eitaa logo
لطفاوارد گروه بعدی شوید
61 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.6هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا🤲 💐🌟💐🌟 تو را به مناسبتهای عزیز این ماه گرامی قسم می‌دهیم این ماه را بر تمام شیعیان جهان مبارک و پر خیر و برکت قرار بده و در ظهور ارباب و مولای ما امام زمان(عج) تعجیل بفرما و به ما توفیق بهره بردن از فضایل این ماه عنایت فرما و تمام مریضها را به حرمت این ماه شفا بده و مشکلات و گرفتاری تمام شیعیان را برطرف بفرما آمین ربّ العالمین🤲   •✾•••┈┈✨🌸✨•✾•••┈┈ التماس دعا 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتاب‌دا🪴 #قسمت‌صد‌بیست‌هفتم🪴 🌿﷽🌿 اون از عراق، این هم از ایران. نمی دانم چرا احساس میکردم باید
🪴 🪴 🌿﷽🌿 بعد بغلش کردم و در گوشش از مصیبت های حضرت زینب گفتم. گریه میکرد و می گفت: بمیرم برای دل زینب بعد زینب خانم جلو آمد. دا را بغل گرفت و سعی کرد آرامش کند، او را می بوسید و میگفت: به خاطر بچه ها آرام باش. دا هم به عربی میگفت: زاح الولي من وین أجیبه. سایه سرم رفته از کجا بیاورمش. توی این فاصله نگاهی به اطرافم انداختم. همکاران پدرم، سربازها، غسالها و همه کسانی که آنجا ایستاده بودند با غمزدگی ما را نگاه می کردند. یکی از پیرمردهای غسال کنار دیوار نشسته بود و گریه می کرد. حسین عیدی هم توی خودش بود. یک گوشه کز کرده و نشسته بود. معلوم بود از شهادت بابا خیلی ناراحت است. دلم نمی خواست حسین به خاطر ما این طور غصه دار شود و زانوی غم بغل بگیرد. برای اینکه فضا را عوض کنم، رفتم جلو و به حسین گفتم چیه، کشتیهات غرق شدن، رفتی تو خودت؟ سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. توی نگاهش همدردی را می خواندم. به او خندیدم تا فکر نکند من نمی توانم غم شهادت بابایم را تحمل کنم. سربازی که آنجا ایستاده بود با دیدن خنده من سراغم آمد و با پرخاش گفت: دوست من شهید شده تو داری می خندی؟ مگه شهادت خنده داره؟ ماندم چه بگویم. انگار این سرباز تازه از راه رسیده بود و برخورد مرا با دا و بچه ها ندیده بود. با لحنی که هم می خواستم متقاعدش کنم و هم دلداریش بدهم، گفتم: نه شهادت خنده دار نیست. خیلی هم خوبه. منتهی من به شهادت دوست تو نخندیدم. برای چیز دیگه ایی خندیدم، حسین عیدی هم که تا آن موقع لب باز نکرده بود، جلو پرید و گفت: هی چه خبرته؟ این دوست تو که شهید شده پدر این خانومه سرباز بیچاره خشکش زد. سرش را پایین انداخت و با شرمندگی از من عذرخواهی کرد. گفتم: اشکال نداره. شما پدرم رو از کجا می شناسید؟ از کی با پدرم آشنا شدید؟ گفت: این چند روزه با تفنگ ۱۰۶ توی پلیس راه، جلو عراقی ها رو گرفته بودیم. بالأخره گرای ما رو گرفتند و ما رو بستند به آتیش، فرصت جابه جا شدن پیدا نکردیم. بعد گریه اش گرفت و با صدای لرزانی ادامه داد: گلوله اول خورد پشت سرمان. گلوله دوم درست جلوی قبضه منفجر شد و ترکشش خورد به آقا سید. این بعثی ها خیلی نامردند همین طور که گریه می کرد، با زحمت حرف میزد: با اینکه چند روز بیشتر با هم نبودیم، من شیفته آقا سید شده بودم. بچه ها میدونن آقا سید مراد من بود. اصلا ناامیدی توی این مرد راه نداشت، عراقی ها که هجوم می آوردن طرفمون، می خواستیم فرار کنیم، آقا سید آرام مان می کرد. چنان به ما روحیه می داد که فکر می کردیم، رستم هستیم. خودش هم هیچ آرام و قرار نداشت. می گفت: لحظه ایی غفلت کنیم، دشمن جرأت میکنه جلو بیاد. زیر آتش توپ و تانک نمازش رو می خوند. من محو کارهای آقا سید