🍃🌹🍃 تصمیم گرفتم برای حاج مهدوی نامه ای بنویسم. با اشک و ناله گلایه ام رو از رفتارش درنامه ای نوشتم ولی بعد، پشیمان شدم که به دستش برسونم.شاید بخاطر اینکه خودم رو سپرده بودم دست خداوند، تا او به دلم بیندازد که چه کاری خوب است و چه کاری بد.👌قطعا این نامه کار را بدتر میکرد. 🍃🌹🍃 روزها یکی بعد از دیگری سپری میشدند و من روز به روز در تنهایی فرو میرفتم. و رفتار همسایه ها باهام سرد وسنگین شده بود.فاطمه، دیگر مثل قدیم وقتش رو با من نمیگذروند و جواب تلفنهایم رو یک در میان میداد. علت این کم پیدایی رو گذراندن وقتش با حامد و خرید عروسی مطرح میکرد.و من هم به او حق میدادم و سعی میکردم کمتر مزاحم او باشم. او بعد از چندین سال تحمل مشکلات و ناراحتیها، تازه برایش فرصتی فراهم شده بود که زندگی کند.پس نباید با مشکلات و تنهاییهام خاطر او را مکدر میکردم. 🌻🍁ادامه دارد… نویسنده؛ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 کسی چه میداند .. ! شاید "یاسین" قلب قرآن همان " یاحسین " باشد اما بی سر .. ! #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 حاج حسین کاجی می گفت: رفتم سر مزار رفقای شهيدم فاتحه خوندم ،اومدم خونه، شب تو خواب رفقای شهيدم رو ديدم... رفقام بهم گفتند : فلانی ، خيلے دلمون برات سوخت گفتم : چرا؟ گفتن: 🌷وقتی اومدی سر مزار ما فاتحه خوندی ما شهدا آماده بوديم هر چی از خدا می خوای برات واسطه بشيم.. ولی تو هيچی طلب نکردی و رفتی خيلی دلمون برات سوخت.. سر مزار شهدا حاجتهاتون رو بخواهید برآورده میشه . ... 💕 @aah3noghte💕
💔 📸گاهی یک عکس می‌تواند روضه باشد ...😭😭 #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 💔 #امان_ازدل_زینب 💔یادش بخیر روز و شبم با حسین بود 💔اشڪ دو چشمم...آب وضوی حسین بود 💔تا شهرِ شام رفتم و معجر نداشتم 💔تقصیر من چه بود؟...برادر نداشتم السلام علی قلب زینب الصبور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 #چله_زیارت_عاشورا #روز_شانزدهم_چله ترجیحا با ۱۰۰لعن و ۱۰۰ سلام به نیت تعجیل در فرج آقا امام زمان و استجابت حاجات اعضای کانال #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 چه کسی زودتر از امام حسین علیه السلام وارد بهشت میشه؟ آیت الله سید احمد نجفی #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 احمد امیرآبادی فراهانی: «در حالی که بازگشایی مدارس و دانشگاه‌ها در پیش است قیمت چادر مشکی افزایش یافته است و هزینه تهیه یک چادر که در سال‌ گذشته  ۱۰۰ تا ۳۰۰ هزار تومان بوده در حال حاضر به ۵۰۰ تا ۱۳۰۰۰۰۰ تومان رسیده‌ است. یعنی کاری که رضاخان با کشف حجاب نتوانست انجام دهد با گرانی قیمت چادر در حال انجام است.» ... 💕 @aah3noghte💕
💔 خدایا؟ قدیم ،مردم امامشونو میدیدن...پیامبرشونو... وقتایی که خیلی مضطر میشدن ،میرفتن در خونشون ،میگفتن اقاجان!گره کار چیه که ما به هر دری می زنیم نمیشه؟... حالا ما کجا بیایم؟... کربلا؟...اومدیم! جمکران؟...اومدیم! مشهد؟!...اومدیم! قم؟!...اومدیم! گره کار کجاست اقاجان؟...🌱 ؟ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 #حرف_حساب عبادتِ بدونِ عشق، شیطان درست میکند .. #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 ماه رمضان بود. در خانه ام رو زدند. با خودم فکر کردم شاید همسایه ی زیرینم که خانمی جوان  ومهربان بود نذری آورده. چادر سر کردم و از چشمی نگاهی به بیرون انداختم ولی کسی مشخص نبود. پرسیدم _کیه؟ جوابی نیومد.داشتم چادرم رو در میاوردم که دوباره در زدند .لای در رو به آرومی باز کردم. 🔥مسعود🔥 پشت در بود.به محض دیدنش قصد کردم در رو ببندم که مسعود با پایش مانع شد و گفت: _زیاد وقتت رو نمیگیرم. در حالیکه در رو فشار میدادم گفتم: _من با شما حرفی ندارم.