بودم. خوش به سعادت شماها که کنار همچین مردی زندگی میکردین. بعد چیزی به طرفم گرفت. سجاده مخملی، جعبه نوارهای قرآن و ضبط بابا بود، در ضبط را که باز کردم، سرباز گفت: این چند روزه دائم نوار قرآنش روشن بود. دیگر طاقت نداشتم بایستم. دا ضجه می زد. بین حرف هایش می شنیدم: هر کجا رفتی تو دل مردم پا گذاشتی. هر کی تو رو می دید مریدت می شد. کاش این قدر خوب نبودی، بعد به عربی تکرار میکرد: چرث گلبی ابوعلی. چرگت'. قلبم را سوزاندی ابوعلی. سوزاندی( با حرف های دا و گریه هایش طاقتم طاق شده بود. می خواستم گریه کنم ولی نمی توانستم و همین فشار روحی ام را بیشتر می کرد. مجبور شدم برای اینکه آرامش کنم دوباره به او نهیب بزنم. با تندی من کمی آرام شد ولی لحظه ایی نمی گذشت، دوباره با همان سوز مویه می کرد و خودش را می زد. چند بار محسن جلو آمد و به دا گفت: گریه نکن، ما هم مثل همه مردم الان همه تو این وضعیت همین طوری اند. دا خوب نیست. طاقت بیار. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘
🪴 🪴 🌿﷽🌿 زمان می گذشت و من برای دیدن بابا بی تاب تر می شدم. وقتی سرباز سجاده و ضبط بابا را دستم داد و گفت: آقا سید این چند روز دائم نوار قرآنش روشن بود، دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و بایستم. فقط به این فکر میکردم که بروم بابا را ببینم، به کسانی که آنجا ایستاده بودند، رو کردم و گفتم: پدرم کجاست؟ گفتند: غسل و کفنش کردیم تو مسجده. من که می دانستم آب نیست و توی این روزها شهدا را غسل نداده اند و با تیمم دفن کرده ایم، با ناراحتی به همکاران بابا گفتم: پارتی بازی کردید؟ شهدای دیگه رو که شستشو نمی دهیم. گفتند: درسته. خب آب کم بود اما آقا سید همکارمون بود، باید غسلش می دادیم. گفتم: می خوام برم پیش بابام. خواهش میکنم هیچ کس نیاد تو مسجد کسی چیزی نگفت ولی وقتی راه افتادم دا هم بلند شد دنبالم بیاید. به طرفش برگشتم و با بغض گفتم: دا اجازه بده چند دقیقه من باهاش تنها باشم. رفتم به طرف مسجد، جلوی در چوبی اش که رسیدم، ایستادم، جرات نمی کردم در را باز کنم. حتی نمی توانستم از شیشه مشبک اش به داخل نگاه کنم. چند لحظه صبر کردم، بعد سرم را بالا آوردم و به فضای داخل مسجد نگاه کردم. پیکری کفن شده وسط مسجد رو به قبله روی زمین بود. با اینکه فضای مسجد مثل بیرون روشن نبود، به نظرم آمد جایی که پیکر بابا را گذاشته اند، هاله ایی از نور پوشانده و روشن تر کرده است. خیلی بی تاب شدم. در را باز کردم و رفتم تو می لرزیدم. پاهایم سست شده بود و قدرت حرکت نداشتم. نتوانستم بایستم. دو زانو روی زمین افتادم و با کمک دست هایم که به شدت می لرزید، خودم را به زحمت جلو کشیدم. در همان حال چند بار صدایش کردم: بابا، بابا، آرزو داشتم یک بار دیگر مثل همیشه در جوابم بگوید: دالكم. اشک تمام صورتم را پوشانده بود. هول عجیبی داشتم که بابا را چطور می بینم. در بین بابا گفتن هایم، اسم امام حسین را هم می آوردم. آخر تنها تکیه گاه و نقطه آرامشی که می شناختم، امام حسین علیه السلام بود. با همه اشتیاقی که برای دیدن چهره مهربان بابا داشتم ولی وقتی به پیکرش رسیدم، لرزش دستام بیشتر شد و نفسم به شماره افتاد. یک لحظه احساس کردم همه جا در تاریکی مطلق فرو رفته که چشمانم نمی بیند. قلبم به شدت فشرده می شد. انگار توی یک گرداب در حال دست و پا زدن بودم. داشتم خفه می شدم. از ته دل نالیدم: یا حسین به فریادم برس. با دستانم که رمقی در آنها نبود سر بابا را بلند کردم و به سینه ام چسباندم. از روی کفن شروع کردم به بوسیدن، صدایش زدم: بابا، بابا، بابای قشنگم با من حرف بزن. چرا بی جوابم میگذاری، بلند شو ببین دا چه می کنند، بلند شو بچه ها را ببین، این کارها بی تاب ترم کرد. آرام سرش را زمین گذاشتم و با دستان ناتوان و لرزانم بند کفن بالای سر را باز کردم. اشک امانم نمی داد، درست ببینم. با این حال سعی کردم خوب نگاهش کنم. چقدر نورانی شده بود. بابا مرد خوش چهره ایی بود. موهای خرمایی رنگ، ابروانی به هم پیوسته و چشمانی عسلی رنگ داشت. هیکلش هم ورزیده، لاغر اندام و قد بلند بود. حالا با این تأللو صورتش قشنگ تر شده بود. سرم را نزدیکتر بردم و خوب توی صورتش دقت کردم، ترکشی گوشت و ماهیچه گونه چپش را برده و استخوان و غضروفي گونه اش بیرون زده بود. یک چشم و قسمتی از پیشانی اش هم رفته بود. انگار آن قسمت را تراشیده بودند ولی خدا را شکر له نشده و مغزش بیرون نریخته بود. هیچ خونی در محل جراحت یا روی کفنش دیده نمی شد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘
🪴 🪴 🌿﷽🌿 صورتش را نگاه کردم. سمت راست صورت سالم مانده و چشمش باز بود. چشمی خوشرنگ و قشنگ. و سر تا پایش را خوب نگاه کردم. دنبال زخم های دیگری میگشتم. ترکش های ریزی به بدنش خورده بود اما ترکش بزرگی که به سرش اصابت کرده بود، برات آزادی اش شده بود. لب هایم را روی چشمش گذاشتم و بوسیدم. یاد خداحافظی اش افتادم. دیروز عصر، آخرین باری که او را دیدم، وقتی بغلم کرد و مرا بوسید. سعی کردم چشمش را که باز مانده بود ببندم. دیده بودم چشم میت را که می بندند، بسته می شود ولی چشم بابا بسته نشد. تعجب کردم. بهش گفتم: چیه؟ میخوای بگی با چشم باز رفتی؟! بعد صورتم را روی گونه اش گذاشتم، دوست داشتم نعره بکشم. دست ببرم و قلبم را از داخل سینه ام بیرون بکشم. بابا را تکان دادم. سرش را توی سینه ام فشار دادم و گفتم: بابا تو رو به خدا چیزی بگو. تو رو به خدا حرفی بزن. دستش را بلند کردم و روی سرم گذاشتم. دلم میخواست نوازشم کند اما نکرد. باورم نمی شد از پیش ما رفته. سرم را روی سینه اش گذاشتم. امید داشتم صدای طپش قلب مهربانش را بشنوم. با خودم گفتم: شاید اشتباه کرده اند. شاید شهید نشده باشد اما از قلبش هم جوابی نشنیدم، مستاصل شدم. بند پایین کفن را هم باز کردم. خوابیدم روی زمین و کف پاهایش را بوسیدم و روی صورتم گذاشتم. پاهایی که کابل خورده بودند، پاهایی که زخمی و خونین راه زیادی را پیاده آمده بودند. پاهایی که برای باربری توی بازار این طرف و آن طرف دویده بودند. بعد رفتم دستش را گرفتم و انگشتانش را نگاه کردم. دستی را که تا لحظه آخر خداحافظی دستانم را نگه داشته بود. به کف دستش دست کشیده و به سختی هایشی فکر کردم. زمانی که در گرمای وحشتناک تابستان خرمشهر با زبان روزه سر کار می رفت. قیر داغ داوری زمین می ریختند و خیابان را آسفالت می کردند و این دست ها می سوخت، حالا این دست ها آرام گرفته بودند و قلب من میسوخت. تمام وجودم میسوخت. هیچ چیز و هیچ کاری هم این آتش سوزان را تسلی نمی داد. دوست داشتم دستش را زیر سرم بگذارم و توی بغل بابا بخوابم. درست مثل زمانی که کوچک بودم و خودم را برایش لوس می کردم. او هم مرا در بغل می فشرده مرا می بوسید و نوازشم می کرد یاد دوران کودکی ام افتادم و شروع کردم به حرف زدن. برایش از رنج هایی که در زندگی کشیده بود، گفتم. از کارهایی که می کرد. از راهی که رفته بود. به بابا گفتم: من فقط هفده سال دارم و هنوز به تو احتیاج دارم. تو را می خواهم. برای همیشه می خواهم برای زینب پنج مساله، برای سعید هفت ساله، حسن نه ساله، برای منصور، برای لیلا و برای دا، بابا حالا دا بدون تو چه کند. بگو من با بچه ها چه کنم، زینب، زینب که دردانه توست و آن قدر به تو وابسته است...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘
46-91.02.10.mp3
17.97M
💠سلسله سخنرانی با موضوع یاد مرگ ✅ جلسه چهل و ششم 🔹 با کسانی اصلا نماز نمی‌خوانند چگونه برخورد میشود؟ 🔹 چرا انسان از نماز لذت نمیبرد؟ 🔹 حفظ اعتقادات و عمیق شدن اعتقادات چگونه است؟ 🔹 وقتی بی حالی در خود نسبت به عبادات میبینیم چه کار کنیم؟ ❇️❇️❇️❇️❇️
این که گناه نیست 27.mp3
4.56M
27 تا تونستن بهمون گفتن؛ دزدی نکنیا! غیبت نکنیا! خیانت نکنیا.... گناه داره❗️ ✔️اما هیچ وقت نگفتن؛ اگر بدنبال کشف ضعف هات و درمانشون نباشی؛ به گناه بزرگتری مبتلایی
حق داری آقا بهم محل نذاری 1.mp3
7.34M
جان من ؛جان من؛ جان من؛ حسین(علیه السلام) کربلایی امیرکرمانشاهی ....🌹🍃
✨علت بکار بردن لفظ یاعلی هنگام خداحافظی: از پیغمبر سئوال شد: یارسول الله،ما وقتی صحبتمون،با مخاطب تموم میشه، او را به خدا می سپاریم، به بیان پارسی می گوییم: خداحافظ و به زبان عربی می گوییم: فی امان الله اگر بدون خداحافظی کردن، از مخاطب جدا بشیم، نوعی بی ادبی می پنداریم. شما وقتی در معراج با خدا هم صحبت شدید ، پایان جمله که نمی توانستید به ذات خدا عرضه بدارید:تو را به خدا می سپارم! آخرین جمله ی رد و بدل شده ، بین شما و خدا چه بود؟ حضرت فرمودند: پایان صحبت، خداوند سبحان به من فرمودند: "یاعلی" من نیز عرض کردم " یا علی . این آخرین جمله بین من و ذات مقدس پروردگار بود. منبع:کتاب سخن خدا ص٧١ - زندگانی چهارده معصوم ص ۴٩ - معراج ص١٣ یا علی🌹 https://eitaa.com/shahrah313 شاهراه ظهور 1احادیث https://eitaa.com/IRAN_ISLAM1401 شاهراه ظهور2شهدا
☀بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ☀ اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ، وَ انْكَشَفَ الْغِطاءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ، وَ مُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى، وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان‌ وَانْصُراني‌ فَاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا ياصاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل؛ يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ 🌤الّلهُــمَّـ؏جــِّل‌لِوَلیِّــڪ َالفــَرَج🌤 https://eitaa.com/shahrah313 شاهراه ظهور 1احادیث https://eitaa.com/IRAN_ISLAM1401 شاهراه ظهور2شهدا
‍ ☀️بسم الله الرحمن الرحیم☀️ ✨امروز جمعه 16 شهریور 1403 هجرے شمسى🗓 2 ربیع الاول 1446 هجری قمرے🗓 6 سپتامبر 2024 ميلادى🗓 ذکر روز جمعه 🌷 ✨دعای برکت روز: 🍀امام صادق(ع):وقتى صبح دمید بگو: (الحَمدُللهِ فالِقِ الإِصباحِ، سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ، اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ و عافِیَةٍ، و سُرورٍ و قُرَّةِ عَینٍ.اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیلِ وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلى أهلِ بَیتی مِن بَرَکَةِ السَّماواتِ وَالأَرضِ رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیعِ خَلقِک)َ. 📘بحار الأنوارج87/ص356 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤 https://eitaa.com/shahrah313 شاهراه ظهور 1احادیث https://eitaa.com/IRAN_ISLAM1401 شاهراه ظهور2شهدا