بهتره برگردی. او به آرومی گفت: _حرفم مهمه..باید بهت بگم.پس به نفعته بشنوی. حالا بازوهاش💪 رو هم داخل درز در انداخت و با تمام قدرت سعی کرد در رو باز کند.زور من در مقابل بازوهای تنومند او خیلی ناچیز بود و او داخل اومد.با وحشت😨 صدام رو بالا بردم: -از خونه ی من برو بیرون! او دستش رو به علامت هیس جلو آورد و گفت: _اگه فکر من نیستی فکر آبروت باش.یک وقت همسایه ها صداتو میشنون برات بد میشه! حرفمو میزنم ومیرم.. به آشپزخونه رفتم و چاقویی 🔪زیر چادرم پنهان کردم تا اگر از ناحیه ی او خطری تهدیدم کرد وسیله ای برای دفاع داشته باشم.و سریع به نزد او بازگشتم. او که به در تکیه زده بود با دیدنم به تمسخر گفت: _فکر میکردم رفتی برام شربتی آبی چیزی بیاری.. با اکراه از او رو برگردوندم و گفتم: _حرفتو بزن و سریع برو. او یک قدم جلو برداشت..خودم رو سپردم دست خدا.گفت: _ببخشید بابت روز آخری که اینجا بودیم.من از جانب نسیم عذر میخوام. جواب دادم: _چطور نسیم خودش نیومده واسه عذر خواهی؟! من احتیاجی به عذرخواهی کسی ندارم.اگر نسیم این کار رو نمیکرد عجیب بود. او لبخند معنی داری گوشه ی لبش نشست و گفت: _آره واقعا! اگه نسیم اینکارو نمیکرد عجب داشت!! از زمانیکه یادم میاد همیشه بهت حسودی میکرد.تحمل اینکه تو به یه جایی برسی براش خیلی سخته. _اومدی اینجا که این حرفها رو بزنی؟؟ 🍃🌹🍃 او دستهاش رو به هم کوبید وگفت: _نه اومدم بهت بگم منم هستم! تا تهش!! الان دیگه از همه چی خبر دارم. با تعجب نگاهش کردم: _چیییی؟؟؟؟ چی میگی تو؟؟ او روی مبل نشست و در حالیکه به اون لم میداد گفت: _هیچ وقت باور نکردم که تو از این بازی پردرآمد خسته شده باشی..میدونستم باید یک دلیل مناسب تر واسه پشت پا زدن به بختت داشته باشی. البته بهت حق هم میدم.نصف کردن درآمد با سه نفر زیاد سود خوبی برات نداشت.انصافش هم بخوای حساب کنی تو، تو این وسط از همه بیشتر تلاش میکردی پس سهم بیشتری حقت بود.اومدم اینحا بهت بگم منم هستم.نسیم و میپیچونیم و باهم کار میکنیم.نصف نصف!! با عصبانیت😡 به سمتش رفتم و گفتم: _بهتره از این خونه بری بیرون ..این اراجیف فقط به درد اون کله منحرف و منفعت طلب خودتون میخوره.لابد کلی هم با خودت کیف میکنی که خیلی بچه زرنگی نه؟؟!! یا از خونه ی من میری بیرون یا جیغ میزنم همسایه ها رو خبر میکنم. او از جا بلند شد و صورتش رو نزدیکم آورد و با غیض گفت: _مطمئنی اگه همسایه ها بیان من ضرر میکنم و تو برنده میشی؟ میخوای امتحان کنی؟ با حرص گفتم:😡😬 _هم تو ..هم نسیم..حال به هم زنین ترین موجودات عالمید… او خنده ای موذیانه کرد: 😏 _اونوقت تو چی هستی؟؟؟فک کردی منم مثل کامران یا اون آخونده ام که خام این بازیات بشم؟؟؟ همزمان هم به فکر تلکه کردن کامرانی هم اون آخونده مقدس نما ؟؟؟ ادامه دارد… نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
💔 #چله_زیارت_عاشورا #روز_هفدهم_چله ترجیحا با ۱۰۰لعن و ۱۰۰ سلام به نیت تعجیل در فرج آقا امام زمان و استجابت حاجات اعضای کانال #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕۱
‌💔 حدود یہ ماه دیگہ ؛ همین روزا ، ڪف پاهات اونقدر درده .. یہ حال خستہ‌ے عجیبے دارے..؛ صدات گرفتہ از همخونے با هیئتاے وسط راه .. 🌱 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ✅حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: ترک صلوات و دعا کردن به دعاهای شخصی، مانند رها کردن سرچشمه و به دنبال جوی آب و یا حوض گشتن است؛ زیرا وقتی برای وسعت مقام و درجه، واسطه فیض دعا می‌شود، دعاهای شخصی هم در آن گنجانده شده است. #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 باز با گریه به آغوش تو برمی‌گردم چون غریبی که خودش را برساند به وطن دل من تنگ شده برای حرمت... 💕 @aah3noghte💕